< فهرست دروس

درس خارج اصول استاد مرتضی ترابی

1401/07/18

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: المفاهيم/الجملة الشرطية /تنبیهات

بحث در مفهوم شرط به ایجا رسید که طبق وجوهی که بیان شد ما تحقق مفهوم شرط برای جمله شرطیه را پذیرفتیم. تکمله ای را اینجا عرض می کنیم تا مطلب روشن تر بشود. یکی از تنبیهاتی که برای مساله مفهوم شرط است این است که ممکن است گفته بشود جمله حملیه با جمله شرطیه فرقی ندارد چرا؟ بخاطر اینکه هر آنچیزی که در موضوع اخذ می شود بر می گردد به فرض وجود، مثلا اگر مولا بگوید «یجب علی المکلف أن یصلي» این بر می گردد به اینکه «إن کان الشخص مکلفا فیجب علیه»، پس هر جمله حملیه و هر چیزی که در موضوع آن اخذ شده می شود به صورت شرط ذکر شود، فرض وجود می شود، به اینکه اگر این شرط حاصل بشود فلان حکم بر آن بار است. پس تمام قضایای حملیه برمیگردد به قضیه شرطیه، اگر به قضیه شرطیه برمی گردد فرض وجود باید بشود، این معنایش این است که در ناحیه موضوع اخذ شده اگر این کار را نکنیم و بگویید آنچیزی که در ناحیه موضوع اخذ شده به قضیه شرطیه برنمی گردانیم باید برگردانیم به جانب محمول اگر در جانب محمول اخذ بشود باید آن را ایجاد بکنیم. مثلا می گوییم «علی المکلف یجب الصلاة إن کان متطهرا»، این قید «إن کان متطهرا» را اگر در موضوع اخذ بشود تحصیل طهارت واجب نیست اما اگر در ناحیه محمول باشد واجب است تحصیل شود.

لذا شرطی که در جمله ذکر می شود یا در ناحیه موضوع اخذ می شود و یا در ناحیه محمول، اگر در ناحیه موضوع باشد خودش باید حاصل شود ولی اگر در ناحیه محمول اخذ شود باید بروید تحصیلش کنید، لذا در بحث مقدمات ما عرض کردیم مقدمات یا مقدمات وجوبیه اند یا مقدمات وجودیه اند، مقدمات وجود آنهایی است که در ناحیه موضوع اخذ شده و فرض وجود شده اند مثلا «اذا زالت الشمس فصلّ»، زوال شمس را که مکلف ایجاد نمی کند خودش ایجاد می شود، «اذا استطعت فحج»، خود موضوع و هرچه در آن اخذ می شود فرض وجود می شود یعنی اگر یک وقت حاصل شد. پس قضیه شرطیه با قضیه حملیه از نظر واقع فرقی ندارد، همه اش باید فرض وجود بشود.

چه به صورت قضیه شرطیه باشد چه حملیه، در همه اینها احکام به صورت قضایای حقیقیه است یعنی فرض وجود می شود یعنی برمی گردد به جمله شرطیه که اگر بالغ بود اگر مستطیع بود اگر زوال شمس بود... پس همه خطابات در واقع می شوند قضیه شرطیه، که فرض وجود برای موضوع می شود. در حقیقت این قیود همه اش قید موضوع اند. اما اگر قید موضوع نباشند بر می گردد قید حکم می شود لذا با خود حکم وهرچه که مربوز به حکم است باید آن را ایجاد کنیم. مثلا باید طهارت را ایجاد بکنیم برای نماز، طهارت را باید تحصیل کنیم. پس قیود، امرش دایر است به اینکه برگردد به موضوع یا محمول، قضایای شرطیه نمی شود به محمول برگردد چون فرض این است که تحصیل آنها بر مکلف واجب نیست پس باید بر گردد به موضوع وقتی به موضوع برگردد می شود قضیه شرطیه.

پس چطور شما در برخی از قضایا می گویید اگر به صورت جمله شرطیه بود مفهوم دارد و اما اگر به صورت جمله شرطیه نبود مفهوم ندارد و حال اینکه همه اینها بر یک نسق هستند همه به قضیه شرطیه برمیگردند، بر یک منوال هستند، جواب این مطلب این است که این فرمایش شما از نظر مقام ثبوت درست است و صحیح است، انما الکلام در مقام اثبات است که ما این حرف را داریم. در مقام اثبات است که اینها با هم فرق دارند جمله شرطیه و حملیه با هم فرق دارند بله در مقام ثبوت همه قیود برمیگردد به فرض وجود یعنی جمله شرطیه، اما در مقام اثبات و بیان این دو با هم فرق دارند یکی شرطیه است و دیگری حملیه است. آنکه به صورت جمله حملیه بیان شده است در حقیقت قیودش برای موضوع است اما آنجا که به صورت جمله شرطیه است در حقیقت حکم را معلق کرده است. قید موضوع نمی شود در این صورت و می شود قید حکم و محمول، حکم را بر موضوع معلق کرده است، اثباتا اینها دو تا مفاد پیدا می کنند، قضایا اگر به صورت حملیه باشند بله هر قیدی بیاید برای موضوع است و مفهوم ندارد اما اگر به صورت جمله شرطیه بیاید در حقیقت این گوینده این جزا را مقید کرده است به وجود آن شرط، و معنای این تعلیق این است که عند الانتفاء آن هم منتفی می شود، این یک نکته درباره بیان فرق بین قضایا حملیه و شرطیه.

تنبیه دوم: این است که حالا که مفهوم قضیه شرطیه را قبول داریم و به آن قائلیم، سه نوع قضیه ممکن است وجود داشته باشد باید ببینیم آنها را باید چکار کنیم. یک وقت یک عام مخالف مفهوم می آید، مثلا الماء اذا بلغ قدر کر لا ینجسه شئ که مفهومش این است که الماء اذا لم یبلغ قدر کر ینجسه شئ، این مفهوم شد که اگر آب به مقدار کر نباشد نجس می شود، این مفهوم می تواند سه نوع قضیه مخالف داشته باشد که باید اینها را با هم بسنجیم. یک نوع عامی بیاید و بگوید الماء الراکد لا ینجسه شئ، به صورت عام بیاید، آب راکد را چیزی نجس نمی کند، مفهوم می گفت لم یبلغ قدر کر ینجسه شئ، عامی می آید و می گوید آب راکد را چیزی نجس نمی کند، مفهوم خاص است و منطوق دیگری عام است، پس اینها تعارض می کنند و عام را با خاص تخصیص می زنیم.

مورد دوم این است که یک دلیلی بگوید الماء اذا لم یبلغ قدر کر ینجسه شئ و دقیقا با مفهوم قبلی متباین باشد، در خصوص این مورد مفهوم بیاید بگوید الماء اذا بلغ قدر کر لا یجسه شئ و آن دیگری در مقابل بگوید الماء اذا بلغ قدر کر ینجسه شئ. اینجا تعارض پیدا می کنند و باید قواعد باب تعارض را جاری کنیم. اگر قائل به مفهوم باشیم و در خصوص این مورد بیاید مخالف مفهوم را اثبات کند عام نیاید بلکه در خصوص این مورد بیاید بگوید.

مورد سوم در جایی است که بیاید این حکم مخالف را با شرط دیگری اثبات کند، مفهوم گفت الماء اذا لم یبلغ قدر کر ینجسه شئ، دلیلی بیاید و یک جایگزینی و عدلی برای این شرط مذکور ذکر کند مثلا دلیل آمد «الماء الراکد اذا کان متصلا بالماء الجاري لا ینجسه شئ»، آب راکد اگر متصل به جاری بود نجس نمی شود، این معارض است با مفهوم قبلی، آن می گفت که اگر کر نباشد نجس می شود این می گوید اگر متصل به جاری بشود نجس نمی شود، اینجا چطور یعنی حکم مخالف را بیاید بگوید اما مخالف مفهوم و معلقاً به عدل آن شرط.

شرط اذا بلغ الماء قدر کر بود و آن دیگری اذا تصل بالماء الجاری بود، مفهوم گفت اگر کر نباشد نجس می شود و آن می گوید اگر کر نباشد و متصل به جاری باشد باز نجس نمی شود. اینجا باید چکار کنیم؟ باید ببینیم که این تعارض را باید با «واو» الجمع حل کنیم و یا با «أو» حل کنیم. یعنی اینکه لا ینجسه شئ یک شرطش این است که اذا بلغ قدر کر ویک شرطش این است که اذا اتصل بالماء الجاري، پس بنابراین با مفهوم مخالف می شود، لذا با آوردن أو این دو را جمع می کنیم و در نتیجه مفهوم قبلی به دلیل جدید تخصیص می خورد. کر باشد یا متصل به جاری باشد نجس نمی شود و اگر کر نباشد و متصل به جاری هم نباشد نجس می شود. تا اینجا سه مورد را خواندیم و گفتیم که چطور بین این سه مورد و مفهوم موجود جمع بکنیم و چطور اینها را بسنجیم.

تنبیه سوم: این است که ما گفتیم هر شرطی که محقق موضوع است مفهوم ندارد، این را ما تکمیل می کنیم و می گوییم محقق موضوع یا محقق متعلق، فرقی ندارد محقق موضوع باشد یا محقق متعلق باشد در این دو صورت کلام مفهوم پیدا نمی کند مثلا «ان رزقت ولدا فاختنه» اینجا انتفا عقلی است و مفهوم ندارد، این مثال برای موضوع است، و همچنین در مواردی که تحقق متعلق به شرط وابسته است، اصلا بدون شرط متعلق محقق نمی شود در اینجاها هم کلام مفهوم پیدا نمی کند. مثلا فرض بفرمایید ﴿وَ لا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَى الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّنا﴾[1] ، دختران را اکراه بر زنا نکنید اگر آنها اراده عفت می کنند، ان اردن تحصنا این مفهوم دارد یا نه؟ یعنی اگر اراده تحصن نداشته باشند می شود آنها را به بغا اجبار کرد؟ نه نمی شود چرا؟ برای اینکه این اراده عفت دخیل است در تحقق متعلق، متعلق حرمت اکراه است یعنی اینجا متعلق حرمت که اکراه است محقق نمی شود بدون اراده تحصن، اگر کسی که اراده عفت و تحصن ندارد در مورد او اصلا اکراه معنا ندارد، پس فرقی ندارد شرط محقق موضوع باشد یا متعلق حکم، در هر دو صورت مفهوم پیدا نمی شود.

