< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1400/10/19

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: جلد اول/ اسفار اربعه/ فصل دوم از مسلک اول

 

«و المتقدم و المتأخر و كذا الأقوي و الأضعف كالمقومين للوجودات، و إن لم يكن كذلك للماهيات».

مستحضر هستيد که در فصل دوم از فصول مسلک اول از کتاب شريف اسفار جلد يک داريم مباحث را دنبال مي‌کنيم. در اين فصل دوم همان‌طور که ملاحظه فرموديد در دو مقام بحث بود. مقام اول بحث اشتراک معنوي مفهوم وجود بود و مقام ثاني بحث تشکيک حقيقت وجود، اما اطلاق و استعمال مفهوم وجود بر مصاديقش «علي نحو التشکيک» است نه «علي نحو التواطئ».

مفهوم همان‌طور که مستحضريد يا جزئي است يا کلي است. مفهوم کلي يا به نحو مساوي يکسان و تواطئ بر مصاديقش حمل مي‌شود يا به نحو اختلاف و ذو مراتب و تشکيک. آيا مفهوم وجود ـ مفهوم وجود، هنوز به حقيقتش کاري نداريم. الآن در مقام بررسي مفهوم وجود هستيم. همان‌طور که در مقام اول بحث در اين رابطه صحبت مي‌کرديم که آيا مفهوم وجود مشترک لفظي است يا مشترک معنوي است؟ و مشخص شد که مفهوم وجود مشترک معنوي است. يک معناي جامع است که بر مصاديقش به صورت يکسان اطلاق مي‌شود. يکسان اطلاق مي‌شود يعني به همه‌شان مي‌گوييم وجود و موجودند. اما ـ در اينکه آيا اين اطلاقش يکسان است به معناي اينکه همان‌طوري که براي واجب حمل مي‌شود براي ممکن هم حمل بشود يا «علي نحو التشکيک» هست اين مقام ثاني بحث است که دارند بررسي مي‌کنند و بسياري از مسائل ضمن اين بحث حل مي‌شود.

خيلي‌ها فکر مي‌کنند که همان‌طوري که ما انسان را بر زيد و بکر و عمر و خالد حمل مي‌کنيم اينها يک حقيقت‌اند وقتي وجود را بر مصاديقش حمل مي‌کنيم هم مثل حمل انسان بر مصاديقش است در حالي که اين تفاوت بين تواطء و تشکيک مسئله را حل مي‌کند.

بله، مفهوم انسان بر مصاديقش يکسان حمل مي‌شود، به همان وضعي که بر زيد مفهوم انسان حمل مي‌شود به همان وضع بر عمر حمل مي‌شود و همين‌طور. اما وقتي مفهوم وجود بر واجب حمل مي‌شود با همين که اين مفهوم بر ممکن حمل مي‌شود زمين تا آسمان حالا اگر بخواهيم مقايسه ذهني و زباني فقط داشته باشيم تفاوت است. يکي واجب است و ديگري ممکن. يکي بالقوه است و ديگري بالفعل. يکي واحد است و ديگري کثير و همين‌طور.

بنابراين نحوه اطلاق و صدق در تشکيک بسيار متفاوت است با نحوه صدق و استعمال در متواطئ. الآن داريم اين را بررسي مي‌کنيم که آيا مفهوم وجود مثل مفهوم انسان است که «علي وزان واحد» بر مصاديقش حمل مي‌شود يا نه، به صورت تشکيک است و غير يکسان حمل مي‌شود؟

مرحوم صدر المتألهين اين عبارت را داشتند که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد: «و أما كونه محمولاً علي ما تحته بالتشكيك[1] » صفحه 248 را داريم مي‌خوانيم «أعني بالأولوية و الأولية و الأقدمية و الأشدية» چرا؟ «فلأن الوجود في بعض الموجودات مقتضي ذاته كما سيجي‌ء» مثل واجب «دون بعض، و في بعضها أقدم بحسب الطبع من بعض، و في بعضها أتم و أقوي» بنابراين «فالوجود الذي لا سبب له» که واجب باشد «أولي بالموجودية من غيره» که سبب وجود داشته باشد مثل ممکنات «و هو» يعني واجب «متقدم علي جميع الموجودات بالطبع» و همين‌طور.

آقايان، خيلي از مسائل ضمن همين بحث حل خواهد شد و بسياري ديگر از مسائل هم ضمن بحث حقيقت تشکيک. باز هم تأکيد کنيم که ما فعلاً در مقام مفهوم وجود هستيم که آيا اين مفهوم وجود بر مصاديقش يکسان حمل مي‌شود «علي نحو التواطئ» حمل مي‌شود آن‌گونه که انسان بر مصاديقش حمل مي‌شود يا نه، «علي نحو التشکيک» و اختلاف مراتب است؟

برخي از انحاء تقديم و تأخير را که اولويت است اوّليت است اشدّيت است و امثال ذلک را اينجا دارند شرح مي‌دهند که الآن تقدم و تأخر چگونه است؟ که الآن حالا اينها را مي‌خوانيم.

اما يک رمزي وجود دارد آقايان، اين را رمز عرض مي‌کنم که واقعاً هم رمز است که آن بايد خوبِ خوب ما فهم بکنيم و در حقيقت به جهت عدم شناخت درست بعضي‌ها مفهوم متواطئ را هم مشکک دانستند که حالا عرض مي‌کنيم. آن را که مي‌گوييم تشکيک عامّي و چه فرقي است بين تشکيک عامي با تشکيک خاصي. ببينيد اگر دو امر باشند که ضمن اينکه باهم اختلاف دارند باهم اتحاد دارند از اينها زياد هستند. اما آن رمزي که در تشکيک وجود دارد اين است که «ما به الاتفاق عين ما به الاختلاف» باشد اين را بايد پيدا کنيم. خيلي‌ها اين را پيدا نکردند يک عامل اتحاد ديگري پيدا کردند و براساس اين چون گفتند يکي با ديگري اختلاف دارد و يک امري هم هست که عامل اتحاد است پس هر دو مشکک هستند. صرف اينکه دو شيء باشند باهم اختلاف داشته باشند اما «ما به الاختلاف» عين «ما به الامتياز» نباشد اين تشکيک نخواهد بود. تشکيک فقط و فقط در آن جايگاهي معنا و حضور دارد که ما الآن تشکيک در مفهوم است يعني در مقام اينکه کدام مفهوم مشککاً حمل مي‌شود؟ و الا مفهوم «بما أنّه مفهوم» مثل ماهيت که تشکيک‌بردار نيست. در مقام صدق است وجود معناي واحدي دارد مشترک معنوي است. در مقام صدق است که اين مقام صدق اختلاف دارد وگرنه در مقام مفهوم مثل ماهيت است الآن ماهيت انسان، ماهيت شجر، ماهيت حجر، اين مفهوم يا ماهيت که درشت و ريز نمي‌شود. اين به جهت حيثيت انطباقش که اين حيثيت انطباق هم از جايگاه خود مصداق دارد در مي‌آيد تفاوت پيدا مي‌کند.

پس يک بار ديگر آن رمز را ملاحظه کنيد و فرمايشات حاج آقا هم در اشارات إن‌شاءالله ملاحظه خواهد شد که هم در شرح و هم در اشارات که چند صفحه راجع به اين بحث مي‌کنند که «ما به الاتفاق» عين «ما به الامتياز» باشد. خيلي جاها هست که دو امر هستند هم مورد اختلاف دارند هم مورد اتحاد. اما مورد اتحاد عين «ما به الاختلاف» نيست شايد شبيه باشد و اصلاً تشکيک عامي هم از همين جا شکل مي‌گيرد. فکر مي‌کنند که يک امر چون مختلف حمل مي‌شود درست است مختلف حمل مي‌شود اما درجه اختلاف يا ميزان اختلافش از جايگاه ميزان اتحادش نيست. بلکه جايگاه اختلافش با جايگاه اتحادش فرق مي‌کنند. چون تفاوت مي‌کنند پس تشکيک شکل نمي‌گيرد. آن جايي تشکيک شکل مي‌گيرد که «ما به الاتفاق» عين «ما به الاختلاف» باشد اين رمز تشکيک است.

مثلاً حالا مرحوم صدر المتألهين مثالي که اينجا مي‌زنند مثال زمان است. در باب زما نماهيت زمان به هيچ وجه ماهيت زمان که تشکيک‌بردار نيست ماهيت زمان يک امر عرضي است زمان کمّ غير قار است و از اعراض تسعه است و فلان. يکي از اقسام عرض کمّ است. نه، زمان به لحاظ وجودي وقتي بررسي مي‌شود مي‌بينيم که بله، زمان ديروز با زمان امروز يکي متقدم است و ديگري متأخر اما اين تقدم و تأخر که «ما فيه الاختلاف» است «ما به الاتفاق»شان هم همين زمين است يا «ما به الاختلاف» است در زمان اختلاف دارند اما در زمان هم اتحاد دارند وجود زمان نه حوادث. حوادث را کار نداشته باشيم. ماهيت و مفهوم زمان را هم کاري نداريم. وجود زمان به گونه‌اي است که بعضي از اجزاء متقدم‌اند زمان ديروز. بعضي از اجزاء متأخرند زمان امروز. اما اين تقدم و تأخر که «ما به الاختلاف» است همين به «ما فيه الاتحاد» برمي‌گردد که همان باز اجزاء زمان هستند.

زمان به لحاظ وجود ـ باز به لحاظ مفهوم و ماهيت نمي‌گيريم ـ بلکه به لحاظ وجود زمان مي‌بينيم که يک جزئش متقدم است يک جزئش متأخر است اما اين تقدم و تأخر که «ما به الاختلاف» دارند اين «ما به الاختلاف» به «ما به الاتحاد» برمي‌گردد. در زمان اختلاف دارند در زمان هم اتحاد دارند اين مي‌شود تشکيک. زمان مي‌شود يک حقيقت تشکيکي. چيزي بيرون از زمان نيست که ما اختلاف را به او ارجاع بدهيم يا وحدت را يعني «ما به الاتحاد» را يا «ما به الاختلاف» را به او ارجاع بدهيم.

يا مثلاً در مفهوم عدد هم مفهوم عدد باز ملاک نيست ماهيت عدد هم ملاک نيست. ماهيت عدد چيست؟ کمّ منفصل است. اين هيچ اينکه قابل ... ده و صد و هزار و يک ميليارد و اينها به لحاظ ماهيت يا مفهوم عدد هيچ اختلافي با هم ندارند عدد هستند. اما آن اختلافي که وجود دارد عبارت است از وجود عدد و اين وجود «ما به الاتحادش» و با ما «ما به الاختلافش» يک حقيقت است. يعني اين‌جور نيست که «ما به الاتحاد» يکي باشد مثلاً عدد صد با عدد هزار اينها در چه اتحاد دارند؟ در عدد اتحاد دارند. در چه اختلاف دارند؟ باز در عدد.

بنابراين رمز تشکيک اين است که «ما به الاختلاف» به «ما به الاتحاد» برگردد که اگر اين اتفاق نيافتد تشکيک نخواهد بود. بعضي‌ها اين اختلاف را ديدند، يک؛ اتحاد را در يک محور ديگري ديدند و آمدند گفتند که اين هم تشکيک است نه! آن جايي که «ما به الاختلاف» عين «ما به الاتحاد» باشد مي‌شود تشکيک. مثل زمان. مثل وجود زمان آقايان، چون اينجا دارند مدام تصريح مي‌کنند که ماهيت زمان يا ماهيت عدد اينها ماهيت‌اند در ماهيت يا مفهوم که ما تشکيک نداريم. به قول حکيم سبزواري در اينجا اين شعر را دارند که «في نحو تشکيک علي السواء» در صفحه 264 «کل المفاهيم علي السواء ـ في نفي تشکيک علي الانحاء» تمام مفاهيم مفهوم جوهر عرض مفهوم يا ماهيت و اينها همه‌شان يکسان حمل مي‌شوند در ني تشکيک «علي الانحاء» تشکيک علي انحاء است يعني اقدميت و تقدم و تأخر، اقدم بودن و مؤخر بودن، أولي بودن و غير أولي بودن، اوّل بودن و غير اول بودن، در همه انحاء تشکيک در حقيقت در مفاهيم يا ماهيت راه ندارد. «کل المفاهيم علي السواء ـ في نفي تشکيک» يعني در آنها تشکيک نيست «علي الانحاء».

برگرديم به بحث خودمان. پس بنابراين ما داريم بحث مي‌کنيم که آيا مفهوم وجود نسبت صدقش و استعمالش و اطلاقش بر مصاديق آيا يکسان است يا غير يکسان؟ روشن شد که غير يکسان است. اما در روح تشکيک را وقتي بررسي مي‌کنيم مي‌گوييم چرا اين‌جوري است؟ چرا مفهوم وجود را ما مشکک مي‌دانيم اما ساير مفاهيم را مثلاً ما مشکک نمي‌دانيم؟ مفهوم انسان چرا متواطئ است و مفهوم وجود مشکک است؟ چرا؟ با اينکه مفهوم انسان بر افرادش حمل مي‌شوند

 

پرسش: ...

پاسخ: هست براي اينکه هم بر زيد حمل مي‌شود هم بر عمر حمل مي‌شود اما مفهوم انسان که بر اينها حمل مي‌شود و يکسان است براي اين است که يکسان حمل مي‌شود نه به لحاظ اختلافشان. اختلاف دارند زيد و عمر اختلاف دارند اما مفهوم انسان به جهت اتحادش دارد حمل مي‌شود نه به جهت اختلافش. در حالي که در مفهوم تشکيک اين است که هم به جهت اتحاد هم به جهت اختلاف يک حقيقت هستند از آن جهت دارد حمل مي‌شود اين خيلي متفاوت است. يک وقتي انسان را حمل مي‌کنيم بر زيد و عمر. يک وقت مفهوم وجود را حمل مي‌کنيم بر واجب و ممکن. هر دويشان مشترک معنوي هستند. هر دويشان در يک معناي جامعي مشترک هستند. بله، زيد و عمر در يک معناي جامعي مشترک هستند. واجب و ممکن در يک معناي جامعي مشترک هستند تفاوت در چيست؟ تفاوت در اين است که انساني که بر زيد و عمرو حمل مي‌شود يکسان حمل مي‌شود وجودي که بر واجب و ممکن حمل مي‌شود غير يکسان حمل مي‌شود اين مي‌شود تشکيک. ولي رمز تشکيک در چيست؟ رمز تشکيک در اين است که البته اين را بيشتر بايد در حقيقت وجود ما دنبال بکنيم تا همين جا اگر مي‌خواستيم فقط راجع به مفهوم صحبت بکنيم، تا همين جا کافي بود. مفهوم يا يکسان حمل مي‌شود مي‌شود متواطئ مي‌شود انسان. يا غير يکسان حمل مي‌شود مي‌شود مشکک مثل مفهوم وجود.

تا اينجا بحث ما تمام شد. اما براي اينکه يک نقبي بزنيم يک راهي پيدا بکنيم براي اينکه تفاوت بين اين مفهوم را با مصداق و از اين‌جور بحث‌ها باز بکنيم اين‌جوري است. پس إن‌شاءالله در بحث تشکيک و در حقيقت تشکيک که به وجود برمي‌گردد مباحث را آنجا دنبال مي‌کنيم اما آنچه که در حقيقت در حقيقت تشکيک راه پيدا کرده و به عنوان رمز تشکيک براي ما بايد خوب شناخته بشود، اين است که «ما به الاتفاق» بر مي‌گردد به «ما به الاختلاف». «ما به الاختلاف» برمي‌گردد به «ما به الاتلاف» که اين را رمز را بايد إن‌شاءالله هميشه داشته باشيم. اگر اين رمز از دست ما افتاد ما هم مي‌افتيم در تشکيک عامي. مثل عامه مردم مي‌شود.

 

حاج آقا اين را دارند صفحه ملاحظه بفرماييد صفحه 258 کتاب را ملاحظه کنيد آن پاراگراف سوم يا چهارم در صفحه 258: «در آنجا كه ما به الاتّحاد و ما به الاختلاف به دو امر جداي از يكديگر بازگشت مي‌نمايند حمل مفهوم واحد بر مصاديق، تنها به لحاظ ما به الاتّحاد بوده و از قبيل حمل به تواطؤ است ‌نه تشكيك» حالا چرا مي‌گويند تشکيک عامي؟ «و چون افراد ساده‌انديش اين‌گونه از موارد را تشكيك مي‌پندارند» چرا؟ چون يک اختلافي ديده‌اند فکر کردند هر جايي که اتحاد باشد و اختلاف باشد سر از تشکيک در مي‌آورد! نه آقاجان، اگر ما به الاتفاق به ما به الاختلاف برگشت مثل زمان مثل عدد، آن وقت است که ما مي‌توانيم تشکيک بگوييم اما اگر برنگردد ولو هم آن مفهوم واحد بر هر دويشان صدق بکند نمي‌تواند حقيقت تشکيک را به همراه داشته باشد.

«و چون افراد ساده‌انديش اين‌گونه از موارد را تشکيک مي‌پندارند» يعني فکر مي‌کنند که يک ما به الاتفاق دارند بنام انسان، يک ما به الاختلاف دارند بنام کمّ و کيف و اعراض ديگر. پس بنابراين يک مفهوم واحد بر اينها هم به جهت اتحادشان حمل مي‌شود! نه آقاجان، آن وقتي که آن مفهوم واحد به جهت اتحاد حمل بشود و باز همان به جهت هم باز حمل بشود آن وقتي است که ما مي‌گوييم تشکيک.

«و چون افراد ساده‌انديش اين‌گونه از موارد را تشکيک مي‌پندارند، به آن تشكيك عامي نيز مي‌گويند». تشکيک خاصي چيست؟ همين‌جا در ذهن آقايان دنبال کنيم «مثالي كه براي تشكيك مصطلح كه از آن به تشكيك خاصي نيز تعبير مي‌شود ذكر مي‌گردد، نور و درجات شديد و ضعيف آن است؛ زيرا تمامي درجات نور در اصل نور كه معناي واحد است شريك‌اند و تفاوت آن به اختلاف درجات همان نور بازگشت مي‌نمايد» نور را يک مفهوم مشکک مي‌دانند چرا؟ چون وقتي به حقيقت نور نگاه مي‌کنند در حقيقت نور جز نور چيز ديگري وجود ندارد. در انسان در زيد و عمرو و بکر غير از انسانيت اعراض ديگر وجود دارد اين ايراني است آن افغاني است آن عرب است آن فارس است اينهاست اين اختلافات وجود دارد. اما در باب نور. نور از آن جهت که نور است يک حقيقتي است که «ظاهر بذاته مظهر لغيره» هيچ چيز ديگري در نور نيست اگر چيزهايي هم قاطي بشود و رنگ و امثال ذلک، اينها ملاک نيست. نور از آن جهت که نور است ما به الاتفاق دارد و ما به الاختلاف دارد. شديد و ضعيف دارد. نور خورشيد با نور شمع در اصل نور باهم مشترک‌اند در نور هم باهم مختلف‌اند. يکي شديد است يکي ضعيف است يکي مقدم است يکي مؤخر است و همين‌طور که اينها به لحاظ درجات يک حقيقت است. اگر سؤال کردند که شما که مي‌گوييد ما به الاتفاق دارد ما به الاختلاف دارد اين اختلاف چيست؟ مي‌گوييم اختلاف تقدم و تأخر است شدت و ضعف است کمال و قوه است کمال و نقص است اينها اختلاف‌اند. اينها مال چيست؟ مي‌گوييم مال همان حقيقت است. خود وجود است که شدت و ضعف دارد. خود وجود است که فعليت و قوه دارد. خود وجود است که تقدم و تأخر دارد. از اين جهت وجود مفهوم مشکک خواهد بود.

«زيرا تمامي درجات نور در اصل نور که معناي واحد است شريک‌اند و تفاوت آن به اختلاف درجات همان نور بازگشت مي‌نمايد». الحمدلله مطالب کلي اين بحث خوانده شد. وارد متن مي‌شويم که اگر لازم به توضيحاتي هم باشد در متن عرض مي‌کنيم ولي ذهنيت دوستان نسبت به اين مسئله روشن شده است.

صفحه 249 اول صفحه: «و المتقدم و المتأخر» يک؛ که اينها انحاء تشکيک است. «و كذا الأقوي و الأضعف كالمقوّمين للوجودات» ببينيد آقايان، وجود چون امر بسيط است مقوّم ندارد. برخلاف ماهيت. ماهيات جنس و فصل دارند جنس و فصل را هم مقوّم مي‌گويند اين دو تا مي‌شود مقوّمين. انسان چيست؟ حيوان ناطق است. حيوان يک مقوّم است ناطق مقوّم ديگري است اينها مقوّمين‌اند اما در باب نور يا وجود که بسيط است يکي متقدم است و ديگري متأخر، اين تقدم و تأخر چيست؟ مي‌گويند کالمقوّمين هستند نه مقوّمين، چون بسيط است و مقوم ندارد. اگر مقوم داشت که اتفاقا ما به الاختلاف و ما به الاتفاق باهم فرق مي‌کرد. فرقي نمي‌کند يک حقيقت است و اين حقيقت داراي شدت و ضعف است تقدم و تأخر است. اين تقدم و تأخر کالمقومين‌اند للوجودات وگرنه براي ماهيت که نيستند و وجود هم که مقوم ندارد بسيط است.

«و المتقدم و المتأخر و کذا الأقوي و الأضعف کالمقوّمين للوجودات، و إن لم يكن كذلك للماهيات» ببينيد براي ماهيات اين‌گونه نيست چرا؟ چون ماهيات جنس و فصل دارند جزء دارند و اينها واقعاً مقوم دارند لذا مي‌گويند علل قوام.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله علل قوام در حقيقت همان جنس و فصل و امثال ذلک علل قوام شمرده مي‌شود اما در وجود که علل قوام ندارد. «فالوجود الواقع في كل مرتبة من المراتب لا يتصور وقوعه في مرتبة أُخري لا سابقة و لا لاحقة» آقا، مرتبه‌اي که براي واجب هست اين مرتبه جزء آن حقيقت است جزء يعني چه؟ يعني عين آن حقيقت است نه جزء مثل حيوانيت و نطق براي ماهيت انسان. جزء هست يعني عين آن حقيقت است. وقتي عين آن حقيقت شد ديگر نه بالا مي‌آيد نه پايين. مگر مي‌شود واجب معاذالله جاي ممکن بنشيند يا ممکن جاي واجب بنشيند؟ نه، چرا؟ چون شدت عين وجوب است ضعف عين امکان است چون به عين درآمده است آقايان، يک مقداري بايد اين ذهن را ببريم نسبت به مصداق که حکم مصداق را ببينيم يعني واقعاً مصداق را شهود بکنيم به اين معنا شهود کنيم که در حقيقت شدت مال خود مصداق است.

 

يک تعبيري داشتند که مثل برخي از وجوداتي که وجود به اقتضاي ذات آن است همان جلسه‌اي که خوانديم «فلأن الوجود في بعض الموجودات مقتضي ذاته» برخي از وجودات هستند که وجود به اقتضاي ذات آنهاست مثل وجود واجب. برخي از وجودات هستند که وجود دارند موجودند اما اين وجود به اقتضاي ذات اينها نيست. پس يکي مي‌شود متقدم يکي مي‌شود متأخر. يکي مي‌شود اقوي يکي مي‌شود اضعف. يکي مي‌شود اتم و اکمل يکي مي‌شود ناقص و فلان.

«فالوجود الواقع في کل مرتبة من المراتب لا يتصور وقوعه في مرتبة أخري لا سابقة و لا لاحقة» اصلاً نمي‌شود تصور کرد نه بالاتر برود نه. مثل عدد آقا، مي‌شود عدد ده را بجاي عدد پانزده نشاند يا عدد پانزده را جاي عدد ده نشاند؟ اين نمي‌شود چرا؟ چون اين پانزده‌اي عين آن عدد هست به لحاظ مرتبه. وقتي عين آن شد بالا و پايين کردن ندارد. «لا يتصور وقوعه في مرتبة أخري لا سابقة و لا لاحقة، و لا وقوع وجود آخر في مرتبته لا سابق و لا لاحق» همان‌طوري که واجب نمي‌تواند جاي ممکن بنشيند ممکن هم نمي‌تواند جاي واجب بنشيند. بالايي نمي‌تواند جاي پايين بنشيند پاييني هم نمي‌تواند جاي بالايي بنشيند و بالعکس.

«و لا وقوع وجود آخر في مرتبته» اين وجود «لا سابق و لا لاحق» که «لا وجود سابق و لا وجود لاحق». يک نکته‌اي را اينجا تذکر مي‌دهند مي‌گويند که درست است مشائين هم به اين تقدم و تأخر معتقد بودند مي‌گفتند مثلاً وجود عقل که مفارق است اين مقدم است بر وجود مثلاً جسم که در نشأه طبيعت است. اين تقديم و تأخيري تقدم و تأخري که مشائين مي‌گفتند ما حمل بر چه بکنيم؟ آنها هم واقعاً معتقد بودند که مشائين معتقد بودند که تشکيک در ماهيت نيست. حالا اشراقيين اگر معتقد بودند اما مشائين که معتقد نبودند. مشائين به اصطلاح قائل به تقدم و تأخر بودند يک، و معتقد بودند که اين تقدم و تأخر هم مال ماهيت نيست مال وجود است. اينجا دارند جناب صدر المتألهين يک استفاده‌اي مي‌کنند مي‌گويند اگر مشائين گفته‌اند که عقل مفارق از جسم تقدم دارد و جسم نسبت به عقل مفارق تأخر دارد اين به لحاظ وجودات آنهاست نه به لحاظ ماهيت.

«و المشاؤون إذا قالوا إنّ العقل مثلاً متقدم بالطبع علي الهيولي و كل من الهيولي و الصورة» يعني ماده و صورت «متقدم بالطبع أو بالعلية علي الجسم، فليس مرادهم من هذا أن ماهية شي‌ء من تلك الأُمور متقدمة علي ماهية الآخر؛ و حمل الجوهر علي الجسم و جزئيه بتقدم ورتأخر، بل المقصود أن وجود ذلك متقدم علي وجود هذا» اينجا دارند جناب صدر المتألين يارکشي مي‌کنند. مي‌گويند که مشائين البته نيازي به يارکشي‌هاي اجتماعي نداريم. يک يارکشي معقولي است که اتفاقاً دارند مشائين را ارتقاء مي‌بخشند. مي‌گويند که مشائي معتقد بوده است که عقل متقدم است بر جسم. تقدم دارد. اين تقدم را هم حالا تقدم بالطبع يا تقدم بالعلية تقدم دارد. ما اين تقدم و تأخر را ارزيابي بکنيم ببينيم که مشائين چه مي‌گويند؟ اين تقدم و تأخر را به چه برمي‌گردانند؟ مي‌گويند قطعاً اين تقدم و تأخر مال ماهيت نيست. ماهيت عقل که بر ماهيت جسم تقدم ندارد. اينها دو تا ماهيت هستند اينها که تقدم و تأخر ندارند. وجود عقل بر وجود جسم تقدم دارد وجود جسم نسبت به وجود عقل تأخر دارد.

پس بنابراين آقايان مشائين تا اينجا جلو آمدند که تقدم و تأخر را پذيرفتند اولاً و اين تقدم و تأخر را به حوزه وجود برگرداندند ثانياً. حالا اگر در مفهوم وجود نتوانستند به تشکيک برسند بحث ديگري است. «و المشاؤون إذا قالوا إنّ العقل مثلاً متقدم بالطبع علي الهيولي» عقل بر هيولي تقدم دارد «و كل من الهيولي و الصورة» يعني ماده و صورت «متقدم بالطبع أو بالعلية علي الجسم» بله ماده و صورت اينها اجزاء جسم‌اند و اين اجزاء بر کل مقدم‌اند. اين تقدم را چگونه توجيه مي‌کنند؟ مي‌فرمايد: «فليس مرادهم» مشائين «من هذا أن ماهية شي‌ء» مثلاً همين ماهيت عقل «من تلك الأُمور متقدمة علي ماهية الآخر» که جسم باشد اين‌جور که نگفتند. ماهيت اشياء که تقدم و تأخر ندارند. ماهيت چيست؟ ماهيت عقل جوهري است که ذاتاً و فعلاً از ماده مفارق است. جسم چيست؟ جسم مثلاً جوهري است که قابل ابعاد ثلاثه باشد. تقدم و تأخر در کجايشان هست؟ پس بنابراين در خود ماهيت که وجود ندارد اين تقدم و تأخر.

«فليس مرادهم» مشائين «من هذا أن ماهية شي‌ء من تلك الأُمور» مثل ماهيت عقل يا ماهيت جسم «متقدمة علي ماهية الآخر؛ و حمل الجوهر علي الجسم و جزئيه بتقدم و تأخر» اين‌جور نيست که اگر جوهر را بر جسم «و جزئيه» که ماده و صورت باشد حمل مي‌کنيم مي‌گوييم جسم جوهر است ماده جوهر است صورت جوهر است بگوييم که آقا اين جوهر متقدم است آنها متأخر هستند نه! پس چيست؟ «بل المقصود» يعني مقصود مشائين اين است که «أن وجود ذلك» يعني وجود عقل «متقدم علي وجود هذا» بر وجود جسم. يا وجود ماده و صورت متقدم است بر وجود جسم.

«و بيان ذلك، أن التقدم و التأخر في معني ما يتصور علي وجهين:» اينجا مي‌رويم به آن راز تشکيک آقايان که البته اين راز را بايد در وجود جستجو کنيم ولي بحث وجود تشکيک را عمدتاً بحث‌هاي بعدي است اما اينجا داريم يک نقبي مي‌زنيم به آن بحث.

تقدم و تأخر در يک معنايي به دو صورت قابل توجيه است. «أحدهما:» يک صورت اين است که «أن يكون بنفس ذلك المعني» يعني تقدم و تأخر به نفس همان معنايي که در حقيقت متقدم و متأخر دارد. اين آقايان همان رازي است که عرض کردم. اين راز اين است که «حتي يكون ما فيه التقدم و ما به التقدم شيئاً واحداً» اگر ما آمديم و يک متقدم و متأخري را يافتيم که اين متقدم و متأخر در تقدم و تأخر اختلاف دارند و در تقدم و تأخر اتحاد و وفاق دارند، اگر به اين صورت شد معلوم است که تشکيک شکل پيدا کرده است.

«أحدهما: أن يكون بنفس ذلك المعني حتي يكون ما فيه التقدم و ما به التقدم شيئاً واحداً» توضيح مي‌دهند: «كتقدم أجزاء الزمان بعضها علي بعض؛ فإنّ القبليّات» خود زمان را آقايان ملاحظه بفرماييد. حوادث زماني نه. حوادث زماني جزئ تشکيکات نيست. خود زمان تصور بفرماييد آقايان ذهن قوي بشود شدت و حدّت پيدا بکند و خود زمان را فقط تصور کنيم ما.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله «فإنّ القبليات و البعديات فيها» يعني در زمان «بنفس هوياتها المتجددة المتقضية لذاتها» برمي‌گردد. تقدم و تأخر زمان ديروز و امروز، به چيزي جز همان حقيقت زمان که يک امر متدرّج است متقضي است متسرم است در حقيقت نيست به همان‌ها برمي‌گردد. «فإن القبليات و العبديات فيها» در زمان «بنفس هوياتها» هويت زمان است. هويت زمان چه خصوصيتي دارد؟ «المتجددة المقتضية لذاتها» آنکه متسرم است متقضي است يعني جديد مي‌شود رد مي‌شود گذشته. الآن لحظه‌اي که ما الآن داخلش هستيم يک لحظه قبل رفته ما در اين لحظه هستيم. لحظه بعدي هم جديد مي‌شود لحظه قبلي هم متقضي مي‌شود. «بنفس هوياتها المتجددة المتقضية لذاتها، لا بأمر آخر» يعني اين قبليت و بعديت به لحاظ امر ديگري نيست که اين امر ديگر متفاوت باشد با آن حيثيت ما به الاتحاد يعني ما يک جهتي داريم که «ما في الاتحاد» است اتحاد در همان است. يک جهت داريم که «ما به الاختلاف» است اين تشکيک نيست مثل امور زماني. حوادث زماني ديروز و امروز، حادثه ديروز با حادثه امروز، درست است اينها حادثه هستند حوادث هستند در زمان اتفاق مي‌افتند اما امور بيروني آنها را از هم جدا مي‌کند. آن در شرق بوده اين در غرب بوده اين در شمال بوده اين در جنوب بوده و امثال ذلک.

 

«لا بأمر آخر عارض لها كما ستعلم في مستأنف الكتاب إن شاء الله» که در بحث تحقيق وجود اين را إن‌شاءالله ملاحظه ...

اين يک نوع از تقدم و تأخر که به نفس آن حقيقت برمي‌گردد مثل زمان. نوع ديگري از تقدم و تأخر چيست؟ «و الآخر: أن لا يكون بنفس ذلك المعني بل بواسطة معني آخر، فيفترق في ذلك ما فيه التقدم عمّا به التقدم» ما فيه التقدم با ما به التقدم باهم فرق کرده است مختلف شده است مثلاً «كتقدم الإنسان الذي هو الأب علي الإنسان الذي هو الإبن» آقا هم زيد هم پدر گرامي ايشان هر دو انسان بر آنها اطلاق مي‌شود انسان هم بر زيد اطلاق مي‌شود هم بر پدرش. اما زيد أب است و عمرو ابن است. اينها ما به الاتحادشان که انسان است غير از آن چيزي است که ما به الاختلافشان است که أب و إبن هستند. پس تشکيک در آن نيست.

«کتقدم الإنسان الذي هو الأب علي الإنسان الذي هو الإبن، لا في معني الإنسانية» در انسانيت اينها اتحاد دارند اما در امر بيورن از انسانيت اختلاف دارند «لا في معني الإنسانية المقول عليهما بالتساوي» پس اختلافشان در چيست؟ «بل في معني آخر هو الوجود» وجود پدر و وجود فرزند. «أو الزمان» زمان پدر که پنجاه سال پيش بوده، سي سال پيش بوده الآن ... پس «فما فيه التقدم و التأخر فيهما هو الوجود» هر دو در وجود يا زمان «أو الزمان» با هم اتحاد دارند «و ما به التقدم و التأخر هو خصوص الأُبوة و البنوة» در وجود هر دو پدر و فرزند وجود دارند اينها متحدند. هر دو در زمان يافت شدند بسيار خوب. اما يکي أب است و ديگري إبن است. پس «ما فيه التقدم و التأخر» وجود است يا زمان است اما «ما به التقدم و التأخر» که باعث اختلاف است مي‌شود أبوت و بنوّت.

پس «فما فيه التقدم و التأخر فيهما» يعني در زيد و عمرو، أب و إبن، آنها عملاً بفرماييد که ما به الاتفاق در اينجا چيست؟ ما به الاختلاف در اينجا چيست؟ اين است که هر دو وجود دارند هر دو در زمان هستند. ببخشيد ما به الاختلفشان در چيست؟ که يک يأب است و ديگري إبن. «فما فيه التقدم و التأخر فيهما هو الوجود أو الزمان»

 

پرسش: ما به الاتحادشان است.

پاسخ: بله «و ما فيه التقدم و التأخر» که ما به الاختلاف باشد «هو خصوص الأبوة و البنوّة. فكما أنّ تقدم بعض الأجسام علي بعض لا في الجسمية بل في الوجود. كذلك إذا قيل: إنّ العلة متقدمة علي المعلول، فمعناه أن وجودها متقدم علي وجوده، و كذلك تقدم الإثنين علي الأربعة و أمثالها» که اين دو تا مثال مال مورد اول است چون فرمودند که تقدم و تأخر دو تا معنا دارند. يکي معنا است که تقدم و تأخر ما فيه التقدم و التأخر عين ما به التقدم و التأخر است. يک وقت اين است که ما فيه التقدم و التأخر غير ما به التقدم و التأخر است. اين دو تا مثالي که الآن زدند که يکي بحث عدد است و يکي بحث بله «کما تقدم بعض الاجسام علي بعض لا في الجسمية بل في الوجود» اينها اين‌جوري هستند الآن همين أب و إبن اين‌جوري هستند. «کذلک إذا قيل: إنّ العلة متقدمة علي المعلول، فمعناه أن وجودها» علة «متقدم علي وجوده» معلول. «و كذلك تقدم الإثنين علي الأربعة و أمثالها» اربعه. که اينها در حقيقت تقدم و تأخرشان به امري غير است.

 

يک وقت آقايان ملاحظه بفرماييد ما عدد را لحاظ مي‌کنيم يک وقت دو و چهار را لحاظ مي‌کنيم. مثلاً مي‌گوييم دو وجودش بر چهار مقدم است. اما در اصل عدد بودن در اصل عدد بودن اينها ما به الاتفاقشان با ما به الاختلافشان يکي است. باز هم اين رمز را بايد باهم بخوانيم. تطبيق بکنيم مصداق‌هايش را مشخص بکنيم تا اين معنا إن‌شاءالله بهتر فهم بشود.


[1] ـ التحصيل: ص281.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo