« فهرست دروس
درس خارج اصول استاد محمدعلی ‌بهبهانی

93/11/26

بسم الله الرحمن الرحیم

بحث دوم؛ فصل پنجم: مشتق/الوضع /المقدمة

 

موضوع: المقدمة/الوضع /بحث دوم؛ فصل پنجم: مشتق

 

بحث دوم: تعمیم مشتق اصولی به برخی مصادیق

در اینجا چهار مطلب مطرح است:

پس از تعریف مشتق اصولی، نوبت بررسی برخی موارد است که میان اعلام در شمول آن‌ها اختلاف یا احتمال اختلاف وجود دارد:

۱. اسم زمان؛

۲. افعال و مصادر مزید و مجرد؛

۳. اسم مفعول؛

۴. اسم آله.

مطلب اول: جریان نزاع در اسم زمان

در مورد جریان نزاع مشتق در اسم زمان، اختلاف نظر وجود دارد؛ بسیاری از اعلام مانند صاحب کفایه، محقق نائینی، محقق اصفهانی، محقق عراقی، محقق خویی، سید روحانی و سید صدر(قدس‌سرهم) قائل به جریان نزاع شده‌اند.

در مقابل، جمعی دیگر مانند استاد محقق بهجت(قدس‌سره) و بعض اساطین(دام‌ظله) عدم جریان نزاع را پذیرفته‌اند.[1]

اشکال بر جریان نزاع در اسم زمان:[2]

ما در ابتدای بحث، در تفسیر و تعریف «مشتق ادبی» و «مشتق اصولی» گفتیم که رابطه میان این دو، عموم و خصوص من وجه است و بیان کردیم که برخی از کلماتی که مشتق ادبی نیستند، ممکن است مشتق اصولی باشند. در همان‌جا گفتیم که دو رکن در مشتق اصولی وجود دارد:

رکن اول: جریان مشتق بر ذات، که این رکن در اسم زمان وجود دارد.

رکن دوم: بقای ذات بعد از انقضای مبدأ؛ مانند «ضارب» در جمله «زید ضاربٌ»، که اگر «ضرب» از زید رفع شود، ذات زید از بین نمی‌رود.

اما در اسم زمان که معروض آن «زمان» است، این رکن دوم وجود ندارد. برای مثال، در «مقتل» (اگر اسم زمان باشد) می‌گوییم: روز دهم محرم سال 61 هجری، بعد از اینکه قتل منقضی شد، ذات روز دهم محرم سال 61 هجری باقی نمی‌ماند؛ زیرا معروف است که زمان متصرم بالذات است، ثبوت ندارد، قارّ الذات نیست و از بین می‌رود.

این بحث در «اسم مکان» وجود ندارد؛ زیرا مکان باقی می‌ماند. به همین جهت، بحث از اسم زمان در مشتق مطرح می‌شود، نه از اسم مکان. در اسم مکان، مبدأ اشتقاق از بین می‌رود ولی مکان همچنان باقی است؛ مثل «مقتل» اگر بر مکان شهادت حضرت سیدالشهدا‌(علیه‌السلام) اطلاق شود.

پاسخ‌ها و تلاش اعلام برای رفع اشکال:

در این زمینه چهار نظریه مطرح شده است:[3]

عده‌ای از اعلام برای وارد کردن اسم زمان در بحث مشتق، از این اشکال، دو گونه پاسخ داده‌اند:

یک؛ تعمیم دادن خود مفهوم مشتق.

دو؛ تعمیم دادن همان ذاتی که معروض مشتق است، به‌گونه‌ای که بقاء آن ذات قابل لحاظ باشد.

محقق خراسانی(قدس‌سره)، محقق اصفهانی(قدس‌سره)، محقق خویی(قدس‌سره)، سید روحانی(قدس‌سره) و سید بروجردی‌(قدس‌سره) راه اول را برگزیده‌اند.

محقق عراقی(قدس‌سره)، محقق نائینی(قدس‌سره) و سید صدر(قدس‌سره) راه دوم را پذیرفته‌اند.

نظریه اول: نظر محقق خراسانی(قدس‌سره)

محقق خراسانی(قدس‌سره) به اشکال فوق دو پاسخ داده است:[4]

پاسخ اول (جواب حلی):

مفهوم مشتق، عام است و منحصر بودن مصداق آن به فرد خاص، سبب نمی‌شود که لفظ برای یک فرد وضع شده باشد و نه برای مفهوم کلی.[5]

مثلاً در منطق، نسبت به کلمه «شمس» می‌گویند که این کلمه تنها برای خورشید منظومه ما وضع نشده است، بلکه «شمس» معنای عامی دارد که ممکن است تنها یک فرد شناخته‌شده (خورشید) داشته باشد. در علم نجوم نیز احتمال می‌دهند که در کهکشان‌های دیگر نیز شمس‌هایی باشد و خورشید ما تنها یک فرد از آن‌هاست.

مرحوم صاحب کفایه(قدس‌سره) هم در این‌جا بیانی شبیه به همین دارد؛ یعنی می‌گوید: مفهوم اسامی زمانی مانند «مقتل» یا «مغرب» یا هر چیز دیگر، مفهوم کلی دارد، هرچند در مصداق فعلی‌اش به همان زمان خاص در خارج منحصر باشد.

پاسخ دوم (جواب نقضی):

این نقض از طریق مقایسه با اسم جلاله «الله» است؛ زیرا درباره آن نزاع شده که آیا برای «جنس اله» وضع شده یا علم شخصی برای ذات مقدس خداوند است؟ از نظر ادبی، «الله» مبدأ اشتقاق دارد و جامد نیست، پس مفهوم عام دارد، هرچند مصداقش منحصر در یک فرد است.

در خود کلمه «الله» در ادبیات بحث شده که مبدأ اشتقاق آن چیست؛ مثلاً سیبویه بحث کرده که آیا از «إلهَ یألهُ»، یا «وَلِهَ یَولَهُ» یا «لاهَ یَلیه» اخذ شده است. الله را از هر کدام که بگیریم، معنایش متفاوت خواهد شد. پس «الله» از لحاظ ادبی، معانی مختلفی دارد ولی ما آن را علم برای ذات حق دانسته‌ایم، در حالی که معنایش عام است، هرچند مصداقش واحد است.

عین همین بیان در «واجب الوجود» نیز جاری است؛ چون برای مفهوم عامی وضع شده، هرچند تنها یک مصداق بیشتر ندارد و آن، خداوند متعال است.

بنابراین، اشکال اسم زمان این است که تنها یک مصداق دارد، اما مفهوم آن عام بوده و قابلیت صدق بر افراد متعدد را دارد، هرچند مصداق خارجی فعلاً واحد باشد.

مناقشه برخی اعلام بر نقض اول:

اسم جلاله «الله» از معنای عام خود خارج شده و علم برای خداوند متعال شده است[6] ؛ چنان‌که برخی لغویان مانند خلیل بن احمد و برخی از اعلام مانند علامه طباطبایی(قدس‌سره)[7] در المیزان و محقق خویی‌(قدس‌سره)[8] در البیان تصریح کرده‌اند. البته این مناقشه – هرچند صحیح است – ایراد بر اصل مثال است، نه بر مدعای صاحب کفایه(قدس‌سره)، مراد ایشان این بوده که در وضع اولی، «الله» مفهوم عام داشته و مشرکین برای خدایانشان نیز از تعبیر «آلهه» استفاده می‌کردند که دلالت بر عمومیت مفهوم دارد.

مناقشه محقق اصفهانی(قدس‌سره) بر نقض دوم:

بأنّ الواجب ـ بما هو ـ لا اختصاص له خارجا به تعالى ، بل توصف به الأفعال الواجبة أيضا ، وكذلك واجب الوجود لا يختص به تعالى ؛ لأن كل موجود واجب الوجود حيث إن الشيء ما لم يجب لم يوجد.

نعم ، واجب الوجود بذاته مختصّ به تعالى ، وهو أيضا مفهوم عام ، لكنه من المفاهيم المركّبة لا مما وضع له لفظ مخصوص ؛ كي يكون نظيرا للمقام ، إلا أن لفظ الجلالة يكفي في صحة الوضع للعام ١، مع انحصاره في فرد بلا كلام.[9]

واجب بما هو واجب، اختصاصی به خداوند ندارد؛ بلکه بر افعال واجب نیز اطلاق می‌شود. همچنین «واجب‌الوجود» بر هر موجود ممکنی قابل صدق است، زیرا هر چیزی تا واجب‌الوجود نشود، موجود نخواهد شد. بله، «واجب‌الوجود بذاته» مختص به خداوند است و آن هم یک مفهوم مرکب است، نه اینکه لفظ خاصی برای آن وضع شده باشد تا مثل محل بحث باشد. البته مراد صاحب کفایه(قدس‌سره) همان «واجب‌الوجود بذاته» بوده که از این جهت ایرادی به وی وارد نیست.

بنابراین، این دو مناقشه، در واقع مناقشه در مثال‌اند و اصل مراد صاحب کفایه(قدس‌سره) سالم است؛ یعنی در مشتق، مفهوم عام وجود دارد، هرچند مصداقش منحصر در یک فرد باشد.

نظریه دوم: نظر محقق اصفهانی(قدس‌سره)[10]

پیش از بیان نظر ایشان، باید به یک مقدمه توجه داشت: اشتباهی که هم در این‌جا و هم در کلمات محقق نائینی(قدس‌سره) رخ داده، در کتب منطق مانند شرح شمسیه و شرح مطالع مطرح است.

وقتی گفته می‌شود «زید ضارب»، درباره «ضارب» می‌گویند: ذاتٌ ثبت له الضرب، یا ذاتٌ صدر عنه الضرب. این «ذات»، ذاتی است که در خود مفهوم مشتق اخذ شده؛ یعنی مشتق از آن ذات ترکیب یافته است. برخی نیز این «ذات» را نمی‌پذیرند.

اما آن ذاتی که ما در رکن دوم مشتق اصولی بحث می‌کنیم، «ذات معروض» است. در «زیدٌ ضاربٌ»، معروض، زید است و «ضارب» عارض است. در خود «ضارب» نیز ذاتی هست که جزء مفهوم مشتق است. پس دو «ذات» داریم: یکی در ناحیه معروض و دیگری در ناحیه عارض. بحث ما در رکن دوم، درباره ذاتی است که در ناحیه معروض است.

در اینجا، محقق اصفهانی(قدس‌سره) می‌فرمایند: آن ذاتی که متلبس به مبدأ بوده، «شخص زمان» است؛ یعنی ذاتی که در ناحیه معروض است، شخص زمان است و معنای کلی ندارد. بله، ممکن است ذاتی که در ناحیه عارض است، کلی باشد، ولی بحث ما مربوط به ذاتی در معروض است و آن شخص زمان است.

تعبیر ایشان چنین است: «كما يقول القائل بالوضع للأعم: إن مفهوم اسم المكان - تحليلا - هو المكان الذي وقع فيه الحدث، فيعم المتلبس و المنقضي عنه، فكذا هنا يقول: بأن مفهوم اسم الزمان - تحليلا - هو الزمان الذي وقع فيه الحدث، فهو بمفهومه يعمّهما، لكنه بحسب الخارج - حيث إن المكان قارّ الذات - فله مصداقان، و الزمان حيث إنه غير قارّ الذات، فله مصداق واحد. و يؤيّده: أن المقتل و المغرب و غيرهما - من الألفاظ المشتركة بين اسمي الزمان و المكان - لها مفهوم واحد، و هو ما كان وعاء القتل أو الغروب - مثلا - زمانا كان أو مكانا، و لا إباء للمفهوم - من حيث هو مفهوم - للشمول و العموم للمتلبس و المنقضي عنه، و إن لم يكن له في خصوص الزمان إلا مصداق واحد.».[11] [12]

لذا، محقق اصفهانی(قدس‌سره) اشکال را از طریق توسعه مفهوم اسم زمان حل می‌کند، به گونه‌ای که همانند اسم مکان شود. ایشان می‌گوید: اسم زمان و مکان به حسب وضع، یک صیغه و یک قالب دارند و اطلاق می‌شوند بر «وعاء» آن حادثه، خواه وعاء زمانی باشد یا مکانی.

بنابراین، مفهوم اسم مکان، «مکانی است که حادثه‌ای در آن رخ داده باشد»؛ و این شامل متلبس و منقضی می‌شود. همین تحلیل را برای اسم زمان نیز قائل است: اسم زمان، «زمانی است که حادثه‌ای در آن واقع شده»؛ پس مفهوم آن اعم از متلبس و منقضی است. البته در خارج، چون زمان قوام ندارد، فقط یک مصداق دارد (متلبس)، ولی مکان که قوام دارد، هر دو مصداق را داراست.

شاهد این تحلیل آن است که الفاظی مانند «مقتل»، «مغرب» و… (که مشترک میان اسم زمان و مکان‌اند)، یک مفهوم بیشتر ندارند: ظرف وقوعِ حادثه، خواه ظرف زمانی باشد، خواه مکانی. این مفهوم، نسبت به متلبس و منقضی، از جهت معنا، مانعی ندارد؛ گرچه از نظر مصداق، در زمان فقط حالت متلبس را داریم.

بر مبنای محقق اصفهانی(قدس‌سره)، مشتق در اسم زمان و مکان، به نحو اشتراک معنوی است. اما برخی از اعلام، به اشتراک لفظی قائل شده‌اند. جمعی از اعلام مانند سید بروجردی(قدس‌سره)[13] ، محقق خویی(قدس‌سره)[14] و سید روحانی(قدس‌سره) همین مسیر محقق اصفهانی(قدس‌سره) را پیموده و قائل به اشتراک معنوی شده‌اند، با این تفاوت که بعضی تصریح کرده‌اند[15] اگر صیغه «مَفعَل» به نحو اشتراک معنوی وضع شده باشد، نزاع در آن جریان می‌یابد، و اگر اشتراک لفظی باشد، جریان نمی‌یابد.

در مقابل، برخی اعلام، اثبات اشتراک معنوی را نپذیرفته و به تحلیل محقق اصفهانی(قدس‌سره) اشکال کرده‌اند، چنان‌که بعض الاساطین(دام‌ظله) به آن تصریح نمودند و به نظر می‌رسد استاد محقق بهجت(قدس‌سره) نیز ترجیح به اشتراک لفظی داده است. به عقیده ایشان، دو وضع جداگانه (یکی برای اسم زمان و یکی برای اسم مکان) وجود دارد. بنابراین، بنابر مبنای اشتراک لفظی، سخن محقق اصفهانی(قدس‌سره) ناتمام خواهد بود.

اینجا اشکالی بر بیان محقق اصفهانی‌(قدس‌سره) وارد شود:

بر فرض که مشتق در اسم زمان و اسم مکان یک وضع داشته باشد و آن‌گونه که ایشان فرموده‌اند، به نحو اشتراک معنوی باشد، باز هم اشکالی مطرح می‌شود. ما قبلاً گفتیم که آن ذاتی که متلبس به مبدأ بوده و هنگام انقضای مبدأ باید باقی باشد – یعنی رکن دوم مشتق اصولی – همان معروض است.

مرحوم اصفهانی(قدس‌سره)، تعمیمی را که ارائه کرده‌اند، در ذاتی انجام داده‌اند که در موضوع‌له مشتق دخیل است؛ چراکه ایشان موضوع‌له مشتق را تعمیم داده و فرموده‌اند: «ما یک وضع داریم و آن، مشترک معنوی است.» پس این همان ذاتی خواهد بود که در داخلِ عارض مأخوذ است.

به بیان دیگر، چون ایشان بحث را به مقام وضع برده‌اند و مثل لفظ «مقتل» را به اشتراک معنوی تفسیر کرده‌اند، تعمیم‌شان مربوط به ذاتی است که در عارض (یعنی هیئت مشتق) اخذ شده، نه به ذاتی که معروض این عارض است.

اما ما در بحث مشتق – به ویژه در رکن دوم – سخن از ذاتی داریم که «معروض» این عارض است، نه ذاتی که در خود عارض (هیئت مشتق) مأخوذ است.

در جواب می‌توان گفت: وقتی معنای مشتق را اعم در نظر بگیریم و آن را بر اشتراک معنوی حمل کنیم، آنگاه معروض این عارض دیگر منحصر در «زمان قتل» نخواهد بود، بلکه هم زمان قتل و هم مکان قتل را شامل می‌شود.

به عبارت دیگر، هرچند تعمیمی که ما انجام دادیم در اصل مربوط به عارض بود (یعنی در معنای خود مشتق و موضوع‌له آن)، اما نتیجه‌اش این خواهد بود که معروض ما هم از حالت انحصار در «زمان» خارج شده و هم مکان را دربر می‌گیرد و هم زمان را.

 


[1] ‌. في مناهج الوصول، ص197: «الظاهر خروج اسم الزمان عن محطّ البحث لعدم بقاء الذات مع انقضاء المبدأ فيه و أجيب عن الإشكال بوجوه غير مقنعة».
[2] في الکفایة، ص40: «ثانيها: قد عرفت أنّه لا وجه لتخصيص النزاع ببعض المشتقات الجارية على الذوات إلّا أنّه ربّما يشكل بعدم إمكان جريانه في اسم الزمان لأنّ الذات فيه و هي الزمان بنفسه ينقضي و ينصرم فكيف يمكن أن يقع النزاع في أنّ الوصف الجاري عليه حقيقة في خصوص المتلبس بالمبدأ في الحال أو فيما يعمّ المتلبس به في المضي؟».
[3] ‌. و في تحریرات في الأصول، ص320 بیان آخر قال(قدس‌سره): «ثمّ إنّه ربّما يتصدى بعض الأعلام لدفع الشبهة العقلية بإبقاء الذات و ذلك - ببيان منّا- لما تقرّر: من أنّ الوحدة الشخصية الاتصالية مساوقة للوجود و الزمان المتصرم واحد بالشخص و ليس ذا وحدات و كثرة فعلية للزوم تتالى الآنات المنتهية إلى إمكان الجزء اللايتجزأ فلا فناء للذات المذكورة و التقاسيم المعروفة خيالية وهمية لا خارجية فكية و إن شئت قلت: لايعقل اتصاف الوجود بالعدم لأنّ الشيء لايقبل نقيضه و ليس الزمان إلّا معتبراً عن الحركة الطبعية في ذوات الأشياء الباقية و لو كان الزمان فانياً فهو بمثابة فناء الزماني و كما أنّه باق فهو يتبعه في ذلك فلو كان عنوان "مقتل" منطبقاً على الزمان الخيالي فهو باق كما يحكم على الأزمنة السابقة بالأحكام الإيجابية و إن كان منطبقاً على الزمان و التدرّج الواقعي التابع للمتدرج فكما أنّ ذات زيد باقية و متدرجة فهو مثلها ضرورة أنّ الحركات العرضية الأينية و غيرها تابعة للحركات الذاتية و إلّا يلزم الخلف كما تقرّر في مقامه ... فبالجملة: خروج أسماء الزمان لشبهة عقلية يستلزم خروج جميع الهيئات لأنّ التدرّج ثابت في الذوات على الإطلاق و الجواب إن كان عرفياً عن الشبهة في الذوات فهكذا الأمر في الزمان و إن كان عقلياً فهكذا و كما أنّ الوحدة الشخصية في نفس الذات محفوظة فهكذا في الزمان الذي هو معتبر عن التدرّج الذاتي».
[4] ‌. في الکفایة، ص40: «و يمكن حلّ الإشكال بأنّ انحصار مفهوم عام بفرد - كما في المقام- لايوجب أن يكون وضع اللفظ بإزاء الفرد دون العام و إلّا لما وقع الخلاف فيما وضع له لفظ الجلالة مع أنّ الواجب موضوع للمفهوم العام مع انحصاره فيه تبارك و تعالى».
[5] ‌. في منتهی الأصول، ص79: «أجاب صاحب الکفایة(قدس‌سره) عن هذا الإشکال ... هذا ما أفاده بتقريب منّا و أنت خبير أوّلاً: أنّه بناء على هذا يكون هذا البحث لغواً لا ثمرة فيه أصلاً لأنّ ذلك المفهوم العام و لو كان لاينقضي بانقضاء الحدث و لكن حيث أنّه لم‌يكن له مصداق آخر فلم‌يبق ثمرة و فائدة لإطلاق المشتق عليه حتى يقع النزاع في أنّ الاستعمال حقيقي أو مجازي.ثانياً: إنّ حمل المشتق على الذات يكون على مفهوم الذات باعتبار حكايته و مرآتيته عن مصاديقه و إلّا فنفس المفهوم بما هو هو لايحكم عليه بهذه الأحكام... إذا عرفت هذا فنقول حيث أنّه لا مصداق آخر لهذا المفهوم غير ما انقضى و انعدم بانقضاء الحدث فلايمكن أن يصير موضوعاً للمشتق أصلاً حتى و لو التزمنا باللغوية و قلنا بعدم مضرية عدم الثمرة».و في مناهج الوصول، ص197: «فيه: أنّ الوضع إنّما هو للاحتياج إلى إفهام المعنى و ليس له موضوعية فالوضع لمعنى غير محتاج إليه رأساً لغو... و أمّا الذات الباقية في الزمان مع انقضاء المبدأ عنها فلايكون لها مصداق خارجي و لايتصور له مصداق عقلي مع حفظ ذاته فإنّه متصرم متقض بالذات فلا احتياج لإفهام ما لايتصور له وجود و لايتعقل له مصداق و بالجملة: ماهية الزمان آبية عن البقاء مع انقضاء المبدأ فلاتقاس بمفهوم الذات الجامعة للصفات أو الشمس و القمر فإنّ مفاهيمها بما هي لاتأبي عن الكثيرين».و في المحاضرات، ط.ق. ج1، ص231 و ط.ج. ص264: «لايخفى أنّ ما أفاده(قدس‌سره): من أنّه لا مانع من وضع لفظ للمعنى الجامع بين الفرد الممكن و الممتنع صحيح ... و لكن وقوع مثل هذا الوضع متوقف على تعلق الحاجة بتفهيم الجامع المزبور و ذلك لأنّ الغرض من الوضع التفهيم و التفهم في المعاني التي تتعلق الحاجة بإبرازها كما في الأمثلة المذكورة فإنّ الحاجة كثيراً ما تتعلق باستعمال تلك الألفاظ في الجامع بل تطلق كثيراً و يراد منها خصوص الفرد المستحيل و الحصة الممتنعة و أمّا إذا لم‌تتعلق الحاجة بذلك كان الوضع له لغواً فلايصدر عن الواضع الحكيم و لمّا لم‌تكن حاجة متعلقة باستعمال اسم الزمان في الجامع بين الزمان المنقضي عنه المبدأ و الزمان المتلبس به فعلاً كان الوضع له لغواً إذا يخرج عن مورد النزاع».و في بحوث في علم الأصول، ص368: «و فیه وجود استحالة منطقیة في افتراض انحفاظ ذات الزمان بعد انقضاء مبدئه الذي هو نفس الزمان أيضاً ما لم‌تبرز عنایة أخری».
[6] ‌. في مجمع البیان، ج1، ص51: «أمّا الكلام في اشتقاقه: فمنهم من قال: إنّه اسم موضع غير مشتق إذ ليس يجب في كل لفظ أن يكون مشتقاً لأنّه لو وجب ذلك لتسلسل هذا قول الخليل. و منهم من قال: إنّه مشتق ثمّ اختلفوا في اشتقاقه على وجوه: فمنها: إنّه مشتق من الألوهية التي هي العبادة و التأله التعبد ... و منها: إنّه مشتق من الوله: و هو التحير ... و منها: إنّه مشتق من قولهم: "ألهت إلى فلان" أي: فزعت إليه لأنّ الخلق يألهون إليه ... و منها: إنّه مشتق من ألهت إليه أي: سكنت إليه عن المبرّد ... و منها: إنّه من لاه أي: احتجب فمعناه: إنّه المحتجب بالكيفية عن الأوهام الظاهر بالدلائل و الأعلام»؛ و في تفسیر کنز الدقائق، ص37: «و الله أصله الإله ... علم للذات الواجب المستحق لجمیع المحامد ... ثمّ وضعه لشيء مخصوص».
[7] ‌. في المیزان، ج1، ص18: «أمّا لفظ الجلالة فالله أصله الإله حذفت الهمزة لكثرة الاستعمال و إله من أله الرجل يأله بمعنی عبد أو من أله الرجل أو وله الرجل أي تحير فهو فعّال بكسر الفاء بمعنى المفعول ككتاب بمعنى المكتوب سمّي إلهاً لأنّه معبود أو لأنّه ممّا تحيرت في ذاته العقول و الظاهر أنّه علم بالغلبة ... و ممّا يدلّ على كونه علماً أنّه يوصف بجميع الأسماء الحسنى و سائر أفعاله المأخوذة من تلك الأسماء من غير عكس فيقال: الله الرحمن الرحيم و يقال: رحم الله و علم الله و رزق الله و لايقع لفظ الجلالة صفة لشيء منها و لايؤخذ منه ما يوصف به شيء منها» الخ.
[8] ‌. في البیان، ص425: «الله علم للذات المقدسة ... و من توهم أنّه اسم جنس فقد أخطأ و دليلنا على ذلك أمور: الأول: التبادر فإنّ لفظ الجلالة ينصرف بلا قرينة إلى الذات المقدسة و لايشك في ذلك أحد و بأصالة عدم النقل يثبت أنّه كذلك في اللغة و قد حققت حجيتها في علم الأصول. الثاني: أنّ لفظ الجلالة - بما له من المعنى - لايستعمل وصفاً فلايقال: العالم الله، الخالق الله، على أن يراد بذلك توصيف العالم و الخالق بصفة هي كونه الله و هذه آية كون لفظ الجلالة جامداً و إذا كان جامداً كان علماً لا محالة فإنّ الذاهب إلى أنّه اسم جنس فسّره بالمعنى الاشتقاقي. الثالث: أنّ لفظ الجلالة لو لم‌يكن علماً لما كانت كلمة "لا إله إلّا الله" كلمة توحيد فإنّها لاتدلّ على التوحيد بنفسها حينئذٍ كما لايدلّ عليه قول: لا إله إلّا الرازق أو الخالق أو غيرهما من الألفاظ التي تطلق على الله سبحانه و لذلك لايقبل إسلام من قال إحدى هذه الكلمات. الرابع: أنّ حكمة الوضع تقتضي وضع لفظ للذات المقدسة كما تقتضي الوضع بإزاء سائر المفاهيم و ليس في لغة العرب لفظ موضوع لها غير لفظ الجلالة فيتعيّن أن يكون هو اللفظ الموضوع لها». و قال في ص427: «و لا مضايقة في كون كلمة الجلالة من المنقول و عليه فالأظهر أنّه مأخوذ من كلمة "لاه" بمعنى الاحتجاب و الارتفاع فهو مصدر مبنی للفاعل لأنّه سبحانه هو المرتفع حقيقة الارتفاع التي لايشوبها انخفاض و هو - في غاية ظهوره بآثاره و آياته - محتجب عن خلقه بذاته فلاتدركه الأبصار و لاتصل إلى كنهه الأفكار ... و لا موجب للقول باشتقاقه من "أله" بمعنى عبد أو "أله" بمعنى تحيّر ليكون الإله مصدراً بمعنى المفعول - ككتاب - فإنّه التزام بما لايلزم».
[10] نهایة الدرایة، ط.مؤسسة آل البیت(.، ج1، ص172 و في الرافد، ص236: «الجواب الأوّل: ما طرحه المحقق الأصفهاني و اختاره الأستاذ السيّد الخوئي(قدس‌سرهما)» الخ ثمّ قال: «و قد سجل بعض الأعاظم على هذا الجواب ملاحظتين» ثمّ أجاب عنهما و قال في ص241: «فالصحيح هو تمامية الجواب الأوّل الذي طرحه المحقق الأصفهاني و الأستاذ السيّد الخوئی(قدس‌سرهما) لدفع الإشكال الوارد على دخول اسم الزمان في محل النزاع و هو أنّ النزاع في المقام في هيأة مفعل بمعناها الجامع و هو مطلق الوعاء و عدم تصوّر بقاء الذات بعد انقضاء المبدأ في بعض مصاديقه - و هو المصداق الزماني- لايستلزم عدم تصوّر ذلك في المفهوم بما هو جامع عام و لو بلحاظ بعض أفراده و مصاديقه و هو المصداق المكاني إلّا أنّنا لانلجأ لهذا الجواب كجواب فاصل في البحث إلّا بعد عدم تمامية الأجوبة الأخرى المطروحة في البحث». و قال في آخر البحث في ص251: «و ينحصر الجواب الصحيح في هذا المجال في الجواب الأوّل الذي طرحه المحقق الإصفهانی(قدس‌سره) و هو كون النزاع في هيأة مفعل بلحاظ بقاء بعض أفرادها - و هو الفرد المكاني- بعد زوال المبدأ و انقضائه»
[11] و في الرافد، ص236: «الجواب الأوّل: ما طرحه المحقق الأصفهاني و اختاره الأستاذ السيّد الخوئي(قدس‌سرهما)» الخ ثمّ قال: «و قد سجل بعض الأعاظم على هذا الجواب ملاحظتين» ثمّ أجاب عنهما و قال في ص241: «فالصحيح هو تمامية الجواب الأوّل الذي طرحه المحقق الأصفهاني و الأستاذ السيّد الخوئی(قدس‌سرهما) لدفع الإشكال الوارد على دخول اسم الزمان في محل النزاع و هو أنّ النزاع في المقام في هيأة مفعل بمعناها الجامع و هو مطلق الوعاء و عدم تصوّر بقاء الذات بعد انقضاء المبدأ في بعض مصاديقه - و هو المصداق الزماني- لايستلزم عدم تصوّر ذلك في المفهوم بما هو جامع عام و لو بلحاظ بعض أفراده و مصاديقه و هو المصداق المكاني إلّا أنّنا لانلجأ لهذا الجواب كجواب فاصل في البحث إلّا بعد عدم تمامية الأجوبة الأخرى المطروحة في البحث». و قال في آخر البحث في ص251: «و ينحصر الجواب الصحيح في هذا المجال في الجواب الأوّل الذي طرحه المحقق الإصفهانی(قدس‌سره) و هو كون النزاع في هيأة مفعل بلحاظ بقاء بعض أفرادها - و هو الفرد المكاني- بعد زوال المبدأ و انقضائه».
[13] ‌. في نهایة الأصول، ص63: «أقول: أوّلاً: يمكن أن يقال: إنّ الألفاظ الدالة على زمن صدور الفعل (كالمقتل و المضرب و نحوهما) لم‌توضع لخصوص ظرف الزمان مستقلاً حتى تكون مشتركاً لفظياً بين الزمان و المكان بل وضعت هذه الألفاظ للدلالة على ظرف صدور الفعل زماناً كان أو مكاناً فتكون مشتركاً معنوياً بينهما فيمكن النزاع فيها باعتبار كون بعض الأفراد من معانيها و هو المكان قاراً بالذات»و في أصول الفقه، ص99: «و الجواب: أنّ هذا صحيح لو كان لاسم الزمان لفظ مستقل مخصوص و لكنّ الحق أنّ هيأة اسم الزمان موضوعة لما هو يعمّ اسم الزمان و المكان و يشملهما معاً فمعنى "المضرب" مثلاً: "الذات المتصفة بكونها ظرفاً للضرب" و الظرف أعمّ من أن يكون زماناً أو مكاناً و يتعيّن أحدهما بالقرينة و الهيأة إذا كانت موضوعة للجامع بين الظرفين فهذا الجامع يكفي في صحة الوضع له و تعميمه لما تلبس بالمبدأ و ما انقضى عنه أن يكون أحد فرديه يمكن أن يتصور فيه انقضاء المبدأ و بقاء الذات».
[14] ‌. في المحاضرات، ط.ق. ج1، ص232 و ط.ج. ص265: «و التحقيق في المقام: أنّ أسماء الأزمنة لم‌توضع بوضع على حدة في قبال أسماء الأمكنة بل الهيأة المشتركة بينهما - و هی هيأة "مفعل"- وضعت بوضع واحد لمعنى واحد كلي و هو ظرف وقوع الفعل في الخارج أعمّ من أن يكون زماناً أو مكاناً».
[15] ‌. في منتقی الأصول، ص332: «التحقيق أن يقال: إنّ صيغة: "مفعل" كمقتل و مضرب و مرمى و نحوها إمّا أن يلتزم بأنّه موضوع بوضعين أحدهما للزمان و الآخر للمكان أو يلتزم بوضعها لمعنى واحد جامع بين الزمان و المكان و هو وعاء المبدأ و ظرفه سواء كان زماناً أو مكاناً ... فعلى الأوّل: لايتّجه النزاع في اسم الزمان للغويته و عدم ترتب الأثر عليه لعدم مصداق مورد الأثر و هو الذات المنقضي عنها التلبس؛ و على الثاني: يتجه النزاع إذ يكفي في صحته ترتب الثمرة بالنسبة إلى بعض المصاديق التی ينطبق عليها العنوان و هو المكان و إن لم‌تكن هناك ثمرة بالنسبة إلى الزمان إذ الوضع واحد فيبحث عن سعة دائرة الموضوع له و ضيقه لترتب الثمرة على ذلك و لو في بعض الموارد و المصاديق فإنّه كاف في تصحيح وقوع النزاع».و في مباحث الأصول، ص183: «و أمّا أسماء الزمان - أعني أسماء أزمنة الفعل- فيلغو النزاع فيها بعد انحصار الفرد فيها في المتلبس لعدم الفرد الباقي بذاته المنقضي عنه التلبس بالوصف و لو قيل بعموم المفهوم مع اختصاص المصداق إلّا إذا قيل بالاشتراك المعنوي كأن يوضع «المقتل» مثلاً لظرف القتل بحيث يعمّ المكان فله فردان و انحصار خصوص ظرف الزمان في فرد لايلغی النزاع في لفظ المفهوم العام الذي له فردان في الجملة».
logo