درس جواهر الکلام استاد رسول رسا
1400/12/09
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:قضا/احکام دعوا/ادامه اشکالات بر ادلّه قول دوّم؛ بذل یمین توسط منکر
تسلیت به مناسب وفات حضرت ابوطالب (علیهالسلام):
قبل از شروع بحث وفات حضرت ابوطالب (سلاماللهعلیه) را به محضر مبارک فرزند بزرگوارشان آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و وجود نازنین بقیةالله الأعظم تسلیت و تعزیت عرض میکنیم.
لازم دیدم که مختصری دربارۀ اثبات ایمان حضرت ابوطالب (علیهالسلام) مطالبی را عرض کنم. متأسفانه عدّهای از مسلمانان اهل سنّت به واسطه مشکلی که با آقا امیرالمؤمنین داشتند اعتقاد داشتند و ابراز میکردند که حضرت ابوطالب (علیهالسلام) بدون ایمان از دنیا رفته است. دربارۀ پدران حضرت علی (علیهالسلام) مطالبی را میگفتند. از امام صادق (علیهالسلام) درباره پدر ابوطالب که حضرت عبدالمطّلب باشند آمده است که «يُحْشَرُ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أُمَّةً وَاحِدَةً عَلَيْهِ سِيمَاءُ الْأَنْبِيَاءِ وَ هَيْبَةُ الْمُلُوكِ»[1] این طور روز قیامت مبعوث میشود حضرت عبدالمطّلب که چهره و سیمای انبیا را دارند و آن جلال و جبروت و بهاء پادشاهان را دارند و با این وضعیّت مطلوب و پسندیده مبعوث میشوند. روایت شده که عبّاس بن عبدالمطّلب به رسول خدا عرض کرد- وقتی که حضرت در مدینه بودند: «يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا تَرْجُو لِأَبِي طَالِبٍ فَقَالَ أَرْجُو لَهُ كُلَّ خَيْرٍ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ.[2]
عرض میکند ای رسول خدا چه امیدی برای ابوطالب داری؟ فرمود: هر خیری که از جانب خداوند متعال باشد برای او امید دارم. پیغمبر این حرف را در مورد کسی میزنند که نعوذ بالله کافر باشد؟
روایت شده است که مردی از مردان شیعه که اسمش ابان بن أبي محمود بوده است به امام رضا (علیهالسلام) نامهای مینویسد، میگوید «جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي قَدْ شَكَكْتُ فِي إِسْلَامِ أَبِي طَالِبٍ». جو متأسفانه چقدر منفی بوده است که در بین خود شیعیان هم بعضاً تشکیک میکردند در ایمان ابوطالب، از طرف عامّه جو خیلی سنگین بود و آنها خیلی اعتقاد به این داشتند و ترویج هم میدادند و این تبلیغات سوء تأثیرگذار واقع شده بود. امام رضا (علیهالسلام) چه جواب دادند؟ «فَكَتَبَ إِلَيْهِ وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ الْآيَةَ وَ بَعْدَهَا» کسی بخواهد این طوری یکی به دو بکند با پیغمبر و مخالفت کند با ایشان بعد از اینکه هدایت آشکارشده است و خود پیغمبر و اهل بیت تأیید کرده اند، باز شما یکی به دو بکنید، این مسیرش به جهنّم است. بعد از اینکه حضرت آیه را نوشتند، فرمودند: «إِنَّكَ إِنْ لَمْ تُقِرَّ بِإِيمَانِ أَبِي طَالِبِ كَانَ مَصِيرُكَ إِلَى النَّارِ».[3] هر کس اعتقاد به ایمان ابوطالب کسی نداشته باشد جهنّمی است، حالا نماز بخواند روزه بگیرد حج بجا بیاورد! حضرت ابوطالب نه تنها مؤمن بوده بلکه حدّ ایمان شان هم بالا بوده است. روایت شده است از امام صادق (علیهالسلام) که «أَنَّهُ سُئِلَ عَمَّا يَقُولُهُ النَّاسُ[4] أَنَّ أَبَا طَالِبٍ فِي ضَحْضَاحٍ مِنْ نَارٍ فَقَالَ لَوْ وُضِعَ إِيمَانُ أَبِي طَالِبٍ فِي كِفَّةِ مِيزَانٍ وَ إِيمَانُ هَذَا الْخَلْقِ فِي الْكِفَّةِ الْأُخْرَى لَرَجَحَ إِيمَانُهُ ثُمَّ قَالَ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيّاً ع كَانَ يَأْمُرُ أَنْ يُحَجَّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ وَ آمِنَةَ وَ أَبِي طَالِبٍ فِي حَيَاتِهِ ثُمَّ أَوْصَى فِي وَصِيَّتِهِ بِالْحَجِّ عَنْهُمْ».[5]
حضرت علی (علیهالسلام) نعوذبالله برای کسی وصیّت به حج میکند که مشرک و کافر از دنیا رفته است! حج را برای مسلمان و مؤمن به جا میآورند. امام سجّاد (علیهالسلام) در مورد ایمان ابوطالب مورد سوال واقع شدند، حضرت فرمودند: «وَا عَجَبَا إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى نَهَى رَسُولَهُ أَنْ يُقِرَّ مُسْلِمَةً عَلَى نِكَاحِ كَافِرٍ وَ قَدْ كَانَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ أَسَدٍ مِنَ السَّابِقَاتِ إِلَى الْإِسْلَامِ وَ لَمْ تَزَلْ تَحْتَ أَبِي طَالِبٍ حَتَّى مَات».[6]
رسول خدا نهی کرده اند که مسلمهای به نکاح کافری در آید و حال آنکه فاطمه بنت اسد از سابقات به اسلام بوده و تا زمان موت ابوطالب (علیهالسلام) همسر ایشان بوده است. این روایات همه تصریحاتی است بر ایمان ابوطالب (علیهالسلام). ولی متأسفانه بعضی در ذیل آیه شریفه که خداوند متعال میفرماید: اگر بخواهی برای مشرکان و کافران هفتاد بار استغفار کنی فایده ندارد و نهی شده است، بعد نعوذ بالله نویسندۀ اهل سنّت به نام طه حسین در کتاب علی هامش السیرة که ترجمه شده است به «پیرامون سیرۀ نبوی» میگوید که خداوند به پیغمبر دستور داده است که برای ابوطالب استغفار نکن. حضرت ابوطالب (علیهالسلام) چارهای نداشتند از کتمان ایمان خودشان و الا حمایت هایی که از پیغمبر داشتند نمیتوانستند داشته باشند. برای شادی روح حضرت ابوطالب (علیهالسلام) صلوات.
ادامه بحث جواهر الکلام:
و مرسل أبان ابن عثمان[7] «أن نبيّاً شكا إلى ربه القضاء فقال: كيف أقضي بما لم تر عيني و لم تسمع اذنى؟ فقال: اقض بينهم بالبينات و أضفهم إلى اسمي يحلفون به».
بحث روایت مرسل ابان (روایت مرسل و ضعیف است):
محمد بن یحیی(العطّار: امامی ثقه است) عن احمد بن محمد (احمد بن محمد بن عیسی الاشعري: امامی ثقه است) عن حسین بن سعید (الأهوازي: امامی ثقه است) عن فضالة بن ایوب (إمامي ثقة و من أصحاب الإجماع علی قول) عن ابان بن عثمان (الأحمر: إماميّ ثقة من أصحاب الإجماع) عمّن أخبره عن أبی عبدالله (علیهالسلام) قال: «فِي كِتَابِ عَلِيٍّ (علیهالسلام) أَنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ شَكَا إِلَى رَبِّهِ الْقَضَاءَ فَقَالَ كَيْفَ أَقْضِي بِمَا لَمْ تَرَ عَيْنِي وَ لَمْ تَسْمَعْ أُذُنِي فَقَالَ اقْضِ بَيْنَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي يَحْلِفُونَ بِهِ وَ قَالَ إِنَّ دَاوُدَ ع قَالَ يَا رَبِّ أَرِنِي الْحَقَّ كَمَا هُوَ عِنْدَكَ حَتَّى أَقْضِيَ بِهِ فَقَالَ إِنَّكَ لَا تُطِيقُ ذَلِكَ فَأَلَحَّ عَلَى رَبِّهِ حَتَّى فَعَلَ فَجَاءَهُ رَجُلٌ يَسْتَعْدِي عَلَى رَجُلٍ فَقَالَ إِنَّ هَذَا أَخَذَ مَالِي فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ إِلَى دَاوُدَ ع أَنَّ هَذَا الْمُسْتَعْدِيَ قَتَلَ أَبَا هَذَا وَ أَخَذَ مَالَهُ فَأَمَرَ دَاوُدُ ع بِالْمُسْتَعْدِي فَقُتِلَ وَ أَخَذَ مَالَهُ فَدَفَعَهُ إِلَى الْمُسْتَعْدَى عَلَيْهِ قَالَ فَعَجِبَ النَّاسُ وَ تَحَدَّثُوا حَتَّى بَلَغَ دَاوُدَ ع وَ دَخَلَ عَلَيْهِ مِنْ ذَلِكَ مَا كَرِهَ فَدَعَا رَبَّهُ أَنْ يَرْفَعَ ذَلِكَ فَفَعَلَ ثُمَّ أَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي يَحْلِفُونَ بِهِ».
پیغمبری از پیغمبران شکایت کرد نزد پروردگارش دربارۀ قضاوت، عرض کرد: چگونه قضاوت کنم به چیزی که چشمم ندیده و گوشم نشنیده؟ خداوند فرمود قضاوت کن بین مردم با بیّنات و بگو با اسم من قسم بخورند. داود (علیهالسلام) به خدا عرض کرد خدایا حق را به من نشان بده همانطور که نزد توست (یعنی مطابق با واقع حکم کنم). خداوند متعال فرمود تو طاقت آن را نداری، حضرت داود اصرار کرد تا اینکه خداوند هم این کار را انجام داد. بعد از آن مردی آمد خدمت حضرت داود که بر مردی ظلم کرده بود و گفت این مرد مالم را گرفته است. پس وحی کرد خداوند متعال که این ظالم پدر این شخص را گشته است و مالش را گرفته است. داود هم به مستعدی امر کرد که کشته شد و مالش را گرفتند پس دفع کرد آن مال را به مظلوم داد. مردم تعجّب کردند و حرف و حدیثهایی مطرح شد تا اینکه به گوش داود (علیهالسلام) رسید آنچه که از آن کراهت داشت (چرا مردم حرف و حدیث داشتند؟ چون یک وقت هست مدّعی میآید و چیزی درخواست میکند و قاضی طبق ادّعای او حکم صادر میکند ولی یک وقت هست که واقعیّت قضیه معلوم است بر عکس ادّعای مدّعی عمل میکند و حق را به مدّعی علیه میدهد. مردم میگویند شاکی این طرف بوده ولی حق را به دیگری داده است!) لذا از خداوند درخواست کرد که این مطلب را برگرداند پس خداوند این کار را انجام داد و وحی کرد به داود که بین مردم با بیّنات و قسمی که به نام من میخورند قضاوت کن. (از این روایت این درس را میگیریم که بعضی از عوام متأسفانه خصوصا در امر ازدواج اصرار میکند که الّا و بالله من فلانی را میخواهم و اصلا کار به این ندارد که آیا صلاح هست یا صلاح نیست. این صحیح نیست بلکه باید از خدا درخواست و خواهش داشته باشیم نه اینکه برای خدا تعیین تکلیف کنیم).
نکته: اهل بیت و انبیاء علیهم السلام بیشتر اوقات به همین ظاهر عمل میکردند و «إذا شاءوا علموا» وقتی اراده میکردند میدانستند، و اگر میخواستند همیشه به علم واقعی عمل کنند که از الگو بودن خارج میشدند. اگر خداوند میفرمود: ولکم في جبرئیل أسوة حسنة این صحیح نبود چون او از جنس ما نیست و نمیتواند برای ما الگو باشد.
و في الأخير منهما أن الله أوحى إلى داود (عليه السلام) ذلك أيضا، و في خبر هشام بن الحكم عنه (عليه السلام) أيضاً «أن رسول الله (صلّىاللهعليهوآله) قال: إنما أقضي بينكم بالبينات و الأيمان».[8]
و احتمال إرادة القضاء بالأيمان و لو من حيث النكول عنها خلاف الظاهر منها، و خروج القضاء بنكول المدعي عن ذلك لدليله لا ينافي التقسيم المزبور، بل لعلّ النصوص الكثيرة الواردة في ترجيح البيّنات عند التعارض باليمين* ظاهرة في ذلك أيضا، بل لعل سبر أدلة القضاء يشرف الفقيه على القطع بأن الأصل في القضاء ذلك، و أنه لا قضاء بدون ذلك إلّا ما خرج من نكول المدّعي الذي قد عرفت قيام البحث في أنّ القضاء بالسقوط به في المجلس أو مطلقاً مع عدم البيّنة أو عدم الحكم بالنكول أو مطلقاً كما عرفت.
و احتمال اراده کردن قضاوت با ایمان و لو از جهت نکول از آن ایمان خلاف ظاهر نصوص است (چون با نکول از یمین قضا به یمین نمیشود، اصلاً یمینی تحقّق پیدا نکرده است تا بگوییم قضاوت به یمین کرده است) و خروج قضا به نکول و امتناع مدّعی از یمین بخاطر دلیلِ مدّعی (مثلاً تعظیماً لله قسم نخورده است) منافات با تقسیم مذکور (قضاوت با بیّنه و یمین) ندارد بلکه شاید نصوص زیادی که وارد شده است در ترجیح بیّنات نزد تعارض با یمین، ظاهر در این مطلب (که قضاوت همچنان با بیّنات و ایمان است) است همچنین (مثل روایات بالا که داشت «انّما أقضي بینکم بالبیّنات و الأیمان» و ...)بلکه شاید باطن ادلّه قضا فقیه را مشرف میکند بر علم پیدا کردن به اینکه اصل در قضا آن (القضاء بالبیّنات و الأیمان) است (این حرفها را میزنند تا قول دوم را ثابت کنند. قول اول این بود که با صرف نکول، قاضی حکم کند، اینجا که مدّعی بیّنه ارائه نکرده و منکر هم که قسم نخورده است، شما با صرف نکول بخواهی قضاوت کنی قضاوت با بیّنه و ایمان تحقّق پیدا نکرده است) و اینکه قضاوت بدون آن (البیّنات و الأیمان) نمیشود. (اشکال: میگوییم اگر شما میگویید که باید حتماً مستند به یمین باشد یا بیّنه و با صرف نکول منکر نمیشود، اگر مدّعی نکول کرد چه میکنید؟ باز هم بیّنه و ایمان در کار نیست، خود محقّق حلّی گفتند که از طرف حاکم یمین به مدّعی رد میشود، اگر قسم خورد که حقّش ثابت میشود و اگر امتناع کرد حقّش ساقط میشود و حال آنکه نه بیّنهای در کار بوده و نه یمینی! همان مشکل را اینجا هم بر میخوریم. مگر اینکه بگوییم حتّی المقدور باید قضاوت با بیّنه یا یمین باشد تا آنجا که قاضی ردّ یمین به مدّعی کند و در ادامه دیگر نیازی به بیّنه و یمین نیست) الّا آنجا که خودِ مدّعی نکول بکند که شناختی که بحث شد که یا قضاوت میکنیم به سقوط دعوا با نکول مدّعی از یمین در همان جلسه اول دادگاه یا در این مجلس و مجلس دیگر با عدم بیّنه یا حکم نشود به نکول مدّعی یا مطلقا (چه بیّنه داشته باشد و چه نداشته باشد).
و حينئذ فلا مناص- بعد فرض الإجماع المركب المزبور- عن ذلك.
با توضیحات بالا که گفتیم هیچ چارهای نیست -بعد از فرض اجماع مرکّب مزبور- از آن (که بعد از ردّ یمین از طرف حاکم به مدّعی باید حکم داده شود که قول دوم بود.
و لعله لذا جزم ابن إدريس[9] بأن القول بالقضاء بمجرد نكول المنكر من دون حلف المدّعي اشتباه و خطأ محض، بل قد يحتمل كلام القائلين به إرادة تسبيب نكول المنكر لزوم الحقّ و لو باقتضائه حلف المدّعي بعد الردّ عليه من الحاكم.
شاید برای همین مطلب (اجماع مرکب مزبور و توضیحات گذشته) است که جزم پیدا کرده است ابن ادریس به اینکه قول به قضا به مجرّد و صرف نکول منکر بدون قسم دادن مدّعی این اشتباه و خطای محض است بلکه گاهی احتمال دارد که کلام قائلین به این مطلب (قضا بدون حلف مدّعی) اراده این باشد که نکول منکر سبب لزوم حق است (لزوم حق برای مدّعی) و لو با اقتضا داشته باشد نکول منکر، قسم مدّعی را بعد از رد یمین به مدّعی از طرف حاکم (یعنی باز هم خروجی حرف آنان هم میشود قول دوم نه قول اول که با صرف نکول باشد. یعنی خود قائلان به قول اول هم اگر دقّت کنیم آنان هم با صرف نکول نمیگویند قضاوت کند و اگر منجر به ردّ یمین توسط حاکم بشود آنان منع نمیکنند).
بررسی کلام ابن زهره:
بل لعلّه ظاهر المحكيّ[10] عن ابن زهرة منهم، فإنّه- بعد أن اختار في المقام القضاء بردّ اليمين على المدعي- قال بعد ذلك بورقة تقريبا: «و إن نكل المدعى عليه عن اليمين ألزمه الخروج إلی خصمه ممّا ادعاه» و هو لا يتم إلا بما ذكرناه.
بلکه شاید این مطلب (احتمال اراده تسبب نکول منکر لزوم حق را ولو این اقتضا را داشته باشد که مدّعی قسم بخورد. این احتمال میگوید: چه این قاضی بخواهد با نکول منکر حکم کند ولی اگر یک صورت هم پیش آمد که قاضی خواست ردّ یمین کند مشکلی نداریم. این احتمال نمیخواهد بگوید منظورشان دقیقاً همان قول دوم است. قول دوم با صراحت میگوید باید ردّ یمین تحقّق پیدا کند و این احتمال میگوید که قول اول میگوید که قاضی با نکول منکر میتواند قضاوت کند ولی اگر قاضی بعد از نکول ردّ یمین کرد ما به قاضی این اجازه را میدهیم) ظاهر آنچه حکایت شده است از ابن زهره باشد از این مجمعین، پس همانا ابن زهره- بعد از اینکه اختیار کرده است در مقام قضای به ردّ یمین را بر مدّعی_ گفته است بعد از یک ورق تقریباً: «اگر نکول کرد مدّعی علیه از یمین،حاکم او را ملزم کند به خروج از حقّ خصمش نسبت به آنچه ادّعا کرده است» و این مطلب ابن زهره تمام نیست مگر به آنچه ما ذکر کردیم (یعنی حکم کردن بعد از ردّ یمین به مدّعی از طرف حاکم. چرا ایشان این برداشت را از عبارت ابن زهره میکنند؟ چون دو عبارت را محقق نجفی از ابن زهره نقل کردند و به کمک دو عبارتشان میرسیم به همان چیزی که خودشان انتخاب کردند).
نظر استاد در مسأله:
جمعبندی مسأله به این نتیجه رسید که قول دوم ثابت شد و مطابق با احتیاط هم همین قول است که با صرف نکول حکم نشود و با مبانی قضاوت هم سازگارتر است، مبانی قضاوت این است که باید یا بیّنه باشد یا یمین باشد، اگر با صرف نکول باشد نه بیّنهای تحقّق پیدا کرده است و نه یمینی، چون 99 درصد موارد که نکول است مدّعی قسم میخورد حتّی اگر دروغ هم گفته باشد در ادّعایش.
عنوان جدید (بذل المنکر الیمین بعد النکول بعد الحکم):
اگر منکر بعد از نکول و حکم قاضی، بذل یمین کند؛ یعنی در جلسات اول دادگاه نکول کرد و ردّ یمین هم نکرد و حکم صادر شد، حالا که حکم صادر شد میگوید میخواهم ردّ یمین کنم، اینجا میگویند به او توجّه نمیشود البته بنابر اینکه قول اول که قضای بالنکول بود را قبول کنیم.
و على كل حال ف لو بذل المنكر يمينه بعد الحكم بالنكول لم يلتفت إليه بناء على القضاء به بلا خلاف أجده فيه و في عدم الالتفات إليه أيضا بعد إحلاف الحاكم المدعي على القول الثاني، كما اعترف به في الرياض[11] ؛ لتمامية الأمر و ثبوت الحق و حصول الفصل بسبب القضاء عليه حينئذ بعد الأدلة التي سمعتها من الطرفين التي لا يعارضها إطلاق ما دل على أن اليمين عليه بعد تقييدها به، بل في الرياض دعوى اختصاصه بحكم التبادر و غيره بيمينه قبل الحكم عليه بنكول أو إحلاف المدعي برد اليمين عليه و لو من الحاكم.
به هر حال[12] (چه قائل به قول اول شویم که قضای بالنکول است و چه قائل شویم به قضاوت با ردّ یمین) اگر بذل کند منکر قسمش را بعد از صدور حکم حاکم به نکول، توجّهی به این بذل یمین نمیشود البتّه بنابر این که قضاوت شود به نکول (که قول اول بود) بدون اینکه خلافی باشد در این مطلب و هم در عدم التفات به بذل یمین بعد از قسم دادن حاکم مدّعی را بنابر قول دوم (یعنی بحث بذل یمین درباره مدّعی هم صدق میکند که او هم بخواهد این کار را انجام بدهد. البته این کلام با اشکالی که بنده کردم منافاتی ندارد آنجا بحث نکول منکر بود و اینجا بحث نکول مدّعی است) همانطور که به این عدم التفات اعتراف کرده است صاحب ریاض. (دلیل عدم التفات به بذل یمین از طرف منکر چیست؟): 1. بخاطر تمام شدن کار، قرار بود بیّنه بیاورد که نیاورده و بعد از ردّ یمین به مدّعی او هم یا قسم خورد یا نخورد بالاخره پرونده مختومه شد. 2. بخاطر ثبوت حق، وقتی دنبال احقاق حق هستیم و حق هم ثابت شده، بذل یمین دیگر اینجا به درد نمیخورد. 3. به خاطر حصول فصل خصومت به سبب قضای بر علیه منکر وقتی منکر نکول کرد و یمین توسط حاکم به مدّعی رد شد، بعد از ادلّهایکه شنیدی آن ادله را از دو طرف که تعارض نمیکند با آن ادله، اطلاق آن چیزی که دلالت میکند...