< فهرست دروس

درس اصول استاد رشاد

94/02/19

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تتميم البحث عن عنوانات تُوُهِّم خروجها عن محل النّزاع / ومنها اسماء الآلة

در زمينه‌ي اسمائي كه توهم شده از حريم نزاع خارج هستند بحث مي‌كرديم. گفته‌اند بعضي از اسماء از محل نزاع بيرون هستند؛ زيرا در اينجا نزاع بر سر اين است كه ممكن است سه وضعيت براي مشتق متصور باشد؛ وضعيتي كه در آن تلبس بالفعل (حال تلبس) است؛ وضعيتي كه تلبس هنوز واقع نشده و امكان دارد كه تلبس پديد بيايد (مستقبل) و وضعيتي كه تلبس بوده است و منقضي شده. در چيزي كه اين سه وضعيت متصور نباشد و يا دست‌كم انقضاي تلبس متصور نباشد، نزاعي نخواهد بود. چون انقضاء تلبس نيست، همواره تلبس وجود دارد و اطلاق نيز حقيقي خواهد بود پس نزاعي نيست.

بر همين اساس راجع به اسم زمان، اسم مفعول، اسم آلت و اسم مكان اين بحث مطرح مي‌شود كه آيا درخصوص اين اسماء تلبس و انقضاي آن معني دارد يا خير؟ اگر انقضاء تلبس تصوير نداشته باشد پس محل نزاع نخواهد شد، زيرا تلبس همواره مفروض است.

مرحوم ميرزاي نائيني(رض) درخصوص اسماء آلت گفته‌اند كه از محل نزاع خارج است، زيرا در اسماء آلات، براي مثال مكنسه يا مفتاح قبل از به‌كارگيري و نيز بعد از به‌كارگيري آنها مي‌گويند مكنسه يا مفتاح. مفتاح حين به‌كارگيري مفتاح است و بعد از آن نيز مفتاح است. در اسماء آلات در هر سه وضعيت حقيقتاً صدق بر ذات مي‌كنند و وضعيت انقضاء متصور نيست تا اينكه بگوييم آيا در حال انقضاء هم مي‌توان اطلاق حقيقي كرد يا خير؟ مگر آنكه مثلاً مفتاح بشكند و يا نوع جنس آن تغيير كند و اتفاقي بيافتد كه عملاً ديگر نتوان آن صفت را به شيء نسبت داد؛ يعني اين صفت و وجود آن در گروي وجود ذات يا زوال آن است و نه وجود تلبس و زوال تلبس. تا زماني كه اين ذات وجود دارد اطلاق نيز درست است؛ زيرا مسئله در گرو تلبس نيست بلكه در گرو ذات است و تلبس در اينجا تغيير نمي‌كند. اصولاً اين‌گونه است كه حتي قبل از آنكه مفتاح براي بازكردن در به‌كار گرفته شود به آن مي‌گويند مفتاح و همان زمان كه به‌كار مي‌رود نيز مي‌گويند مفتاح است؛ بعد از بازكردن در نيز باز هم به آن مي‌گويند مفتاح. به همين دليل مسئله در اينجا در گرو خود ذات است و تا وقتي كه ذات بر همان وضعيت خود باقي است، عنوان نيز بر آن صدق مي‌كند و اين صدق نيز حقيقي است؛ مگر اينكه صورت مفتاحي نابود شود تا اين حالت ازبين برود. وقتي صورت مفتاحي نبود ديگر اطلاق مفتاح به آن صحيح نيست. بنابراين ميرزاي نائيني فرموده‌اند كه در مسئله‌ي اسماء آلات اين نزاع اصولاً قابل طرح نيست.

 

بعضي، مثل مرحوم آقاي خويي تلاش كرده‌اند كه به ميرزاي نائيني پاسخ بدهند و گفته‌اند كه تلبس چهار نوع است؛ بسته به مورد، نوع تلبس فرق مي‌كند. در مسئله‌ي اسماء آلات نيز نوع تلبس فرق مي‌كند، نه اينكه تلبس معني ندارد. تلبس گاه به فعليت است، مثل «مشي»، وقتي كسي راه مي‌رود به او مي‌گويند «ماشي» و تا هنگامي‌كه به فعل مشي اقدام كرده و فعل مشي از او صادر مي‌شود به او مي‌توان گفت ماشي. تلبس به مشي به فعليت آن است؛ پس تلبس به‌معناي فعليت اين فعل است.

گاه نيز تلبس جنبه‌ي شأني دارد و تا زماني كه اين شأنيت محفوظ است تلبس نيز هست. مثلاً وقتي درخت‌ها را تقسيم مي‌كنند مي‌گويند درختان مثمر و درختان غيرمثمر. نارون و سرو را غيرمثمر مي‌گويند، ولي سيب و‌ آلبالو را مثمر مي‌گويند؛ حال ممكن است يك نهال بيست سانتي باشد و چند سال طول مي‌كشد تا تناور شود و شكوفه كند و ثمره بدهد. آنگاه كه شكوفه تبديل به ثمره مي‌شود اين درخت بالفعل مثمر است؛ اما راجع به اين مورد فعليت ملاك نيست بلكه شأنيت ملاك است. چون در نهال اين شأنيت هست كه چند سال ديگر ثمر بدهد از همان ابتدا به آن مثمر مي‌گويند؛ بنابراين تلبس اين نهال در گرو شأنيت آن است و تا اين شأنيت وجود دارد، اين عنوان و شأنيت نيز هست.

گاهي نيز تلبس به حرفه است. تا وقتي كه يك نفر در حرفه‌اي مشغول است آن عنوان به او اطلاق مي‌شود. تا زماني كه حرفه‌ي يك نفر نجاري است به او نجار مي‌گويند. حال ممكن است الان مشغول به نجاري هم نباشد، و مثلاً در سفر باشد، ولي به او مي‌گويند نجار؛ به اين اعتبار كه حرفه‌ي اين فرد نجاري است. حال اگر نجاري را كنار گذاشت و آهنگر شد، آنگاه به او مي‌گويند حداد. وقتي از خود سؤال مي‌كنيد كه كار شما چيست مي‌گويد حداد هستم، حال اگر به او بگوييم كه شما شش ماه پيش نجار بوديد مي‌گويد بله حرفه‌ام را تغيير داده‌ام. بنابراين در اينجا تلبس در گرو حرفه است و تا زماني كه تحفظ (و نه اشتغال) بر حرفه هست، تلبس را حفظ مي‌كند و كافي است.

آقاي خويي فرموده‌اند نوع چهارم نيز آليت است و مكنسه و مفتاح نيز از اين قسم است. تا زماني كه چيزي ابزار فعلي است و تا ابزاربودن آن محفوظ است صدق اين عنوان حقيقي است و تلبس آن نيز به همين است كه اين شيء هنوز كاركرد آلي مثلاً مفتاحي را دارد؛ كليد يك دري بوده كه آن در الان كاملاً نابود شده، و اصلاً دري نيست كه بتوان با اين كليد آن را باز كرد؛ با اين‌همه عنوان ابزاري و آليت آن محفوظ است و گويي متلبس است و صدق مفتاح به آن مي‌شود.

درنتيجه ايشان فرموده است تا زماني كه صفت به اعتباري از اين اعتبارات و اين انواع تلبس‌ها محفوظ است، صدق حقيقي است. زماني كه راجع به هر نوعي از انواع تلبس، نحوه‌ي تلبس و آنچه تلبس در گرو آن بود ازبين رفت ديگر صدق درست نيست و اگر اطلاق كرديم مجازي است. براي مثال «مشي» از نوعي است كه تلبس آن به فعليت است و تا راه مي‌رود ماشي است، اما وقتي راه نمي‌رود ديگر ماشي نيست؛ بنابراين «مشي» در گرو فعليت است. بنابراين تا زماني كه اسم آلت آن كاركرد آلي دارد، تلبس بالفعل وجود دارد؛ براي مثال مفتاح تا زماني كه كاركرد فتح را دارد به آن مي‌توان مفتاح اطلاق كرد و تلبس آن بالفعل است؛ اما زماني كه اين خاصيت را ازدست بدهد در آن صورت ديگر نمي‌توان به آن مفتاح اطلاق كرد. وقتي مفتاح شكسته و يا سوخته باشد و نمي‌تواند در را باز كند ديگر گفتن مفتاح مجازي خواهد بود و حقيقي نخواهد بود.

 

اما به‌نظر مي‌رسد كه در اينجا چند ملاحظه را نسبت به پاسخ آيت‌الله خويي مي‌توان طرح كرد؛ البته از ملاحظاتي كه راجع به اين پاسخ مي‌توان داد، جواب آقاي نائيني هم به‌دست مي‌آيد. درواقع با پاره‌اي ملاحظات نسبت به پاسخ آيت‌الله خويي مطلب ميرزاي نائيني هم مورد ارزيابي قرار مي‌گيرد و موضع درست به‌دست مي‌آيد.

ازجمله اينكه اولاً به نظر ما اين‌گونه نيست كه تلبس چهار نوع باشد. تلبس يا بسيار متنوع است و يا اينكه دو نوع بيشتر نيست و حصر در چهار نوع قطعاً ناصواب است؛ به اين اعتبار كه بعضي از انواعي كه شما ذكر كرديد به يك‌جا برمي‌گردند و چندتا نيستند و يا اينكه اگر بناست شما انواع تلبس را تكثير كنيد بسيار بيشتر از اينهاست. پس به‌نظر مي‌رسد مواردي مثل فعليت، شأنيت، حرفه و آليت را كه شما مطرح كرديد، در فعليت درست باشد؛ يعني همان كاربرد ابزار و آلت در فعليت، يك نوع تلبس است. همان‌طور كه راجع به مسئله‌ي اسم مفعول هم توضيح داديم كه حدوثي داريم، و نيز وصفي و نعتي داريم و كسي كه ضرب در او واقع شده اين صفت نيز عرفاً در او باقي مي‌ماند. مقتول تا ابد مقتول است و مجازي هم نيست. در اينجا نيز يك فعليت مي‌توان تصوير كرد (نظير وضعيت حدوثي كه در اسم مفعول تصوير كرديم) و يك شأنيت (نظير آنجا كه وصفيتي تصوير مي‌كرديم)؛ البته اينها عين هم نيستند و ما تنها قصد تنظير داريم؛ يعني چطور در آنجا دو وضعيت تصوير شد، اينجا نيز اگر بخواهيم دقيق بشويم بايد دو وضعيت را تصوير كنيم: 1. وضعيت فعلي؛ يعني آنكه بالفعل نقش آلي ايفاء مي‌كند و در حين ايفاي نقش آلي تلبس آن به فعلي است و تلبس بعضي از چيزها به فعليت است و به حيث فعليت مي‌توان عنوان مشتقي را به‌صورت حقيقي به آنها اطلاق كرد. در همان مثالي كه شما (آيت‌الله خويي) راجع به مشي فرموديد و فعليت را به مشي مثال زديد و قاعدتاً منظور شما اين است كه آنگاه كه يك حيواني راه مي‌رود مي‌توان به او ماشي گفت چون بالفعل مشي از او صادر مي‌شود. اين حيث فعلي قضيه است و هنگامي كه بالفعل مشي مي‌كند حقيقتاً ماشي است؛ اما به لحاظ شأني هم به او مي‌توان گفت ماشي؛ مگر براي حيوانات حتي زماني كه خوابيده‌اند و يا حتي زماني كه فلج شده‌اند نمي‌توان فصل ماشي ذكر كرد؟ و آيا اگر به چنين حيواني گفتيم ماشي كسي مي‌گويد شما اشتباه مي‌كنيد؟ البته به اعتبار فعليت صحت سلب دارد؛ الان مشي مي‌كند يا خير؟ مي‌پرسيم اگر منظور شما تلبس به ملاك فعليت است الان مشي نمي‌كند و فلج شده و ديگر مشي نخواهد كرد؛ اما به اعتبار شأنيت وقتي آن را با شجر و حجر مقايسه مي‌كنيم ماشي است و شجر فقط نامي است. كاتب شأنيت كتابت دارد ولو قلم او روي ميز باشد. پس همين مشي كه شما مثال زديد دو وضعيتي است، هم ملاك فعليت مي‌تواند مبناي تلبس قلمداد شود و به آن اعتبار متلبس باشد و هم ملاك شأنيت مي‌تواند مطرح شود و به اعتبار اينكه حيواني شأنيت مشي دارد به او ماشي بگوييم ولو الان خواب و يا فلج باشد. در مسئله‌ي مثمربودن، قبل از آنكه نهال چند سانتي تنومند شود و به بار بنشيند خطاب مثمر به آن به اعتبار شأنيت آن است؛ اما اگر سؤال كردند كه درختان باغ شما امسال بار داد؟ اينجا به حيث فعليت سؤال مي‌شود و شما نيز به حيث فعليت پاسخ مي‌دهيد كه امسال الحمدلله بارندگي خوب بود و درختان ما مثمر بودند؛ يعني الان بالفعل ثمر دادند. منتها درخصوص مثمربودن، نجار و مفتاح و... شما مي‌گوييد حيث آليت، حرفه و شأنيت مطرح است، كه به‌نظر ما همه شأني هستند و تنها مثمربودن را شأني نمي‌گويند؛ يعني نجار و كاتب نيز مثمر است.

وانگهي شأنيت فقط اين سه نوع نيست و انواع بسياري دارد و مي‌توان گفت كه شأنيت در مقابل فعليت است ولي خود شأنيت انواع و اقسام دارد. مفتاح صلاحيت (شأنيت) دارد كه باز كند و اگر شما آن را در قفل بياندازيد باز خواهد كرد. گاه شأنيت به اعتبار واجديت ملكه است، به مجتهد مي‌گوييم مجتهد ولي اگر الان از اين آقا يك فرع فقهي را سؤال كنيد ممكن است ياد نداشته باشد و حضور ذهن به پاسخ نداشته باشد. براي خود من شخصاً پيش آمده كه از مرجعي يك فرع فقهي را سؤال كرده‌ام گفته‌اند بايد مراجعه كنم تا پاسخ بدهم. اين آقا قطعاً مجتهد است و نمي‌توان به او گفت كه چون جواب اين فرع فقهي را نمي‌دانست پس او مجتهد نيست؛ بلكه مي‌گويند ايشان ملكه‌ي اجتهاد را دارد، و در اين خصوص بايد منابع را ببيند و ارجاع فرع به اصل بدهد و پاسخ شما را استنباط كند. همين‌قدر كه داراي ملكه‌ي اجتهاد است، اطلاق مجتهد بر ايشان حقيقي است؛ اما اگر فاقد ملكه بود، يعني قبلاً ملكه را داشت و دچار يك بيماري شد و حافظه‌ي خود را ازدست داد، آنگاه اصلاً نمي‌تواند فرع فقهي را استنباط كند؛ اگر الان به او بگوييم مجتهد، هم بالفعل مجتهد نيست و هم انگار شأنيت اجتهاد را نيز از دست داده است. البته در عرف ممكن است به پيرمردي كه بالاي صد سال عمر كرده و حافظه‌اش درست كار نمي‌كند و بسا نمي‌تواند اجتهاد كند، عرفاً بگويند مجتهد، ولي ظاهراً به اعتبار حفظ حريم است و احتراماً به او مي‌گويند مجتهد و تلبس شأني ديگر وجود ندارد. به همين جهت وقتي مسئله دقيق مي‌شود و مي‌پرسيد كه آيا از ايشان مي‌توان تقليد كرد در جواب مي‌گويند نه‌خير نمي‌توانيد از او تقليد كنيد؛ چون بايد شأنيت ملكه‌اي مي‌داشت و در اينجا انگار ملكه نابوده شده است.

گاهي نوعيت منشأ شأنيت است. ناطق ولو اينكه الان ناطق نباشد، مثل نوزادي كه همين الان متولد شده و داراي ادراك و نطق نيست و كسي كه كلاً به جهت كهولت سن اختلال پيدا كرده و نطق ندارد؛ ولي به لحاظ نوعي همچنان به اينها مي‌توان گفت حيوانٌ ناطقٌ و صدق آن هم حقيقي است؛ يعني شأنيت در اينجا به نوعيت است.

يك‌بار نيز شأنيت به جنسيت است. جنس اين موجود نامي‌بودن است. به هر حال اين چوب كه اينجا افتاده و خشك شده است و رشد هم نمي‌كند، همچنان مي‌توان گفت كه نامي است و اين به اعتبار شأنيتي است كه به لحاظ جنس داشت، چون اين موجودِ نامي است.

گاه نيز به اعتبار حرفه است. از اين فرد برمي‌آيد كه نجاري كند. يا مثلاً يك نفر عطار است، نه به اين معنا كه همين الان عطاري مي‌كند و عطر مي‌فروشد، اما اين شأنيت را دارد و حرفه‌ي او همين است. تا وقتي حرفه‌ي اين فرد محفوظ است شأنيت او نيز هست.

يك‌وقت نيز به اعتبار مكانيت است؛ مثلاً جايي را وقف كرده‌اند و به آن مسجد مي‌گويند؛ حال ديوارهاي آن هم با زلزله ويران شده و تنها زمين آن باقي مانده است؛ باز هم وقتي سؤال مي‌كنند كه مسجد كجا بود در جواب محل مسجد را نشان مي‌دهند و مي‌گويند بي‌وضو به آنجا نرويد. به اين اعتبار كه اينجا مكان نماز هست و احكام خاصي دارد، شأنيت مسجديت را دارد ولو الان در آن به‌صورت بالفعل سجده و صلاة برپا نمي‌شود؛ اما به اعتبار مكانيت همچنان آن شأنيت را دارد.

گاه نيز به اعتبار زمان است؛ مثلاً عيد را تعبير به مجمع مي‌كنند؛ زيرا در عيد مؤمنين گرد هم جمع مي‌شوند ولو هنوز تجمع اتفاق نيافتاده باشد، باز هم مجمع هست.

و بسياري موارد ديگر كه مي‌توان تصوير كرد به آن اعتبار شأنيت حاصل است و تا وقتي شأنيت هست اطلاق عنوان بر آن حقيقي است و مسئله در گرو شأنيت است.

پس گفتيم اينكه آقاي خويي فرمودند چهار نوع تلبس وجود دارد اگر بخواهيم دقيق شويم بايد بگوييم كه بسيار است و يا اينكه بايد مجموعه‌ي را به يك چيز برگردانيم كه همان شأنيت است و در مقابل فعليت قرار دارد. بعضي خواسته‌اند بگويند فعليت هم به شأنيت برمي‌گردد، ولي اين دقيق نيست و واقع اين است كه شأنيت غير از فعليت است و اين هم بسيار روشن است. حين وقوع يك مسئله است و به ملاك حين وقوع‌بودن يك نوع اطلاق مي‌كنيم؛ يك‌بار نيز الان وقوعي و صدوري و صفتي نيست، اما شأنيت آن هست و براي شأنيت مي‌توان انواع و اقسام بسيار فراواني را مطرح كرد.

بنابراين هم پاسخ آقاي خويي دقيق نيست و هم به مرحوم آقاي نائيني مي‌توان گفت كه اولاً در آن مواردي كه ملاكِ تلبس فعليت است فرمايش شما مخدوش است، چون شما خواستيد بگوييد كه مثلاً به مفتاح به مثابه آلت، قبل از فعليت، حين اعمال مفتاحيت و بعد از فتح همچنان مي‌توان گفت مفتاح و انگار فكر كرديد كه ذاتاً قضيه اين‌گونه است، درحالي‌كه اين‌گونه نيست، بلكه آلات و ابزارها انواع دارند و يا اينكه شأنيت انواع دارد و بايد ببينيم كه ملاك شأنيت در آلات چيست؛ آيا در ابزار بالفعل هم مي‌توان تصور كرد يا نمي‌توان؟ ما عرض كرديم كه امكان دارد؛ ولذا بسته به اينكه به چه نيتي اطلاق كنيد مسئله تفاوت مي‌كند؛ يك‌وقت به همان مفتاح كه هم شأنيت مفتاحيت دارد و هم مي‌توان براي آن فعليت فتح تصوير كرد، آنگاه كه دارد قفل را باز مي‌كند، بالفعل دارد فتح مي‌كند و عنوان مفتاح بر آن صدق مي‌كند و به اين اعتبار به آن مفتاح مي‌گوييد يعني «يفتح الان». اما چنين مسئله‌اي به اين معنا نيست كه الان شما به مفتاح به اعتبار شأنيت آن و نه فعليتش بگوييد مفتاح اشتباه كرده‌ايد؛ آن هم حقيقي است. ولي آنگاه كه ولو شأناً مفتاح باشد ولي بالفعل فتح نمي‌كند شما به اعتبار بالفعل به آن مفتاح بگوييد در اين صورت مجازي است.

بحث ديگري كه در اينجا قابل طرح است و در خلال مطالب آقاي خويي وجود دارد اين است كه ايشان گويي مايل هستند به اين سمت كه بگويند اصلاً اين‌گونه است كه تلبسِ اسماء آلات و نيز ساير اسماء دو نوع است؛ گاهي وضع شده‌اند به اين اعتبار كه اگر فعليت داشت اطلاق شوند؛ يعني بعضي چيزها وضع شده‌اند كه هنگامي كه فعليت وجود دارد اطلاق شوند؛ ولي بعضي ديگر اين‌گونه نيستند و براي شأنيت وضع شده‌اند. انگار نجار را وضع كرده‌اند براي شأنيت بنابراين اگر نجار در كسي به‌كار برود كه الان خواب است ولي حرفه‌ي او نجاري است و داراي شأنيت حرفه‌اي نجاري است، موضوعٌ‌له آن همين است و اصلاً براي شأنيت وضع شده و نه فعليت. وضع نشده كه درحالي‌كه اين فرد نجاري مي‌كند به او نجار بگويند؛ بلكه وضع شده كه تا وقتي‌كه شأنيت را دارد به او بگويند نجار.

اما بعضي چيزها وضع شده‌اند كه در حين فعليت به آنها اطلاق شود. براي مثال «ضارب» وضع شده است كه همان هنگام كه در حال انجام‌دادن ضرب است به او بگويند ضارب؛ يعني تلبس آن به فعليت تلبس است و براي متلبس هم وضع شده است؛ بنابراين براي آن زماني كه تلبس به ملاك فعليت مفروض و موجود است وضع شده است. گويي ايشان چنين تصوري فرموده‌اند و بالنتيجه انواع مناشي تلبس متفاوت مي‌شود؛ ولي به‌نظر مي‌رسد كه مسئله اين‌گونه نيست بلكه مسئله از نوع لحاظات است؛ يعني نه به وضع، بلكه به لحاظ بسته است؛ يعني اينكه عرف يك كسي را كه ساعاتي از روز در مغازه مي‌نشيند و به كار معيني مي‌پردازد، و به‌طور پيوسته حرفه‌ي او همين است و مردم او را به حرفه مي‌شناسند، به اين ملحظ آن عنوان را به او اطلاق مي‌كنند و مثلاً مي‌گويند نجار يا حداد. در جاي ديگري نيز ملحظ عرف چيز ديگري است و به اعتبار ديگري شأنيت را براي آن مي‌سازند. به يك نفر مجتهد ولو اينكه شغل او نجاري باشد، باز هم مجتهد مي‌گويند؛ سؤال مي‌كنند كه حرفه اين فرد كه نجاري است چرا به او مجتهد مي‌گويد؟ در جواب مي‌گويد من به ملحظ ديگري مي‌گويم مجتهد است، زيرا ملكه دارد؛ ولذا مواردي كه براي انواع شأنيت مثال زديم هريك به ملاك و لحاظي واجد شأنيت مي‌شوند كه ممكن است گاهي به اعتباري واجد باشند و به اعتباري نباشند؛ و يا به اعتباري به دو يا سه لحاظ از سه ملحظ، يك نفر واجد عناوين مختلفه هم بشود.

لهذا مسئله را نمي‌توان به وضع ارجاع داد، بلكه بايد به ملحظ ارجاع داد و مرجع آن نيز عرف است و عرف نيز لحاظاتي براي خود دارد. بنابراين اسم آلت نيز مشمول بحث مي‌تواند باشد، به اين اعتبار كه تلبس در آن مفروض است؛ ولو اينكه مناشي و ملاكات تلبس متعدد باشد. مهم آن است كه بتوان تلبس و عدم تلبسي فرض كرد؛ و آنگاه كه تلبس هست روشن است و آنگاه كه تلبس نيست محل نزاع خواهد بود. پس اسم آلت نيز مشمول بحث هست.

 

تقرير عربي

قال الميرزا النائيني (قدّه)، ان أسماء الآلة ـ كالمِنضدة و المفتاح ـ خارجة عن حريم النزاع؛ لأنه يصدق على الذات حقيقة قبل فعلية الآلة و بعدها و من أول وجود الذات إلى نهايته. و يبقى صدقها حقيقيا إلى ان تنكسر و تزول الذات. فيكون زوال الصفة و وجودها، بوجود الذات و زوالها. فلا يكون ركن المشتق الأصولي فيها متوفرا. مضافا إلى انهم تسالموا على ان إطلاق الصفة قبل التلبس مجاز، مع اننا نرى ان إطلاق اسم الآلة حقيقي قبل التلبس و بعده.

و قد أجاب عنه السيدالخوئي(قدّه): بان التلبس على أربعة أنحاء:

١-الفعلية كالمشي.

٢-الشأنية كالمثمرة.

٣-الحرفة كالنجار.

۴-الآلية كالمكنسة و المفتاح.

فقد تكون الصفة صادقة على نحو دون آخر، فما دام المفتاح قابلا للفتح فهو مفتاح. و ان لم يتلبس فعلا بالفتح. و ما دامت مبادئ هذه الأمور موجودة، فالتلبس موجود حقيقي. (المحاضرات: ج١، ص٢۵٠)

و لکن يلاحظ عليه:

أولا: بان هذه الأقسام جميعا ترجِع إلى قسمين: الفعلية و الشأنية، و الأقسام الأخرى كلها مندرجة في الشأنية. لانّ الشأنية، على أقسام شتی وتطلق علی:

١-الصلاحية والاهلية كالمفتاح.

٢-الملكة كما في المجتهد.

٣-النوعية كالناطق.

۴-الجنسية كالنامي.

۵-الحالة كالممطرة.

۶-الحرفة كالنجار.

7-المكانية كالمسجد.

٨-الزمانية كالمغرب. ... وما الی ذلک.

و يقابلها الفعلية بالمعنى الأخص. أي قيام نفس المبدأ فتزول بزوالها.

وثانياً: بان الاختلاف ما بين الفعلية والشأنية، هل هو بالوضع أو باللحاظ؟.

إذ تشعر بعض عبارات ١المحاضرات: انه بالوضع. مثلا وضع الحداد لما هو شأني، و وضع القاعد لما هو فعلي، و المجتهد لما هو ملكة. و هكذا. ولکن الحقّ: ان هذه الألفاظ الشأنية، ليست كلها بالوضع بل باللحاظ، و هو لحاظ عرفي متعارف.

وثالثاً: بانه (قدّه) بعد ان تصور ان الأمر راجع إلى الواضع تذبذب: هل هو وضع المادة أو الهيئة أو بهما معا. [يمکن ان نقول: الاصل هو الوضع علی الفعلية، ولکن اطلق علی الموضوع له غير المتلبس بملاحظة الشأنية الحاصلة له بعد، ولو بتوهم التلبس من قبل و من بعد]

قال (قدّه): ان بعضه مربوط بوضع الهيئة، كالمفتاح و المكنسة، فان المادة فيها ظاهرة بالفعلية و الهيئة فيها ظاهرة بالشأنية. فهنا ظهور الهيئة كالقرينة المتصلة على صرف ظهور المادة في الفعلية (المصدر السابق). و لم يمثل للبعض الآخر المربوط بالمادة. و نمثل له هنا بأمثلة تكون للمادة فيها أثر. كما في الصنعة كالحداد و النجار، حيث يدعى وضع المواد لها.

و الذي يبدو للنظر: انه ليس من الهيئة و لا المادة. اما المادة فموضوعة للطبيعي بغض النظر عن الفعلية و الشأنية و اما الهيئة فموضوعة لإفادة النسبة كالفاعلية في اسم الفاعل و المفعولية في اسم المفعول. فمن أين جاءت هذه الصفات التفصيلية.

و جواب ذلك بأحد شكلين:

الشكل الأول: إنكار دخل الوضع في ذلك، و إنما مرجعه إلى اللحاظ، أي لحاظ الحصة. لأن الهيئة و المادة معا موضوعتان للجامع بين الفعلية و الشأنية. و استعمال اللفظ العام في إحدى حصتيه جائز بل حقيقي. و هذا الاستعمال إنما يكون باختلاف اللحاظ كما قلنا.

الشكل الثاني: انك ان أبيت الا دخالة الوضع، فيقال: ان المجموع من الهيئة و المادة، وضع للشأنية أو الفعلية، أو ان الوضع الأول كاف للفعلية، و لكن نحتاج في الشأنية إلى وضع جديد. اعني استعماله مجازا أولا بعلاقة الأول و المشارقة، ثم حصل وضع تعيني جديد في المعنى الجديد.

و أوضاع اللغة غالبا ظاهرة عرفية اجتماعية، ففي يوم ما، لم يكن هناك نجار، فسمي نجارا مجازا، لأن استعمالها ابتداءا لغير المتلبس فكان مجازا ثم اصبح مجازا مشهورا، ثم حصل فيه اقتران كامل، فاصبح حقيقة فيه.

و المجتهد ابتداءا، وضع لمن يمارس عملية الاجتهاد، فلو لم يمارس و بقيت الملكة فهو مجاز ثم اصبح مجازا مشهورا، ثم حقيقة، و هكذا.

ان قلت: ان هذا الوضع تفسير للشأنية، و حينئذ يكون استعمال المشتقات في الفعلية استعمالا في غير ما وضع له فهو مجاز.

قلنا: ان الفعلية إنما هي مصداق للوضع الأصلي، و هو استعمال حقيقي. و الشأنية مصداق للوضع الثالث الجديد و هو وضع المجموع.

ان قلت: انه على هذا يصبح مشتركا لفظيا، و هو خلاف الأصل.

قلنا: ان هذا الاختلاف غير متعلق بالوضع. فالوضع الأول للمادة بحيالها و للهيئة كذلك. اما الواضع الجديد فهو للمجموع. و المشترك اللفظي لا يكون الا إذا وضع اللفظ بنفسه مرتين.

و توجد هنا نقطتان مختصرتان يحسن التعرض لهما. لأن جملة من اطلاقات الصفات الشأنية تقتضيها، كالحداد و نحوها، خاصة كما في الأمثلة لكونها حرف و صناعات.

الأولى: انهم و ان خصوا النزاع باسم الفاعل، بعنوان كونه على وزن (فاعل) الا ان من يتخيل ان النزاع مختص به فهو ضيق في النظر. فانه يشمل امورا أخرى أهمها الصفة المشبهة باسم الفاعل، و اغلبها كذلك، فتكون مندرجة في محل النزاع. من قبيل (فعال).

ما لم تكن الصيغة دالة على بقاء الصفة طيلة وجود الذات، كطويل و قصير. و قد يقال في مقابله: ان هذا إنما استفيد من الهيئة لا المادة. فالسمن و الضعف يرد فيه النزاع.

الثانية: ان بعض صيغ الصناعات ليست اشتقاقية، و إنما هي موضوعة للدلالة على الحرفة رأسا. و ان ادخلوها سهوا أو جهلا أو نسيانا في محل النزاع. كالحداد، فانه ليس من (الحد) لكي تعني قاطع الحديد. و البزاز ليس من (بز) لكي تعني قطع القماش. و تعم الحطاب و الحشاش كذلك.

فهذه ان دخلت في محل النزاع، فليس من جهة فعليتها المطلقة، لعدم دخولها في الاشتقاق بل من جهة شأنيتها.

 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo