< فهرست دروس

درس خارج اصول استاد مرتضی ترابی

1401/07/20

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: المفاهيم/الجملة الشرطية / تنبیهات

بحث در تنبیه پنجم بود که اگر منطوق ما یک قضیه کلیه باشد بنابر قول به مفهوم شرط آیا مفهوم هم کلی می شود ویا مفهوم می شود قضیه جزئیه. مثالش این بود که اذا بلغ الماء قدر کر لا ینجسه شئ، نکره در سیاق نفی دلالت بر عموم می کند یعنی هیچ چیزی آنرا نجس نمی کند در صورت کر بودن، اگر مفهوم داشته باشد این مفهوم کلی است یا جزئی.

مرحوم نائینی قائل شدند[1] که اینجا بر خلاف نظر منطقی ها که گفته اند نقیض سالبه کلیه موجبه جزئیه است مفهوم کلی است یعنی الماء اذا لم یبلغ قدر کر ینجسه کل شئ. ایشان طبق بیان صاحب محاضرات چهار تا مطلب داشتند برای اثبات این قول: [2]

اولین نقطه این بود که بین نظر منطقی ها و اصولی ها عموم من وجه است ممکن است یک جاهایی با هم تطبیق کنند و ممکن است در برخی جاها تطبیق نکند، مرحوم خوئی این بیان را مناقشه کردند.

نطقه دوم این بود که فرمودند اگر قضیه در منطوق عام مجموعی معلق شده باشد آن وقت مفهومش می شود جزئی است ولی اگر عام استغراقی معلق بر شرط شده باشد مفهومش می شود کلی. برای اینکه در عام استغراقی انحلال وجود دارد منحل می شود به قضایای بسیاری یعنی وقتی میگویند الماء اذا بلغ قدر کر لا ینجسه شئ که این منطوق در واقع چندین قضیه است الما إذا بلغ قدر کر لا ینجسه دم، لا ینجسه بول و هکذا... و لذا مفهومش هم این می شود الماء اذا لم یبلغ قدر کر ینجسه دم، ینجسه بول و ... لذا مفهوم کلی می شود. به تعداد آن افرادی که قابل تصور است قضیه درست میشود و هر جمله ای هم شرطیه است و دارای مفهوم است. در تمام موارد منطوق فراگیر بود و منحل شد و با انحلال طبعا مفهوم هم پیدا می شود.

مرحوم خوئی در جواب فرمودند[3] که این انحلال در استغراق یک انحلال لبی و تحلیلی است و انحلال در مقام ثبوت است نه اثبات، در مقام اثبات یک قضیه است عموم را معلق کرد بر شرط، عموم بر داشته می شود وقتی شرط برود، وقتی شرط برود عموم هم می رود و دیگر نیست ولی جزئی ممکن است باشد، یعنی عموم نفی می شود نه جزئی.

بر این جواب خوئی صاحب منتقی اشکال کرده است و گفته این خلاف آن چیزی است که در باب عام و خاص و مطلق و مقید آقایان می گویند استغراق به لفظ فهمیده می شود یا وضعا می فهمیم مثل باب عام و یا با مقدمات حکمت می فهمیم در باب اطلاق، پس این که می فرمایید انحلال تحلیلی است این خلاف آن مطلب است لذا شما باید بپذیرید وقتی لفظ دلالت بر استغراق دارد این استغراق هم لفظی است و انحلالش هم لفظی است نه تحلیلی و عقلی. این اشکال صاحب منتقی است. فعلا این اشکال در ذهن تان باشد تا بعد.

نطقه سوم نائینی این است که فرمودند در مقام اثبات اگر دال بر عموم لفظ کل یا لفظ جمیع باشد آنوقت هر دو احتمال است هم عام مجموعی و هم عام استغراقی، اما اگر دال بر عموم هیئت جمله باشد دال لفظی نباشد معنای حرفی باشد معنای حرفی مثل وقوع نکره در سیاق نفی اگر این باشد ایشان فرمودند که اینجا دوتا احتمال نیست اینجا همان عموم استغراقی در کار است برای اینکه عام مجموعی نیاز به لحاظ استقلالی دارد و باید آن متکلم مستقلا ملاحظه بتواند بکند و معنای حرفی را نمی شود مستقلا ملاحظه کرد، عام مجموعی عامی است که هم بر عموم دلالت دارد و هم بر مجموع بودن دلالت دارد ولی عام استغراقی فقط می گوید عموم باشد و بر بیشتر از این دلالتی بر مطلب بیشتری ندارد، لذا عام مجموعی لحاظ مستقل می خواهد.

مثلا روزه تا شب واجب است که اگر یک جزئش منتفی بشود کل روزه از بین می رود این می شود عام مجموعی. این عام مجموعی لحاظ خاصی میخواهد. اما در معانی حرفیه که مفید عموم اند در آنجا چنین لحاظ استقلالی نمی تواند باشد آنجا همین استغراق فهمیده می شود. استغراق که فهمیده شد در نتیجه مرحوم نائینی فرمودند که اگر استغراق شد مفهومش میشود کلی چون گفتیم که عام مجموعی مفهومش جزیی می شود ولی اگر استغراقی باشد مفهومش می شود کلی چون انحلالی است.

مرحوم خوئی در جواب این مطلب می فرمایند[4] این درست نیست، این مطلبی که می گویید این عموم را اگر از اسم بفهمیم این با هر دو عام مجموعی و استغراقی سازگاری دارد و اگر عموم را از معنای حرفی استفاده کنیم این فقط با عام استغراقی سازگاری دارد این چنین مطلبی درست نیست. میگویند ما در معنای حرفی گفتیم که اینکه مشهور می گوید معنای حرفی آلی است و لحاظ استقلالی ندارد این حرف درستی نیست معنای حرفی هم لحاظ استقلالی می تواند داشته باشد، ما گفتیم معنای حرفی هم می تواند لحاظ استقلالی داشته باشد بله گفتیم معنای حرفی تضییق می کند معنای اسمی را، پس این جمله معروف «الاسم ما دل علی معنی في نفسه و الحرف ما دل علی معنی في غیره» را که مشهور به این معنا کردند که معنای اسم استقلالی است و معنا حرف آلی است، ما این را اینطور معنا کردیم که معنای حرفی معنای دیگری را تضییق می کند.

مثلا فرض بفرمایید که الماء بگویید هم آب دریا را می گیرد و هم آب حوض و هم آب لیوان و هم... همه را می گیرد ولی اگر بگویید الماء في الکوز أو الکأس، همه آب ها میرود کنار و این مورد را می گیرد، لذا معنا اسمی را تضییق می کند. یا مثلا الصلاة همه نمازها را می گیرد ولی الصلاة في المسجد تضییق می کند معنای اسمی را به اینکه نماز در مسجد فقط، اما لحاظ استقلالی دارد و شاهد آن این است که شما گاهی از همین معنای حرفی می پرسید، مثلا می پرسید أین زید، می گوید زید في الدار، پس معلوم می شود لحاظ استقلالی می شود که از آن می پرسید، همین که می پرسید زید کجاست این یعنی می شود معنای حرفی لحاظ استقلالی داشته باشد وفرقش با معنای اسمی این است که معنای اسمی تضییق نمی کند ولی معنای حرفی تضییق می کند. عام مجموعی را هم می شود از کلمه کل و جمیع فهمید و هم می شود از عامی که از هیئت می فهمیم استفاده کرد. از این جهت فرق بین این دو نیست. وثانیا که بپذیریم معنای حرفی آلی است، و عموم را که ما از هیئت می فهمیم این می شود عام استغراقی نه عمومی، باز هم در محل بحث ما تاثیری ندارد چون که ما گفتیم عام استغراقی انحلالی نیست تا شما بفرمایید مفهومش کلی است نه جزیی. ما گفتیم عام استغراقی در مقام اثبات انحلالی نیست لذا مفهوم آن هم کلی نمی شود.

نقطه چهارم: که نائینی مطرح کرده اند این است که البته در این روایت الماء اذا بلغ قدر کر لا ینجسه شئ چه مفهوم را ما کلی بگیریم چه جزیی بگیریم ثمره فقهی ندارد و فرقی در مقام وجود ندارد، چه بگوییم اگر آب به مقدار کر نباشد همه چیز آن را نجس می کند یا برخی چیزها آن را نجس می کند این مطلب اثر فقهی ندارد. بعد می فرمایند ممکن است کسی بگوید اگر مفهوم را کلی بگیریم هم اعیان نجس را می گیرد و هم متنجسات را می گیرد، زیرا کل شئ هم شامل متنجسات است و هم اعیان را می گیرد، یعنی آب که به مقدار کر نباشد هم متنجسات آن را نجس می کند و هم اعیان نجس آن را نجس می کنند در صورت ملاقات. اما اگر مفهوم را جزیی بگیریم و بگوییم آب اگر به مقدار کر نباشد برخی چیزها آن را نجس می کند آنوقت فقط اعیان نجسه را می گیرد ولی اینکه متنجسات هم آن را نجس بکند دیگر از این مفهوم استفاده نمی شود.

نائینی جواب می دهند که اینجا کل شئ به معنای هر چیزی که در عالم وجود دارد که نیست، اگر آب به مقدار کر نباشد هر چیزی در عالم حتی اشیا پاک هم آن را نجس می کنند، قطعا این مراد نیست، از کل شئ که در اینجا مفهوم است یا مثلا در منطوق که می گوید هیچ چیز آب کر را نجس نمی کند بگوییم منظورش اشیا پاک است، اشیا پاک که کار ندارد، پس مراد از این کلی بود این نیست، بلکه یعنی آن چیزهایی که قابلیت نجس کردن را دارند آب کر را نجس نمی کنند و در مفهوم هم همین می شود یعنی چیزهایی که قابلیت نجس کردن دارند آب غیر کر را نجس می کنند، مراد از شئ چیزی است که قابلیت تنجیس دارند. قابلیت تنجیس را باید از ادله دیگری بفهمیم. در اعیان نجسه ما اگر یک دلیل داشته باشیم که این عین نجس، نجس می کند دیگر آنجا قول به فصلی وجود ندارد که بگوییم این عین نجس، نجس می کند و آن دیگری نجس نمی کند، پس با عدم قول به فصل می فهمیم همه اعیان نجس می کنند، وقتی بفهمیم یک عین نجس می کند با قول به عدم فصل می فهمیم همه اعیان نجس می کنند. اما در متنجسات ما اگر دلیل نداشته باشیم که از خودمان که نمی توانیم بگوییم که متنجسات نجس می کنند، در اینجا هم اگر دلیل داشتیم قول به عدم فصل هم می آید حالا که فهمیدیم این متنجس می کند فرق نمی کند با قول به عدم فصل می فهمیم همه متنجسات هم نجس می کنند آب غیر کر را، می فرمایند فوقش این است که بگویید مفهوم جزیی است جزیی باشد معنایش این است که آن چیزی هایی که قابلیت تنجیس دارند فی الجمله این را نجس می کنند، آن چیزهایی هم که قابلیت تنجیس دارند را باید از دلیل دیگر و از خارج بفهمیم. در اعیان نجسه می فهمیم و می گوییم فرقی بین عین نجس و آن عین دیگر نیست، در متنجسات هم همینطور است اگر دلیلی بود گفته میشود متنجس هم نجس می کند فرقی بین آن و دیگری نیست مثلا چه دست نجس با آب برخورد کند یا لباس نجس با آن برخورد کند.

لذا ما ما نیازی به مفهوم نداریم و همان دلیلی که آمد و گفت و متنجسات هم منجس است با قول به عدم فصل می فهمیم همه متنجسات هم نجس می کنند و فقط آب کر از این خارج شده و بقیه داخل آن هستند. حال چه بگوییم مفهوم جزیی است و چه بگویی مفهوم کلی است یا اصلا بگوییم نیازی به مفهوم هم نداریم با این ادله از خارج فهمیده ایم که عین نجس و متنجس هر دو منجس هستند و فقط آب کر از آن خارج شده است با توجه به منطوق. ما چه قائل به مفهوم باشیم در این منطوق، وچه قائل نباشیم مساله برای ما روشن است. لذا این بحث ما درباره این حدیث الماء اذا بلغ قدر کر لا ینجسه شئ، اثر و ثمره ای ندارد.

خوئی می فرمایند[5] فرمایش ایشان نسبت به اعیان نجسه درست است ولی نسبت به متنجسات درست نیست، بله همین که ما یک دلیلی داشتیم که یک عین نجس آب را نجس می کند قول به عدم فصل می آید که حالا که در یک جا فهمیدیم عین نجس، نجس می کند فرقی بین اعیان دیگر نیست چه مفهوم کلی باشد و چه جزیی باشد، نسبت به اعیان نجس فرقی نمی کند، اما نسبت به متنجسات اینطور نیست ما اگر آن قضیه ای که می گویند اعیان متنجسه هم منجس هستند اگر خودش اطلاق داشته باشد بله نیازی به مفهوم ندارد ولی اگر اطلاق نداشت و اجمالا گفت بله متنجس هم نجس می کند در آنجا دیگر قول به عدم فصل نداریم، چون قول بعدم فصل در اعیان نجسه هست نه غیر آن، در اعیان متنجسه قول به عدم فصل ما نداریم و ممکن است که کسی بگوید این متنجس نجس کننده است و آن دیگری نجس کننده نیست، لذا قول بعدم فصل در اینجا ممکن نیست، لذا فرمایش نائینی را فقط در ناحیه اعیان نجسه می پذیرند.

بعد صاحب منتقی[6] یک اشکال دیگری بر این مطلب کرده اند بر این محل بحث ما به اینکه در این قضیه الماء اذا بلغ قدر کر و مواردی از این قبیل اینجاها از اول ناظر است به آن مرتبه اعلی، یعنی اعیان نجسه نجس می کنند آب را، مثال می زنند به اینکه هذا لا یفیده شئ من الدواء هیچ دوائی در او اثر نمی کند و منظور این است که آن دواهای مرتبه بالا هم تاثیر نمی کند و مرادش داروهای مرتبه پایین نیست. در این قضیه همه وقتی می گوید لا ینجسه شئ یعنی نجاسات و اعیان نجسه آن را نجس نمی کنند ناظر به مرتبه اعلی است نه مرتبه پایین که متنجسات باشند. متنجس را به طریق اولی می فهمیم که اینها به طریق اولی نجس نمی کنند. وقتی اینطور بود مفهومش هم این می شود الماء اذا لم یبلغ قدر کر ینجسه آن مرتبه اعلی، از اول این عموم ندارد که شما بحث می کنید که این آیا عموم دارد یا ندارد. لذا طبعا مفهوم هم ناظر به مرتبه اعلی می شود. در طرف مفهوم، دیگر آن اولویت وجود ندارد ولی در منطوق اولویت جا داشت و ممکن بود. در طرف منطوق می توانستیم متنجسات را ملحق کنیم از طریق اولویت ولی در ناحیه مفهوم دیگر نمی شود متنجسات را ملحق کنیم، مفهوم این است که اگر آب کر نباشد نجسات مرتبه اعلی آن را نجس می کنند ولی این دیگر اولویت ندارد که بگوییم به طریق اولی متنجسات هم آن را نجس می کنند چون در اینجا اولویت جا ندارد معنا ندارد، نجاسات نجس می کنند ولی معلوم نیست متنجسات هم نجس کنند ممکن است نجس کنند و ممکن هم است نجس نکنند. پس نمی شود مفهوم کلی را گرفت چون منطوق از اول ناظر به اعیان نجسه است.

پس خوئی فرق گذاشت و گفت در اعیان نجس ارتکاز این است که فرقی وجود ندارد وقول بعدم فصل درست است ولی در متنجسات این ارتکاز وجود ندارد و قول ایشان البته متین است. و صاحب متنقی هم اشکال دیگری کردند که عرض کردیم. ملاحظه ای که ما بر فرمایش صاحب منتقی داریم این است که این قضیه و مثل آن ناظر به مرتبه اعلی نیست ظاهر این جمله از نظر عرف همان عموم است که هم شامل مرتبه عالی است و هم مرتبه دانی، این جمله عام است و اینکه بگوییم ناظر به مرتبه عالی است خلاف ظهور این جملات است.

استاد سبحانی[7] از مرحوم حائری کلامی را در تایید مرحوم نائینی نقل کرده اند به اینکه مرحوم حائری هم نظرش مثل مرحوم نائینی است البته دلیل ایشان فرق دارد و آن این است که مفهوم قضیه شرطیه کلیه است به دلیل اینکه شما برای اثبات مفهوم می گویید چون دال بر علیت انحصاری است مفهوم پیدا می شود وعلیت انحصاری طوری است که اگر شما به آن قائل شدید باید قائل بشوید در انتفا باید این حکم هم کلا منتفی بشود باید قضیه در مفهوم کلی باشد و الا این علیت انحصاری می رود کنار، شما برای اثبات مفهوم تمسک به علیت انحصاری کردید که این شرط علت انحصاری برای این جزاست که معنایش این است که اگر این شرط نباشد کلا این جزا باید منتفی بشود. لذا نفرمایید که نه ما در مفهوم به کلیت قائل نیست و بگوییم ممکن است آن جزا در جاهایی باز به وجود بیاید فقط کلیت را نفی می کنیم نه اصل جزا را، چون اگر اینطور باشد معنایش این است که شرط علیت انحصاری ندارد، علت انحصاری بودن نتیجه اش این است که اگر این شرط نبود کلا آن جزا برود کنار، نه اینکه بگویید ممکن است فی الجمله جزا در یک جاهایی ثابت بشود. مثلا در این مثال الماء اذا بلغ قدر کر می گویید این عدم تنجیز نتیجه بلوغ الماء قدر کر است که این بلوغ نباشد این عدم تنجیس هم می رود کنار و نجس می شود و اگر شما بگویید یک جاهایی ممکن است عدم تنجیس باقی بماند پس معلوم می شود این علت منحصره نبوده است. این بیان ایشان.

از این بیان مرحوم بروجردی و دیگران جواب داده اند که علت انحصاری مقتضایش این نیست که مفهوم کلی باشد برای اینکه این علت انحصاری است برای آن کلیت و شمولیت یعنی اگر به مقدار کر بود هیچ نجسی در آن تاثیر نمی کند اینکه هیچ نجسی نجس نکند این کلیتش و شمولیتش به شرط وابسته است یعنی اگر این شرط نبود آن شمولیت دیگر در کار نخواهد بود اما اینکه در یک جاهایی شمولیت در کار نباشد ولی در بعضی جاها با جزا موجود باشد این انحصار را از بین نمی برد بلکه شمولیت را از بین می برد، شمولیت منحصر در شرط است نه جزئیت، اگر می خواهید یک حالتی به این کنید که هیچ نجسی در آن اثر نکند باید حتما حالت کر باشد، پس این که هیچ نجسی تاثیر نگذارد این شمول به شرط وابسته است اما اینکه یک جاهایی باشد که به اصطلاح باز نجس تاثیر نکند ولی به صورت شمولی نباشد بعضی از نجس ها نجس کنند این ربطی به این شرط ندارد زیرا شرط برای عدم تاثیر کل نجسات است، شمولیت وابسته به این است اما ممکن است در جاهایی بعضی نجاسات تاثیر کنند، عدم تاثیر برخی نجس ها که منوط بر این نبود نگفت که اگر نجس کلا یا بعضا بخواهد تاثیر نکند وابسته به این شرط است اینطوری نگفت، بلکه گفت اگر کلا تاثیر نکند وابسته به این شرط است اینطوری گفت، لذا می تواند بگوید حالا که این شرط نیست آن عدم تنجس که گفتیم تنجس کلی است این نخواهد بود، آن کلیت نیست، منتفی است، ولی ممکن است به این باشد همه نجس بکنند یا بعضی نجس بکنند، هر دو ممکن است. پس مفهوم سازگاری دارد با اینکه همه تاثیر بکنند یا بعضی تاثیر بکنند در هر دو صورت آن تاثیر کلی می رود کنار، علیت منحصره می رود کنار. علت انحصاری عدم تاثیر نبود، عدم تاثیر شمولی بود ولذا می گوییم این وجه درست نیست، ونمی شود کلیت مفهوم را درست کنید.

یک بیانی هم استاد سبحانی دارند[8] به اینکه این بحثی که در این قضیه در اینجا مطرح است این درست نیست این مثال برای این بحث درست نیست، برای اینکه بحث که می کنند که آیا مفهوم به صورت کلی باقی می ماند یا جزیی است، در جایی است که در منطوق یک قید کلی آمده باشد و ما هم بخواهیم بفهمیم که آیا آن قید کلیت در مفهوم هم می آید یا نه، اگر بخواهیم کلیت در مفهوم را استفاده کنیم باید همین قید در منطوق هم ذکر شده باشد و اگر ذکر نشده باشد اصلا بحث درباره اش درست نیست. در این قضیه الماء اذا بلغ قدر کر هم قید کلیت در منطوق ذکر نشده است، وقتی ذکر نشده است در مفهوم هم نمی آید. اصلا این بحث درباره قیودی است که در منطوق ذکر شده باشد و فقط فرق شان در کیف باشد، که گفته می شود آیا همه قیود موجود در منطوق در مفهوم هم می آید یا نه؟ قیود را باید در مفهوم حفظ بکنیم یا نه؟ این اشکال استاد سبحانی است در اینجا.

ما عرض می کنیم این بحث که قیود در منطوق در مفهوم هم می آیندیا نه، این بحث درستی است ولی منافات ندارد با اینکه بگوییم اگر قیدی در منطوق مذکور نبود و از ظاهر قضیه منطوقیه استفاده گردید این هم در مفهوم می آید یا نه، این هم درست است ممکن است قیدی در منطوق نباشد ولی از ظاهر آن استفاده بشود، آیا این قید در مفهوم می آید یا نه، این هم یک بحثی است. هر دو بحث صحیح اند و درست نیست که ما بگوییم این بحث مختص به قیدی است که حتما در منطوق ذکر شود. نه هر دو بحث دو شعبه از بحث هستند و جای بحث و گفتگو دارند به اینکه این قیود مذکور در کلام یا قیودی که از منطوق استفاده می شود آیا اینها در مفهوم باید حفظ بشوند یا نه. هر دو بحث جا دارد و دلیلی بر انحصار قیود بر قیود مذکور در کلام نیست.

به نظر ما نظر خوئی در این مقام دقیق تر است چون عرف در همه جا کلیت در مفهوم را نمی فهمد لذا می گوییم در اینجا نمی شود یک قاعده کلیه داد که همیشه مفهوم عام است یا همیشه مفهوم جزیی است نه در هر مقامی باید ببینیم عرف چه می فهمد گاهی عرف انحلال را می فهمد و لذا مفهوم کلی می شود و گاهی عرف انحلالی را درک نمی کند لذا مفهوم می شود جزیی. گاهی عرف استغراق را از منطوق می فهمد و گاهی عام مجموعی را میفهمد و ما در فقه هم نظر مان همین بود که باید ببینیم عرف انحلال را می فهمد یا عدم آن را.

 


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo