< فهرست دروس

درس اصول استاد رشاد

96/07/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: الفريدة الثانية: في سياغ تعلّق الخطاب الشرعي بالحکم الجَماعي و کيفيته

ما بحثي را به‌عنوان تقسيم حكم و به فردي و اجتماعي شروع كرديم و تعريفي هم كه ارائه كرديم، هرچند ممكن است اگر اين بحث توسعه پيدا كند كساني بيايند و تعريف دقيق‌تري ارائه كنند، ولي اجمالاً عرض كرديم: «ان الحكم الجماعي هو عبارة عن مشيت الله التشريعية التي لا يمكن تعديتها عادتاً الا بقيام الجماعه بما هم جماعه، أو لا تتحقق غايتها كما هي الا به، كاقامة الحكم الديني و عقد الاقامة. كما قال الله تعالي: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ».[1] مثال‌هايي را هم از مصداق حكم اجتماعي عرض كرديم: «كاقامة العدل و كرعاية العامة و كبعض مراتب الامر بالمعروف و النهي عن المنكر، و كالجهاد في سبيل‌الله و كالدفاع عن كيان الامة و بيضة الاسلام و كاستصلاح الشؤون العباد و استعمار البلاد».

در مقابل آن حكم فردي را اين‌گونه تعريف كرديم: «والحكم الفردي عبارة عن مشيت الله التشريعية التي لا يتوقف امتثالها أو وصول غايتها باقدام الجماعة». و توضيح داديم كه اين تقسيم از جمله تقسيمات مقام چهارم، يعني مقام امتثال و تطبيق است كه در تعريف هم اشاره به همين نكته هست. همچنين عرض كرديم ما در قالب سه مبحث اين مطلب را طرح خواهيم كرد كه اولين آن تعريف و بيان اقسام و ملاك فردانيت و جمعانيت است. دومين بحثي كه بايد مطرح كرد اين نكته است كه وقتي مي‌گوييم حكم اجتماعي است به اين معناست كه مخاطبِ خطاب حكمي جامعه باشد. آيا چنين چيزي مي‌شود؟ چگونه ممكن است قانونگذار و شارع جامعه را مخاطب قرار بدهد؟ مگر جامعه چيست؟ حسب بعضي از نظريه‌ها جامعه اصلاً وجود خارجي ندارد. شما اگر مي‌خواهيد كسي يا چيزي را مورد خطاب قرار بدهيد بايد وجود خارجي هم داشته باشد. چگونه مي‌توان به چيزي كه نيست خطاب كرد؟ لهذا اين نكته كه چگونه خطاب مي‌تواند به مجتمع تعلق بگيرد بحث قابل تأملي است. چنان‌كه نسبت به بعضي از انواع حكم‌ها نيز همين بحث مطرح بود، مثلاً در خطاب تخييري يا خطاب كفايي، با توجه به شناوربودن و نامعلوم‌بودن مخاطب چگونه صورت مي‌پذيرد. بنابراين سؤال دوم اين است كه خطاب در احكام اجتماعيه به چه چيزي تعلق مي‌گيرد.

براي اينكه اين بحث روشن شود ناچار هستيم مبحثي را رنگ فلسفي غليظ دارد مطرح كنيم و آن ماهيت جامعه و اجتماع و نسبت بين جامعه و فرد است. جامعه چيست؟ مجتمع چيست؟ و چه نسبتي بين جامعه و فرد هست؟ آيا جامعه حقيقي است و فرد اعتباري است، يا فرد حقيقي است و جامعه اعتباري است؟ آيا افراد وقتي كنار هم قرار مي‌گيرند و يك جامعه را تشكيل مي‌دهند اتفاقي جديدي مي‌افتد. آيا به تعبير علامه يك كينونت و يك وجودي پديد مي‌آيد؟ اگر چندصدهزار و چندصدميليون نفر تجمعي مي‌كنند آيا اين تجمع افزوده‌اي دارد غير از اين آحاد؟ آيا يك جامعه‌ي ميليوني يك ميليون نفرنفر است؟ و يا وقتي اين يك ميليون نفر پراكنده هم باشند و هركدام در يك نقطه از جهان بودند، همگي افراد بودند، اما وقتي در چارچوب يك جامعه تجمع مي‌كنند، هرچند افراد هستند، اما اين تجمع يك افزوده‌اي دارد و يك كينونت و بودني را سبب مي‌شود و يك ماهيت يا شبه‌ماهيتي به‌وجود مي‌آيد كه سرشت و صفات و خصائل و خصوصيات خود را خواهد داشت؛ يعني چيزهايي اضافه بر آنچه از افراد توقع مي‌رفت به‌وجود مي‌آيد. آيا اين‌گونه؟ اين مسئله در چه حدي است؟ آيا فرد در اينجا از ميان برمي‌خيزد؟ و هنگامي‌كه يك فرد جزئي از يك جامعه مي‌شود هويت فردي او از بين مي‌رود؟ يا خير، جامعه هويت خودش را دارد و يك هويت ثانوي پديد مي‌آيد و يك كينونت ثانوي به‌وجود مي‌آيد و افراد نيز به جاي خود هستند.

به هر حال در اين بين اينكه جامعه چه هويتي دارد، داراي حقيقت هست يا نيست؟ اگر نيست يعني وقتي‌كه عده‌ي كثيري از انسان‌ها در كنار هم قرار مي‌گيرند درست مثل همان حال و زماني هستند كه در كنار هم نيستند، يا وقتي كنار هم قرار گرفته‌اند افزوده‌اي ايجاد مي‌شود؟ آن افزوده چيست و چقدر است و تا چه حد است؟ آيا هويت فرد از ميان برمي‌خيزد و از بين مي‌رود و فقط يك هويت جمعي برجاي مي‌ماند؟

اين بحث بسيار بااهميت است و اولاً مي‌تواند اساس علم جامعه‌شناسي باشد، يعني اگر در جامعه‌شناسي اين مسئله حل نشود بحث‌ها بنياد پيدا نمي‌كند. اگر اين مسئله حل نشود جامعه‌شناسي معنا ندارد، و چند سؤال بيشتر نمي‌ماند كه جواب آنها هم روشن است. ولي اگر بخواهيم يك دانشي به نام جامعه‌شناسي داشته باشيم بايد اين مسئله را حل كنيم، چه آنكه موضوع آن دانش به‌وجود مي‌آيد. فقط علم جامعه‌شناسي هم نيست، بلكه بايد تعميم داد و گفت كه علوم اجتماعي در گروه آن هستند كه ما اين مسئله را حل كرده باشيم.

در حوزه‌ي فقه و اخلاق نيست، حتي اگر در عداد علوم اجتماعي قلمداد نشوند، مسئله در گرو اين موضوع است، چون به هر حال ما گرچه به‌عنوان يك بخش و فصل مبحث تقسيم حكم به فردي و اجتماعي را طرح مي‌كنيم، اما اگر چنين چيزي مطرح هم نشود بسيار روشن است كه غرض حكم، حقوق، قانون بيشتر جامعه است و بايد ديد كه اين محل چيست و چه نسبتي با فرد دارد. بسياري از قوانين و گزاره‌هاي حقوقي و فقهي در گروه تعيين‌شدن نسبت بين فرد جامعه هستند، ولو اينكه اين بحث‌ها نشده باشد، اما عملاً در فقه، حقوق، اخلاق و حتي ديگر علوم اجتماعي، مثل علوم سياسي، ماهيت جامعه و نسبت فرد و جامعه و اصالت و اعتباري‌بودن يكي از اين دو و يا يك وضعيت ثالثي بتوان فرض كرد، بايد همگي روشن شود تا بتوان در اين مباحث ورود كرد. لهذا يكي از بحث‌هاي پرچالش و پيچيده‌ي روزگار ما در ميان متفكران و روشنفكران همين بحث است.

اين سؤال عبارت است از اينكه: آيا فرد اصيل است و جامعه اعتباري است؟ در واقع چون چند نفر دور هم جمع مي‌شوند، اعتبار مي‌كنيم، قرارداد مي‌كنيم و يا بالاتر از اين، انتزاع مي‌كنيم چيزي را كه از آن به جامعه تعبير مي‌كنيم، والا جامعه واقعيت خارجيه نيست و فاقد واقعيت خارجي است. يا نه، برعكس، فرد وقتي جزء جامعه مي‌شود هويت مي‌بازد و چيزي از او باقي نمي‌ماند، مگر آن جزئيت در جامعه كه بخشي از جامعه است و هضم جامعه مي‌شود و در نتيجه از واقع خارجي حذف مي‌شود. كدام اصيل هستند؟ كدام اعتباري‌اند؟ يا وضعيت بينابيني وجود دارد؟

يك نظريه مي‌گويد انسان موجود اجتماعي و اجتماعي‌الطبع است، و يا به تعبير رايج‌تر مدني بالطبع است. ارسطو، فارابي و بسياري از حكماي گذشته اين‌گونه تعبير مي‌كنند. شبيه به نسبتي كه زن و مرد با هم دارند، كه اصلاً در خلقت خداوند متعال اين‌گونه خلق كرده است. خداوند متعال زن و مرد به لحاظ فيزيكي و رواني هم اين‌گونه خلق كرده كه اينها بايد با هم زندگي كنند و نهادي به نام خانواده را تشكيل بدهند. اين تركيب مبناي حقيقي دارد و يك تركيب حقيقي قلمداد مي‌شود. حال آيا جامعه هم همين‌گونه است؟ يا نظير يك سري وجودات مفرده‌ي جداي از هم است كه انباشته شده‌اند؟ مثلاً شما هزار قطعه سنگ را كنار هم مي‌گذاريد و البته روي آن اسم هم مي‌گذاريد و مي‌گوييد تپه، در وجود آن آحاد و اجزاء تغييري ايجاد نمي‌شود. آيا جامعه هم اين‌گونه است؟ يا احياناً مثل قطعات يك دستگاه است، ولو اينكه اجزاي مختلفي هستند ولي وقتي جفت و جور مي‌شوند و كنار هم قرار مي‌گيرند با يكديگر نسبتي برقرار مي‌كنند و هركدام در قياس و نسبت به ديگري كاركرد خاصي دارند و وقتي با هم جمع مي‌شوند آن كاركردها روي هم رفته يك كاركرد جمعي را پديد مي‌آورد؟ كداميك از اينهاست؟

اگر انسان اجتماعي است، اجتماعيت او بالطبع و تكوين است يا بالجبر و تدبير است؟ يك وقت مي‌گوييد كمال بشر در زيست جمعي است، طبعش به زيست جمعي كشش دارد، فطرتاً علاقه‌مند به زندگي جمعي است. يك وقت هم مي‌گوييد اين‌گونه نيست كه طبعاً كشش داشته باشد، و مثلاً دوست دارد به يك جزيره برود و در آنجا راحت باشد. ولي مي‌بيند كه نياز دارد. از او كاري برمي‌آيد كه نياز ديگري را مرتفع مي‌كند و از ديگري هم كاري برمي‌آيد كه نياز او را مرتفع مي‌كند. اين دو كارايي دارند كه نياز سومي را مرتفع مي‌كند. همه‌ي آحاد وقتي كنار هم هستند نيازهاي يكديگر را مرتفع مي‌كنند و درنتيجه جبر نياز آنها كنار هم قرار داده. اجتماعي‌اند ولي اجتماعي‌بودنشان طبيعي نيست، بلكه جبري، مصلحتي و تدبيري است.

نظر اول معروف است و امثال ارسطو و فارابي و بسياري از حكماي قديم ما هم همين نظر را دارند و از آن به مدني‌الطبع‌بودن انسان تعبير مي‌كنند. ديگراني هم هستند كه اين‌گونه اعتقاد ندارند و ازجلمه مرحوم علامه طباطبايي نظريه‌اي دارد كه با اصلاح آن نظريه آن را به‌عنوان نظريه‌ي مختار برخواهيم گزيد. نظر ايشان اين است كه يك امر بينابين است، نه اينكه بگوييم آحاد وقتي كنار هم جمع مي‌شوند با آنهايي كه از هم دورند و در سراسر جهان پراكنده‌اند هيچ تفاوتي ندارند، يا هيچ كشش دروني وجود ندارد. از آن طرف هم آنچنان نيست كه بگوييم اينها در هم ادغام مي‌شوند، آنچنان كه هويت فردي در اين ميان ازبين مي‌رود. درست اين است كه ببينيم چه وضعيت‌هايي مفروض است كه البته اين مفروضات نوعاً قائل هم دارند.

فرض اول: اين است كه بگوييم تركيب جامعه اعتباري محض است. مثل قطعات سنگي كه يك‌جا جمع شده‌اند، هرچه هست اينها سنگ‌هايي هستند كه در كنار هم قرار گرفته‌اند. اينها به لحاظ حالت قرارگرفتن مي‌توانستند پراكنده باشند، ولي اكنون به‌صورت ديگري قرار گرفته‌اند. هيچ چيزي اين ميان رخ نداده كه بگوييم يك‌يك اينها هويتشان را از دست داده‌اند يا با كنار ديگري قرارگرفتن يك كاركرد جديد پيدا كرده‌اند. در نتيجه جامعه چون وحدت واقعي ندارد، وجود واقعي هم نخواهد داشت. ده هزار كتاب كنار هم در قفسه قرار مي‌گيرند و اسم واحد پيدا مي‌كنند و مي‌گويند كتابخانه. انگار يك وجود خارجي واقعي اينجا به‌نام كتابخانه وجود دارد، درحالي‌كه چيزي نيست جز اينكه كتاب‌ها كنار هم قرار گرفته‌اند. اگر اين كتاب‌ها در يك سالن خيلي بزرگ قرار مي‌گرفتند، فاصله‌ي هر كتاب با كتاب ديگر دو متر مي‌شد و ديگر نمي‌گفتند كتابخانه.

فرض دوم: اين است كه اين‌طور نيست كه بگوييم هيچ واقع خارجي‌اي نيست و اصلاً فرض و اعتبار محض است؛ بلكه يك واقع خارجي وجود دارد كه ما اين عنصر جمعي و هويت جمعي را از آن انتزاع مي‌كنيم و يك منشأ انتزاعي در خارج دارد و اعتباري محض نيست كه شما بگوييد هيچ‌چيزي در خارج نيست. بله؛ اگر خودش در خارج وجود خارجي ندارد، مثل فوقانيت و تحتانيت، اما يك فوقي و تحتي هست كه ما از آن انتزاع مي‌كنيم. مثلاً سقف است و بالاست و از اين بالابودن ما فوقانيت را انتزاع مي‌كنيم. كف هم پايين است كه تحتانيت را از آن اقتضاء مي‌كنيم. خود تحتانيت و فوقانيت وجود خارجي ندارند، اما به اعتبار يك واقع خارجي ديگر ما اين واقعيت ساختگي و فرضي را انتزاع مي‌كنيم. مثل فرض اول نيست كه وهمي باشد، بلكه يك منشأ خارجي دارد. در فرض اول تپه يك امر وهمي بود و واقعي نبود، اما اينجا وهمي مطلق نيست، بلكه يك خارجي وجود دارد كه ما از خارج آن را انتزاع مي‌كنيم. مثلاً قطعات يك ماشين درست است كه هريك وجود خارجي مشخصي دارند، اما اينكه كنار هم قرار گرفته‌اند و يك كاركرد مشترك پيدا كرده‌اند يك مطلب واقعيِ خارجي است، آنگاه اسم اين حالت و وضعيت جديد را كه با تركيب به‌وجود آمده ماشين مي‌گذاريم.

در اينجا از معاصرين خوشبختانه مرحوم علامه بحث خوب و قوي‌اي كرده‌اند، سپس شهيد مطهري به دنبال ايشان كه عمدتاً در تأييد ايشان بحث كرده. بعد از ايشان آيت‌الله مصباح در نقد و رد شهيد مطهري بحث كرده. همزمان شهيد صدر هم در اين زمينه بحث خوبي دارد. ايشان گفته‌اند كه در كنار اقتصادنا، مجتمعنا هم نوشته‌ام يا مي‌خواهم بنويسم كه معلوم نشد آيا نوشته بوده‌اند و در اين حمله‌ها از بين رفته، يا مي‌خواسته‌اند كه بنويسند. البته يكي از شاگردان ايشان كتابي به‌عنوان مجتمعنا نوشت.

اين چهار بزرگوار از فلاسفه‌ي معاصر مسلمان و از علماي شيعه بحث نسبتاً خوبي هم انجام داده‌اند و آراي آيت‌الله مصباح نسبت به بزرگوار ديگر متفاوت است. مواضع آن سه نفر كمابيش به هم نزديك است، گرچه تفاوت‌هايي هم وجود دارد.

فرض سوم: اين است كه بگوييم نه اينكه اعتباري محض باشد و نه حتي در حد انتزاعي باشد و نه از آن سو كه بگوييم يك حقيقت خارجيه‌اي به‌وجود مي‌آيد، آن‌سان كه فرديت از ميان برمي‌خيزد و از بين مي‌رود، بلكه يك چيز بينابين است. به اعتبار ديگر تركيب نه اعتباري محض است و نه حقيقي صرف است، بلكه بايد يك چيز تركيب نسبي را بايد فحص كرد و آن اين است كه وقتي اجتماع پديد مي‌آيد نه فرد فردانيتش ازبين مي‌رود و نه جامعه يك تركيب حقيقي را ايجاد مي‌كند، نظير تركيب بين زن و مرد و تشكيل نهاد خانواده، ولي يك امر بينابين است. هم فرد در فردانيتش به جاي خود باقي است، اما وقتي در جمع قرار مي‌گيرد تأثراتي از جمع و از آحاد آن جمع مي‌گيرد، چنان‌كه از بسياري از عوامل ديگر هم انسان تأثير مي‌پذيرد و هويتش شكل مي‌گيرد. اين واقعيتي است كه فرد در جمع يك هويت ديگري پيدا مي‌كند اما نه اينكه فردانيتش محو شود. از آن طرف هم جمع براي خودش خصوصيات و خاصيت‌هايي دارد، و اين را از آيات و روايات هم مي‌توانيم استفاده كنيم، اما نه در آن حد كه بگوييم هويت جمعي اصل مي‌شود و هويت فردي تبديل به فرع مي‌شود و حتي فرع هم محسوب نمي‌شود، زيرا گاهي هويت فردي خودش را بر هويت جمعي تحميل مي‌كند. يك‌مرتبه يك نفر از يك جامعه برمي‌خيزد و آن جامعه را دگرگون مي‌كند. يك جامعه‌ي چندصد ميليوني را تغيير مي‌دهد. اين نشان مي‌دهد كه هويت فرد از بين نرفته است.

بنابراين ما ناچاريم به هويت‌هاي چندگانه قائل شويم. هويت فردي كه در واقع هماني است كه از فطرت و طبيعت انسان برمي‌خيزد و مقتضاي توأمان فطرت و هويت است. به تعبير ديگر بايد گفت كه بشر يك شخصيتي دارد كه حقيقت متعالي او منشأ آن است و در پس آن است كه حقيقت فطري انسان است. وليكن چون بشر علاوه بر فطرت داراي طبيعت نيز هست، توأماً اينها شخصيت ديگري را پديد مي‌آورند كه ما پيشنهاد داده‌ايم آن را به «هويت فردي» تعبير كنيم. اولي را بگوييم «شخصيت»، يعني خودي فطراني او. دومي را بگوييم شخصيت يا شخصنه مركب او از فطرت و طبيعت، ولي علاوه بر اين در محيط‌ها و دواير تودرتوي هويت‌سازي كه انسان قرار مي‌گيرد، هويت‌هاي گوناگوني براي او شكل مي‌گيرد. يك انسان از آن جهت كه از يك قبيله و يك قوم است يك هويت قومي دارد. اين هويت قومي اختصاصاً متعلق به اوست و افراد و يا جمع‌هاي ديگري كه متعلق به اين هويت قومي نيستند با اينها تفاوت دارند و هويت قومي ديگري دارند. مردم لر براي خودشان يك هويتي دارند غير از مردم گيلك و غير از مردم كرد و بلوچ. يك‌سري هويت‌هاي قومي هم وجود دارد. در عين حال، در كنار اين عوامل، ساير عوامل هويت‌ساز هم وجود دارد. مثلاً اقليم و شرايط بوم‌نگارانه مي‌تواند هويت‌ساز باشد. يك نفر در يك شرايط اقليمي زندگي كند و ديگري در شرايط اقليمي ديگري. روي چهره‌ي او تأثير مي‌گذارد، روي اندام و چهره و لهجه و حركاتش تأثير مي‌گذارد، روي عادات و گرايش‌ها و حساسيت‌ها و احساساتش تأثير مي‌گذارد. كسي كه در كوير زيسته با آن كسي كه در منطقه‌ي سرسبزي زيسته تفاوت دارد.

همچنين مذهب عامل بسيار تعيين‌كننده‌ي ديگري است كه هويت‌ساز است و انسان هويت مذهبي پيدا مي‌كند. مليت نيز هويت‌ساز است. حتي جغرافيا در مقياس اقليمي و قاره‌اي تأثير خاص خود را دارد. مردم آسيا اوصاف و احوال و خصائل و صفات و سرشت قاره‌اي خودشان را دارند. مردم آفريقا صفات و سرشت قاره‌اي خودشان را دارند. مردم اروپا هم همين‌طور. تاريخ، فرهنگ و... همگي عوامل شخصيت‌ساز هستند و عوامل جهاني دنياي امروز. طي اين قرون اخير، برخلاف گذشته، عوامل جهاني شخصيت‌ساز و هويت‌ساز هستند. اينها همگي هويت‌هاي گوناگوني را براي انسان مي‌سازند كه مجموعه‌ي اينها احتمالاً معادل همان چيزي است كه قرآن كريم از آن به شاكله تعبير مي‌كند. «كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى‌ شاكِلَتِهِ»[2] . شاكله غير از طبيعت و فطرت است. فطرت خدادادي است، شاكله آن چيزي است كه بعداً شكل مي‌گيرد. فطرت آدمي بعداً به‌وجود نمي‌آيد و شكل نمي‌گيرد، بلكه آفرينشي است و نحوه‌ي خلقت آدمي است. فطرت طرز خاصي از خلقت است. وقتي مي‌گوييم جلست جلستاً يعني نشستم به طرزي خاص. خصوصيت فطرت در بي‌پيشينگي آن است. فطرت در واقع بي‌پيشينه است. ابن عباس مي‌گويد ما نمي‌فهميديم كه فطرت چيست. بعد يك نفر از بومي‌ها پيش من آمد و سر چاه دعوا داشتند و گفت: «إني فطرتها» و من فهميدم يعني از ابتدا و از صفر من اين چاه را ايجاد كرده‌ام پس مال من است. و فهميدم در كلمه‌ي فطرت به لغت عربي بومي كه پاك است و كمتر آغشته به عوامل تغييردهنده‌ي معناست، فطرت يعني يك رفتار و عمل بي‌پيشينه. البته در فطرت بي‌پيشنگي تعبيه شده است. ولي شاكله چيزي است كه شكل مي‌گيرد. بالنتيجه ما مي‌توانيم بگوييم كه انسان يك شخصيت دارد كه خود فطراني است و يك هويتي دارد كه از آن به شخصنه تعبير مي‌كنم، يعني تعيني كه با تركيب فطرت و طبيعت پديد مي‌آيد، و يك هويت دارد كه همان شاكله است و شاكله‌ي آحاد با يكديگر تفاوت مي‌كند، وليكن هويت‌هاي گوناگوني و خرده‌هويت‌هايي در درون اين شاكله جاي مي‌گيرند. با اين توضيح مي‌توانيم بگوييم فرد هم فرد است و هم در جمع جايگاه دارد. فرد به مثابه شخصيت، خودش است و با هيچ‌كسي قابل مقايسه نيست. به مثابه شخصنه كه گفتيم با لحاظ فطرت و طبيعت به‌صورت متقن شكل مي‌گيرد نيز خودش هست و خودش، اما از اين مرحله كه عبور مي‌كند و وارد جامعه مي‌شود، آن هويت جمعي شكل مي‌گيرد كه از آن به شاكله تعبير مي‌كنيم، در اين مرحله با ديگران اشتراكاتي دارد و در مجموع جامعه برايند شاكله‌هاست، يعني «شاكلة الشاكلات»، يعني جامعه عبارت از شاكله‌اي كه از انباشت شاكله‌ها به‌وجود مي‌آيد. از مهم‌ترين عواملي كه در شكل‌گيري شاكله‌ي افراد عضو يك جامعه مؤثر هستند شاكله‌هاي افراد جانبي هستند؛ يعني ديگران بر او اثر مي‌گذارند و شاكله‌ي او را پديد مي‌آورند. ديگران هم از او تأثير مي‌پذيرند. مجتمع از شاكلات جزئي افراد صورت مي‌بندد و هويات ملي، قومي، مذهبي، بومي و... وجود دارد كه البته اينها لايه‌لايه هستند. دوايري هستند كه يكي بازتر و ديگري از آن ديگري بازتر و همين‌طور تودرتو يكديگر را در بر گرفته‌اند و مجموعه‌ي آنها شاكله را به‌وجود مي‌آورند و جامعه مي‌شود آن شاكله جمعي.

بنابراين شاكله از خرده‌هويت‌هاي بسياري صورت مي‌بندد. ازجمله شخصيت آفرينشيِ متعالي و برين انسان، همچنين صرفاً وجود متعالي منظور نيست بلكه وجود فطري و طبيعي و روحي و جسماني منظور است. در مرحله سوم نيز حاصل و برايند فطرت و طبيعت و محيط زيست‌بوم فرهنگي، اجتماعي، تاريخي و ساير عواملي است كه همگي يك‌جا جمع شده‌اند.

البته اين نظر بنده كاملاً متأثر از فرمايش علامه و شهيد مطهري و بعضي ديگر از بزرگان است، ولي به طرزي كه من تقرير كردم تفاوت‌هايي بين عرايض من و نظرات اين بزرگواران هست.

 

تقرير عربي

فيمکن أن يقال: بما ذا تتعلّق الخطابات في الأحکام الإجتماعية؟ فإنّ الخطاب أمر واقعي ينبغي أن يتوجه إلي واقعي مثله. لا شکّ في أنه للأفراد حقيقة تکوينية تسوغ أن تتحمّل الخطابات القانونية، و ما بال المجتمع من هذه الجهة؟ و هل له حقيقة و شخصنة واقعية تتوجّه إليه الأوامر و النواهي مکان الأفراد؟

فنقول: هناک أسئلة هامّة هي معارک للآراء لدي المثقَّفين و المفکِّرين من العلماء اليوم، في مساحة المجتمع و ساحة الثقافة و إطار التقنين، ينبغي البحث و الإجابة عنها بالإجمال کمبادئ لمبحثنا هذا، قبل الإجابة عما مرّ:

فهي أنّه: أي الأمرين من الفردانيّة و الجمعانيّة متأصّل و حقيقيّ، و أيهما غير متأصل و غير حقيقي؟

و بعبارة أخري: هل الإنسان هو موجود إجتماعي بالطبع و التکوين، ککون الرجل و المرئة عائلياً و أُسروياً تکويناً مثلاً (کما عليه الأرسطاطاليس و الفارابي)، أو هو کائن إجتماعي بالتطبع و التدبير (کما عليه جان جاک روسو و العلامة الطباالطبائي) ؟.

و التوضيح أنّ هناک افروضات مختلفة في حقيقة المجتمع و نسبته إلي الفرد، ينبغي البحث عنها حتي يتبين الحق في ما نحن بصدده، و هي کالتالي:

الأولي: کون ترکيب المجتمع «إعتبارياً محضاً» من دون أيّ حظّ و حصّة من الوجود الخارجي، فإنّه ما لم توجد لشيئ وحدة لا يوجد له وجود، کإجتماع مجموعة من الکتب الّتي تحصل من ترکيبها الإعتباري شيئ يسمّي بمکتبة.

و الثانية: کون ترکيبه «إنتزاعياً» و لکن يوجد له منشأ إنتزاع في الخارج؟، کإجتماع مجموعة من الآليات و القطعات المکانيکية الّتي تحصل من ترکيبها مکِينة خاصّة مثلاً.

و الثالثة: کون ترکيبه «نسبياً»؟ بمعني أن تکون لکلّ من الفرد و المجتمع حقيقة و حياة علي حدة، و نشاطات مستقلّة بالنسبة إلي غيره، و لکن ليس يستلزم إستقلال کلّ منهما عن غيره، نفي صلته بزميله و تاثيره عليه و تاثّره عنه طرّاً؛ فکأنّ هناک وحدة متضمنة للکثرة، و کثرة متضمنة للوحدة. فيکون لکلّ شخص شخصيّة و «شخصنة» تخصّان به و في الحين نفسه، له «شاکلة» مرکّبة تکوَّنت تحت ضغن دافعات مختلفة (و هي لا تُعدّ و لا تُحصي جدّاً) و من أهمّها «شاکلات» الأشخاص الآخرين من أفراد مجتمعه؛ کما أنّ الأشخاص الآخرين تتأثَّر عنه کذلک؛ فيکون المجتمع متشکلّاً عن شاکلات أفراده، و هو يعدّ «شاکلة الشاکلات» في الحقيقة.

فعلي هذا لکلّ من الأفراد هويّات شتي مطبّقة تُشکّل شاکلته، و هي يعدّ وجوده الثانوي في الحقيقة؛ فهناک لکلّ شخص ثلاث هويات بوصف عام: 1ـ ما هو مرآت فطرته، 2ـ ما هو مقتضي فطرته و طبيعته معاً، 3ـ ما هو محصَّل فطرته و طبيعته و بيئته الثَقافية طرّاً. و لا جناح أن نسمي الأولي بـ«الشخصية»، و الثانية بـ«الشخصنة» و الثالثة بـ«الشاکلة».


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo