« فهرست دروس
درس خارج اصول استاد محمدعلی ‌بهبهانی

93/09/03

بسم الله الرحمن الرحیم

 فصل دوم: درباره معانی حروف/الوضع /المقدمة

 

موضوع: المقدمة/الوضع / فصل دوم: درباره معانی حروف

 

قول دوم: نظریه تفتازانی[1]

بر اساس این نظریه، وضع در حروف عام است و موضوع‌له نیز عام، اما مستعمل‌فیه خاص است؛ زیرا خصوصیتی در مستعمل‌فیه لحاظ شده که همان آلی بودن است. یعنی معنای «من» و ابتدائیت، موضوع‌له واحد دارند، اما ابتدائیت در کلمه «من» این‌گونه لحاظ شده که آلت برای غیر باشد و همین امر، خصوصیت ایجاد می‌کند. در اینجا با عنوان کلی گفته نمی‌شود که «من» در مدخول خود فلان خصوصیت را ایجاد می‌کند؛ بلکه در هر استعمال، همین امر وجود دارد. برای مثال، در جمله «سرت من البصرة»، در «بصرة» این خصوصیت ایجاد می‌شود و در مثال و استعمال دیگر، مثلاً در «کوفة»، همین امر وجود دارد و همین‌طور در سایر موارد. بنابراین، از جهت استعمال، یک خصوصیت برای کلمه «بصره» ایجاد می‌شود و به همین جهت می‌گوییم معنای «من» خاص می‌شود؛ یعنی معنای مستعمل‌فیه در این استعمال، ابتدائی است که در «بصره» بوده و در مثال‌ها و نظایر دیگر، ابتداء مخصوص به همان مورد است، مانند ابتداء مربوط به «کوفه» و غیره. این در حالی است که در موضوع‌له، هیچ خصوصیتی لحاظ نشده و معنایش کلی ابتدائیت است. این قول با نظر صاحب کفایه(قدس‌سره) در این نکته مشترک است که معانی حروف، معانی اسمی‌اند؛ اما از جهت مستعمل‌فیه با آن متفاوت است.

ایراد صاحب کفایه(قدس‌سره) به نظریه تفتازانی:

مرحوم صاحب کفایه(قدس‌سره) بر نظریه تفتازانی اشکال می‌گیرد و می‌فرماید: تردیدی نیست که معانی حرفی دارای خصوصیت لحاظ آلی هستند؛ اما این خصوصیت همان‌طور که در موضوع‌له نیست، در مستعمل‌فیه نیز وجود ندارد. دلیل بر عدم وجود این خصوصیت در مستعمل‌فیه، سه وجه است:

وجه اول:[2]

معنای مستعمل‌فیه باید هنگام استعمال مورد لحاظ قرار گیرد، و این لحاظ، لحاظ آلی است؛ یعنی ابتدائیت هنگام استعمال به صورت آلی لحاظ می‌شود، یعنی در مدخول خود ملحوظ است. اکنون سؤال این است که آیا این لحاظ آلی جزء معنای مستعمل‌فیه است یا نه؟ تفتازانی این لحاظ آلی و این خصوصیت را جزء معنای مستعمل‌فیه دانسته و به همین جهت مستعمل‌فیه را خاص گرفته است، در حالی که موضوع‌له را عام می‌داند.

حال اگر فرض کنیم این لحاظ آلی جزء معنای مستعمل‌فیه باشد، یکی از دو اشکال لازم می‌آید:

یا باید بگوییم که لحاظ معنای مستعمل‌فیه همان لحاظ آلی‌ای است که آن را جزء معنای مستعمل‌فیه قرار داده‌ایم. در این صورت، تقدم شیء بر نفس خود لازم می‌آید؛ زیرا معنای مستعمل‌فیه باید قبل از لحاظ آن وجود داشته باشد تا مورد لحاظ قرار گیرد، اما در این فرض، لحاظ آلی همزمان با تحقق مستعمل‌فیه و بلکه جزء آن لحاظ شده است، در حالی که باید ابتدا مستعمل‌فیه تحقق یابد تا بتوان آن را به لحاظ آلی لحاظ کرد. پس اگر لحاظ آلی را جزء معنای مستعمل‌فیه بدانیم، لازم می‌آید که چیزی قبل از تحقق خودش، لحاظ شود؛ یعنی تقدم شیء بر نفس خودش که امری محال است.

برای توضیح بیشتر، این بیان دو مقدمه دارد:

اول اینکه هنگام استعمال، معنای مستعمل‌فیه باید مورد لحاظ قرار گیرد، حتی اگر استعمال مجازی باشد، پس در حین استعمال، معنای مستعمل‌فیه ملحوظ است و نوع این لحاظ، لحاظ آلی است.

دوم اینکه اگر بخواهیم مستعمل‌فیه را خاص بدانیم، مانند نظر تفتازانی، خصوصیتی باید لحاظ شود که این خصوصیت ناشی از لحاظ آلی است؛ زیرا ابتداء را در غیر لحاظ می‌کنیم. معنای این سخن آن است که قبل از لحاظ آلی در مرحله مستعمل‌فیه، باید لحاظ آلی وجود داشته باشد، و این یعنی تقدم شیء بر نفس خود. به بیان دیگر، معنای مستعمل‌فیه که باید بر لحاظ آلی تقدم داشته باشد، اما شما برای ایجاد خصوصیت دوباره باید لحاظ آلی را لحاظ کنید، که این تقدم شیء بر نفس است. بنابراین نتیجه اشکال صاحب کفایه(قدس‌سره) این است که مرتبه لحاظ آلی بعد از تحقق مستعمل‌فیه است و دلیل ندارد آن را داخل در معنای مستعمل‌فیه قرار دهید. خود معنای مستعمل‌فیه باید بعد از تحقق و تصورش، به لحاظ آلی لحاظ شود، و اصلاً همین لحاظ آلی موجب تصور آن است؛ و وقتی می‌خواهید آن را تصور کنید، باید قبلاً وجود داشته باشد تا بتوان آن را لحاظ کرد، در حالی که لحاظ آلی بعداً محقق می‌شود.

و اگر بگوییم لحاظ معنای مستعمل‌فیه غیر از لحاظ آلی است و در اینجا دو لحاظ آلی وجود دارد: یکی به عنوان جزء معنای مستعمل‌فیه و دیگری به عنوان مقوم استعمال؛ در این صورت، تعدد لحاظ آلی لازم می‌آید، یعنی هم باید لحاظ آلی را جزء معنای مستعمل‌فیه قرار دهیم و هم در مقام استعمال دوباره به لحاظ آلی نیاز داریم. این امر خلاف وجدان است و نمی‌توان به آن ملتزم شد.

وجه دوم:[3]

اگر لحاظ آلی جزء معنای مستعمل‌فیه باشد، این امر موجب می‌شود که معنای مستعمل‌فیه تبدیل به کلی عقلی شود؛ زیرا موطن لحاظ، عقل است و در این صورت، کلی عقلی بر امور خارجی صدق نمی‌کند و معنای مستعمل‌فیه در خارج از ذهن نمی‌تواند صدق کند. گفته شده است سه نوع کلی داریم: کلی طبیعی مثل انسان، کلی منطقی مثل آنچه می‌گوییم «ما یقبل الصدق علی کثیرین»، و کلی عقلی که اگر کلی طبیعی مقید به قید ذهنی شود، به کلی عقلی تبدیل می‌شود، زیرا دیگر در خارج صدق نمی‌کند و جایگاهش عقل است. بنابراین، امتثال جمله‌ای مانند «از بصره حرکت کن» جز با حذف خصوصیت (و لحاظ کلی عقلی بدون تطبیق بر خارج) ممکن نخواهد بود.

وجه سوم:[4]

لحاظ آلی در حروف همانند لحاظ استقلالی در اسماء است. همان‌طور که لحاظ استقلالی در مستعمل‌فیه اسماء وجود ندارد و قیدی خارج از معناست، لحاظ آلی نیز در مستعمل‌فیه حروف وجود نخواهد داشت. بنابراین، لحاظ آلی در مستعمل‌فیه داخل نیست، بلکه یک خصوصیت خارج از معنای مستعمل‌فیه است.

قول سوم: نظریه صاحب کفایه(قدس‌سره)[5]

این نظریه که به محقق رضی(قدس‌سره)[6] نسبت داده شده و توسط محقق خراسانی(قدس‌سره)[7] اختیار شده است، قائل به اتحاد معنای حرفی و معنای اسمی است. بر این اساس، وضع در حروف عام است، موضوع‌له عام است و مستعمل‌فیه نیز عام است. به‌عبارت دیگر، معنای «مِن» و لفظ «ابتداء» از نظر معنا یکی هستند؛ زیرا معنای حرفی و معنای اسمی در موضوع‌له و مستعمل‌فیه عین یکدیگرند.

اگر گفته شود: بر این اساس، باید بتوان هر یک را به‌جای دیگری به کار برد، در حالی که این قطعاً باطل است.

در پاسخ گفته می‌شود: تفاوت میان این دو در این است که هر یک از آن‌ها دارای وضع خاصی است؛ به این معنا که اسم برای این وضع شده است که معنایش به‌عنوان یک حقیقت مستقل لحاظ شود، اما حرف برای این وضع شده که معنایش به‌عنوان حالتی برای غیر لحاظ شود.[8]

تفسیر کلام صاحب کفایه(قدس‌سره)[9]

تفسیر اول کلام صاحب کفایه(قدس‌سره)[10]

خصوصیت لحاظ آلی از شرایط واضع است؛ به این معنا که واضع هنگام وضع، شرط کرده است که استفاده‌کنندگان لفظ «مِن» را در جایی به کار ببرند که معنایش برای غیر لحاظ شود و لفظ «الابتداء» را در جایی به کار ببرند که معنایش به خودی خود و فی نفسه اراده شود.

ملاحظات بر این تفسیر:[11]

اولاً: اگر این حرف درست باشد، رعایت شرط واضع و عمل به آن واجب نیست؛ زیرا باید به وضع عمل کرد اما پایبندی به شرط واضع الزامی ندارد.

ثانیاً: حتی اگر فرض شود که رعایت شرط واضع لازم باشد، در صورت ترک شرط واضع نهایتاً عصیان رخ می‌دهد و باید در صورت عصیان نیز استعمال صحیح و دارای معنا باشد. در حالی که اگر به جای لفظ «مِن» لفظ «الابتداء» قرار داده شود، معنا فاسد می‌شود. مثلاً نمی‌توان گفت: «سرتُ ابتداء البصرة الی الکوفة» و به جای «مِن» کلمه «ابتداء» را به کار برد. اگر شرط را عمل نکنیم نهایتاً گفته می‌شود شرط واضع را رعایت نکرده‌ایم، اما استعمال و معنای صحیح باقی است و خلاف وضع رخ نداده است؛ در حالی که مراد صاحب کفایه(قدس‌سره) این است که استعمال غلط می‌شود. پس این تفسیر صحیح نیست و نمی‌توان مسأله را با شرط واضع حل کرد و مراد صاحب کفایه(قدس‌سره) این نیست.[12]

تفسیر دوم کلام صاحب کفایه(قدس‌سره):[13]

لام در «لیراد» برای علت غایی است و بیان غایت؛ یعنی معنایش این است که شما وضع کردید تا چنین باشد که ابتداء در معانی اسمیه به کار برده شود و «مِن» در معانی‌ای که حالت برای غیر هستند. یعنی در اینجا وضع ما محدود به غایتی است و خارج از آن غایت، وضعی نداریم. این تفسیر بر این اساس است که محدودیت استعمال لفظ، ناشی از شرط واضع نیست، بلکه به‌سبب غایت وضع است. بنابراین، وضع به غایت خود محدود می‌شود؛ به این معنا که محدوده علقه وضعیه در کلمه «مِن»، مواردی است که در آن‌ها به‌عنوان حالت برای غیر به کار می‌رود. از این‌رو، استعمال کلمه «الابتداء» به جای «مِن» یا بالعکس، خارج از محدوده علقه وضعیه خواهد بود. واضع قرارداد وضع خود را در جایی قرار داده است که وقتی بخواهی «مِن» را برای ابتدائیت به کار ببری فقط در جایی باشد که «مِن» حالت برای غیر باشد و بیش از این و خارج از این، وضعی برای «مِن» وجود ندارد و خارج از محدوده‌ قرارداد است و وضعی در آن محدوده وجود ندارد. پس اگر استعمال شود، در این صورت لازمه‌اش استعمال در غیر موضوع‌له خواهد بود.

ملاحظات بر این تفسیر:[14]

اولاً: تحدید فرآیند وضع و علقه وضعیه بر اساس موارد استعمال، با سیره و عمل عقلایی سازگار نیست و بعید است، هرچند محال نیست؛ چون ممکن است واضعی بیاید و بگوید این لفظ را در این معنا در این محدوده وضع کردم.

ثانیاً: بر اساس این تفسیر، اگر کلمه «مِن» به جای «الابتداء» و بالعکس استعمال شود، هرچند این استعمال خارج از محدوده علقه وضعیه است، اما انس ذهنی کلمه «مِن» با «الابتداء» موجب خطور معنای ابتداء در ذهن می‌شود. با این خطور، باید معنای جمله صحیح باشد؛ زیرا در بسیاری موارد، استعمال با علاقه‌هایی در معانی غیر موضوع‌له اتفاق می‌افتد و معنا هم صحیح است و این به خاطر علقه بین معنای مجازی و معنای موضوع‌له است. در اینجا معنای ابتدائیت همان معنای موضوع‌له «مِن» است و فقط خارج از محدوده تعیین‌شده از طرف واضع است و این معنا از معنای مجازی بسیار نزدیک‌تر است؛ زیرا در مجاز، لفظ را در معنایی به کار می‌بریم که نه تنها خارج از محدوده وضع است بلکه خود این معنا غیر معنای موضوع‌له است. اما در اینجا معنای به کار رفته همان معنای موضوع‌له خود حرف «مِن» است و فقط خارج از محدوده وضع است. در استعمال مجازی، معنا صحیح است اما مجازی است و استعمال غلط نیست، و این مورد حتی از مجاز هم نزدیک‌تر است، پس باید در اینجا به طریق اولی استعمال و جمله صحیح باشد؛ در حالی که مشاهده می‌شود معنای جمله در چنین مواردی صحیح نیست، مانند مثال: «سرتُ ابتداء البصرة الی الکوفة».

علاوه بر این، استعمال نیز باید صحیح باشد؛ زیرا چنین استعمالی از استعمال مجازی بدتر نیست. استعمال مجازی، استعمال لفظ در غیر موضوع‌له است و تصحیح چنین استعمالی به‌واسطه مناسبات ذکرشده انجام می‌شود. اما جایگزینی کلمه «مِن» و «الابتداء» اولی‌تر از استعمال مجازی است؛ زیرا آنچه از لفظ «مِن» به ذهن خطور می‌کند، همان معنای لفظ «الابتداء» است. با این حال، بطلان معنای جمله و عدم صحت آن، با صحت استعمال سازگار نیست.

با این توضیحات، روشن می‌شود که نه تنها حرف مرحوم صاحب کفایه(قدس‌سره)، بلکه قول تفتازانی نیز صحیح نیست و نمی‌توان به این دو نظریه ملتزم شد.

قول چهارم: نظریه محقق عراقی(قدس‌سره):[15]

بر اساس این نظریه، برخی از حروف برای معانی نسبی وضع شده‌اند، مانند حروف تمنی و ترجی، و همچنین هیئت‌ها برای نسبت‌های ربطی وضع شده‌اند. سایر حروف برای اعراض نسبی اضافی وضع شده‌اند، مانند «من»، «إلى» و «في». در این نظریه، وضع در حروف عام است و موضوع‌له نیز عام می‌باشد.

مرحوم محقق عراقی(قدس‌سره) ناظر به کلام محقق اصفهانی(قدس‌سره) بودند و به بیانات و نظرات ایشان توجه بسیاری داشتند و بر آن‌ها تعلیقه نوشته‌اند. در اینجا، محقق عراقی(قدس‌سره) سخن محقق اصفهانی(قدس‌سره) را در مورد حروف تمنی و ترجی و همچنین در باب هیئات تا حدی پذیرفته‌اند، اما درباره سایر معانی حرفیه، معتقدند که مفاد این حروف، مفاد اعراض نسبی است.

مقدمه‌ای پیش از بیان نظریه:

موجودات خارجی را می‌توان به سه قسم تقسیم کرد:

1. موجوداتی که وجودشان در ذات خود و برای خودشان است (جوهر).

2. موجوداتی که وجودشان در ذات خود اما برای غیر است (عرض).

عرض نیز به دو قسم تقسیم می‌شود:

الف) عرض‌هایی که برای تحقق خود به یک موضوع در خارج نیاز دارند (مانند کمّ و کیف).

ب) عرض‌هایی که برای تحقق خود به دو موضوع در خارج نیاز دارند (مانند عرض مکانی؛ برای مثال، «الأین الابتدائی» که کلمه «مِن» بر آن دلالت دارد و «الأین الظرفی» که کلمه «في» بر آن دلالت می‌کند).

3. موجوداتی که وجودشان در غیر است (وجود ربطی).

بیان نظریه محقق عراقی(قدس‌سره):

پس از روشن شدن اقسام موجودات خارجی، عقلاء برای هر یک از این اقسام نیاز به وضع الفاظ دارند. بنابراین:

اسماء برای جواهر و برخی از اعراض وضع شده‌اند.

هیأت‌ها در مرکبات و مشتقات برای نسبت‌های ربطی وضع شده‌اند.

حروف برای اعراض نسبی وضع شده‌اند.

برای مثال:

«في» دلالت بر عرض از مقوله «أین» دارد. اعراض با یکدیگر تفاوت دارند: برخی از اعراض برای تحقق خود به دو موضوع نیاز دارند و برخی تنها به یک موضوع. مقوله «أین» به دو موضوع نیاز دارد؛ یعنی برای تحقق آن، هم به مکان (مانند «الدار») و هم به شخص (مانند «زید») نیاز است. اما مثلاً رنگ فقط به یک موضوع نیاز دارد چون به لباس یا شیء خاص قائم است. در جمله «زید فی الدار» مقوله «أین» جاری است؛ هم «الدار» که مکان است و هم «زید» که باید در مکان باشد. هیأت‌هایی مانند «عالم»، «أبیض» و «مضروب» بر ارتباط عرض با موضوع خاص دلالت دارند و سایر حروف نیز بر اضافه و ارتباط خاص میان مفاهیم اسمیه دلالت می‌کنند.

با این بیان، کلمه «في» مانند سایر حروفی است که مقوله عرضیه أین را بیان می‌کند و رابطه‌ای میان دو طرف برقرار می‌سازد: یک طرف موضوع (مانند زید) و طرف دیگر مکان (مانند الدار) است. البته ممکن است برخی از این حروف در موردی از مقوله أین باشند و به دو موضوع نیاز داشته باشند و در موردی دیگر از مقوله‌ای دیگر باشند و فقط یک موضوع نیاز داشته باشند.

بنابراین، طبق این نظریه، حروف به دو قسم تقسیم می‌شوند:

قسم اول: حروفی که برای نسبت وضع شده‌اند، مانند حروف تمنی و ترجی (مانند «لیت» و «لعل»). این حروف برای نسبت میان تمنی‌کننده و تمنی‌شده یا ترجی‌کننده و ترجی‌شده وضع شده‌اند.

قسم دوم: حروفی که برای اعراض نسبی وضع شده‌اند، مانند «من»، «إلى» و «في».[16]


[1] في منتهی الدرایة، ج1، ص28 عند شرح قوله: «کما توهم أیضاً أنّ المستعمل فیه فیها خاص مع کون الموضوع له کالوضع عامّاً»: «المتوهم هو التفتازاني على ما قیل» و في ص39: «المتحصل من عبارة المتن و غیرها أنّ الأقوال في کیفیة وضع الحروف ثلاثة الثاني عمومیة کل من الوضع و الموضوع له مع خصوصیة المستعمل فیه و هو المعزي إلى التفتازاني».و في وقایة الأذهان، ص69، عند بیان کون الوضع و الموضوع له في الحروف عامین من وجوه ثلاثة: «ثالثها: ما ذهب إلیه الشیخ الأستاذ و بیّنه في مواضع من كتبه و هو أنّ الحرف وضع لیستعمل و أرید منه معناه حالة لغیره و بما هو في الغیر... و حاصل ما یفهم من هذا الكلام و من سائر ما بیّنه في غیر هذا المقام هو اتحاد الوضع و الموضوع له بین الحرف و بین متعلقه و لكنّ الواضع جعل على متابعیه أن لایستعمل لفظ الابتداء مثلاً إلّا على النحو الاستقلالي و لفظ من إلّا على النحو الآلي التبعي... و قد نقل ذلك عن التفتازاني أیضا». هذا ما وجدنا من نقل مذهب التفتازاني و لکن في أي کتاب أبرز هذا المذهب؟أقول: في هدایة المسترشدین، ج1، ص178: «المحكي عن قدماء أهل العربیة والأصول القول بكون الوضع و الموضوع له في جمیع ذلك عامّاً فیكون الحال في المذكورات من قبیل القسم الثاني عندهم و هذا هو الذي اختاره التفتازاني لكنّه ذكر أنّ المعارف ما عدا العلم إنّما وضعت لتستعمل في معین و ظاهر كلامه أنّ الواضع اشترط في وضعها لمفهومها الكلي أن لاتستعمل إلّا في جزئیاته و في الحواشي الشریفیة أنّ جماعة توهّموا وضعها لمفهوم كلي شامل للجزئیات و الغرض من وضعها له استعمالها في أفرادها المعینة دونه و الظاهر أنّ هذا الاعتبار إنّما وقع في كلام جماعة من المتأخرین تفصیاً من المنافاة بین وضعها للمفهوم الكلي و عدم صحة استعمالها إلّا في الجزئیات و إلّا فالقدماء لم‌ینبهوا على ذلك في ما عثرنا علیه من كلامهم»و في ص185: «وقد ظهر بما بیّناه وهن ما ذكره المحقق الشریف في شرح المفتاح عند بیان القول المذكور من أنّ الموضوع له عندهم هو الأمر الكلي بشرط استعماله في جزئیاته المعینة و قال في حاشیة له هناك: إن لفظة "أنا" مثلاً موضوعة على هذا الرأي لأمر كلي هو المتكلم المفرد لكنّه اشترط في وضعها أن لایستعمل إلّا في جزئیاته ثمّ حكم بركاكة القول المذكور و استصوب القول الآخر، إذ لیس في كلام الذاهبین إلى القول المذكور إشارة إلى ذلك عدا شذوذ من المتأخرین كالتفتازاني في ظاهر كلامه كما أشرنا إلیه و كأنّه ألجأه إلى ذلك ما یتراءی من توقف تصحیح كلام القائل به على ذلك نظرا إلى ما ذكر في هذه الحجة و غیرها كما یظهر من التفتازاني في التزامه به».
[2] ‌. في الکفایة، ص11: «المعنی و إن کان لامحالة یصیر جزئیاً بهذا اللحاظ ... إلّا أنّ هذا اللحاظ لایکاد مأخوذاً في المستعمل فیه و إلّا فلابدّ من لحاظ آخر متعلق بما هو ملحوظ بهذا اللحاظ بداهة أنّ تصور المستعمل فیه ممّا لابدّ منه في استعمال الألفاظ و هو کما تری».
[3] ‌. في الکفایة، ص11: «مع أنّه یلزم أن لایصدق ... إلّا بالتجرید و إلغاء الخصوصیة».
[4] ‌. في الکفایة: «هذا مع أنّه لیس لحاظ المعنی حالة غیره في الحروف إلّا کلحاظه في نفسه في الأسماء» الخ.
[5] ‌. في هدایة المسترشدین، ص178: «المحکي عن قدماء أهل العربیة و الأصول القول بکون الوضع و الموضوع له في جمیع ذلك عاماً».و في ص189: «و الحاصل أنّه لا اختلاف بین المعنی الاسمي و الحرفي بحسب الذات و إنّما الاختلاف بینهما بحسب الملاحظة و الاعتبار فیكون المعنی بأحد الاعتبارین تامّاً إسمیّاً و بالاعتبار الآخر ناقصاً حرفیاً و یتفرع على ذلك إمكان إرادة نفس المفهوم على إطلاقه في الأسماء من غیر ضمّه إلى الخصوصیة بخلاف المعنی الحرفي إذ لایمكن إرادته من اللفظ إلّا بضمّه إلى الغیر، ضرورة كونه غیر مستقل بالمفهومیة في تلك الملاحظة فلایمكن إرادته من اللفظ إلّا مع الخصوصیة حسب ما بیّناه و ذلك لایقضي بوضعها لكل من تلك الخصوصیات».و في وقایة الأذهان، ص67: «ذهب جماعة من محققي المتأخرین أوّلهم – في ما أعلم- الجد العلّامة في الهدایة إلى أنّها موضوعة بالوضع و الموضوع له العامین و أنّ معانیها كلیّة كمعاني متعلقاتها و یمكن بیانه من وجوه: أوّلها: ما ذهب إلیه - طاب ثراه - و ملخصه أنّ الحروف موضوعة للمعاني الرابطیة المتقومة بمتعلقاتها الملحوظة مرآة لحال غیرها و ذلك المعنی الرابطي مأخوذ في الوضع على وجه كلي و لكن لایمكن إرادته من اللفظ إلّا بذكر ما یرتبط به ... ثانیها: ما قرره السید الأستاذ(قدس‌سره) و توضیحه یبتني على مقدمة ... ثالثها: ما ذهب إلیه الشیخ الأستاذ و بیّنه في مواضع من كتبه و هو أنّ الحرف وضع لیستعمل و أرید منه معناه حالة لغیره و بما هو في الغیر و وضع غیره لیستعمل و أرید منه معناه بما هو هو و علیه یكون كل من الاستقلال بالمفهومیة و عدم الاستقلال بها إنّما اعتبر في جانب الاستعمال، لا في المستعمل فیه لیكون بینهما تفاوت بحسب المعنی» الخ.و في درر الفوائد، ج1، ص37: «الحق أنّ معاني الحروف كلّها كلیّات وضعت ألفاظها لها و تستعمل فیها و لاتحتاج هذه الدعوی بعد تعقل المدعی إلى دلیل آخر ... لایخفی علیك أنّ المعنی الاسمي و الحرفي مختلفان بحسب كیفیة المفهوم بحیث لو استعمل اللفظ الموضوع للمعنی الحرفي في المعنی الاسمي أو بالعكس یكون مجازاً أو غلطاً فإنّ مفهوم الابتداء الملحوظ في الذهن استقلالاً یغایر الابتداء الملحوظ في الذهن تبعاً للغیر و التقیید بالوجود الذهني و إن كان ملغی في كلیهما لكن المتعقل في مفاد لفظ الابتداء غیره في مفاد لفظ من».
[6] ‌. في المحاضرات، ط.ق. ج1، ص54 و ط.ج. ص59: «القول الأوّل ما نسب إلى المحقق الرضي(قدس‌سره) و تبعه فیه المحقق صاحب الکفایة(قدس‌سره)».
[7] ‌. في الکفایة، ص11: «و التحقیق - حسبما یؤدي إلیه النظر الدقیق أنّ حال المستعمل فیه و الموضوع له فیها حالهما في الأسماء ... و بالجملة لیس المعنی في كلمة من و لفظ الابتداء - مثلاً - إلّا الابتداء فكما لایعتبر في معناه لحاظه في نفسه و مستقلاً كذلك لایعتبر في معناها لحاظه في غیرها و آلة و كما لایكون لحاظه فیه موجباً لجزئیته فلیكن كذلك فیها إن قلت: على هذا لم‌یبق فرق بین الاسم و الحرف في المعنی» الخ.
[8] ‌. في تهذیب الأصول، ج1، ص18، بعد بیان مختار المحقق الخراساني(قدس‌سره): «و أنت خبیر بالمغالطة الواقعة فیه حیث إنّ ما رتبه من البرهان على نفي الجزئیة مبني على تسلیم الاتحاد بین الأسماء و الحروف و انّهما من سنخ واحد جوهراً و تعقلاً و دلالةً فحینئذٍ یصحّ أن یبني علیه ما بنی، من أنّه لا مخصص و لا مخرج من العمومیة. مع أنّك عرفت التغایر بینهما في جمیع المراحل و سیأتي أنّ الموضوع له في مورد نقضه من قوله: "سر من البصرة إلى الكوفة" ممّا یتوهم كلیة المستعمل فیه خاص أیضا فارتقب»و في بحوث في علم الأصول، ص234 - 237: «و قد أورد علیه في کلمات المحققین اعتراضات عدیدة منها ما ذکره المحقق الإصفهاني(قدس‌سره) في تعلیقته على الکفایة بقوله: «إنَّ الاسم و الحرف لو كانا متّحدي المعنی و كان الفرق بمجرّد اللحاظ الاستقلالي و الآلي لكان طبیعي المعنی الوحدانيّ قابلاً لأن یوجد في الخارج على نحوین كما یوجد في الذهن على طورین، مع أنَّ الحرفي كأنحاء النسب و الروابط لایوجد في الخارج إلّا على نحو واحد و هو الوجود لا في نفسه و لایعقل أن توجد النسبة في الخارج بوجود نفسي ... و منها ما ذکره المحقق النائیني(قدس‌سره) من أنّ تقیید الواضع و اشتراطه الآلیّة في استعمال الحرف و الاستقلالیّة في استعمال الاسم لیس ملزماً و لایترتّب علیه عدم صحّة الاستعمال للفظ في معناه الموضوع له و لو سلّم فغایته عدم صحّته بقانون الوضع لا عدم صحّته مطلقاً و لو بالنحو الذي یصحّ به الاستعمال المجازي، مع وضوح أنَّ استعمال الحرف في مورد الاسم و بالعكس غیر صحیح مطلقاً ... و منها ما ذکره السید الأستاذ من أنّ لحاظ المعنی آلة لو كان موجباً لكونه معنی حرفیّاً لزم منه كون كلّ معنی اسمي یؤخذ معرفاً لغیره في الكلام و آلة للحاظه كالعناوین الكلیّة المأخوذة في القضایا معرفات للموضوعات الواقعیة معنی حرفیاً ... و منها ما أورده السید الأستاذ أیضاً بقوله: كما أنَّ لحاظ المعنی حالة لغیره لو كان موجباً لكونه معنی حرفیّاً لزم منه كون جمیع المصادر معاني حرفیة، فإنَّها تمتاز عن أسماء المصادر بكونها مأخوذات بما أنَّها أوصاف لمعروضاتها بخلاف أسماء المصادر الملحوظ فیها الحدث بما أنَّه شي‌ء في نفسه مع قطع النّظر عن کونه وصفاً لغیره ... و منها ما أورده السید الأستاذ. - أیضا من أنَّ المعنی الحرفي قد یكون هو المقصود بالإفادة في كثیر من الموارد و ذلك كما إذا كان ذات الموضوع و المحمول معلومین عند شخص و لكنَّه كان جاهلاً بخصوصیّتهما فسأل عنها فأجیب على طبق سؤاله فهو و المجیب إنَّما ینظران إلى هذه الخصوصیة نظرة استقلالیة». و أجاب عن جمیع هذه الاعتراضات و لکن قال بعد ذلك: «الصحیح في تفنید هذا الاتجاه أن یقال» ثم ذکر احتمالین للمراد من عدم استقلالیة معاني الحروف: 1) کونها تلحظ حالة لمعاني الأسماء و مندکة فیها 2) کونها آلة و مرآة لملاحظة المصادیق الخارجیة الخاصة و أورد على کلیهما»
[9] ‌. في منتقی الأصول، ج1، ص89: «وقع موضع التفسیر و التردید بین احتمالات و هي ثلثة» و قال: «الثالث ربط اللحاظ الآلي و الاستقلالي بالموضوع له لکن لا بنحو التقیید و بیانه ... و هذا التفسیر لکلام صاحب الکفایة أوجه من أخویه و إن کان ارتباطه بالعبارة أبعد و لکنّه غیر صحیح في نفسه کأخویه».
[10] ‌. في منتقی الأصول: «الأوّل: ما یظهر من بعض كلمات المحقق النائیني(قدس‌سره) من إرجاع التقیید باللحاظ الآلي و الاستقلالي إلى اشتراط الواضع ذلك في الاستعمال فشرط الواضع أن لایستعمل لفظ الابتداء إلّا مع لحاظه استقلالاً و إن لایستعمل لفظ "من" في الابتداء إلّا مع لحاظه آلة».
[11] ‌. في منتقی الأصول: «یرد علیه أوّلاً أنّ الشرط المأخوذ في الحکم و مثله المأخوذ في الوضع إمّا أن یرجع إلى المتعلق و الموضوع له بحیث یکون من قیودهما أو لا ... و ثانیاً لو سلّم أنّ هذا الشرط و إن کان مأخوذاً بنحو تعدد المطلوب إلّا أنّه لازم الاتباع لجهة ما» الخ.
[12] ‌. ذکرهما المحقق الخوئي(قدس‌سره) في المحاضرات، ط.ق. ج1، ص55 و ط.ج. ص60، قال: «فتحصل أنّ المعنی الحرفي و إن کان لابدّ من لحاظه آلیاً... إلّا أنّ ذلك لم‌ینشأ من... بل منشأ ذلك هو اشتراط الواضع ذلك في مرحلة الاستعمال لا بمعنی أنّه اشترط ذلك على حذو الشرائط في العقود و الإیقاعات» الخ.
[13] ‌. في المحاضرات، ط.ق. ج1، ص55 و ط.ج. ص60: «بل المراد بالاشتراط أنّ العلقة الوضعیة في الحروف و الأدوات مختصة بحالة مخصوصة و هي ما إذا لاحظ المتكلم المعنی الموضوع له في مرحلة الاستعمال آلیا، و في الأسماء بحالة أخری و هي ما إذا لاحظ المعنی في تلك المرحلة استقلالا».و في منتهی الدرایة، ج1، ص45: «یمكن توجیه ما أفاده بأنّ ضیق الأغراض الداعیة إلى الإنشاءات موجب لضیق دائرة المنشآت و المجعولات ... و في المقام لما كان غرض الواضع من وضع الحروف دلالتها على معانیها حال كونها ملحوظة باللحاظ الآلي فلا محالة تتضیق دائرة موضوع وضعه أیضاً، لكن لا بنحو التقیید، لما مرّ من استحالة تقید المعنی باللحاظ المتأخر عنه ومن المعلوم أنّ من لوازم تضیق دائرة الوضع عدم صحة استعمال أحدهما موضع الآخر هذا ملخّص ما یستفاد من بیان بعض أعاظم أساتیذنا» ثمّ ذکر إیراداً علیه.
[14] ‌. في منقی الأصول، ص91: «العبارة بهذا التفسیر لاتخلو عن خدشة أیضاً و ذلك لأنّ ما ذکر یقتضي أن یکون حدوث العلقة الوضعیة و حصولها بین اللفظ و المعنی متوقفاً على الاستعمال» الخ.
[16] ‌. في منتقی الأصول، ص110: «الذي یتحصل من مجموع كلامه أنّ الهیئات موضوعة للربط و النسبة بین العرض و محله و الحروف موضوعة للأعراض الإضافیة النسبیة و بذلك یتفق مع المحققین النائیني و الإصفهاني[.] في جهة - وهي جهة وضع الهیئات – و یختلف معهما في أخری – و هي جهة وضع الحروف- و ذلك واضح»
logo