< فهرست دروس

درس خارج اصول

استاد علی اکبر رشاد

93/02/15

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: علامية التّبادر
الإمام الرضا (ع): العلمُ خزائنُ وَمفاتيحُهُ السّؤالُ، فاسئَلوا ـ يَرحمُکُمُ اللهُ ـ ؛ فإنّه يُوجَرُ فيه أربعةٌ: السّائلُ والمعلّمُ والمستمِعُ والمجيبُ»[1]؛ حضرت رضا(ع) فرمودند كه علم چونان خزينه‌ها و معدن‌هاست كه بايد آن‌را كاويد و كشف كرد. و يا انبارهاي بسته است كه به كليد گشوده مي‌شوند و كليد گشايش در خزانه‌هاي علم پرسش است و تصريح فرموده‌اند كه تا مي‌توانيد بپرسيد، چراكه در پرسش و پاسخي كه پيدا مي‌كند چهار تن پاداش مي‌گيرند، اول آن كه مي‌پرسد، دوم معلم، سوم آن كه پرسش و پاسخ را مي‌شنود و چهارم آن كه پاسخ مي‌دهد. به هر حال هر آن كه در فرايند سئوال و جواب حضور دارد مأجور است، سئوال‌كننده پرسش كرده، جواب‌دهنده، جواب داده است، كسي كه جواب را فرا مي‌گيرد و حتي كسي كه مي‌شنود و از سئوال و جواب مطلع مي‌شود نيز اجر مي‌برد.

بحث در علاميت تبادر بود. در خلال مباحث ما نسبت به القاء ترديد و تشكيك در علاميت تبادر براي كشف حقيقت، نكاتي را مطرح كرديم. بعد از طرح مجموعه‌ي نظرات در اين بحث و به خصوص اشكال دور و پاسخ‌هاي مختلفه‌اي كه به آن دادند، كه پاسخ‌ها نيز چندان مورد قبول ما نبود، مي‌خواهيم در قالب جمع‌بندي بگوييم كه نظر نهايي راجع به علاميت تبادر چيست.
به نظر مي‌رسد كه اشكالات مختلفه‌اي بر علاميت تبادر براي كشف حقيقت وارد است. منظور ما از تبادر در اينجا تبادر به ذهن خود مستعلم است كه استعلام حقيقت مي‌كند و در مقام پيداكردن علامت براي حقيقت است و مي‌خواهد حقيقت را كشف كند. ما دو تبادر داريم:
1. تبادر معنا به ذهن كسي كه در جستجوي كشف معناي حقيقي است؛
2. كسي درصدد كشف معناي حقيقي است و از تبادر به اذهان اهل محاوره پي مي‌برد كه معناي حقيقي و موضوعٌ له لفظ اين معناست كه در بين اهل محاوره تبادر مي‌كند.
آنچه كه محل بحث است و شايع است و اشكالات مختلف و ازجمله اشكال دور بر آن وارد مي‌شود، تبادر نوع اول است كه به ذهن آدمي معنايي تبادر كند و همين معنا را علامت حقيقي‌بودن اين معناي متبادر و موضوعٌ له‌بودن آن قلمداد كند. ولي اينكه كسي جاهل است و در مقام تشخيص معناي حقيقي است و در جامعه و عرف عام و متبادر به ذهن اهل محاوره و لسان كشف كند، چندان اشكالي بر آن وارد نيست.
به نظر مي‌رسد كه بر قول به علاميت تبادر به ذهن آن كه مستعلم است و دنبال علامت براي علم به معناي حقيقي است، اشكالاتي وارد است:

فذلکة: يرد علی علاميّة التبادر:
أوّلاً: إن لم يکن المستمع مطّلعاً علی الوضع لم يتبادر المعنی الموضوعُ له إلی ذهنه قطّ، وإن کان مطّلعاً، ولو اجمالًا وارتکازاً، لايکون محتاجاً إلی أمارة لإحرازه أو اثباته أصلاً!

اول، اينكه مي‌گوييم معنايي كه به ذهن مستعلم خطور و تبادر مي‌كند، آيا بدون اطلاع از وضع تبادر مي‌كند يا خير؟ جاهل است و نمي‌داند كه يك لفظ براي معنايي لفظ شده، آيا تبادر مي‌كند؟ هنگامي كه جاهل است تبادر نمي‌كند و چيزي به ذهن او خطور نمي‌كند. پس بايد مطلع باشد و اگر از وضع مطلع باشد، ولو اجمالاً و ارتكازاً علم به وقوع وضع دارد و همين علم اجمالي سبب تبادر معني به ذهن او مي‌شود، در اين صورت ديگر احتياجي به تبادر ندارد، براي اينكه علم دارد. پس تا وقتي كه علم ندارد تبادر نمي‌كند و اگر علم به وضع دارد و بر اثر اين علم، معناي موضوعٌ له تبادر مي‌كند كه خاصيت ندارد و قبل از تبادر از علامت‌جويي بي‌نياز مي‌شود و هنگامي كه علم دارد ديگر نياز ندارد كه با تبادر معناي حقيقي و موضوعٌ له را كشف كند و احتياجي به اماره‌اي براي احراز و اثبات وضع ندارد.

وثانياً: إنّ کشف المعنی الحقيقی لايتوقّف علی العلم بالوضع التعييني أو التعيّني وتبادرِه حسْب؛ کما أنّ الحاجةَ إلی القرينة وعدمها لاتنحصر بمورد تشخيص الحقيقي عن غيره، علی أنّه قد يتبادر معنیً عن لفظ من دون وضعه له.
لأنّه اوّلاً: النّاس ليسوا بمطّلعين علی الوضع ـ لاسيما علی التعييني منه ـ غالباً، وثانياً: قد لايتبادر المعنی الحقيقي إلی الذهن رغم تحقق الوضع، کما هو الحال في اوائل وقوعه، وکما هو کذلک في مورد بعض المعاني المختلفة للمشترک اللفظي أيضاً؛ وثالثاً: التبادر الحاقّي منتقض بالمشترک اللفظي؛ لأنّا قد نحتاج لتشخيص المعنی المراد منه إلی قرينة؛ ورابعاً: الکشف قديحصل وبل کثيراًما يُنشأ من الإرتکاز الحاصل من کثرة الإستعمال لا من الوضع أو العلم به، إلا أن نقول بکونه من طرائق الوضع؛ وخامساً: قد يتبادر معنی من لفظ إلی أذهان الناس لخطأ شائع وقع عندهم في تشخيص معناه من دون حدوث وضع له أصلاً؛ مثل ما وقع في لفظة «کَنکاش» في الفارسِيّة مثلاً من تبادر معنی «البحث» والدراسة عنها، لخطأِ عرض من قبل شباهة هذة اللفظة بلفظة «کاوِش» التی وضعت للفحص والخوض في أمر، مع أنّه لم يقع هناک وضع فی ‌الواقع اصلاً، بل الکنکاش لفظي ترکي أو مغولي بمعنی الشور والإستشارة لا البحث والدراسة.
فلاعلّية بين الوضع والتبادر لدی المستعلم، بل لاملازمة مباشرةً بينهما من أساس. ولو کانت کانت نسبيّةً، لأنّه يختلف حال العالم والجاهل هناک؛ فتأمّل!

اشكال دوم؛ آيا كشف معناي حقيقي متوقف بر اطلاع از علم به وضع تعييني يا تعيني و تبادر آن معناست؟ يعني معنايي كه به وضع تعييني يا تعيني حاصل شده است؟ ظاهراً اين‌گونه نيست. اگر كسي علم به وضع تعييني و تعيني نداشت و احياناً به ذهن او اين معنا متبادر هم نشد، بسا ممكن است بگوييم معنايي حقيقي باز هم مي‌تواند براي كساني محرز باشد. از سوي ديگر تشخيص معناي حقيقي، تنها حاجت به تبادر ندارد، بلكه تبادر اگر كاربرد داشته باشد، ممكن است براي موارد ديگر نيز كاربرد پيدا كند؛ مثلاً براي كشف معناي مراد از لفظ مشترك لفظي. يك لفظ براي چند معنا وضع شده و همه‌ي آن معاني نيز معناي موضوعٌ له آن هستند، وقتي كه اين لفظ استعمال مي‌شود مستمع متحير مي‌شود كه كداميك از معاني حقيقي و موضوعٌ له آن اراده شده است. ممكن است كه در اينجا به تبادر تمسك كنيم، كه بر اثر تبادر كداميك از اين معاني به ذهن خطور مي‌كند.
علاوه بر اين گاهي تبادر هست، وضع نيست. اگر تبادر دليل حقيقت است آيا ممكن است كه لفظي معنايي داشته باشد و معناي حقيقي لفظ هم باشد درحالي‌كه وضع واقع نشده است؟ تبادر هست ولي اصلاً وضعي واقع نشده تا بگوييد اين معنايي متبادر موضوعٌ له است. به اين جهات مي‌گوييم اصلاً پيوند بين تبادر و معناي حقيقي گسسته است.
گفتيم، اولاً اگر شما بگوييد كه تبادر دليل حقيقت است، مي‌گوييم كه تبادر هم در گرو علم به وضع است، خيلي از مردم از وضع خبر ندارند، نه مردم عامي، بلكه نخبگان و خبرگان علوم مختلف، مطلع نيستند كه كدام لفظ براي كدام معنا وضع شده است، براي اينكه وضع به نحو تعييني گاه قرن‌ها قبل اتفاق افتاده است و كسي هم اين وضع‌ها را ثبت نكرده است. مثل الان نيست كه فرهنگستان ادب فارسي باشد و هنگامي كه مي‌خواهند لفظي را براي معنايي وضع كنند پيرامون آن كلي بحث و واژه‌گزيني كنند، بهترين واژه را براي معنا انتخاب كنند، بعد صورت‌جلسه كنند، بعد هم بخشنامه كنند كه اين لفظ در قبال اين معنا وضع شده است. در گذشته اين‌گونه نبوده است، بسياري لفظ‌ها در قبال معاني وضع مي‌شده كه مشخص نبوده آيا واقعاً وضع شده يا نشده و اگر وضع شده، واضع آن چه كسي بوده است و اينكه آيا به نحو تعييني وضع شده يا به نحو تعيني. به صورت تعيني هم چون به تدريج و در طول زمان وضع رخ مي‌دهد، باز هم ثبت و ضبطي نيست، لهذا اكثر مردم اصلاً از وقوع وضع خبر ندارند. ثانياً بسياري از مواقع معناي حقيقي به رغم اينكه وضع تحقق يافته است، تبادر نمي‌كند. اصولاً معناي حقيقي هست، اما تبادري وجود ندارد. براي مثال اول‌بار كه لفظي در قبال معنايي وضع شده و هنوز شايع نشده و هنوز اقتران ذهني بين لفظ و معنا واقع نشده، و هنوز انس ذهني پديد نيامده تا هنگامي كه لفظ ادا مي‌شود معنا هم به ذهن خطور كند، ولي وضع واقع شده است. براساس قراردادي از زمان معيني مقرر شده است كه يك لفظ را در قبال معنايي به كار ببريم، اصحاب يك علم در عرف خاص گفته‌اند ما بعد از اين براي اين معنا اين لفظ را اصطلاح مي‌كنيم و به همان معنا هم آن لفظ را به كار مي‌برند، اما هنوز طوري نشده كه تبادر حاصل شود. بنابراين اين‌گونه نيست كه اگر وضعي بود، حتماً تبادري هم باشد. گاه وضع واقع مي‌شود و معناي حقيقي هم روشن است، اما تبادر نيست. چنانكه هم در اوايل وقوع وضع اين مسئله وجود دارد و هم درخصوص معاني مشتركه‌ي لفظي اين وضعيت وجود دارد، مثلاً لفظ «عين» براي شصت و چند معنا وضع شده، اما هنگامي كه لفظ عين را مي‌شنويد نمي‌دانيد كداميك از اين معاني اراده شده است و به قرينه نياز داريد و تبادر مشكل شما را حل نمي‌كند. ثالثاً: در اينجا تبادر حاقي محل بحث است، يعني تبادري كه از حاقّ لفظ بربيايد، نه به قرينه. به محض اينكه شما لفظ را تلفظ كرديد معنا به ذهن انسان خطور كند و از حاقّ لفظ اين معنا بربيايد و خطور، خطور قريني و يا به دليل ديگري نباشد. مثلاً بر اثر اينكه فردي يك لفظ را با يك معنايي بيشتر شنيده و با آن معنا انس خاص دارد، و با كسي آشنايي بيشتري دارد و آن معنا به دليل ملابسات و همراهي‌ها و به دليل ظروف فرهنگي بيشتر به ذهن او خطور مي‌كند. در اعلام شخصي نيز اين وضعيت وجود دارد كه شما لفظ «حسن» را مي‌گوييد، همين لفظ حسن كه براي يك فرد عَلَم است، وقتي اين لفظ در يك جمع گفته مي‌شود، ممكن است عده‌اي به يك حسن خاص توجه كنند و عده‌اي ديگر به فرد ديگري كه نام او نيز حسن است. با اينكه اسم «حسن» علم شخصي است ولي ممكن است به ذهن يك عده، افراد مختلفي كه نامشان حسن است خطور كند.
لهذا گاهي اين ملابسات و مسائل پيراموني و ظروف فرهنگي و اجتماعي و ظروف خاص، سبب تبادر است و نه معناي حقيقي؛ يعني بين معاني حقيقيه يك مصداق به ذهن خطور مي‌كند. بنابراين تبادر در اينجا حل مشكل نمي‌كند. به تعبري مي‌خواهيم بگوييم تبادر حاقّي با مشترك لفظي نقض مي‌شود. مشترك لفظي معاني مختلفه‌ي حقيقيه دارد، اما با تبادر نمي‌توانيم تشخيص بدهيم كه كدام هستند. اللهم الا أن يقال، كسي بگوييد كه بحث ما بحث كشف وضع است و تبادر در كشف وضع مؤثر نيست، ولي تبادر يك كاركرد ديگر هم دارد و آن اينكه لفظ اگر معاني متعدده داشت براي تشخيص معناي مراد تبادر كارايي دارد و تبادر در چنين موقعي كاركرد تشخيص معناي مراد را دارد و نه معناي موضوعٌ له. رابعاً؛ كشف نوعاً حاصل مي‌شود اما ناشي از ارتكازي است كه آن ارتكاز ناشي از علم به وضع نيست، بلكه اين ارتكاز حاصل از استعمال اهل لغت و جماعتي است. ارتكاز من ناشي از اين نيست كه اين لفظ براي اين معنا وضع شده و ارتكاز و علم اجمالي به وضع دارم، بلكه به اين جهت است كه يك لفظ در عرف خاصي به معناي خاصي ـ ولو مجازاً ـ فراوان به كار رفته است. من اين استعمال را مي‌بينيم و در ذهن من ارتكاز به وجود مي‌آيد و به محض اينكه لفظ گفته مي‌شود به معناي خاصي كه در آن جماعت به كار مي‌رود مي‌فهمم، ولو آن جماعت به نحو مجاز اين لفظ را در آن معنا به كار مي‌برند. در ادبيات عرفاني و لسان عرفاني بعضي از الفاظ به معاني خاصي به كار مي‌روند و مجازاً هم به كار مي‌روند، اما هنگامي كه در يك غزل عرفاني با آن لفظ مواجه مي‌شويم آن معناي مجازي به ذهن ما خطور مي‌كند، به اين معنا كه لفظ براي معناي مجازي استعمال شده زيرا اين غزل، يك غزل عرفاني است. و يا يك لفظ در يكي از معاني حقيقي خود در ميان مردمي شايع است و آن مردم وقتي آن لفظ را به كار مي‌برند متوجه مي‌شويم كه لفظ را به اين معناي خاص به كار مي‌برند. لهذا تبادر معنايي از لفظي، لزوماً براي كشف معناي حقيقي نيست.
ممكن است گفته شود كه اين ملابسات قرينه است و خود اينكه اهل عرفي خاص اين لفظ را در اين معنا به كار مي‌برند، خودْ يك قرينه است، بنابراين ما تبادر را از استعمال به دست نمي‌آوريم بلكه از اين قرينه‌ها به دست مي‌آوريم كه اين هم يك نكته‌اي است. ولي اين را هم قبول داريم كه تبادر در ذهن اهل عرف عام و يا خاص، براي كسي كه به معناي لفظ جاهل است، علامت است، چون نزاع بر سر اين است كه آيا تبادر علامت است براي كشف معناي حقيقي و موضوعٌ له و براي همان كسي كه درصدد كشف است، اما تبادر به اذهان ديگران براي فردي كه جاهل است علامت است. براي مثال يك فرد وارد گروه مي‌شود و متوجه مي‌شود هرگاه لفظي را به كار مي‌برند، معنايي خاص به ذهن عموم اينها تبادر مي‌كند و به اين ترتيب كشف مي‌كند كه اين لفظ براي اين معناي خاص به كار رفته است و اين درحالي است كه اين فرد به وضع جاهل است و به ذهن او تبادر هم نمي‌كند، اما از تبادر به اذهان اين جماعت علم پيدا مي‌كند و معناي موضوعٌ له را كشف مي‌كند؛ كه البته پاره‌اي از اشكالات بر اين هم مي‌تواند وارد شود. ضمن اينكه ما گفتيم ممكن است كه تبادر باشد، معنايي از لفظي در اذهان مردم تبادر بكند و لفظي را همه در قبال معنايي به كار مي‌برند و آن معنا را نيز مي‌فهمند، اما به دليل خطاي شايعي كه واقع شده، اين معنا كه معناي حقيقي و موضوعٌ له آن نيست، و حتي مجازاً اين لفظ در اين معنا به كار نمي‌رود، ولي باز هم تبادر هست. براي مثال گفتيم در فارسي از واژه‌ي «كنكاش» معناي «كاوش» فهميده مي‌شود. ديروز مقدمه‌ي يك اديب برجسته‌ي روزگارمان را براي يك ديوان مهم مي‌خواندم و در آنجا نيز ديدم كه كلمه‌ي «كنكاش» را به معناي «كاوش» به كار برده است.
به دليل يك خطا، اين لفظ در معنايي به كار مي‌رود، و آن معنا هم تبادر مي‌كند، درحالي‌كه نه وضع واقع شده و نه معناي لفظ چنين چيزي است و حتي مجازاً هم به كار نمي‌رود، بلكه از روي خطا به كار مي‌رود.

وثالثاً: إنّ التبادر حالة نفسانيّة واقعيّة، والوضع أمر إعتباري جعلي، علی المبانی کلها في الباب؛ فيدور مدار إعتبار المعتبر؛ فکيف يکون هو منشأ للإنسباق وهو أمر حقيقي خارجي؟
اللهم إلا أن يقال:إنّ التبادر أثر العلاقة الدلاليّة الحاصلة عن الوضع، فيکون الوضع منشأ للإنسباق بالواسطة!
ولکن يمکن أن يجاب عنه: بأنّ هذه العلاقة ليست معلولة للوضع، بل هي حصيلة کثرة الإستعمال الموجبة للإقتران و الأنسِ الذهني الموجب للتداعي، أو هي ثمرة الملابسات والظروف الثقافية وغيرها، والإنسباق أيضاً هو يُنشأ من تلک.
اشكال سوم اينكه تبادر اصلاً يك حالت نفساني است، شما هنگامي كه لفظ را مي‌گوييد به صورت تكويني در نفس شما، معنايي خطور مي‌كند. اين اتفاق واقعي است، واقعاً وقتي كه لفظ را شنيد معنا در ذهن او خلق مي‌شود. از طرف ديگر جعل و وضع اعتباري است و دست واضع است. فردي يك لفظي را براي معنايي اعتبار كرده است، شما مي‌خواهيد آن پديده‌ي واقعي تكويني را علامت قرار بدهيد براي اين پديده‌ي اعتباري؟ البته ممكن است كسي بگويد، موضوع را به جاي وضع به تحقق علاقه‌ي دلاليه برگردانيم كه البته در آنجا بگوييم كه علاقه‌ي دلاليه جز به نوعي از وضع نمي‌تواند اتفاق بيافتد و وضع با واسطه منشأ انسباق است، كه اين هم محل تأمل است، به جهت اينكه ممكن است كسي پاسخ بدهد كه اين علقه معلول وضع نيست، بلكه علقه معلول استعمال است. استعمال موجب اقتران و انس ذهني مي‌شود و يا اصلاً ممكن است معلول ملابسات و ظروف فرهنگي باشد و انسباق از اينجا ناشي شود. والسلام.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo