< فهرست دروس

درس خارج فقه استاد علی اکبر سیفی مازندرانی

1401/10/11

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: وجوب قتل مدعی نبوت و شاک در نبوت

 

الثاني: من ادّعى النبوّة يجب قتله، ودمه مباح لمن سمعها منه إلّامع الخوف‌ كما تقدّم، ومن كان على‌ ظاهر الإسلام وقال: «لا أدري أنّ محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه و آله و سلم صادق أو لا» يُقتل.[1]

در کلمات اصحاب لا خلاف بود که «لا ادری ...» و هم چنین اظهار شک در نبوت، حکم سابّ را دارد، لکن روایاتی که هست، بعضی از این روایات، یعنی صحیحۀ عبدالله بن سنان عنوان «من شکّ» داشت. صحیحۀ عبد الله بن سنان: « أحمد بن أبي عبد الله البرقي في (المحاسن) عن أحمد بن محمد، عن ابن محبوب، عن عبد الله بن سنان، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: من شك في الله وفي رسوله فهو كافر.»[2]

هم چنین خبر حارث که لفظ «و الله ما ادری» داشت: « وعن علي بن إبراهيم، عن محمد بن عيسى، عن عبد الرحمن الأبزاري الكناسي، عن الحارث بن المغيرة قال: قلت لأبي عبد الله عليه السلام: لو أن رجلا أتى النبي صلى الله عليه وآله فقال: والله ما أدري، أنبي أنت أم لا، كان يقبل منه؟ قال: لا، ولكن كان يقتله، إنه لو قبل ذلك ما أسلم منافق أبدا. »[3]

در این روایت داشت که سیرۀ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود که اگر کسی این حرف را می گفت، او را میکشت.

علی ایّ حال با توجه به اتفاق اصحاب و دلالت نصوص، این به ظاهر می شود که به مجرد اظهار شک و لا ادری، قتلش واجب است.

لکن همانطور که دیروز اشاره کردیم اینطور نیست، بلکه باید در مقام انکار باشد، به مجرد شک مقصود نیست، وجهش هم نصوصی است که بعضی بزرگواران اشاره کردند. در همین بابی که روایت حارث را نقل کردیم، بعضی روایات هست که دلالت دارد بر اینکه مقصود جحود و انکار است:

وعن علي بن إبراهيم، عن العباس بن معروف، عن عبد الرحمن ابن أبي نجران، عن حماد بن عثمان، عن عبد الرحيم القصير، عن أبي عبد الله عليه السلام في حديث أنه كتب إليه مع عبد الملك بن أعين: سألت رحمك الله عن الايمان، والايمان هو الاقرار إلى أن قال: والاسلام قبل الايمان، وهو يشارك الايمان، فإذا أتى العبد بكبيرة من كبائر المعاصي أو بصغيرة من صغائر المعاصي التي نهى الله عنها كان خارجا من الايمان ساقطا عنه اسم الايمان وثابتا عليه اسم الاسلام، فان تاب واستغفر عاد إلى الايمان، ولا يخرجه إلى الكفر إلا الجحود والاستحلال أن يقول للحلال هذا حرام وللحرام هذا حلال ودان بذلك، فعندها يكون خارجا من الاسلام والايمان، وداخلا في الكفر الحديث.[4]

در مورد شخصی است که توبه می کند و گناهانش آمرزیده می شود، می فرماید: ان استتاب، اگر توبه کند، یعنی اگر کسی مرتکب فسق و گناه شد، ایمانش از بین می رود و فاسق می شود، با توبه ایمانش برمی گردد، در ادامه می فرماید « ولا يخرجه إلى الكفر إلا الجحود » چیزی جز انکار الله تعالی او را کافر نمی کند مگر جحود.

در روایت 56 همین باب دارد: کسی که جحود بکند کافر می شود، در ذیل آن روایت آمده است.

وعن عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد بن خالد، عن أبيه، عن خلف بن حماد، عن أبي أيوب، عن حمد بن مسلم قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام جالسا عن يساره وزرارة عن يمينه، فدخل عليه أبو بصير فقال: يا أبا عبد الله ما تقول فيمن شك في الله؟ فقال: كافر يا با محمد، قال: فشك في رسول الله؟ فقال: كافر ثم التفت إلى زرارة فقال: إنما يكفر إذا جحد .[5]

هم چنین باب 12 از ابواب صفات قاضی، در آنجا هم حدیث 11 این باب بر همین معنی دلالت دارد.

در مجموع این روایات مستفیضه هست. دو روایت صحیحه است و یکی معتبره است.

دلالت اینها صریح و روشن است که جحود و انکار موجب کفر می شود. فلذا این صحیحۀ عبدالله بن سنان که «من شک فی الله و فی رسوله فهو کافر» دارد همین متن در صحیحه دگیر هم هست، منتهی در ادامه می فرماید علی وجه الجحود، پس معلوم می شود که مقصود همان انکار است، و قول «لا ادری» و هم چنین اظهار شک اگر در مقام انکار باشد، یعنی قرینه باشد که در مقام انکار این اظهار را کرده و این لفظ را گفته است، حکمش قتل می شود، اجماع هم دلیل لبی است و قدر متیقن از اجماع هم با توجه به دلالت نصوص همین می شود، علاوه بر اینک عند الشک قاعدۀ درأ جاری می شود «تدرأ الحدود بالشبهات» که اگر در مقام انکار نبود، اگر در آنجا شک بشود در ثبوت در ثبوت حد، قاعدۀ درأ جاری است.

پس متیقن اجماع و ظاهر روایات مقام، جایی است که اظهار شک و همچنین قول «لا ادری» در مقام جحود باشد».

مدعی امامت

عرض کردیم در جواهر به صورت سؤال مطرح کرد و در آخر اشکال کرده است و اشکالش را هم عرض کردیم.

« وقد يلحق مدعي الإمامة بمدعي النبوة ، وكذا من شك فيه وكان على ظاهر التشيع كي يكون بذلك منكرا لضرورة الدين بعد أن كان عنده من الدين هو ما عليه من المذهب ، فهو حينئذ كمن أنكر المتعة ممن كان على مذهب التشيع ، وفي جملة من‌النصوص « أن الشاك في علي كافر » [١] ‌ولكن الانصاف بعد ذلك كله عدم خلو الحكم المزبور من إشكال ، ويجري الكلام في من أنكر أحد الأئمة عليهم‌السلام من أهل التشيع ، والله العالم.»[6]

اشکال این است که اصل امامت از ضروریات دین نیست ولی اگر به نحوی باشد که به تکذیب نبی صلی الله علیه و آله و سلم برگردد، یعنی به گونه ای ادعای امامت بکند که نبی صلی الله علیه و آله و سلم اصلا وصیّ تعیین نکرد، ظهوری که در اخبار از اینکه فلانی وصیّ هست- العیاذ بالله - او دروغ گفته، اگر از یک ناصبی یا مثل ناصبی کسی ادعای امامت کند به این کیفیت که بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هر کسی می تواند خلیفه و امام و ولی امر مسلمین بشود و ادعای امامت کند، با چنین لفظی و قرینه ای که در کلامش باشد که در واقع نبی صلی الله علیه و آله و سلم را در وصیی که تعیین کرده تکذیب کند، که در اینصورت قطعا مرتدّ می شود. فلذا باید این را استثناء کرد «الا اذا کان دعوی الامامة بحیث یوجب تکذیب النبی صلی الله علیه و آله و سلم فی وصایته» که در این صورت مرتد می شود و حکمش جاری می شود.

هم چنین روایات فراوانی هست که می فرماید: « عَلِيٌّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ يُونُسَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ اَلْفُضَيْلِ قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ أَفْضَلِ مَا يَتَقَرَّبُ بِهِ اَلْعِبَادُ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قَالَ أَفْضَلُ مَا يَتَقَرَّبُ بِهِ اَلْعِبَادُ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ طَاعَةُ اَللَّهِ وَ طَاعَةُ رَسُولِهِ وَ طَاعَةُ أُولِي اَلْأَمْرِ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ حُبُّنَا إِيمَانٌ وَ بُغْضُنَا كُفْرٌ [7] . انواع این روایات زیاد هست که اینها همه حمل می شود یا بر کفر باطنی، یا به گونه ای که به جحود و انکار نبی صلی الله علیه و آله و سلم برگردد. یا اینکه کفر در روایات اعم است از کفر ظاهری که موجب حد و ارتداد است و احکامی مثل نجاست را دارد، در بسیاری از روایات کفر آمده و مقصود کفر باطنی هست «من ترک الصلاة متعمّدا فقد کفر»، این کفر آن کفر معهود و مصطلح که موجب نجاست باشد و یا احکام دیگری که بر او مترتب می شود نیست. گفته اند این کفر به معنای کفر باطنی هست که او در درون انکار درونی دارد.

 

سؤال: کفر باطنی دارد یعنی چی؟

جواب: یعنی او در ظاهر خدا را انکار نمی کند و بلکه اذعان هم می کند لکن در جان خودش ایمان نیست. در مقابل ایمان. یعنی ایمان درونی ندارد. نقطۀ مقابل ایمان در او هست.﴿مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ﴾[8] ، دو تا نمی شود در یک قلب باشد، وقتی ایمان خالی شد، در اینصورت جای کفر می شود فلذا در اینجا مقابله انداخته که حبّنا ایمان و بغضنا کفر، یعنی آن با ایمان جمع نمی شود.

 

سؤال: در اینصورت، مثل آیۀ شریفه شریفه ﴿وَلَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا﴾[9] ، چطور مؤمن را بر اسلام حمل می کردید؟

جواب: در اینجا مؤمن اعم است از مسلم یا مؤمن به معنای اخصّ.

 

سؤال: چون در مقابلش کفر بود فلذا ایمان را بر اسلام حمل کردید، ما می گوییم در اینجا هم همین کار را بکنید.

جواب: بله، کفر به دو معنی اطلاق می شود، هم به معنای کفر ظاهری و هم به معنای کفر باطنی در صورتی که قرینه داشته باشیم.

 

سؤال: عرض ما این است که مقابله ای که شما انجام دادید، در آیه هم همین کار را بکنید، در حالی که آقایان ایمان را بر اسلام حمل کرده اند، در اینجا ایمان در مقابلش کفر آمده، ایمانی اگر در مقابلش کفر آمده باشد بر اسلام حمل می شود.

جواب: بله البته در آیۀ شریفه که ﴿لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلا﴾ چون اینجا آیۀ شریفه هست، در آیات شریفۀ قرآن لفظ ایمان اعم است از ایمان و مسلم، و کافرین هم آن کافرینی هست که ظهور دارد در کافری که خدا را قبول ندارد. اینجا قرینۀ قطعیه داریم که مقصود کفار ملحد و مشرک هستند، بین مسلمین و مؤمنین مقابله انداخته است. در قرآن مجید هم لفظ مؤمن به معنای مؤمن خاص نیامده است، و اینجا قرینه است که کافر به آن معنی است. اما در بحث ما که فرموده «حبنا ایمان و بغضنا کفر» یا «من ترک الصلاة فقد کفر» در اینگونه موارد قطعا مراد کفر ظاهری نیست.

 

البته اگر کسی بغض دارد ولی اظهار نکرده، آیا فقهاء در اینجا گفته اند او کافر است یا اینکه باید عداوتش را اظهار بکند؟ ناصب یعنی نصب العداوة، به این معنی است. صرف بغض قلبی ملاک ناصب بودن و ترتب کفر نیست، ناصب را به این تعریف نکرده اند، هم در نص و هم در کلمات اصحاب نصاب به کسی گفته می شود که بغضش را اظهار بکند. حالا در هر حال در اینجا قطعا نیست، چون در روایات مختلف داریم که مسلمین و مؤمنین و حتی شیعه بعضی از واجبات ضروری را ترک بکنند به آنها نسبت کفر داده شده است، در حالی که اینها با این کافر نمی شوند، اهل عامه نیز همینطور. معروف بین قاطبۀ علماء ما از قدیم، اکثر قریب به اتفاق آنها، حکم به کفر اهل عامه نمی کنند، مگر ناصبی که نصب عداوته، در رساله های عملیه هم که می بینید که گفته می شود اگر کسی به اهلبیت صلوات الله علیهم را دشنام بدهد کافر و نجس می شود، این باید اظهار شود.

 

سؤال: آیه نفی سبیل شامل منافقین هم می شود؟

جواب: بله، منافقین در قرآن مجید می شود، چون منافقین در قرآن مجید همه به معنای کافر هستند. منافقین در روایات اعم است.

 

سؤال: منافقین مصداق مسلمین هستند؟

جواب: بله، منافق درجات دارد. در روایات به مسلمی که فلان فلان صفت را داشته باشد می فرماید منافق است، من ترک صلاة الجمعة ثلاثة اسبوع متوالیا فهو کتب علیه منافق.

 

امثال این روایات فراوان است «کفی فی النفاق ان یکون ذو اللسانین» یعنی زبانش با قلبش دو تا باشند.

منافق به معنای کافر نیست، اما در قرآن مجید هر جایی که منافقین در زمان نبی صلی الله علیه و آله و سلم بودند، اینها از کفار بودند.

موضوع: اعتبار قصد و جدّ در سبّ.

قبلا بیان کردیم.

موضوع: الحاق سایر انبیاء علیهم السلام در مسألۀ سبّ.

در این الحاق مخالفت شده است، همانطور که صاحب جواهر اشکال کرده چون نه اجماعی در بین هست، چون در الحاق انبیاء علیهم السلام اختلاف هست، علاوه بر اینکه نصی هم بر این دلالت ندارد، مضافا بر اینکه نصوصی هست که اگر کسی انبیاء سلف را سبّ نماید یا شبه سبّ، مستحق حدّ دو برابر حدّ زنا هست، در بعضی از نصوص کمتر از این هم آمده است. اینها همه در مجموع نفی می کند که حکم سابّ را داشته باشد، و یا لا اقل متیقن این است که دلیلی بر الحاق نداریم.

 

سؤال: اگر کسی ادعا کند خضر نبی هست، یعنی انبیاء زنده را، حکمش چیست؟

جواب: این هم به همان ملحق می شود چون هم نسبت افتراء داده و هم ادعای نبوت کرده.

 

سؤال: ادعای امام زمانی چطور؟

جواب: ادعای امام زمانی شخص را مرتد و کافر نمی کند اما مستحق تعزیر به اشدّ وجه هست.

 

چون اصل امامت از ضروریات دین خدا نیست و ما تابع احکام ظاهری هستیم. حدود الهی را باید به همان نحوی که در روایات آمده حفظ کنیم.

البته ممکن است به عناوین دیگری معنون بشود بشود مثلا افساد و ... باشد که در اینصورت بله.

موضوع: من عمل بالسحر.

الثالث: من عمل بالسحر يقتل إن كان مسلماً، ويُؤدّب إن كان كافراً، ويثبت ذلك بالإقرار، والأحوط الإقرار مرّتين، وبالبيّنة. ولو تعلّم السحر لإبطال مدّعي النبوّة فلابأس به، بل ربما يجب.[10]

عبارت ریاض:

« يقتل الساحر إذا كان مسلما، ويعزر إذا كان كافرا) بلا خلاف فتوى ونصا[11]

جواهر هم همین را آورده است:

«من عمل بالسحر يقتل إن كان مسلما ويؤدب إن كان كافرا ) بلا خلاف أجده فيه»[12]

پس اجماع هست.

و نصوص هم همینطور است. در معتبرۀ سکونی این تفصیل را دارد.

معتبرۀ سکونی:

« محمد بن يعقوب، عن علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن النوفلي، عن السكوني، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: قال رسول الله صلى الله عليه وآله: ساحر المسلمين يقتل (*) وساحر الكفار لا يقتل، فقيل: يا رسول الله صلى الله عليه وآله ولم لا يقتل ساحر الكفار؟ قال: لأن الكفر [الشرك] أعظم من السحر، ولأن السحر والشرك مقرونان.»[13]

« لأن الكفر [الشرك] أعظم من السحر، ولأن السحر والشرك مقرونان » کفر یا شرک از سحر عظیم تر هست و به خاطر اینکه او کافر هست و به ذات ربوبی اعتقاد ندارد، اینچنین شخصی به یک گناه اعظمی دچار هست و ما نمی توانیم بگوییم کل کفار را به دلیل کافر بودن کشت، مگر اینکه با ائمۀ کفر که افساد می کنند و بین امت‌های خودشان و بین تعالیم و معالم دین خدا و احکام الهی و احتجاج و استدلال به معارف الهی حائل و مانع باشند که در قرآن می فرماید «قاتلوا ائمة الکفر» و روایات دارد و مورد اتفاق همه هست که طرف قتال با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، سران کفر و ائمۀ کفر بودند و مشرکینی که در مقام حرب و براندازی حکومت اسلام و قتال مسلمین برمی آمدند، اینها را. پس یا محارب باشند و یا اینکه سران کفر باشند، البته در جهاد ابتدائی بعد از دعوت کردن که اگر بعد از دعوت مخالفت کردند، در اینصورت با سران کفر جهاد ابتدایی می شود، اما اینکه هر کسی که به دلیل اینکه کافر هست واجب باشد او را بکشیم، چنین حکمی در اسلام نداریم و لذا او کافر هست و ساحر هم نهایتا در حد کفر بشود، کافر بود، مسلمان چون با سحر از اسلام به ارتداد و کفر عدول می کند و یا اینکه مسلمان بود و الان در حکم کافر قرار می گیرد، نتیجه این می شود که قتلش واجب می شود، یعنی مسلم خصوصیتی دارد که کافر آن خصوصیت را ندارد.

 

سؤال: عدم قتل به خاطر عدم اقتضاء زمانی هست؟ یعنی به خاطر اینکه اسلام اقتدار ندارد حکم چنین است؟ یا مطلقا حکم چنین است؟

جواب: در اسلام مطلقا نیست که در آیات و روایات تشریع نشده که هر کافری را باید کشت. مگر اینکه محارب باشد و الا ذمی باشد که تحت ذمه می آید و غیر ذمی هم باشد، وقتی در مقام حرب باشد دلیلی بر قتال نداریم.

 

موثقۀ اسحاق بن عمار:

« وعنه، عن الحسن بن موسى الخشاب، عن غياث بن كلوب بن قيس البجلي، عن إسحاق بن عمار، عن جعفر، عن أبيه أن عليا عليه السلام كان يقول: من تعلم شيئا من السحر كان آخر عهده بربه وحده القتل إلا أن يتوب الحديث.»[14]

« من تعلم شيئا من السحر كان آخر عهده بربه وحده القتل إلا أن يتوب الحديث » همینکه سحر را یاد گرفته که می خواهد عمل بکند با خدای خودش خداحافظی کرده است، یعنی او از توحید و ایمان به خدا دست کشیده است و حدّش قتل است مگر اینکه توبه کند.

این روایت دلالت دارد که حکمش حکم سابّ نیست، بلکه حکم مرتد است، و عام سحر قابلیت استتابه دارد.

موثقۀ عمرو بن خالد:

« محمد بن الحسن باسناده عن محمد بن الحسن الصفار، عن أبي الجوزاء عن الحسين بن علوان، عن عمرو بن خالد، عن زيد بن علي، عن أبيه، عن آبائه قال: سئل رسول الله صلى الله عليه وآله عن الساحر، فقال: إذا جاء رجلان عدلان فشهدا بذلك فقد حل دمه.[15] »

تعبیر به موثقه شده چون عمرو بن خالد گرچه از رجال عامه هست، لکن مورد توثیق ابن فضال هست و گفته شده میل و محبت شدیدی به اهلبیت علیهم السلام داشته.

این روایت دلالت دارد که با بینه هم ثابت می شود. یعنی کافی است که بینه اقامه شود، یعنی فقط رأی العین معتبر نیست.

خبر زید الشحّام:

«وعن حبيب بن الحسن، عن محمد بن عبد الحميد العطار، عن بشار [سيار]، عن زيد الشحام، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: الساحر يضرب بالسيف ضربة واحدة على رأسه. »[16]

« الساحر يضرب بالسيف ضربة واحدة على رأسه » این حکایت از مرگ و قتلش دارد.

دلالت این روایات روشن هست و چند نکته از آن استفاده می شود:

1. تفصیل بین ساحر مسلمان و ساحر کافر که دومی یعزّر و یؤدّب لکن مسلمان کشته می شود.

2. سحر با بینه هم ثابت می شود که موثقۀ عمرو بن خالد دلالت داشت و لزومی ندارد که به حضور ببیند و علم وجدانی لازم نیست.

3. اگر توبه کند، توبه اش قبول می شود.

اگر چنانچه تعلم سحر برای ابطال سحر باشد، در اینصورت می توان از این نصوص ادعای انصراف کرد، شک نیست که این نصوص هرگز کسی را که به غرض و هدف ابطال سحر و مبارزۀ با ساحر یاد بگیرد مقصود نیست، و الا اگر قرار باشد این هم حرام باشد و مجازات داشته باشد، در اینصورت کسی نیست که در مقابل ساحرین بایستد و سحرشان را باطل کند، و اینها دائما دیگران را اذیت می کنند و کسی نیست که سحرشان را ابطال کند. البته در اینجا روایت خاصی نیست لکن علی القاعده است و مذاق شارع را نیز می توان در اینجا به دست آورد که وقتی می فرماید عمل به سحر در حد شرک است، مقصود این فرد نیست، چون این فرد می خواهد مظهر شرک را از بین ببرد و این را مقدمة یاد گرفته است. فلذا نصوص مقام از این تعلم سحر لاجل الابطال انصراف دارد و فقهاء هم بالاتفاق همین را گفته اند که تعلم سحر لاجل ابطال السحر جایز است و بلکه حتی بعضی از فقهاء مثل شهید و دیگران واجب کرده اند اگر چنانچه جامعه ای باشد که سحر رواج پیدا کن و مورد اذیت بشوند یا به بی دینی گرایش پیدا کنند در اثر آن که در اینصورت نهی از منکر واجب می شود و تعلم سحر مقدمۀ نهی از منکر است، چون قلع مادۀ فساد و از بین بردن منکر از مراتب نهی از منکر است و این گاهی متوقف بر تعلم سحر است.


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo