درس خارج فقه استاد محمدمهدی شبزندهدار
99/12/11
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: بیع
تقريب ديگري كه براي استدلال به آيهي مباركهي «﴿لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُم﴾[1] عرض شد كه هست اين هست كه بگوييم عرف مرجع در مصاديق است. آيه فرموده « تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُم» اين حق است. و هر چه حق است بنابر همان فرمايش امام هر چه حق هست نافذ است و درست است. هر معاملهاي كه حق است و نافذ است درست است. خب حالا اين مسائل مستحدثهاي كه آن زمان نبوده تطبيق اين مفهوم، اين معنا به مصاديق به يد عرف هست. و در اين موارد ما بالوجدان حس ميكنيم كه عرف هم اشتباه ندارد. معمولاً هم حق است درست است. بشر زندگيش كه تطوّر پيدا ميكند يك اعتبارات جديدي، يك مصاديق جديدي پيدا ميشود. حالا آن موقع مثلاً معاملات با اشخاص بوده. با بعضي از شخصيتهاي حقوقي بوده مثل مساجد و كنائس و دُول و دولتها و حتي عرض كرديم بيت المال و اينها. خب حالا همان سنخ يك شخصيتهاي حقوقي ديگري هم براي بشر پيدا شده كه بانكها، شركتها و امثال ذلك. اينها مصاديق است عرف ميگويد اين مصداق آن است. دستكاري در مفهوم نميكند ميگويد اين هم مصداق آن هست.
ان قلت كه در اينجا ما نميتوانيم بگوييم كه اين مصداق آن چيزي است كه در آيه ذكر شده. و عرف هم نميگويد چون دارد «عن تراض منكم» كم خطاب به عاقل است. ذيشعور است تراض منكم، شخصيت حقوقي معنا ندارد تراضي يك شخصيت حقوقي چه معنايي دارد؟ نميگيرد پس آيه، چون دارد منكم. يا حتي عن تراضٍ، رضايت او معنا ندارد. در شخصيت حقوقي رضايت تصوير نميشود. از اين دو تا جواب وجود دارد يكي اينكه خب طبق فرمايش امام اين از باب مثال گفتند كه ذكر شده و مقصود حق است حق عرفي است اين از باب مصداقي از مصاديق حق عرفي ذكر شده. پس بنابراين حالا عرف اين حق را كه استنباط ميكند از اين كلام و ميفهمد از اين كلام كه باطل نافذ نيست در شرع، حق نافذ است. و اين را هم مصداق حق ميبيند. آن چيزي هم كه در مستثني ذكر شده آن را از باب مثال ميبيند براي حق. پس قيود مأخوذهي در آن مثال كه در آيه ذكر شده اگر قابل تحقق در شخصيتهاي حقوقي نيست آن مانع نميشود از اينكه مستثني؛ آن معناي واقعي آن شامل افراد جديد نشود. اين يك جواب. كه اين جواب را اگر قبول كرديد مبناي امام بر اين مطلب را و صرفنظر از آن اشكالي كه اين ناظر به اسباب است ؟؟؟ و از آنها غض عين بكنيم اين جواب درست است. اينطور جواب دادن.
جواب دوم اين است كه الغاء خصوصيت بكند. كه عرف براي تجارة عن تراضٍ منكم، خصوصيت نميبيند. ميخواهد بگويد اين ... ولو اينكه ما آن حق را در قرينهي مقابله ندهيم به حق. و بلكه بگوييم كه نه همين تجارت را دارد ذكر ميكند منتها خصوصيت ندارد. عرف الغاء خصوصيت ميكند از تجارة عن تراض منكم. كه اين جواب دوم البته يك مقداري خالي از صعوبت نيست پذيرفتن آن، كه ما جزم پيدا بكنيم كه عرف الغاء ميكند اگر آن را نفهمد كه اين از باب مثال براي حق است. ولي خب جواب اول كه آن برداشت را عرض كرديم خالي از قوت نيست فرمايش امام و لو اينكه ما در سبب ميگوييم اين فرمايش هست ولي خب حالا اصل آن را بنابراين كه بپذيريم به شكل اول ميشود از اين اشكال اينجوري پاسخ داد.
س: تجارت مطلق داد و ستد در اسلام است یا این که نه بیع است.
ج: دو احتمال است ديگر. تجارت بعضي گفتند منحصراً يعني بيع كه امام هم احتمال آن را دادند كه معنای آن بيع باشد تجارت. ولي محتمل هست كه اعم باشد به قرينهي آن آيهي مباركه «رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ» (نور، 37) كه ذكر خاص بعد از عام باشد. آن وقت تجارت يعني راههايي كه آدم از آن راه پول درميآورد. حالا اجاره هم همينجور است صلح هم همينجور است. صلحها همينجور است يا مضارعه، مضاربه، مساقات، اينها همه تجارت است.
س: این شرکتهای حقوقی و امثال اینها....
ج: نه صحبت بر سر آن عن تراض منكم آن هست.
س: عرض ميكنم اينها تجارتهايي هستند كه عن تراض است يعني همه راضي هستند به اين نوع تجارتها؟
ج: نه اينكه معناي آن اين نيست.
س: مگر نشأت نميگيرد تجارت...
ج: يعني هر تجارتي كه شما ميكنيد زيد و عمرو، اين عن تراضي آنها باشد. نه اينكه مردم راضي هستند به اينكه بيع در جامعه باشد. اجاره در جامعه باشد. شما اينجوري داريد معنا ميكنيد. نه، تجارتي كه آن تجارت... يعني انحلالي است كأنّ، آن تجارت از تراضي شما متعاملين سر زده باشد و ناشي شده باشد. خب ميگوييم در شخصيت حقوقي اينجوري نيست. رضايت معنا ندارد. منكم.... حالا تراضي فرض كنيد باشد. منكم دارد. حالا مثلاً فرض كنيد كه بشر بيايد با ملائكه بخواهد... منكم نيست ملائكه، مگر منكم را بگوييم موجودات، مخلوقات، و آن را هم بگوييم رضايت در آنها مثلاً معنا ندارد ؟؟؟
س: ؟؟؟ وَرد مورد الغالب چه میگوییم؟
ج: بله اگر بگوييم ورد مورد الغالب، باز اگر ورد المورد الغالب را ببريم به آن حق و بگوييم اين از باب مثال ذكر شده كه خب خيلي روشن است. اما اگر بخواهيم از ورد مورد الغالب بگوييم يك نكته در اينجا هست. و آن اين است كه قيدي كه وَرد مورد الغالب فقط جلوي مفهوم را ميگيرد و مثل اين است كه نباشد؟ كدام است؟
س: يعني مفهوم را نميگيرد. قید وَرد مورد الغالب این مفهوم را نمیگیرد یعنی مفهوم را هم شامل ميشود. همان حكم، مفهوم مخالف ندارد. جلوي حكم را نميگيرد نسبت به مخالف، ورد مورد الغالب.
ج: بله آيا فقط كارش همين است؟ يعني وقتي قيدي ميآيد كه وَرد مورد الغالب اين قيد نميشود گفت قيد احترازي است و مفهوم پيدا ميشود. همين مقدار، ولي جلوي اطلاق عموم را هم ميگيرد. يا نه، وجودش كالعدم است. مثل اينكه نگفته؟
محقق خوئي ميفرمايد كه قيدي كه ورد مورد الغالب اينجور نيست كه وجودش كالعدم باشد. نه ما اطلاق هم نميفهميم اما مفهوم هم ندارد به آن معنا. يعني وقتي كه فرموده است... حالا مگر اينكه يكجا قرينه باشد. اما ديگر جلوي اينكه ما بخواهيم بگوييم كه آنجايي هم كه اين قيد نيست حكم هست اين نه، اين ساكت است.
س: اما جلوي مفهوم را هم ميگيرد.
ج: اما بله مفهوم هم نميتوانيم استفاده بكنيم. جلوي مفهوم را ميگيرد اما اطلاق هم نميتوانيم در اين صورت استفاده بكنيم. مثل اينكه وجودش كالعدم باشد.
س: خودش هم ظاهراً خلاف اصل است ديگر؟ خود اينكه بگوييم ورد مورد الغالب خلاف اصل است و نياز به قرينه دارد. اگر قرينهي حق را در نظر بگيريم اصل اين هم خودش نياز به بيان دارد.
ج: بله معمولاً ورد مورد الغالب قرينهي آن همان است كه ورد مورد الغالب. يعني غالباً اينجوري است. ورد المورد الغالب است ديگر. مثل اينكه ميگويد اين آخوندهاي عمامه به سر. سابقاً البته، حالا ديگر معمولاً نميدانم غالب اينجوري هست يا نه؟ سابقاً اينجوري بود كه ورد مورد الغالب.
س: نه ميخواهم بگويم آنكه ورد مورد الغالب آيا از احترازيها ميآيد بيرون يا نميآيد بيرون، خودش نياز به بيان دارد.
ج: نه آنكه ورد مورد الغالب مسلّم ظهور در احترازيت ندارد.
س: نه آن موارد مختلف است.
ج: نه ظهور در احترازيت ندارد اين درست است. چون آنكه ورد مورد الغالب اين به زبان ميآيد و ميگويند اما نميخواهند گاهي تقييد بكنند. فلذا مفهوم پيدا نميكند كه بگوييم اين حتماً قيد احترازي است. اما از آن طرف احتمال اينكه جلوي اطلاق را هم ممكن است بگوييم كه ميگيرد يعني اين كلام اينجوري نيست كه كأنّ يعني نباشد. يعني ظهور در آن طرف پيدا نميكند مانع ميشود از ظهور در اطلاق هم.
س: در غير غالب مجمل است؟؟؟
ج: در غير غالب بله. ساكت است كأنّ، از آن چيزي درنميآيد.
س: خب انفرادي بودن با مفهوم يعني احترازي بودن با مفهوم نداشتن قابل جمع هست قيد مفهومي اصلاً يك مرتبه بالاتر ؟؟؟
ج: نه اگر احترازي باشد.
س: نه احترازي است قيد مفهومي يك قيدي هست كه به صرف حكم برميگردد.
ج: نه حالا درست است ببينيد احترازي حتي از خصوص حكمي كه در آنجا ذكر شده ... نه از آن هم ظهور ندارد. كه حتي از خصوص آن حكم هم ميخواهد احتراز بكند.
س: پس يك مرتبهاي از احترازيت را دارد ميخواهيد بگوييد؟
ج: به اين معنا كه... نه مرتبهاي از احترازيت را ... نه، ظهور در احتراز پيدا نميكند اما مانع از انعقاد از اطلاق هم ميشود.
س: اين مبنا مشهور است؟
ج: مشهور نميتوانم نسبت بدهم ولي خب محققين مثلاً اين اوان ... و الا حالا آن تتبّع ميخواهد كه ما كلمات را بگرديم ببينيم مشهور چه ميفرمايند ولي محققاني كه در اين اوان هستند حالا لااقل معتني به آنها اين مطلب را دارند.
اين يك مشكله. مشكلهي ديگري كه ما در اينجا داريم اين است كه خب ما اگر بخواهيم بگوييم كه مصاديق به دست عرف است بايد يك اطلاقي را در آيه پيشفرض بگيريم مفروض بگيريم. و آن اين است كه مثلاً فرض كنيد كه شما بگوييد كه إذا ضربتم في الارض، فأقصروا من صلاتكم، اين إذا ضربتم اگر بخواهيم بگوييم، خب يك مصداق آن اين بود ضرب به هواپيماست. سفر با هواپيماست. يا حتي حالا آن چيزهايي هم كه فرض كنيد سفر به طيّ طريق است طيّ الارض هست اينها را هم ميگيرد؟ بايد اينكه بخواهيم بگوييم اينها هم مصداق طيّ الارض هست یعنی مصداق ضرب في الارض هست بايد مُسبقاً بگوييم آن اطلاق دارد يعني اين ضرب في الارض بأيّ وجهٍ تحقّق، حكم آن اين است كه فاقصروا من صلاتكم، اينكه اين طبيعت در لباس چه فردي تحقق پيدا بكند بايد اطلاق داشته باشد دیگه تا بعد حكم بيايد بگويد خب حالا اين هم فرد است پس آن اطلاق شاملش ميشود اين فرد است آن اطلاق شاملش ميشود آن فرد است اطلاق شاملش ميشود.
و اين به چه دليل كه ما بگوييم نسبت به افراد مستحدثه و مستجدّة اطلاق دارد؟ بنابراين تمسك به آيهي شريفه نياز دارد بر اينكه ما بگوييم اطلاقات نسبت به افراد مستجدّة كه در طول زمان پيدا ميشود نسبت به آنها هم اطلاق دارد. اين را ميتوانيم بگوييم؟ قد يُناقش به اينكه نميتوانيم بگوييم. چون مقدمات حكمت تحقق پيدا نميكند. چون يكي از مقدمات حكمت اين است كه مولا در مقام بيان است اگر مراد مولا نبود بايد تقييد ميكرد. حالا كه تقييد نكرده پس معلوم ميشود مرادش نيست. خب تقييد در كجا عدم تقييد دليل است بر اينكه در دلش قيد نبوده؟ آنجايي كه تقييد بتواند بكند. عدم و ملكه است كأنّ، اما اگر نميتواند تقييد بكند بخاطر اينكه مثلاً اگر مولا در يك جايي دارد حرف ميزند كه ما ميدانيم تقيّه است. آدمهاي ناجور آنجا هستند نميتوانيم بگوييم خب قيد نكرده. پس اطلاق دارد.
اينجا هم اگر نسبت به افراد مستجدّة هزار سال پيش است چه بیاید بگويد؟ به مردم بگويد كه با هواپيما برويد؟ نميشد تقييد بكنيد آن زمان. پس چون نميشد براي اينكه ظرفيت آن را مردم نداشتند. اين چه چيزي است، پس بنابراين اطلاق را نمیتواند بگوید.
س: ؟؟؟
ج: نه ميگويند مالي خوليايي هستي؟ آخر يك چيزهايي كه اصلاً تصور نميشود يعني چي؟
س: ؟؟؟
ج: حالا گاهي هم استهجان دارد گاهي هم نه، بالاتر از استهجان است. باعث ميشود كه مردم متّهم بكنند كه اين پرت و پلا ميگويد. اين چي دارد ميگويد و امثال اینها.
س: عناوین را هم نمیتوانند بگویند که قابل انطباق باشد؟
ج: خب اگر يكجايي ميبيند عنوان قابل انطباق ... مثلاً بگويد ضربتم چي؟
س: مثلاً یک ؟؟؟
ج: پرواز همين است ديگر، با پرواز ميشود مثلاً رفت؟
س: اينكه ديگر مثل زدن آن كه در بين مردم استهجان و استبعاد ندارد.
ج: چرا دارد. چون ميگويد آقا قيد نميخواهد آخر. قيد اضافي است. مثل اينكه بيايد بگويد مثلاً همين امروز بيايد بگويد آقا... به آدمهاي عادي خطاب بكند بگويد با همين آب ميتوانيد وضو بگيريد مگر اينكه برويد كرهي مرّيخ، آنجا نميتوانيد ؟؟؟ اين ديگر گفتن دارد ديگر؟ مگر كسي ميرود كرهي مرّيخ؟
س: مگر این که قبلاً توضیح بدهد درسته؟
ج: بله.
اينهم شبههاي است كه واقعاً وجود دارد. و همين تمسك به اطلاقات و عمومات در افراد نوپيدا، محل كلام است كه ميشود يا نميشود؟ خب حالا راههايي گفته شده كه در الفائق ديگر بحث آن تفصيلاً بيان شده.
و يك جواب اين است كه در مواردي كه با عناوين ملازم ميتواند بگويد خب عنوان ملازم بايد بياوريم. كه دور از ذهن نيست مثلاً بگويد إذا ضربتم في الارض ضرب مثلاً فرض كنيد كه متعارف، متعارف، خب حالا اين عيبي ندارد. ضرب متعارف، حالا يك كسي مثلاً همان زمانها ميگويند بعضيها از اين پيامرسانها اسبهايي بوده كه خيلي شديد الحركه و سرعت بودند بعضيها همان اربعين اول چيز را همينجور توجيه كردند كه الان يك راههايي هست كه آنقدر فاصله را كم ميكند بين سوريه و عراق و دو اينكه آن مراكب، ممكن است از مراكبي استفاده كرده بودند كه اينها خيلي غير از متعارف آن روز، مثلاً دو برابر آن مسير را طي ميكردند. كه با اين توجيه ميكنند مثلاً همان چيز اول را.
حالا ايّ حالٍ به اينجور مثلاً قيد بكنند كه متعارف باشد. يا اينكه اين چون، اين دين خالد است و براي هميشه هست بشر هم يك تجربهي قبل دارد و ميداند اطلاع دارد كه از آن زمانهاي مثلاً سابق تا زمان خود اسلام چقدر تطوّراتي در لباسها، در خوراكيها، در نحوهي ساختمان، در نحوهي زندگي پيدا شده. فلذا اين بشر، اين براي او بعيد نيست كه تا قيامت هم كه بعد از اين است يك تطوّراتي ايجاد بشود. اين از مشرّعي كه داعيهاش اين است كه من پيامبر آخر الزمان هستم و براي ازمنهي بعد تا قيامت هم من همين دستورات، همين احكام، همينها را دارم. از اينجور داعي كه اينجور دارد ميفرمايد و يك مواردي هم فرموده است كه يأتي زمانٌ كه كذا كذا كذاست. مثلاً از خود پيامبر اكرم صليالله عليه و آله و سلم ميبينيم نقل شده كه يك زماني ميآيد كه كاسياتٌ عاريات؛ هم لباس دارند و هم مثل عاري هستند. هم چه هستند هم چه هستند خب فرموده اينها را. خب همينجور ميتوانند بفرمايند كه يأتي زمانٌ كه يك وسايلي كه خيلي سرعت آن چند برابر اينهاست پيدا ميشود. و نماز خواندن در آن صورت قصر نميشود بيان بفرمايند.
پس با توجه به اين خصوصيات اين نه آن استهجان را دارد. و نه آن استقراق را دارد و نه اينكه متهم بكنند كه شما چي فلان اينها. مخصوصاً اينكه از پيامبر اكرم صليالله عليه و آله و سلّم باشد يا نه توي قرآن شريف باشد وحي باشد، حالا پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى﴾[2] (نجم، 3 و 4) شيعيان هم كه قائل هستند به اينكه هر چه ائمه ميفرمايند مأخوذ از رسول خدا صلي الله عليه و آله هست و رسول خدا هم مأخوذ از وحي است. بنابراين اين يك مقداري آن بياني را كه ميخواهد استغراق بكند بگويد اطلاق ندارد در حقيقت زيادهگويي است در حقيقت يك مقداري در آنجا. و وقتي تأمّل انسان بكند ميبيند نه اينجوري نيست كه نشود تقييد كرد و راه تقييد وجود دارد. وقتي راه تقييد وجود داشت به اين بيان، پس به اطلاقات ميتوانيم تمسك بكنيم.
بنابراين «إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ» اينكه حق، اين يكي، دو: دو اين است كه بعضي از عناوين هستند كه در اينها تقييد معنا ندارد. خودش تمام الموضوع است. مثل عنوان حق، مثل عنوان باطل، مثل عنوان ظلم، مثل عنوان عدل. بگوييم كه مثلاً و إعدلوا، بگوييم آقا إعدلوا اگر بخواهيم اطلاق داشته باشد يعني اين طبيعت عن في ايّ فردٍ تحقّق. بگوييم خب فردهايي كه بعد هست اين ديگر ... عدل يك چيزي نيست كه بشود من فردٍ الي فردٍ حكمش عوض بشود. باطل چيزي نيست كه من فردٍ الي فردٍ حكمش بخواهد عوض بشود. باطل است ديگر. همان باطل يعني باطل ظاهري و فلان نداريم كه. باطل يك حقيقت است. حق يك حقيقت است. حق اينجوري نيست كه من فردٍ الي فردٍ، يكجا حق را شارع بگويد درست است و يكجا حق را بگويد نادرست است. طبع اينجور عناوين اينچنيني هست كه حكم آن واحد است و من فردٍ الي فردٍ تفاوتي نميكند.
س: اگر عرفي باشد و افرادش عرفي باشد.
ج: نه گفتيم ديگر عرفي نيست. بله اگر حقي كه پيش شما مردم ... بله ممكن است كه يكجايي با حق واقعي بسازد يكجايي با حق واقعي نسازد. ولي گفتيم عناوين وضع ؟؟؟ عرفي و ظاهري و فلان نداريم. يعني همان معناي حق ؟؟؟ الالفاظ وضع للمعاني العامّة و الامور الواقعية. درست است.
بنابراين اگر از آيهي شريفه اين را فهميديم كه ملاك در صحت و بطلان معاملات اين است كه معاملهاي كه باطل است در شرع هم باطل است. معاملهاي كه حق است در شرع هم حق است. حالا تطبيق آن هم كه اگر گفتيم با عرف است عرف دارد ميگويد اين حق است ديگر.
س: آن تتمهي كلام شما اينجا نميآيد.
ج: كدام؟
س: اگر گفتيم تطبيق ... درست است الالفاظ وضع للمعاني العامّة، اين درست است اما اگر تطبيق آن را داديم به دست عرف اينكه بياييم بگوييم ديگر حق و باطل ديگر نميشود حق باشد و قابل تخطئه نباشد اينها ديگر نميآيد ديگر. ممكن است تطبيق با غرض بخورد آن هم تخطئه بكند آن را. ؟؟؟
ج: نه اينجوري داريم ميگوييم، ميگوييم پس اين حق اطلاق دارد في ايّ فردٍ تحقّق. معاملهي حق به هر شكلي تحقق پيدا بكند اين شاملش ميشود آيهي شريفه.
س: نميشود حق باشد و شامل نشود.
ج: نميشود حق باشد و شامل نشود.
س: با قرينهي اينكه حق يك چيزي است كه قابل تخطئه نيست اين را ميگويم.
ج: بله حق قابل تخطئه نيست هر معاملهي حقي را شارع ميگويد درست است.
س: اما اگر بدهي دست عرف ديگر قابل تخطئه نيست.
ج: حالا.
عرف ميآيد چكار ميكند؟ اگر عرف جازم است به اينكه اين معامله مصداق حق است وقتي ديد خب يك صغري و كبري برايش درست ميشود. وقتي جازم به اين است كه اين مصداق حق است. ترديدي ندارد كه معامله با شخصيت حقوقي حق است.
س: صغري كبري درست نميشود برايش چرا؟ بخاطر اينكه ميگويد من با توجه به مصالح و مفاسدي كه در نظرم هست توي تنظيم امور اجتماعي، من ميگويم اين حق است. ولي اين راه را باز ميگذارد كه شارع آنها را تخطئه بكند. حقيقت امر هم همينطور است. ميگويد آقا من براي تنظيم امور اجتماع ميگويم بيمه حق است چه حق هست چه حق است ولي اين اينطور نيست كه صغري كبري درست بشود كه راه تخطئهي شارع بسته بشود نه بسته نيست راه او.
ج: بله.
حالا اگر بگوييم كه ... اصلاً شك نميكند. شك نميكند كه اين حق است. خب آن كبري ميگويد هذا حقٌّ، شارع هم كه فرموده هرچه حق است پيش ما هم نافذ است و درست است. ميگوييم اين درست است. اين يكي. يك بيان هم مرحوم امام قدس سره داشتند كه ايشان فرمودند كه چيزهايي كه عرف حق ميبيند يا سيرهاي بر آن دارد. ايشان فرمودند اينها عقلاء مادامي كه از شارع به آنها ردع نرسيده باشد بنا ميگذارند كه درست است سيرهي آنها اين است. حتي ايشان فرمودند كه عمل به ظواهر، عمل به خبر واحد، عمل به اصالة الصحّة و افعال ديگران كه اين كار درست انجام داده، كه كار او موضوع كار من ميشود. امثال اينها ... حالا ميروم از مغازه ميخواهم يك جنسي بخرم اصل اين است كه اين چيزي كه دارد دزدي نكرده، غصب نيست، چه نيست، اينها يك بنايي عقلاء دارند. تا شارع نيايد بگويد به اينها عمل نكنيد و لو اينكه در دهن عقلاء اين است كه اينها را ما درست ميدانيم دنبال اينها ميرويم مگر اينكه مولاي حقيقي بيايد بگويد نه. اين تعليق در ذهن عقلاء هست. اما مادامي كه به آنها نرسيده كه او تخطئه كرده و فرموده نه، بر مشي خودشان استمرار ميورزند... اين هم بياني بود كه ايشان داشتند كه ما اين بيان را مناقشه كرديم.
س: ؟؟؟ كار تمام نميشود چون واقعاً عقلاء ؟؟؟ جان كلام همين يك تكه هست كه مسئله را حل ميكند. عقلاء واقعاً حق و باطل را كه ميگيرند همهشان همينطوري هست كه ما بر اساس مصالح و مفاسد تنظيم امور اجتماعي اين را ميگوييم حق است. نه آن حقي كه بياييم بگوييم الا و لابد اينطوري هست. واقعاً اينطوري هست انصافاً ؟؟؟ راه ما هم كه ناتمام است ؟؟؟
ج: نه ببينيد شما حق را چه معنا ميكنيد؟ ما حق ميدانيم بعد شارع بيايد بگويد حق نيست.
س: بله.
ج: يعني چي؟
س: يعني ما ميگوييم بر اساس تنظيم امور اجتماعي اين كار، كار مناسبي هست كار كارسازي است. اصلاً حق عقلائي يعني همين. ما كه از مصالح نفس الامر واقعي كه باخبر نيستيم ميگوييم آقا براي اينكه خوب زندگي بكنيم راحت زندگي بكنيم بيمه حق است كارساز هست مفسدهاي هم ... به نظر ما مفسدهاي ندارد. همانكه شيخ اعظم فرمودند ما مفسدهاي براي آن پيدا نكرديم راه را كامل باز ميدانند كه شارع بيايد بگويد كه شما اشتباه كرديد. و لو قاطع هم باشند.
ج: پس كجاهاست كه عرف ميتواند بگويد كه اين حق است.
س: بله آن وقت ثمرهي آن اين ميشود كه ...
ج: نه كجا ميتواند بگويد؟
س: همين را عرض ميكنم ثمرهي آن اين ميشود كه عرف همه ؟؟؟ سؤال بكند يعني اين آيه را بايد برود از هر موردي كه خواست تطبيق بكند بايد برود از معصوم استفصال بكند.
ج: نه ميدانم.
حالا آنهايي كه به شريعت كاري ندارند. حق را نميتوانند بفهمند؟
س: حق به اين معناي امور اجتماعي را چرا. ولي حق واقعي مصالح نفس الامري را نه.
ج: يعني حق واقعي يك چيز است حق در اينجا يك چيز ديگري است؟ دو تا حق داريم؟
س: بله. چون ملاكات آن مختلف است. يك حق بر اساس همين تنظيم امور اجتماعي ميگويند حقٌّ. عرض كردم ميگويند بيمه حق است يعني چي؟ يعني بر اساس مصالح نفس الامري ...
ج: ميدانم بر اساس تنظيم اجتماعي.
س: ؟؟؟
ج: خيلي خب اگر بر اساس تنظيم اجتماعي واقعاً حق است؟
س: حق است بر اين اساس.
ج: ميدانم. بر اين اساس يعني چي؟
س: لذا راه شارع باز است. شارعي كه عالم به غيب است ما را ميتواند تخطئه بكند و لو ما قاطع هستيم چون ما اين حق ؟؟؟
ج: حق است ديگر.
س: نه حق است ولي ناشي از اين است. شما آخر ميگوييد چون گفت حق است و قاطع است ديگر راه براي شارع بسته ميشود مگر راه امام را بگوييم ما ميگوييم راه امام كه خراب است اين را هم كه ميآييم ميگوييم كه آقا تخطئه
ج: خيلي خوب است خيلي جرئت ميكنيد.
س: نه آن راه يعني نپذيرفتيم. تصحيح ميكنم. عرض ميكنم كه آن سيره خراب است. از آن طرف هم قاطعيت آن، چون با توجه به مصالح و مفاسدي كه در ذهن خودش براي تنظيم اجتماع وجود دارد از آن طرف چون بر اساس مصالح اجتماعي است راه براي تخطئهي شارع كامل باز ميگذارد يعني متشرعه هم دقيقاً همينطور است ميگويد آقا اين درست است بر اساس فهم ما، ولي ما چون بيخبر هستيم راه شارع باز است.
ج: ببينيد اگر عرف اطمينان پيدا كرده كه اين حق است. اين حق واقعي است.
س: نه ديگر حق ؟؟؟
ج: عجب، يعني هميشه پس يك حق ظاهري است؟
س: ؟؟؟ مگر علم غيب دارد؟ توي معاملات كه علم غيب دارد ميگويد به درد جامعه ميخورد.
ج: ؟؟؟اطمينان دارد كه اين حق است. وقتي كه اطمينان دارد كه اين حق است پس آيه را بر اين منطبق ميداند.
بله اگر شارع آمد، مثل جايي كه آدم قاطع است شارع ممكن است كه بيايد قطع انسان را از دستش بگيرد. ولي الان قاطع است.
س: در همان آن اگر از از او مصاحبه بشود ميگويد خب حتماً يك چيزهايي ميداند. من بر اساس اين دو دو تا چهارتاي اجتماعي خودم دارم ميگويم نه بر اساس مصالح و مفاسد واقعي. انصافاً توي معاملات ديگر قطعاً همينطوري هست.
س: عرف اولياءالله ؟؟؟
س:نه عرف مردم اينطوري هست. ميگويند بيمه حق است يعني بر اساس مصالح اجتماعي هست.
ج: حرف بر سر اين است اگر يكجايي عرف و عقلاء اطمينان دارند كه اين حق است. و حق ظاهري و باطني هم نيست حق است. در آيه بما له من المعني، اگر اطمينان دارند كه اين حق است كه بعضي از بزرگان هم در كلماتشان هست كه فطرت انساني حاكم است در اينجا، كه اين حق است يا باطل است؟ فطرت است كه ميگويد اين ظلم است يا ظلم نيست. همانجوري كه مصداق ظلم و عدل و امثال ذلك را تشخيص ميدهد اين هم كه اين حق است. تشخيص ميدهد. اين باطل است، تشخيص ميدهد. اگر اطمينان پيدا كرد خيلي خب به آيه ميتواند تمسك بكند، اگر يكجايي مثل حضرتعالي بود توجه به يك جهاتي داشت برايش ... ميگويد نميدانم كه حق است يا نه. شايد حق نباشد، خب آن بله، شك در صغري دارد نميتواند بگويد كه كبري تطبيق ميشود. اما آنكه آن سيره را داريم، آن سيرهي عقلائي كه بناء آنها بر اين است كه امام فرمود كه اعتنا نميكنند غافلها را ميفرمايد يا متوجّه است كه شايد شارع غير از اين را بخواهد بگويد. اگر غافل است خيلي خب او معذور است. اما آنكه متوجه است و ميخواهد بر اساس شرع مشي بكند و احتمال اگر ميدهد كه شارع شايد جلوي آن را گرفته باشد. شايد شارع قبول نداشته باشد، شايد خبر ثقه را قبول نداشته باشد شارع. اگر واقعاً توي ذهنش باشد كه شايد خبر ثقه را قبول نداشته باشد شارع، من چطور ميتوانم به خبر ثقه اكتفاء بكنم براي امتثال آن؟
س: ولي باز هم حق عرفي ميگويد. حرف ما دقيقاً روي همين ؟؟؟ حق عرفي ميگويد و لو احتمال بدهد كه شارع چه هست قاطع ؟؟؟
ج: نه حالا ما فرمايش امام را داشتيم عرض ميكرديم. ما عرض كرديم حق عرفي و واقعي و شرعي نداريم. حق يك چيز است اين هم مصداق همان حق واقعي ميبيند. عرف اين را مصداق حق واقعي ميبيند. نه اينكه ميگويد حق در نظر ما، يا دو تا حق داريم، حق واقعي هر چه معناي آن هست اين را مصداق حق واقعي دارد ميبيند. خب آنجاهايي كه اين مصداق حق واقعي ميبيند بله، البته ممكن است كه اشتباه بكند، بيخود دارد حق واقعي ميبيند. آنجا للشارع اين است كه وقتي ميبيند دارد اشتباه ميكند كه اين را مصداق حق واقعي ميبيند للشارع اين است كه بيايد موضوع را از دستش بگيرد. مثل آدم قطّاع، هي بيخود قطع پيدا ميكند خب شما ممكن است كه با او بحث بكني بگويي بيخود قطع پيدا كردي. يا وسواس، شك ميكند شما ممكن است كه شك او را از دستش بگيري. اما او دارد ميگويد كه اين حق واقعي است. وقتي دارد ميگويد كه اين حق واقعي است خب اين صغري است كبري را بر آن منطبق ميكند.
خب اين تتمهاي بود راجع به آن ابحاث. اين پرانتز را بستيم. حالا بحث اصلي ما اين بود كه حالا اين را بگوييم و ديگر ...
اين بود كه اگر لحق به بيع اكراهي رضايت و اجازه و اذن من له الحق، آيا در اينجا اين بيع اكراهي صحيح است يا صحيح نيست؟يك قول اين بود كه اين صحيح نميشود. با اجازهي بعد، لحوق اجازه بعد، يا اذن بعد، يا رضايت بعد، لا يصحّ، لماذا؟ به ادلهاي استدلال شده يكي به آيهي شريفه بود كه در آيهي شريفه فرموده كه فقط آن بيعي صحيح است آن تجارتي صحيح است كه عن تراضٍ منكم باشد. و اينجا اين تجارت عن تراضٍ منكم نيست. چون در حدوث ناشي نشد از تراضي، بله در بقاء وقتي راضي شد اين بيعي ميشود كه همراه رضايت است. ولي آيه نگفته كه بيع همراه رضايت درست است. فرموده بيعي كه از آن نشأت بگيرد اين از آن نشأت نگرفته. پس بنابراين به حكم حصري كه از آيه فهميده ميشود كه ميگويد فقط تجارةً عن تراض هست كه صحيح است و درست است. بنابراين بيع مكره قابل تصحيح نيست. فضولي را ممكن است بگوييم قابل تصحيح است ولي اين قابل تصحيح نيست. چون عن تراضٍ نبود. اين حرفي است كه زده شده.
امام جواب دادند از اين. اينجا دو تا جواب است يك جواب مرحوم امام قدس سره دادند و آن اين بود كه گفتند قبول است همينطور است. اما الغاء خصوصيت ميشود عن تراضٍ درست است كه در آيه ذكر شده، اما عرف فرقي نميبيند بين اينكه عن تراضٍ باشد يا در بقاء همراه با تراضي باشد. اين نشأت گرفتن از تراضي در نظر عرف خصوصيتي ندارد. حرف بر سر اين است كه اين نقل و انتقالي كه حالا ميخواهد بشود با رضايت همراه باشد. يك تعبّد خاصي كه بايد حدوثش از او باشد در اين چيزي نميبيند اين است كه اين نقل و انتقال همراه با رضايت باشد. حالا يا چون در اصل از آنجا تراوش كرده و چون غالباً هم اينجوري هست معاملات كه اكراهي در كار نبوده چيزي نبوده. فلذا فرموده عن تراضٍ، و الا مقصود همين است. خب اين يك بيان، يك جواب.
جواب دوم كه جواب شيخ اعظم است اين است كه حصر درست نيست. بله ميگويد يك مصداقي ذكر شده ولي حصر نيست. پس به آيه نميتوانيم استدلال بكنيم.
يك خرده طول كشيد ميخواستيم امروز راجع به اين جهت صحبت بكنيم كه اين حصر از آيه استفاده ميشود يا نه؟ اين هم يك بحث مختصري ان شاءالله در جلسهي بعد داريم وارد دليلهاي بعد ميشويم.