لذا می گوییم در موارد وقف مفهوم ندارد در موارد نذر و وصیت و ... مفهوم ندارد ، می گوید این مال را بعد از وفاتم من بخشیدم به زید و حالا دیده اند که زید از دنیا رفت، این مفهوم ندارد، یا مال را بر فقرا وقف کرده اند در حالی که فقیری پیدا نشد، اینجا از باب سالبه به انتفا موضوع است، ما عرض کردیم بخلاف شهید ثانی داخل در مفهوم نیست وقتی چیزی به زید تملیک شده است و زید هم الان وجود ندارد دیگر قابلیت تملیک دوباره را ندارد بگوید این مال را من برای طلاب خراسان وقف کردم این مفهوم ندارد که بگوییم اگر غیر خراسانی بود من این را وقف نکرده ام، ما میگوییم اصلا سالبه به انتفا موضوع است، به خاطر اینکه یک شئ قابلیت دوبار تملیک شدن را ندارد، اینجا در حقیقت متعلق کشش این را ندارد که محقق بشود بدون آن شرط، بدون خراسانی آن تملیک اصلا معنا ندارد چون یک بار تملیک شده است به طلاب خراسانی، مفهوم داشته باشد معنایش این است که به غیر خراسانی تملیک نمی شود، مگر یک شئ را می شود دوبار تملیک کرد تا شما بگویید به طلاب غیر خراسان تملیک نمیشود، پس خود متعلق قابلیت آن تحقق را ندارد تملیک می کنیم به زید به علما خراسان، این متعلق ما که تملیک است این قابلیت تکرار را ندارد، لذا عند الانتفاء قطعا منتفی می شود. این نه از بابت مفهوم است بلکه از بابت این است که این متعلق یعنی تملیک قابلیت تکرار را ندارد. پس در موارد وقف و وصیت و نذر و .. اینجاها نتیجه مفهوم حاصل است ولی نه از بابت قول به مفهوم بلکه به خاطر این که متعلق قابل تکرار نیست، شرط که اگر خراسانی باشند اگر فقرا باشند این شرط محقق متعلق است وقتی محقق شد دیگر قابل تکرار نیست. اینهم تکمله سوم. چند تا تنبیهات را هم در اینجا باید ذکر کنیم.

تنبیه چهارم: که مطرح است این است که یک قضیه شرطیه داریم و آن قضیه دو تا شرط در آن ذکر شده است در کنار هم، مثلا گفته «إن جائک زید و سلمک فاکرمه»، آیا اینها مفهوم پیدا می کند یا نه؟ یا گفت «إذا جائک زید یوم الجمعة فاکرمه»، اینجا مفهوم دارد چنانکه اگر یک شرط بود مفهوم داشت در اینجا هم اگر چندتا شرط را کنار هم ذکر کند باز هم مفهوم دارد. ولی اینجا انتفایش به انتفا مجموع نیست یعنی یا به انتفاء کلا الشرطین یا انتفاء أحد الشرطین، در هر دو صورت مفهوم می یابد، مثلا در مثال إن جائک زید و سلمک فاکرمه هم می شود مفهومش این باشد که إن لم یجئک و لم یسلمک فلا تکرمه، و هم می شود مفهومش این باشد که إن جائک و لم یسلمک فلا تکرمه، مفهوم پیدا کردنش وابسته به این نیست که هر دو شرطش از بین برود یک شرطش هم که از بین برود باز مفهوم خواهد داشت.

پس در جاهایی که در قضیه شرطیه دوتا شرط کنار هم ذکر شد آنجا هم مفهوم دارد ولی فرقش با دیگر قضایای یک شرطی این است که در اینجا که دو تا شرط دارد ممکن است که انتفا به دو شرط باشد و یا به یک شرط و در هر دو صورت مفهوم خواهد داشت. این هم تنبیه مذکور.

تنبیه پنجم: این است که اگر در منطوق قضیه عامی ذکر شد، مثل الماء اذا بلغ قدر کر لا ینجسه شئ، شئ نکره است و در سیاق نفی واقع شده است و افاده عموم می کند، یعنی هیچ چیزی آن را نجس نمی کند، حالا اگر خواستیم مفهوم بگیریم آیا مفهومش موجبه کلیه است و یا جزئیه است، بگوییم الماء اذا لم یبلغ قدر کر ینجسه کل شئ یا بگوییم ینجسه شئ، کدام درست است؟ مفهوم کلی است یا جزیی است؟ مثال زدیم به این الماء اذا بلغ قدر کر لا ینجسه شئ، این منطوق عام است آیا مفهومش هم عام است یا خاص است و جزیی؟ در اینجا آقایان اختلاف نظر دارند:

مرحوم نائینی نظرش این است[2] که منطوق اگر عام باشد مفهوم هم عام می شود. یعنی مفهوم می شود الماء إذا لم یبلغ قدر کر ینجسه کل شئ، پس مفهوم عام می شود نه جزیی. این نظر ایشان است. در مقابل آقای خوئی و استاد سبحانی و دیگران قائل اند که مفهوم در این موارد موجبه جزئیه است، یعنی الماء إذا لم یبلغ قدر کر ینجسه شئ ما، یعنی مفهوم جزئیه است یعنی في الجملة نجس می شود.

مرحوم نائینی فرموده اند که در منطق گفته اند که نقیض سالبه کلیه موجبه جزئیه است مثلا می گوییم «لا شئ من الانسان بحجر است»، نقیض آن این است بعض الانسان بحجر، اما بحث ما اصولی است و می خواهیم ظهورات عرفی را بفهمیم و در این ظهورات وقتی می خواهیم مفهوم برای قضیه سالبه کلیه بگیریم عرف آن را به صورت موجبه کلیه می گیرد نه جزییه. ما کاری به بحث منطقی نداریم ما کارمان با ظهورات عرفیه است. آنها می خواهند بگویند نقیض یعنی در عالم ثبوت دو تا قضیه ای است که قابل جمع نباشند، لذا می گویند نقیض قضیه سالبه کلیه موجبه جزییه است تا هیچ گاه قابل جمع نباشند. اما بحث ما اینطوری نیست سرکار ما با ظهورات عرفیه است و عرف نقیض سالبه کلیه را موجبه کلیه میداند، ما می خواهیم ظهور عرفی قضیه را بفهمیم و عرف استظهار می کند از قضیه سالبه کلیه مفهومش را به صورت موجبه کلیه.

دلیل مرحوم نائینی این است که یک وقت می گویند آنچیزی که معلق شده است بر منطوق عام مجموعی است مجموع یک چیزی را یکباره دیده است و گفته است این مجموع با هم معلق بر این شرط اند به طوری که اگر مجموع یک سر سوزنی کم بشود دیگر جزا نخواهد بود، یک وقت عام مجموعی را در نظر گرفته است و آن را معلق بر شرط کرده است بله ما در اینجا قبول داریم که مفهوم این قضیه می شود موجبه جزییه، یعنی عام مجموعی به از بین رفتن یک جزئش از بین می رود. پس اگر آنچیزی که بر شرط معلق شده است به صورت عام مجموعی باشد آنجا مفهوم همان موجبه جزییه است همه را با هم یکجا در نظر گرفته است مثلا از صبح تا شب گفته است روزه بگیر اگر این امساکها هم یک دقیقه اش از بین برود بقیه امساک ها هم از بین می رود. اما اگر منطوق بصورت عام استغراقی باشد نه عام مجموعی، دیگر مفهومش موجبه کلیه می شود برای اینکه عام استغراقی انحلالی است و منحل می شود به تک تک افراد، مثلا اکرم العلماء عام استغراقی است یعنی هر کدام حکم خودش را دارد و تک تک اکرامشان واجب است بطوری که اگر یکی را امتثال کرد امتثال خودش را حاصل کرده ای و مثل عام مجموعی نیست که اگر یک نفر اکرام نشد بقیه هم بی فایده بشود. در موارد که عام انحلالی است در اینجا کانه مولا یک جمله نگفته است اگر صد تا عالم است کانه صدتا جمله گفته است و لذا صد تا هم مفهوم دارد. اگر عام استغراقی باشد در حقیقت منحل می شود و مثل این است که صد بار گفته اکرام کن. در محل بحث منطوق این می شود که الما إذا بلغ قدر کر لا ینجسه شئ یعنی نه خون و نه بول و نه... هیچ چیزی آن را نجس نمی کند. انحلال پیدا می کند به جمله های فراوان، کانه جدا جدا گفته نه این آب را خون نجس می کند نه بول نجس می کند و نه ... انحلال پیدا می کند در نتیجه مفهومش هم عام است و انحلالی است یعنی اگر آب به مقدار کر نرسد خون نجسش می کند بول نجسش می کند و هکذا... پس مفهوم هم عام می شود، پس چون انحلال است و هر کدام از این قضایا منوط بر این شرط شده است وقتی این شرط نبود هیچکدام از این قضایا نخواهد بود. این بیان مرحوم نائینی است که می فرمایند می توانیم بگوییم اگر عام استغراقی باشد می شود مفهومش هم عام باشد تا اینجا نسبت به مقام ثبوت است که فرق است بین تعلیق به عام مجموعی و عام استغراقی.

اما در مقام اثبات می فرمایند اگر عام با کل و جمیع بیان شده است هر دو احتمال است که عام استغراقی باشد یا مجموعی، وقتی می گوید کل العلماء هم سازگاری دارد با عام استغراقی و هم با عام مجموعی، باید به قرائن نگاه کرد. اما در جایی که بیان عموم با کل نشده با جمیع نیامده است بلکه با یک دال معنوی شده است مثل وقوع نکره در سیاق نفی که مثال محل بحث ماست، در اینجا دال مستقلی بر عموم نداریم بلکه از هیئت جمله می فهمیم عموم اراده نشده در اینجا عام مجموعی می رود کنار چون لحاظ مستقل می خواهد که همه را من با هم در نظر می گیرد بخلاف عام استغراقی، و چون می شود استغراقی لذا مفهومش هم کلی می شود. یعنی می شود الماء إذا لم یبلغ قدر کر ینجسه کل شئ. یعنی هر نجسی آن را نجس می کند چون منطوقش استغراقی بود مفهومش هم استغراقی می شود چون انحلالی است. این بیان مرحوم نائینی است در اینجا.

بعد نائینی می فرمایند در این مثال بالخصوص اثر ندارد که بگوییم این مفهومش کلی است یا جزیی چرا؟ برای اینکه اگر بگویید مفهوم جزیی است، یعنی اگر شئ ما بگویید یا کل شئ بگویید نتیجه اش یکی است. نفرمایید اگر کل شئ بگوییم می توانیم حکم کنیم که آبی که به مقدار کر نرسیده است اگر با متنجس هم ملاقات بکند باز هم نجس می شود، کل شئ شامل هم نجسات است و هم متنجسات، هر چیزی نجس می کند یکی از آنها متنجسات است، اما اگر کل شئ نگوییم و بگوییم شئ ما، دیگر متنجسات را نمی گیرد می فرمایند اینرا نگویید زیرا مراد از کل شئ اشیاء پاک نیست بلکه اشیایی است که قابلیت نجس کردن را داشته باشند پس ما باید از خارج بفهمیم که چه چیزی قابلیت نجس کردن را دارد کل شئ را هم بگویید یعنی اگر چیز پاکی هم ملاقات کرد نجس می کند پس مراد چیزی هایی که باید قابلیت نجس کردن را داشته باشد نه هر چیزی، پس این قابلیت را باید از دلیل مستقل بفهمیم، وقتی از دلیل خارجی دیگری می فهمیم که فلان چیزها نجس می کنند اگر بفهمید که متنجس هم نجس می کند همان دلیل می شود که آن متنجس مطلقا منجس است، همان دلیلی که گفت متنجس نجس می کند خود دلیل، دلیل می شود که متنجس مطلقا نجس می کند دیگر نیازی به مفهوم این قضیه ندارید چون مراد از شئ اشیایی است که قابلیت تنجیس دارند و باید این را از خارج بفهمید. حالا که فهمیده اید خود آن دلیل به جهت عدم قول به تفصیل معنایش این است که همه جا متنجس نجس می کند، احتمال فرق و تفصیلی در کار نیست، بگویید شب منجس است و روز منجس نیست، یا منجس لباس است نه آب، لذا اگر فهمیدید متنجس نجس می کند همان دلیل می شود برای اینکه بگویید متنجس مطلقا نجس می کند.

 


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo