< فهرست دروس

درس خارج اصول استاد علی‌اکبر سیفی‌مازندرانی

1402/02/25

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ارتباط و علاقه فقه با سایر علوم

 

همه علوم را می توان به دو قسم تقسیم کرد: نظری و عملی.

بخشی از علم ها علوم تجربی و عملی هستند که با فعل انسان و برنامه زندگی انسان ارتباط دارند، و بخش دیگری هم علوم نظری هستند مانند فلسفه و سایر علوم نظری.

علوم نظری عمدتا ارتباطی با فقه ندارند، چون فقه مربوط به رفتار و عملکرد است، ولی در برخی از موارد و موضوعات، فقه نیز نظر می دهد، و آن در صورتی است که یک عقیده ای مثلا در فلسفه یا عرفان محل بحث باشد، که همان عقیده یکی از احکام خمسه را می تواند داشته باشد، مثلا وحدت وجود به آن معنایی که برخی گفته اند را بعضی از فقهاء موجب ارتداد دانسته اند.

بنابراین ممکن است فقه در مورد برخی از موضوعاتی که در علوم نظری بحث می شود نظر بدهد، که آیا فلان اعتقاد جایز است یا خیر، ولی غالبا اینگونه است که ارتباطی بین علوم نظری و فقه وجود ندارد.

اما علوم عملی، ارتباط با فقه دارند و فقه در مورد هر عملی نظر می دهد و یکی از احکام خمسه را مترتب می کند.

مثلا علومی مانند علم خانواده، اقتصاد، حقوق، طب، فرهنگ و هنر و ... به صورت مستقل و به معنای امروزیِ این علوم، خودِ این علوم اکثر مسائلشان معروضِ حکمی از احکام خمسه هستند.

بنابراین از این جهت که این علوم مجالات فقه، و مجاری احکام شرعی هستند، و احکام در آنها جریان دارد، از این جهت با علم فقه ارتباط پیدا می کنند. هرچند که این علوم فی نفسه علم مستقلی هستند و کاری با فقه ندارند ولی احکام فقهی در مسائل آنها جاری می شود، و این علوم از مجالات علم فقه محسوب می شوند.

خود فقه هم علم به احکام فرعیه بر اساس ادله تفصیلیه است. یعنی موضوع فقه، خود این احکام است، و موضوع اصول، ادله این احکام است.

این علم فقهی که موضوعش احکام است، این احکام خمسه در علوم مختلفی جریان پیدا می کند، که اینها را مجالات فقه می نامیم. و در «حلقات فقه فعّال» و «اضواء الفقاهة» پیرامون بسیاری از این مجالات بحث کرده و احکامشان را بیان کرده ایم.

این یک قسم از علاقه و ارتباط بین فقه و سایر علوم بود.

علاوه بر این گفتیم که برخی از علوم، نسبت به فقه حالت غایی دارند، یعنی در آن علوم از چیزهایی بحث می شود که غایت علم فقه هستند. مثلا در علم کلام پیرامون تکلیف صحبت می شود، و گفته می شود که تکلیف، لطف است، چون خداوند انسان را برای غرض عبادت آفریده است، و انسان با عبادت و اطاعت اختیاری از روی معرفت می تواند رشد کند و تقرب پیدا کند، و حکمت اقتضاء می کند که خداوند متعال برای اینکه انسان ها به هدف خلقت برسند، تکلیف و دین و شریعت جعل نماید، بنابراین خود این تکلیف لطف است.

همین تکلیف، موضوع علم فقه است. بنابراین ارتباط فقه با کلام اینچنین می شود که کلام نسبت به فقه غایت به حساب می آید.

اخلاق هم همین طور است که یکی از اهداف بعثت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله این بوده که بشریت به محاسن و مکارم بالای اخلاقی برسد. البته این به این معنا نیست که تا قبل از اسلام همه شرور بودند و اخلاق بد داشتند، خیر، بعضی ها اخلاق داشتند ولی کمالِ اخلاق را نداشتند.

این هدف و غرض از بعثت در برخی از مسائل فقه مطرح می شود، مثلا حرمت غیبت، حسد و کبر و چیزهایی مانند اینها در فقه مورد بحث واقع می شود.

به همین دلیل است که اخلاق را دو گونه می توان دید و نسبت آن با فقه را به گونه می توان بیان کرد، از یک جهت می توان آنرا غایت فقه دانست، چون غرض از فقه این است که مکارم اخلاق تکمیل شود، و از یک جهت هم می توان اخلاق را از مجالات فقه دانست، چون بسیاری از مسائل و قضایا در علم اخلاق معروضِ حکمی از احکام خمسه هستند.

سومین نوع ارتباط علوم با فقه هم این است که برخی از علوم مقدمه برای فقه هستند. مثلا علم لغت از مقدمات فقه است و دیروز مثال هلال را بیان کردیم و اهمیت علم لغت را در ضمن آن تشریح نمودیم.

در مورد هلال مثلا اگر عالمی همین امروز و در زمان ما به مردم بگوید اگر هلال را رؤیت کردید مثلا افطار کنید، مردم از رؤیت چه می فهمند؟

ممکن است گفته شود مراد از رؤیت، فقط دیدن با چشم عادی است و به غیر آن رؤیت صدق نمی کند، و ممکن است گفته شود که با دستگاهی مثل تلسکوپ هم اگر کسی ببیند، هرچند که با چشم عادی دیده نشود، باز هم رؤیت صدق می کند.

این یک بخش از قضیه است که پیرامون «رؤیت» است. و این ربطی به لغت ندارد، چون در لغت، همه اینها را رؤیت می گویند.

آنچه که بیان کردیم و گفتیم که ممکن است مراد از رؤیت فقط دیدن با چشم عادی باشد و ممکن است دیدن با دستگاه باشد، اینها مربوط به استعمال رایج عرفی است، وگرنه از نظر لغت همه اینها را رؤیت می گویند.

یک بخش دیگر مربوط به خودِ «هلال» است، که بیان کردیم بر اساس آنچه اصحاب لغت می گویند، لفظ «هلال» آن زمان بر ماه صادق است که از محاق بیرون آمده و قابل رؤیت برای عموم بشر باشد، و در غیر این صورت اصلا هلال صدق نمی کند.

موارد و نکات دیگری نیز در اینجا وجود دارد که نشان دهنده تاثیر علم لغت در فقه است.

مثلا معانی ابواب ثلاثی مزید، از جمله چیزهایی است که دانستن آنها در فقه تاثیرگذار است.

و همین طور حروف تعدیه، و نیز تفاوت بین کلمات مترادف، که برخی از کتاب ها مانند «معجم الفروق اللغویة» که برای ابی هلال عسکری است، متکفل این امر است که فرق بین کلمات مترادف را بیان کند.

علاوه بر این، گاهی در لغت، حالات مختلف مربوط به یک موضوع ذکر می شود، که چنین مواردی در «فقه اللغة» ثعالبی آمده است، مثلا در مورد خوردن، الفاظ مختلفی بکار رفته است، «اکل» برای انسان، «قرم» برای کودک، «همس» برای کهنسال، «قضم» برای علوفه خشکی که حیوان می خورد، «خضم» برای علوفه خیس و تازه که حیوانات می خورند، و «بلع» برای مار و امثال آن.

مثال دیگر هم در مورد نوشیدن است، که «شرب» برای انسان، و «رضع» برای نوزاد، و «ولوغ» برای حیوانات وحشی است.

 

سؤال: با توجه به اینکه حضرات معصومین علیهم السلام نقل به معنا کردن را اجازه داده بودند، آیا دقت در تفاوت این کلمات که مترادف هستند صحیح است؟ شاید عبارتی را که ما در حدیث می بینیم نقل به مضمون شده و آنچه که از حضرت صادر شده است کلمه مترادف باشد نه خود این کلمه.

جواب: حضرات معصومین علیهم السلام نقل به معنا را در صورتی اجازه داده اند که معنا به صورت کامل منتقل شود، مثلا می توان گفت که تعبیر «جلس» و «قعد» فرق ندارند، یا مثلا تعبیر «لا اشکال» و «لا بأس» با هم تفاوتی ندارند و هر دو، معنا را می رسانند، ولی برخی از کلمات ویژگی خاصی دارند که نمی توان کلمه دیگری را بجای آن بکار برد، چون معنا را به صورت کامل منتقل نمی کند.

 

بنابراین خود حضرات این نقل به معنا را مقید به این کرده اند که معنا منتقل شود، فلذا این شبهه و اشکال برطرف می شود.

این بحث ها در علم لغت بود.

علم صرف نیز در جای خودش دخل اساسی در فقه دارد.

مثلا در علم صرف گفته شده که فعل مضارع برای حال و استقبال وضع شده است، و اگر بر سرش سین یا سوف در بیاید وضعیتش فرق می کند، یا اگر «کان» بر سر مضارع در بیاید چنین می شود، و همچنین مثلا تفاوت لم و لما که هرکدام بر سر مضارع در بیایند چه حکمی پیدا می کند، یا مثلا اینکه مصدر خودش عاری از زمان است ولی اگر تصریف بشود به فعل زمان پیدا می کند، و همین طور معانی ابواب ثلاثی مزید، مثلا اینکه آیه شریفه در مورد پاک شدن از حیض، اگر «یطهرن» بدون تشدید خوانده شود یک معنا دارد و آن صرف پاک شدن از حیض است و معنایش این می شود که مباشرت به صرف پاک شدن جایز است، ولی اگر با تشدید خوانده شود و به باب برود معنای دیگری دارد، یعنی باید غسل هم انجام بشود تا مباشرت جایز شود.

در تهذیب اللغة ازهری چنین آمده است:

«طهر : قال الليث : الطَّهْر : نَقيض الْحَيض. يقال : طَهَرت المرأةُ ، وطَهُرتْ فهي طاهِرٌ : إذا انقطع عنها الدَّم ، ورأتِ الطُّهر. قال فإذا اغتسلت قيل : تطهَّرت ، واطَّهَرَت. قال الله جلّ وعزّ : (﴿وَإِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا﴾) [المَائدة : ٦]. وأخبرني المنذريّ ، عن أبي العبَّاس أنه قال في قول الله : جلّ وعزّ : (﴿وَلا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّى يَطْهُرْنَ فَإِذا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ﴾) [البَقَرَة : ٢٢٢] وقرىء (حتى يَطَّهَّرْن) .. قال أبو العبَّاس : والقراءةُ (يطَّهَّرْنَ) ؛ لأنَّ من قرأ (يَطْهُرْنَ) أراد انقطاع الدم ، (فَإِذا تَطَهَّرْنَ) : اغْتَسَلْنَ ، فيصير معناهما مختلفا. والوجهُ أن تكون الكلمتان بمعنى واحد ، يريد بهما جميعاً الغُسْلَ ، ولا يحلُّ المَسِيسُ إلّا بالاغتسال ، ويُصدِّق ذلك قراءة ابن مسعود : (حتى يتطهرن).»[1]

ایشان در ابتدا ذیل آیه را قرینه گرفته و گفته که صدر هم باید مشدد خوانده شود. و در پایان با تعبیر «و الوجه» نظر خودش را بیان کرده که هر دو تعبیر را به یک معنا دانسته است، بنابراین چه مشدد باشد و چه مخفف باشد در هر صورت به معنای غسل است.

شیخ طوسی نیز در تفسیر چنین فرموده است:

«و قوله: ﴿حَتَّى يَطْهُرْنَ﴾ بالتخفيف معناه: ينقطع الدم عنهن. و بالتشديد معناه: يغتسلن- في قول الحسن، و الفراء- و قال مجاهد، و طاوس: معنى تطهرّن: توضأن، و هو مذهبنا. و الفرق بين (طهرت) و (طهرّت) أن فُعل لا يتعدّى، لأن ما كان على هذا البناء لا يتعدّى، و ليس كذلك فعّل. و من قرأ بالتشديد قال: كان أصله «يتطهرن» فأدغمت التاء في الطاء. و عندنا يجوز وطئ المرأة إذا انقطع دمها، و طهرت و إن لم تغتسل إذا غسلت فرجها. و فيه خلاف، فمن قال: لا يجوز وطؤها إلا بعد الطهر من الدم، و الاغتسال: تعلق بالقراءة بالتشديد، فإنها تفيد الاغتسال، و من قال: يجوز، تعلق بالقراءة بالتخفيف و أنها لا تفيد الاغتسال. و هو الصحيح. و يمكن في قراءة التشديد أن تحمل على أن المراد به توضأن على ما حكيناه عن طاوس، و غيره.»[2]

بنابراین دیدیم که اگر فعلی ثلاثی مجرد باشد یک معنایی دارد و اگر به یک باب خاص برود معنایش متفاوت می شود.

بدرالدین زرکشی از اعظم علمای لغت و صرف و مفردات، چنین گفته است:

«قَالَ ابْنُ فَارِسٍ مَنْ فَاتَهُ عِلْمُهُ فَاتَهُ الْمُعْظَمُ لِأَنَّا نَقُولُ وَجَدَ كَلِمَةٌ مُبْهَمَةٌ فَإِذَا صَرَّفْنَاهَا اتَّضَحَتْ فَقُلْنَا فِي الْمَالِ وُجْدًا وَفِي الضَّالَّةِ وِجْدَانًا وَفِي الْغَضَبِ مَوْجِدَةً وَفِي الْحُزْنِ وَجْدًا وَقَالَ تَعَالَى: ﴿وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ﴾ حطبا} وَقَالَ تَعَالَى: ﴿وَأَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ﴾} فَانْظُرْ كَيْفَ تَحَوَّلَ الْمَعْنَى بِالتَّصْرِيفِ مِنَ الْجَوْرِ إِلَى الْعَدْلِ وَيَكُونُ ذَلِكَ فِي الْأَسْمَاءِ وَالْأَفْعَالِ فَيَقُولُونَ لِلطَّرِيقِ فِي الرَّمْلِ خِبَّةٌ وَلِلْأَرْضِ الْمُخْصِبَةِ وَالْمُجْدِبَةِ خُبَّةٌ وَغَيْرُ ذَلِكَ وَقَدْ ذَكَرَ الْأَزْهَرِيُّ أَنَّ مَادَّةَ دَكَرَ بِالدَّالِ الْمُهْمَلَةِ مُهْمَلَةٌ غَيْرُ مُسْتَعْمَلَةٍ فَكَتَبَ التَّاجُ الْكِنْدِيُّ عَلَى الطُّرَّةِ مَا ذَكَرَ أَنَّهُ مُهْمَلٌ مُسْتَعْمَلٌ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: {وادكر بعد أمة} {فهل من مدكر} . وَهَذَا الَّذِي قَالَهُ سَهْوٌ أَوْجَبَهُ الْغَفْلَةُ عَنْ قَاعِدَةِ التَّصْرِيفِ فَإِنَّ الدَّالَ فِي الْمَوْضِعَيْنِ بَدَلٌ مِنَ الذَّالِ لِأَنَّ ادَّكَرَ أَصْلُهُ اذْتَكَرَ افْتَعَلَ مِنَ الذِّكْرِ وَكَذَلِكَ مُدَّكِرٌ أَصْلُهُ مُذْتَكِرٌ مُفْتَعِلٌ مِنَ الذِّكْرِ أَيْضًا فَأُبْدِلَتِ التَّاءُ ذَالًا وَالذَّالُ كَذَلِكَ وَأُدْغِمَتْ إِحْدَاهُمَا فِي الْأُخْرَى فَصَارَ اللَّفْظُ بِهِمَا كَمَا تَرَى»[3]

مراد از «فاته علمه» علم لغت است، یعنی کسی که دستش از علم لغت خالی باشد، چنین حالتی دارد.

ایشان می گوید که ماده «قسط» در قرآن کریم یکبار به معنای ظلم و یکبار به معنای عدالت آمده است و کسی که توجه به این تصریف نداشته باشد معانی را متوجه نخواهد شد.

علم نحو نیز از مقدمات فقه است و در آن تاثیر دارد، چون علم نحو برای شناسایی اعراب آخر کلمات است و این اعراب، معانی را تغییر می دهد، بنابراین فقیه نیاز به این علم دارد، تا معانی آیات و روایات را بفهمد.


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo