< فهرست دروس

درس اصول استاد رشاد

94/10/30

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: المختار في منشأ دلالة صيغة الأمر علی الوجوب

راجع به منشأ دلالت صيغه‌ي امر بر وجوب بحث مي‌كرديم. مجموعاً پنج مسلك را در اين خصوص شناسايي و تقرير و نقد كرديم، ولي در مجموع هيچ‌يك را كافي و وافي به مقصود و بيان حقيقت ندانستيم و مسلك صحيح را همان نظريه‌ي اساسي مي‌دانيم كه در بدو مباحث الفاظ مطرح كرديم؛ سپس در ماده‌ي امريه و بعد از آن در معناي هيئت امريه طرح كرديم و الان نيز معتقد هستيم كه دلالت صيغه بر وجوب بايد در چهارچوب همان نظريه مطرح كرد؛ يعني نظريه‌ي تداخل اطراف تفاهم، هم در مقام تمعني (معني‌مندشدن واژه و عبارت)، هم در مقام تفهيم و استعمال و هم در مقام تفهم.

بحثي كه الان مطرح است، يعني بحث دلالت بر وجوب متعلق به مقام تفهم است؛ يعني مي‌خواهيم ببينيم آيا از لفظ وجوب را مي‌فهميم يا نمي‌فهميم و اگر وجوب مي‌فهميم منشأ آن چيست؟ اما واقع اين است كه نگاه سنتي به مقوله‌ي دلالت و فرايند تفهيم و تفهم، وضع و استعمال و تلقي، پيچيده‌تر از آن است كه در نگاه سنتي ديده مي‌شود. من خيلي علاقه‌مند هستم فرصت پيش بيايد كه اين بحث را به صورت جداگانه مطرح كنيم؛ يعني شايد زماني برگرديم و اين مطلب را به تفصيل تبيين كنيم و من فكر مي‌كنم اگر اين بحث گشوده شود اصولاً مباحث مربوط به فهم دين و مقوله‌ي دلالت، خاصه در بخش مباحث الفاظ متحول خواهد شد و همه چيز كلاً متفاوت مي‌شود؛ ولي اكنون به‌ناچار بايد به اجمال برگزار كنيم و مشخص كنيم كه موضوع ما در اين مسئله‌ي خاص يعني دلالت امر بر وجوب چيست.

پديده‌ي تفاهم، آن‌چنان كه توهم مي‌شود ساده و بسيط نيست، بلكه حقيقتي است كه جهات مختلف و شئون گوناگوني درباره‌ي آن بايد مورد بررسي قرار گيرد: يكي اينكه بدانيم پديده‌ي تفاهم دست‌كم داراي مراحل ثلاث است؛ مرحله‌ي اول تمعني است كه در تعبير رايج از آن به وضع تعبير مي‌شود، ولي چون كلمه‌ي وضع رسايي ندارد ما از تعبير تمعني استفاده مي‌كنيم. مرحله‌ي دوم، مرحله‌ي تفهيم است كه در تعبير رايج از آن به استعمال تعبير مي‌شود. مرحله‌ي سوم، مرحله‌ي تفهم است كه در اصول ما چندان به اين مرحله پرداخته نمي‌شود. سرّ اينكه اين اصطلاحات را تغيير داده‌ام اين است كه تعابير رايج گويا نيست. وقتي ما مي‌گوييم وضع، ذهن بسته و متمركز مي‌شود روي اين مطلب كه اصلاً لفظ توسط يك فردي براي يك معنايي وضع مي‌شود؛ پيشتر وضع هم بسيار ساده معني مي‌شد، به اين صورت كه مي‌گفتند يك نفر، ارتباط و تناسبي و نسبتي بين لفظ و معنا برقرار مي‌كند. بعدها بين متأخرين نظريات مختلف پيدا شد، از محقق اصفهاني و ميرزاي نائيني، آقاي خويي و شهيد صدر هريك نظرات جديدي راجع به حقيقت وضع مطرح كرده‌اند كه قبلاً مورد بررسي قرار داديم.

ضمن اينكه پيدايش نظريه‌هاي جديد در ماهيت وضع بسيار ارزشمند بوده ولي هيچ‌كدام از اين مشكل رها نشده‌اند كه تصور كنند لزوماً واضعي وجود دارد و واضع نيز حتماً لفظي را وضع مي‌كند و وضع او نيز به شكل ارادي به اين شكل است كه به قول آقاي خويي واضع مي‌گويد من تعهد مي‌كنم كه پس از اين هرگاه خواستم معنا را ادا كنم اين لفظ را به‌كار ببرم و بالعكس، هرگاه خواستم اين لفظ را استعمال كنم، جز در همين معنا در جاي ديگري استعمال نكنم؛ يعني با اينكه نظريه‌ي تازه‌اي است ولي باز هم درگير اين موضوع است كه مسئله‌ي‌ وضع را ساده مي‌انگارد و تصور مي‌شود كه وضع فقط اين‌گونه است كه يك نفر با آگاهي و تدبير يك لفظ را در مقام معنايي قرار مي‌دهد.

البته شهيد صدر از اين مرحله يك‌مقدار پا را فراتر نهاده و بحث اقتران را طرح كرده كه وقتي لفظ مطرح مي‌شود، يك شبه‌تداعي اتفاق مي‌افتد؛ كه البته ميل مي‌كند به سمت تقويت مسئله‌ي دلالت و نه وضع به تلقي سنتي آن.

در هر حال در نگرش سنتي گرفتار اين مشكل هستيم ولذا در گذشته‌ها ديده‌اند كه هميشه اين‌گونه نبوده كه يك نفر در يك تاريخ معين، يك لفظ مشخص را در قبال معناي معيني، به شيوه‌ي مشخصي جعل كرده باشد، همچنين ديده‌اند كه معناي بعضي از الفاظ تغيير مي‌كند و حتي معناي جديدي پيدا مي‌كند و چنين فرايندي هميشه دفعي نيست و گاه به صورت تدريجي اتفاق مي‌افتد؛ براي همين گفتند وضع ديگري هم داريم به‌نام وضع تعيني. بعضي ايراد كرده‌اند كه اين وضع حساب نمي‌شود؛ زيرا تدريجاً رخ مي‌دهد ولي وضع فعلي است كه تابع اراده باشد؛ براي همين اصطلاح وضع تعيني را هم جعل كردند تا اين اشكال را رفع كنند.

اما ظاهراً اشكال بالاتر از اين است و اصلاً بحث اين نيست كه تمعني را به اين تلقي كه به نام وضع مطرح شده است حصر كنيم؛ لهذا به‌جاي كلمه‌ي «وضع» از كلمه‌ي «تمعني» از باب تفعل استفاده مي‌كنيم تا حاكي از اين باشد كه معني تكون پيدا مي‌كند و پديد مي‌آيد؛ حال در بسياري از مواقع از عوامل تكون معني براي لفظ همان عمل واضع است و چنين چيزي را انكار نمي‌كنيم؛ اما اينكه بگوييم وضع است و واضع معين دارد و موضوعٌ‌له ثابت و معيني دارد، محل بحث است.

مرحله‌ي دوم بحث تفهيم است. اينجا نيز از كلمه‌ي «استعمال» استفاده نمي‌كنيم؛ زيرا در كلمه‌ي استعمال ما متصلب هستيم بر اينكه يك فرد لفظي را استخدام مي‌كند تا معنا را ادا كند؛ درحالي‌كه اين‌گونه نيست و ما معنا را تنها به لفظ ادا نمي‌كنيم. بسياري از مداليل كه در مقام تفهيم انجام مي‌دهيم و به مخاطب منتقل مي‌كنيم اصلاً به لفظ بازنمي‌گردد كه از «استعمال» استفاده كنيم. استعمال به‌معناي به‌كارگرفتن يك چيز است و همواره نيز اين‌گونه است كه استعمال به‌معناي استخدام لفظ است؛ درحالي‌كه تفهيم فقط به استخدام لفظ نيست. وقتي لفظي را استخدام مي‌كنيد كه البته از شايع‌ترين شيوه‌ها در مقام تفهيم همين استخدام لفظ است، اما اين‌گونه نيست كه تنها با استخدام لفظ تفهيم اتفاق بيافتد؛ بلكه لحن و تون صداي شما نيز در تفهيم تأثير دارد؛ بنابراين عناصر ديگري در مرحله‌ي فعل تفهيم وجود دارد كه آنها را هم بايد لحاظ كرد. تفهيم اين‌گونه نيست كه اسمي را در معنايي به‌كار ببريم و تصور كنيم كه واضعي در يك زماني وضع كرده بوده است، بلكه در تفهيم علاوه بر آنكه لفظ به‌كار مي‌رود، لحن نيز دخيل است و حتي حركات و طرز نگاه انسان نيز مؤثر است.

مگر بعضي از آقايان نفرمودند كه به اضافه‌ي كاربرد لفظ عناصر ديگري را هم به خدمت مي‌گيريد تا شدت را نشان بدهيد، مثلاً مخاطب را حول مي‌دهيد و يا سر خود را تكان مي‌دهيد. بنابراين فقط اين نيست كه در تفهيم استخدام لفظ اتفاق بيافتد. تفهيم حواشي بسياري دارد ولذا كلمه‌ي استعمال به‌تنهايي كفايت نمي‌كند. بحث تفهم و تلقي نيز كه ما به‌كار مي‌بريم در اصول كمتر مورد بحث است، ولي بايد توجه كنيم كه مسئله‌ي تفهم و تلقي خيلي مهم است؛ يعني نقش مستمع و خصوصيات حالات او بسيار مهم است ولي در اصول كمتر مورد بحث قرار مي‌گيرد.

بنابراين يك نكته را كه بايد در دلالت و فرايند تفاهم (عملية التفاهم) مورد توجه قرار داد اين است كه بدانيم مسئله‌ي‌ تفاهم چيز ساده‌اي نيست و مراحل ثلاث با اين پيچيدگي‌ها كه اشاره كرديم وجود دارد كه اگر بخواهيم وارد اين بحث شويم بسيار مفصل خواهد شد.

مطلب دومي كه بايد مورد توجه قرار گيرد اين نكته است كه عملية التفاهم داراي اطراف خمسه است. ما تصور مي‌كنيم كه در مسئله‌ي تفاهم يك متكلم داريم و يك مستمع؛ درحالي‌كه واضع نقش دارد، مستعمل و متكلم نيز نقش دارد. البته بهتر است بگوييم هريك از اينها نقش‌هاي مختلفي دارند. مخاطب نيز همين‌گونه است. مستمع نيز در تكون مسئله‌ي تفاهم و عملية التفاهم در جاي خود نقش‌هايي دارد. علاوه بر اينها دو عنصر ديگر نيز وجود دارند، زيرا يك‌سلسله مسائل در پيرامون اين سه مطلب شكل مي‌گيرد و مسئله‌اي مثل عناصر آفاقيه را نمي‌توان نديد گرفت و بسيار تعيين‌كننده هستند؛ اينكه كلام در چه شرايط سياسي، فرهنگي و اجتماعي صادر شده است؟ و اينكه يك كلمه چه سرگذشتي داشته كه به اينجا رسيده و الان از آن چه مي‌فهميم؟ ولذا ما گاهي در مورد تبادر تشكيك مي‌كنيم و با تمام جديتي كه آقايان دارند كه تبادر نشانه‌ي حقيقت و علامت وضع است، ما مي‌گوييم چه كسي گفته است كه هرآنچه الان به ذهن من تبادر مي‌كند دقيقاً همان چيزي است كه واضع يك روزي وضع كرده است؟ بعد از گذشت هزار سال آنقدر در معنا تطور حاصل شده است كه يك فهم ديگري از اين كلمه شكل گرفته است و اين كلمه معناي ديگري را ادا مي‌كند؛ آنچنان كه اگر واضع زنده شود و كلمه را بشنود معني آن را نمي‌فهمد. واژگان بسياري است كه ما امروز از آن چيزي درك مي‌كنيم كه اگر واضع آن كلمات زنده شود نمي‌تواند آن را بفهمد. در اينجا هميشه به كلمه‌ي «ملت» مثال مي‌زنيم؛ ملت به‌معناي شريعت و ديانت بوده و در قرآن نيز به همين معني مي‌آيد، اما در فرهنگ ايراني بعد از دوره‌ي مشروطه كلمه‌ي ملت معناي ديگري پيدا كرده و هيچ ربطي به معناي قبلي آن ندارد؛ آنچنان كه معناي قبلي اصلاً مورد توجه نيست. همچنين يك واژه در ادوار مختلف مي‌تواند معاني مختلفي داشته باشد. مثلاً كلمه‌ي دموكراسي؛ آيا اين كلمه از يونان قديم تا امروز و در جوامع مختلف يك معنا دارد؟ همين واژه در يونان قديم به‌معناي دموكراسي مستقيم بوده كه براي هر كاري به‌صورت جداگانه از تمامي مردم شهر رأي مي‌گرفتند؛ شيوه‌اي كه امروز در سوئيس هنوز معمول است. همين‌طور معاني مختلفي از دموكراسي هست كه تا 9 معنا براي آن شمرده‌اند. در روزگار ما نيز تكثر عجيبي پيدا كرده است؛ ماركسيست‌ها مي‌گويند جمهوري دموكراتيك خلق، و از دموكراسي حرف مي‌زنند درحالي‌كه شيوه‌ي استبدادي دارند و اصلاً كسي حق ندارد در قبال حزب لب باز كند و حرفي بزند. در فرانسه هم مي‌گويند دموكراسي، در چين هم مي‌گويند و نظام سلطنتي انگلستان هم مي‌گويند ما دموكراتيك هستيم. اين دموكراسي به چه معناست؟ دموكراسي در هر فرهنگ و در هر دوره‌اي به يك معنا گرفته شده؛ لهذا اينكه تصور كنيم واژه‌ها در اين تصور و تلقي كه ما داريم به يك معنا هستند، درنتيجه وقتي مي‌خواهيد فهم كنيد بايد عناصر آفاقيه را در نظر بگيرد كه در اين خصوص به عبارات حضرت رسول(ص) و حضرت زهرا(س) مثال زديم كه يك جمله است ولي اصلاً هيچ ارتباطي به هم ندارد؛ يعني جمله‌ي «الجار ثم الدار». هر دو بزرگوار اين جمله را گفته‌اند ولي هركدام معناي خاصي از آن اراده كرده‌اند. اگر شما اين جمله را از ظرف صدور آن خارج كنيد اصلاً معنا را نمي‌رساند و آن نيت حضرت رسول و يا حضرت زهرا سلام‌الله عليهما فهم نمي‌شود؛ اما اگر همين جمله را در ظرف خودش به‌كار ببريد، هنگامي كه از لسان حضرت رسول(ص) صادر مي‌شود معناي خاص خود را دارد و نيز هنگامي كه از لسان حضرت زهرا(س) صادر شد معناي خاص خود را دارد. ولذا عناصر آفاقيه بسياربسيار دخيل هستند. بنابراين مطلب دوم اين است كه عملية التفاهم داراي اطراف خمسه است كه بايد در مجموع لحاظ كرد.

البته يكي از مباحثي كه بايد در نظر داشته باشيم اين است كه در اين خصوص به دام نسبيت و سياليت و عدم تعين معنا نيافتيم كه هرمنوتيسين‌هاي تندرو اعتقاد دارند. من در آن زمان كه معني هيئت امر را بحث كرديم چند نكته را طرح كردم كه يكي نيز همين مسئله بود كه بايد در نظر داشته باشيم تا گرفتار نسبيت نشويم. تفاوت مفرد با عبارت و جمله و متن كاملاً بايد مورد توجه باشد؛ لايه‌هاي دلالت بايد مورد توجه قرار گيرد؛ گفتيم كه دلالت علاوه بر اينكه اطراف گوناگوني همچون واضع و متكلم و مستمع و عناصر آفاقيه و خود الفاظ دارد، مستويات دلالت را هم بايد توجه داشته باشيم كه در آنجا پنج مستوا را در اين خصوص طرح كرديم؛ 1. مستواي صوتيه (در فارسي واج گفته مي‌شود)، 2. مستواي صرفيه (كه در فارسي واژ گفته مي‌شود)، 3. مستواي نحوييه (سطح تراكيب و جمله)، 4. مستواي نصييه (نگاه كلي به كل متن و فراجمله)، 5. مستواي ورانص؛ يعني بسياري چيزها از بيرون بر نص تأثير مي‌گذارند. تصور نكنيد كه اگر خود نص را بخوانيم همه‌ي معنا را مي‌فهميم.

بنابراين هم در افق واژه و هم در افق مستواي جمله اين مطلب صدق مي‌كند؛ چنان‌كه در افق متن نيز همين‌گونه است. مثلاً شما توجه داريد كه متني كه پيش روي شماست خصوصياتي دارد كه به آن خصوصيات توجه مي‌كنيد و آن متن را معني مي‌كنيد، يك‌وقت نيز به آن خصوصيات توجه نداريد؛ يك‌بار مي‌گويد متن وحي‌نامه است و بنابراين مبدأ وحياني و قدساني دارد، از ناحيه‌ي حكيم آمده و حكيمانه است و مي‌دانيم لزوماً داراي ساختار منسجمي است و مي‌خواهد يك دستگاه معرفتي را به بشر منتقل كند، كه با لحاظ اين جهات قرآن را يك‌جور مي‌فهميد؛ يك‌وقت نيز قرآن را مثل يك كتاب عادي مي‌خوانيد و بدون لحاظ اين خصوصيات مي‌فهميد كه در اين صورت معنا خيلي تفاوت مي‌كند. شما يك‌وقت عناصر خاص متن را با همان كليت مي‌بينيد، فراتر از اين مي‌گوييم تازه يك‌چيزي به‌عنوان فرانصي و فرامتني هم داريم به اين معنا كه در بيرون از متن عوامل بسياري هستند كه در فهم متن بايد لحاظ شده باشند. همين مسئله‌ي «الجار ثم الدار» مطلب بيرون‌متني است كه ازجمله عناصر آفاقي است. بيرون‌متني است كه بايد بدانيم پيامبر در پاسخ به چه پرسشي اين مطلب را فرمود و حضرت زهرا (سلام الله عليهما) در پاسخ چه پرسشي اين عبارت را فرمود. آن پرسش جداي از اين متن است؛ محيطي كه اين جمله در آن صادر شده غير از خود متن است، ولي محيط اگر لحاظ نشود متن نيز فهم نمي‌شود.

بنابراين بايد اصل قضيه را بپذيريم كه فرايند تفاهم:

1. مراحل دارد؛

2. اطراف خمسه دارد؛

3. اطراف خمسه هريك نقش‌هايي دارند؛

4. دوالّ مختلفه‌اي داريم. ما تصور مي‌كنيم كه تنها يك لفظ داريم و فقط از آن مطلب را مي‌فهميم؛ اين‌گونه نيست و اگر بشماريم كه چه دال‌هايي در كنار يكديگر و روي همه رفته معنا را درست مي‌كنند و به ذهن ما منتقل مي‌كنند، مشاهده مي‌كنيم كه بسيار فراوان هستند؛

5. مداليل نيز به همين صورت است. ما تصور مي‌كنيم كه تنها يك معناي ساده منتقل مي‌شود درحالي‌كه در يك فرايند تفاهمي خيلي چيزها منتقل مي‌شود، ازجمله حالات متكلم؛ گاهي از همان جمله علاوه بر اينكه معنا منتقل مي‌شود مسائل تاريخي آن زمان هم منتقل مي‌شود و مثلاً وقتي مي‌شنويم «الجار ثم الدار» مشخص مي‌شود كه منازل كنار هم بوده‌اند و پراكنده نبوده‌اند.

درواقع تحليل درست پديده‌ي دلالت و فرايند تفاهم در گرو اين است كه تمامي اين مراحل را به تفصيل بررسي كنيم. تفصيل اين مطلب را در جلسه‌ي آينده مطرح خواهيم كرد.

 

نكته‌ي ديگر اينكه در مورد مسئله‌ي وجوب و اينكه مي‌گوييم منشأ دلالت بر وجوب چيست، همه نيز تلاش مي‌كنند كه اثبات كنند يك منشأ واحد دارد، از همان ساده‌انگاري نسبت به اين مقوله برمي‌خيزد. يكي مي‌گويد به وضع است؛ ديگري تلاش مي‌كند كه ثابت كند به انصراف است؛ ديگري اصرار بر مقدمات حكمت دارد؛ ديگري بر رويّه و سيره‌ي عقلائيه تأكيد مي‌كند؛ يكي ديگر بر دلالت عقل تكيه مي‌كند و... نوعاً نيز در ادبيات اصوليون متأخر از اين بحث به‌عنوان مناشي دلالت تعبير مي‌شود.

اولاً به نظر ما اينها منشأ نيست. اگر وضع درست باشد منشأ است، و چون وضع شده است پس دلالت مي‌كند. انصراف منشأ است، اما تمسك به عقل آيا منشأ است؟ نه‌خير؛ عقل از بيرون مي‌آيد و كمك مي‌كند كه معناي اين لفظ و هيئت را به معناي معيني حمل كنيم و منشأ نيست. درواقع گويي ما منشأ نيافتيم و نتوانستيم از وضع يا انصراف بفهميم و حالا سعي مي‌كنيم تا به كمك عقل بفهميم. بنابراين راجع به تمام اين موارد تعبير منشأ دقيق نيست؛ ولي قصد دارم اين موارد را شاهدي بگيرم بر مدعايي كه مي‌خواهيم طرح كنيم و آن اينكه ملاحظه مي‌كنيد كه اين مسالك خمسه هريك گوشه‌اي از حقيقت را مطرح مي‌كنند؛ چون مي‌خواهند ساده و بسيط ببينند به يك زاويه از حقيقت اكتفاء مي‌كنند، درحالي‌كه هر پنج‌تاي اينها مي‌تواند درست باشد ولي نه به‌تنهايي و لااقل بعضي از اينها در بعضي جاها درست است و در جاها و مصاديق ديگر درست نيست.

حال بررسي مي‌كنيم كه هريك از اين اقوال به كجا برمي‌گردد. براي مثال قول به وضع، به نقش واضع تمركز دارد و نقش متكلم و مستمع و عناصر آفاقيه را در نظر ندارد. قول به انصراف نقش مستمع را برجسته مي‌كند. مفهوم انصراف اين است كه بر اثر كثرت استعمال به ذهن مستمع معناي خاصي خطور مي‌كند؛ يعني در اينجا وضع نقش‌آفرين نيست بلكه مستمع نقش‌آفرين است و بسته به اين دارد كه شنونده چه چيزي بفهمد و ذهنيت او چگونه باشد و كلمه را چگونه تلقي كند. و يا قول به ظهور و مقدمات حكمت روي متكلم تأكيد مي‌كند، مي‌خواهد بگويد متكلم عاقل است و هنگامي كه مي‌خواهد چيزي را ادا كند با رعايت اين مقدمات ادا مي‌كند كه در اينجا از واضع و مستمع غفلت شده است و تمركز بر اين دارد كه بگويد متكلم نقش‌آفرين است. كما اينكه قول به كاشفيت از اراده‌ي حتميه‌ي وجوبيه به كشف عقلائيه كه محقق اصفهاني مطرح فرموده‌بودند؛ مثل كاشفيت امارات عقلائيه كه روي عرف تمركز مي‌كند، يعني مسائل پيراموني را در نظر دارد. لفظ، واضع، مستمع و متكلم در اينجا مهم نيست، بلكه روي عناصر آفاقيه تأكيد دارد و مي‌گويد در يك بستر مشخص عرف اين‌گونه مي‌فهمد.

بنابراين هريك از اينها چون بسيط و ساده مي‌نگرند، تصور مي‌كنند بايد مسئله را از يك منظر و ملحظ تمام كرد؛ درحالي‌كه اينها ملاحظ مختلفه هستند و نه مسالك مختلفه. هر ملحظي را مي‌توان ديد و بسا درست هم باشند، ولي ملاحظ مختلفه مي‌توانند با هم جمع شوند.

 

تقرير عربي

فنقول: کلّ واحد من المسالک قد تفطن بجهة من الجهات الدخيلة في عملية التفاهم؛ لأنه مثلاً: 1ـ القول بالوضع يلوح الی دور الواضع. 2ـ القول بالإنصراف يلوح الی دور العناصر الآفاقية في تکوّن معني ثانوي بمرور الزمن ومتأخراً عن الوضع الأوّل، و ايضاً اذعان بدور المستمع في عملية التفاهم. 3ـ القول بالظهور الإطلاقي بمقتضي مقدمات الحكمة يلوح الی دور المتکلم في مقام الإستعمال. 4ـ القول بأنها كاشفة عن الإرادة الحتمية الوجوبيّة كشفاً عقلائياً، يلوح الی دور العرف وهو من العناصر الآفاقية؛ او الی دور الدّوالّ، بما أنّ الهيأة الأمرية تلعب هناک دوراً علامياً لإفادة المعني. 5ـ القول بدلالتها علی الوجوب بحكم العقل التزاماً، وهو ايضاً يعدّ من دور العناصر الآفاقية.

فهناک توجد «دوالّ» مختلفة نابعة من فاعلية اطراف التفاهم ومقارنات کلّ منها، وتوجد ايضاً «مداليل» مختلفة تُسنتَج من هذه الدّوالّ.

فهذه تنسجم مع نظريتنا المسمّاة بـ«نظرية التشابک» (= تداخل اطراف عملية التفاهم في تکوّن ظاهرة الدَّلالة و تعين المعني)، وتؤيدها في الجملة. والسلام.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo