< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1400/09/15

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ جلد اول، اسفار اربعه / الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)

 

«فيجب أن يکون الموجود المطلق بينا بنفسه مستغنيا عن التعريف و الإثبات و إلا لم يکن موضوعا للعلم العام و أيضا التعريف إما أن يكون بالحد أو بالرسم و كلا القسمين باطل في الموجود» در مقام موضوع فلسفه هستيم و اينکه موضوع فلسفه «الموجود المطلق» است بدون اينکه هيچ قيدي داشته باشد و چه قيد طبيعي و چه قيد رياضي بلکه احکام وجود مستقيماً عارض بر وجود مي‌شود. بعد از اين مرحله وارد موضوع اين علم که آيا اين علم موضوع علم بديهي است يا نظري است؟ تصورش تصديقش راجع به اين مسئله دارند بحث مي‌کنند.

به تعبير خود صدر المتألهين اين است که «اولية الإرتسام» است «في موضوعية العلم الإلهي و في اولية ارتسامه في النفس» يعني براي اينکه اين موضوع در نفس انساني قرار بگيرد هيچ واسطه‌اي نمي‌خواهد به صورت روشن و بديهي اين اولية الإرتسام است و براي اينکه ما يک مفهوم را مثل مفهوم وجود بفهميم به هيچ چيزي نياز نداريم اين مفهوم اولية الإرتسام است در نفس آرام مي‌گيرد.

براي اين منظور که هم به لحاظ تصوري اين‌گونه است و هم به لحاظ تصديقي اين‌گونه است طرح بحث کردند. فرمودند که مراد از اولية الارتسام اين است که ما براي اينکه بتوانيم آن را تصور کنيم واسطه در اثبات نمي‌خواهيم. موضوع همين فلسفه آن وقت براي اين دارند ادله‌اي را يعني يا تنبيهاتي را ذکر مي‌کنند از جمله تنبيهات اين است که مي‌فرمايند مگر نه آن است که موضوع هر علمي در همان علم بحث مي‌شود؟ چون فلسفه اعم از علوم است و اشمل است نسبت به همه علوم، بنابراين ما علمي بالاتر از فلسفه نداريم تا موضوع فلسفه در آن علم بحث بشود. از اين نقطه نظر غني است از اثبات غني است از اينکه در ذهن بخواهد يک امر ديگري را ما قائل شويم و از آن طريق بخواهيم وجود موضوع فلسفه را تصور کنيم.

بنابراين حالا اين استدلال تام هست يا نه، کاري نداريم فقط داريم آن شکل استدلال را مطرح مي‌کنيم مي‌گويند موضوعي اشمل از موضوع فلسفه و اهم از موضوع فلسفه نداريم پس ما در علم بالاتري نداريم تا بخواهيم موضوع فلسفه را در آنجا اثبات کنيم. خود همين نشان از اين دارد که موضوع فلسفه غني است از تعريف.

 

پرسش: ... شما فرموديد که موضوع هر علمي بايد در علم بالاتر ثابت بشود ولي اين قاعده در فلسفه نمي‌آيد، چون ما علمي بالاتر که شاملش بشود نداريم!

پاسخ: «فيجب أن يکون الموجود المطلق بينا بنفسه» پس لازم است که موضوع مطلق که فلسفه است ذاتاً «بنفسه» يعني ذاتاً بين باشد ما يا اشياء را به صورت بين داريم يا مبين داريم در ذهن. بين آن است که براي اينکه در ذهن مرتسم بشود نيازي به هيچ چيزي ندارد اما مبين اين است که به وسيله بين يا امر روشن‌تر آن تبيين بشود و در موضوع فلسفه اين غني است از تعريف، چون بين است. «فيجب أن يکون الموجود المطلق بينا بنفسه مستغنيا عن التعريف و الإثبات» چرا؟ چون «و إلا لم يکن موضوعا للعلم العام» از ديدگاه جناب صدر المتألهين حالا تام هست يا نيست را فعلاً کاري نداشته باشيد تحليلي که ايشان دارد ارائه مي‌کند اين است که چون موضوعي عام‌تر از موضوع دانش فلسفه نيست و طبعاً علمي اعم از فلسفه نيست پس بنابراين علمي بالاتر از فلسفه وجود ندارد تا موضوع فلسفه در آنجا اثبات بشود.

 

اين يعني چه؟ اين يعني موضوعش بين است. چرا؟ چون اگر علمي بالاتر از آن باشد در آن علم اعم و اشمل بايد موضوعش اثبات بشود يعني موضوع فلسفه اثبات بشود. چون ما موضوعي نداريم اين روشن مي‌کند که موضوع فلسفه بين است. نيازي به اثبات ندارد اين دليل اول است. «و أيضا التعريف» دليل دوم: «إما أن يكون بالحد أو بالرسم و كلا القسمين باطل في الموجود» تعاريف معمولاً اين‌جوري است تعاريفي که در منطق مطرح است يا تعريف حدّي است يا تعريف رسمي. تعريف حدّي تعريف به ذوات است جنس و فصل. و تعريف رسمي تعريف به بيرون از ذوات است اعم از اعراض خاص يا اعراض عام. اين دو نوع تعريف است تعريف يا بالحدّ است يا بالرّسم است. البته اين براساس اين است که ماهيات هستند و ماهيات جنس و فصل دارند عرض عام و عرض خاص دارند آن ساختاري که منطق و دانش منطق براي مفاهيم باز کرد که مفهوم يا کلي است يا جزئي است مفهوم کلي يا جنس است يا مشترک است يا غير مشترک است و اگر مشترک باشد در ذات است. اولاً تقسيم کردند به ذاتي و عرضي، بعد ذاتي به مشترک و غير مشترک، مشتکر را جنس ناميدند و غير مشترک يا مختص را فصل ناميدند و بيرون از آن يا عرض خاص است که فقط به او بسته است مثل ضحک و تعجب و امثال ذلک، يا عرض عام است مثل مشي و امثال ذلک.

اينها مباحثي بود که در کليات خمس مطرح بود. ما در اين ساختار داريم حرف مي‌زنيم در اين ساختار تعريف‌ها يا تعريف حدّي است يا تعريف رسمي و چون وجود ماهيت ندارد يا «ما يقال في جواب ماهو» ندارد پس ما تعريف حدّي نداريم. حد آن است که مرکّب از جنس و فصل باشد يا رسم آن است که از عرض عام و از عرض خاص کمک گرفته بشود ولي وقتي ما از دايره ماهيت بيرون آمديم نه ماهيت ذاتي داريم نه ماهيت عرضي داريم. نه ماهيت ذاتي مشترک داريم بنام جنس، نه ماهيت ذاتي مختص داريم بنام فصل. پس تعريفي در اين رابطه نخواهد بود. حالا که تعريف ندارد يعني مفهوم وجود تعريف ندارد پس نشان مي‌دهد که بين است و نيازي به تعريف نيست غني از تعريف است.

«و أيضا إما أن يکون» اين تعريف «بالحد أو بالرسم و کلا القسمين باطل في الوجود» هر دو قسم در وجود باطل است يعني در معناي وجود و مفهوم وجود اين دو قسم باطل است. «أما الأول» باطل است براي اينکه «فلأنه إنما يكون بالجنس و الفصل» يعني تعريف حدّي تعريفي است که از راه جنس و فصل باشد. ما وقتي حدّ مشترک بنام مثلاً حيوان و حدّ مختص بنام ناطق را بکار گرفتيم اين مي‌شود تعريف حدّي و مي‌شود تعريف انسان. اما اگر يک حقيقتي داشتيم که تجزيه‌بردار نبود ماهيت نداشت يعني چيزي که بخواهيم در مقابل آن از چيستي حرف بزنيم چيستي هستي چيست؟ چيستي قابل بيان نيست براي اينکه هستي چيستي ندارد.

 

پرسش: بسيط است.

پاسخ: بسيط بودن يک حرفي است ولي در عين حال ذاتي به معناي ماهيت ندارد که «ما يقال في جواب ما هو» باشد. بنابراين «أما الأول فلأنه إنما يکون» يعني اين تعريف حدّي «بالجسم و الفصل و الوجود لكونه أعم الأشياء لا جنس له» جنس يعني چه؟ جنس يعني حدّ مشترک. حدّ مشترک يعني چه؟ يعني حقيقتي که دو امر لااقل در او مشترک هستند مثل حيوانيت که امر مشترکي است بين بقر و غنم و فرس و امثال ذلک. وقتي حد مشترک نداشت پس حد مختص هم نخواهد داشت فصل هم نخواهد داشت بنابراين «فلا حد له» پس تعريفي براي وجود نيست. آيا اين مطلب درست است يا نه؟ اگر بخواهيد شما دقت کنيد صفحه 179 باز هم اين را حاج آقا ناقص دانستند و فرمودند که دلائل فوق گرچه در نفي تعريف ماهوي نسبت به مفهوم وجود کافي هستند لکن تعريف مفهومي نسبت به آن نفي نمي‌نمايند.

اين دو تا دليلي که تا الآن ذکر شده است

 

پرسش: ...

پاسخ: اين نکته‌اي است که حضرت آقا در اينجا فرمودند. ما يک ماهيت داريم که همان چيستي اشياء است که «ما يقال في جواب ما هو» است و حيثيت جنس و فصل از آن گرفته مي‌شود اين ماهيت است. اما يک چيز داريم وراء ماهيت بنام مفهوم. فرق ماهيت با مفهوم چند فرق دارد که حاج آقا در رحيق هم دارند از جمله بارزترين فرق‌ها اين است که ماهيت هم در خارج است هم در ذهن ولي مفهوم فقط در ذهن است. مي‌فرمايند که شما اگر مي‌فرماييد که وجود از هستي سخن مي‌گويد و از چيستي اصلاً حکايتي ندارد براي اينکه ذاتي ندارد تا بگوييم که اين ذاتش حد مشترکش چيست حد مختصش چيست اين‌گونه است، ما که مي‌توانيم از راه مفهوم از آن بخواهيم حکايت بکنيم يا تعريف کنيم. الآن شما مي‌گوييم راجع به وحدت، وحدت را تعريف نمي‌کنيد؟ وجوب و امکان را تعريف نمي‌کنيد؟

 

پرسش: اجناس عاليه‌اند!

پاسخ: اجناس عاليه جزء ماهيات‌اند.

 

پرسش: ...

پاسخ: تعريف يا تعريف به ماهيت است يا تعريف به مفهوم است. تعريف به ماهيت ولو هم به اجناس عاليه است تعريف به ماهيت است. درست است که ما آنجا بساطت داريم عموميت داريم تعريف آنجا يک مقدار با تنگناهايي روبرو است اما ذات است.

 

پرسش: اجناس عاليه را با لوازم مفهومش مي‌شود تعريف کرد منظور ما اين نبود که به ماهيت تعريف کنيم. اجناس عاليه‌اي که بسيط است با لوازم مفهوم قابل تعريف است خود حاج آقا اينجا گفتند.

پاسخ: اجناس عاليه در ماهيت‌اند وجود چيست؟

 

پرسش: وجود نقطه مقابل آن است.

پاسخ: پس سؤال نکنيد. اين مزار ولو هم آنجا تعريف به جزء مشترک و مختص نشود براي اينکه جنس عالي است ولي فضاي ذهني ما را با اين فضا قاطي نکنيد. فضاي آنجا فضاي ماهيت است در فضاي ماهيت ولو هم تنگناهاي جنس و فصل را داشته باشيم چون جنس عالي هستند اما هر چه هم سخن مي‌گوييم در فضاي ماهيت داريم تعريف مي‌کنيم. اما در فضاي وجود ما اصلاً بايد ذهنمان را اتفاقاً فيلسوف آن است که بين وجود و ماهيت بتواند براحتي و روشني فرق بگذارد. اگر شما بگوييد تعريف وجود مثل جنس عالي است يعني چه؟ آنجا که ماهيت داريم ذات داريم! اجناس عاليه داراي ذات‌اند حالا ماهيت بسيطه است پايين‌تر ماهيت مرکّبه است آنجا ماهيت بسيطه است ذات دارند، وجود که ذات ندارد! اعم از اينکه اين ذات بسيط باشد يا مرکّب.

 

اين را بايد خوب درک بکنيم که وجود ذات ندارد ذات يعني چه؟ ذات يعني امري که به لحاظ چيستي از يک حقيقت هستي داريم انتزاع مي‌کنيم. چيستي را انتزاع مي‌کنيم ذاتش را انتزاع مي‌کنيم. لذا مي‌گويند که «ما يقال في جواب ما هو» همان ذات است يک وقت مي‌گوييم «ما به الشيء هو هو» به هويت نظر داريم يک وقت مي‌گوييم «ما يقال في جواب ماهو» به ذات نظر داريم که ذات در حقيقت اصطلاح فلسفي منطقي ماهيت است. بنابراين اينجا هم مي‌فرمايند که حضرت استاد مي‌فرمايند اين تعريف ولو هم تعريف تامي باشد باز تعريف وجود نيست براي اينکه همان‌طور که گفته شد وجود جنس و فصل ندارد ولي سخن اين است که آيا اگر ما گفتيم که تعريف ماهوي ندارد چون جنس و فصل ندارد يعني اصلاً تعريف ندارد چون شما مي‌خواهيد بفرماييد که وجود بين است و مستغني از تعريف است. مي‌گوييم اگر شما تعريف ماهوي نداشتيد تعريف مفهومي چطور؟ تعريف مفهومي چيست؟ تعريفي است که از ذات نيست بلکه از خصائصش هست از ويژگي‌هايش هست مثلاً مي‌گوييم وحدت آن است که قابل انقسام نباشد. کثرت آن است که قابل انقسام باشد. يا ضرورت آن است که براي تحققش نيازمند به امر ديگري نيست اما امکان يعني اگر بخواهد تحقق پيدا کند نيازمند به يک امر ديگري است. اگر ما گفتيم ضرورت يعني امري که براي تحققش نيازي به هيچ چيزي نيست و امکان يعني امري که براي تحققش نياز به امري است آيا اين دو تا تعريف تعريف هست يا نيست؟

 

پرسش: تعريف دوري است!

پاسخ: حالا دوري است که ما به لحاظ مفهومي به وصل کنيم مثلاً در تعريف معمولاً هم همين‌طور است اگر خاطر شما باشد در حتي در کفايه هم وقتي که مي‌گفتند، مي‌گفتند که اين تعاريف، تعاريف دوري است مي‌تواند شرح الإسمي باشد ولي بالاخره يک تعريفي است منظور از تعريف يعني أعرف از معرَّف است همين.

 

پرسش: اعرف از معرف نداريم، وقتي دوري باشد ... حضرت استاد هم دارند که يا دوري‌اند يا محذور الدور دارند دور نيست ولي محذور دور را دارند. اگر محذور الدوري بود تعريف نخواهد بود.

پاسخ: نه، محذور الدور به اين معناست که ما دو تا لفظ داريم اين دو تا لفظ دو تا مفهوم دارند اما يک مفهوم نسبت به مفهوم ديگر اعرف است مثلاً فرض کنيد ثبوت و وجود، کدام يک اعرف است؟ شما اگر ثبوت را تعريف کرديد به وجود، تعريف کرديد. در حالي که ثبوت همان وجود است. ولي چون در ذهن افراد وجود اعرف از ثبوت است چون همين مقدار کافي است ما هم همين را مي‌خواهيم. ما مي‌خواهيم که از اين امر حکايتي داشته باشيم در ذهن ما اين معنا را روشن کند. ما اگر از ثبوت معنا و مفهومي داريم که اين في الجمله ابهام دارد مي‌گوييم ثبوت همان وجود است شما گفتيد ثبوت همان وجود است يعني ثبوت را تعريف کرديد به وجود. چطور؟ مگر ثبوت و وجود عين هم نيستند؟ مي‌گويند چرا، مصداقاً عين هم هستند اما مفهوماً يکي روشن‌تر از ديگري است بنابراين اين دور به اين معنا نمي‌شود چرا؟ چون دور اين است که اين متوقف بر آن، آن هم متوقف بر اين است و اينها وجوداً باهم هستند. اين وجوداً که باهم يکي‌اند مفهوماً باهم فرق مي‌کنند! مصداقاً ثبوت و وجود يک چيز هستند اما مفهوماً در وعاء مفهوم يکي اعرف از ديگري است.

 

به هر حال حضرت استاد هم چون شما در تحقيقات حتماً بنا شد که ما اين کتاب رحيق را محور بحث و گفتگو قرار بدهيم تا توسعه‌اي پيدا بشود ايشان يعني استاد بزرگوار حضرت آقا در اينجا مي‌فرمايند که اين قضيه يعني قضيه تعريف به حد و رسم درست است که نيست و نمي‌شود وجود را به حدّي و رسمي تعريف کرد، اما اين معنايش اين نيست که اين هيچ تعريف ديگري نداشته باشد ما مي‌توانيم تعريف مفهومي کنيم تعريف مفهومي يعني چکار بکنيد؟ يعني به يک سلسله مفاهيم تعريف کنيم که آن مفاهيم به لحاظ ذهني و در مقام اثبات روشن‌تر و اعرف از وجود هستند آيا هستند يا نيستند؟ اگر نيستند پس بين است و غني از تعريف است. اگر هستند ما با آنها تعريف مي‌کنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: يعني «ما يفهم به الشيء».

 

پرسش: ...

پاسخ: مصداقاً فرق نمي‌کند اولاً لفظ ... شما خلط مفهوم و مصداق مي‌فرماييد منشأ اثر همين است مصداقاً اينها

 

پرسش: مفهوم را به معناي لفظ مي‌گيريد ...

پاسخ: نه، آنکه لفظاً فرق مي‌کند. پس يک واو و جيم و واو و دال داريم اين لفظ است مفهوم نيست. يک ثاء و باء و واو و تاء داريم اين هم باز لفظ است که هيچ! از اين دو تا لفظ دو تا مفهوم داريم يکي مفهوم وجود و يکي هم مفهوم ثبوت. حالا اين دو تا مفهوم که در ذهن هستند تحليل مي‌کنيم کدام يک از اينها زودتر به ذهن مي‌رسند متبادر هستند فهم اينها و بين هستند و أبين هستند؟ کدام يکي از اينها هستند؟ ما آن را معرّف ديگري قرار مي‌دهيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: وجود تعريف‌پذير نيست بحث اصل تعريف است که اگر دو تا امر شدند که هر دو در وضوح مثل ثبوت و وجود شدند يکي مي‌تواند معرف ديگري باشد.

 

«و أما الثاني[1] ‌ فلأنه تعريف بالأعرف» در تعريف وجود ما مي‌توانيم به أعرف اگر خواستيم تعريفش کنيم فرمودند که «و أيضا التعريف إما أن يکون بالحد أو بالرسم و کلا القسمين باطل في الوجود. «اما الاول» چرا باطل است؟ براي اينکه جنس و فصلي ندارد. «اما الثاني» به جهت اينکه «فلأنه تعريف بالأعرف» تعريف بايد تعريف بالأعرف باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله بايد به رسم باشد و الا تعريف به اعرف باشد بالاخره بايد مفهوم به گونه‌اي باشد که ما را به آن معرَّف برساند اما «و لا أعرف من الوجود» هيچ چيزي روشن‌تر از وجود و معروف‌تر از وجود نيست. «فمن رام» پس کسي که قصد بکند «بيان الوجود بأشياء على أنها هي أظهر منه فقد أخطأ خطأ فاحشا» چرا مرحوم صدر المتألهين دارند اصرار بر اين امر مي‌کنند؟ مي‌خواهند بگويند بديهي التصور است يا اوّلي التصور است هيچ چيزي ما نمي‌توانيم حتي با اين زاويه فهم و ادراک جلو بياييم که بايد در تعريف اعرفي که مي‌کنيم بايد معرّف اعرف و اجلاي از معرف باشد در خصوص وجود اين قضيه اتفاق نمي‌افتد؛ لذا اين برهان را حاج آقا تام مي‌دانند. اين دليل را تام مي‌دانند چرا موضوع فلسفه بين است و مستغني از تعريف است؟ اوّلية الإرتسام است؟ براي اينکه هيچ چيزي نمي‌تواند اعرف و اجلاي از مفهوم وجود باشد. حالا حد داريم يا نداريم را کاري نداريم رسم داريم يا نداريم را کاري نداريم. آن چيزي که بخواهد اعرف از مفهوم وجود باشد ما نداريم چون نداريم پس اين بين است و مستغني از تعريف است.

 

پرسش: ...

پاسخ: آن چيزي که در تعريف براي ما آن ملاک است و وزانت تعريف و ثقالت تعريف بر آن استوار است اين است که آن چيزي که مي‌خواهد معرِّف باشد بايد اين معرَّف را در ذهن ما روشن‌تر بکند اين مي‌شود تعريف. روح تعريف به اين برمي‌گردد که آن معرِّف بايد نسبت به معرَّف أجلا و معرَّف باشد. اين روح تعريف است ما مثلاً در خصوص انسان تعريف مي‌کنيم مي‌گوييم به حد تام يعني حيوان ناطق. حيوان ناطق درست است که تعريف به ذاتيات است ولي آن چيزي که ثقالت تعريف را به عهده دارد اين است که در ذهن ما روشن‌تر است حيوان ناطق تا انسان و لذا ما از راه حيوان ناطق مي‌توانيم انسان را تعريف کنيم.

 

در اينجا هم همين‌طور است مي‌گوييم حالا وجود ماهيت هست يا نيست؟ ذات دارد يا ندارد؟ کاري به اين نداريم شما اصلاً بياييد و يک لفظي بياوريد ماهيت باشد نباشد مفهوم باشد هر چه مي‌خواهد باشد يک چيزي باشد که اين ثقالت تعريف را به دوش بکشد و محملي باشد که ما بگوييم ما از اين راه توانستيم تعريف کنيم مفهوم وجود را، نداريم. چون نداريم پس بين است و غني از تعريف است. «أما الثاني تعريف بالأعرف» يعني رسم تعريف به أعراف است «و لا أعرف من الوجود» بنابراين «فمن رام بيان الوجود بأشياء علي أنها هي اظهر من الوجود فقد أخطأ خطأ فاحشا».

 

پرسش: ...

پاسخ: چيستي شيء وقتي است که ذات داشته باشد ... اگر ذات داشته باشد بله. وجود چيست؟ سؤال مي‌کنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: اگر شما چيستي تعريف را متعال بفرماييد بفرماييد ولي ما تعريف را اعم از چيستي مي‌دانيم وقتي الآن حاج آقا فرمودند که تعريف اعم از چيستي يعني ذات است يعني مي‌توانيم ما با مفهوم تعريف کنيم. با يک مفهوم ديگري از يک حقيقتي حکايت کنيم. بله، آن را که مي‌فرماييد کاملاً درست است ما تعريف به چيستي يعني تعريف منطقي. تعريف منطقي يا حدي است يا رسم است حد هم که يا ماهيت مشترک است جنس يا مختص است يا عرض عام است يا عرض خاص است اين فرمايش شما درست است ما براساس روال منطق اين‌گونه است. اما فلسفه بالاتر از اين دارد حرف مي‌زند مي‌گويد اگر خواستيد چيزي را تعريف کنيد مي‌تواني از لوازم ذات هم کمک بگيري و آن شيء را معرفي کني. حالا لوازم ذات يعني چه؟ ذات اينجا يعني «ما به الشيء هو هو» نه ذات به معناي جنسي که اشتباه فرمودند اجناس عاليه است. آنجا هم ما ذات داريم ولي يک وقت ما لوازم اجناس عالي را به عنوان ذات لحاظ مي‌کنيم يک وقت است که لوازم يک حقيقتي را لحاظ مي‌کنيم که ذات ندارد و چيستي ندارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله حي متألّه مي‌شود. «و لما لم يكن للوجود حد فلا برهان عليه»[2] يک بحث بسيار مهمي در منطق مطرح است و آن بحث مشارکت حد و برهان است. برهان از چه تشکيل مي‌شود؟ برهان که مرکّب است از دو مقدمه صغري يا کبري يا مقدم و تالي اينها از ذوات شيء برداشته مي‌شود. مثلاً بحث وقتي که مي‌گوييم «العام متغير و کل متغير حادث و العالم حادث» ما اين دو تا ويژگي تغير و حدوث را از ذات عالم داريم انتزاع مي‌کنيم چون عالم ذاتاً متغير است و براساس تغير حدوث مي‌آيدکه اگر ما اين ذاتيان را نداشته باشيم برهان نداريم. چون برهان مبتني بر ذاتيان شکل مي‌گيرد و ذاتيان همان جنس و فصل هستند اگر چيزي ذاتيان يعني جنس و فصل نداشت يعني برهان هم ندارد.

«و لما لم يکن للوجود حد فلان برهان عليه» چرا؟ «‌لأن[3] ‌ الحد و البرهان متشاركان في حدودهما» اينها همه در قياسات منطقي قرار مي‌گيرد. مي‌گوييم حد و برهان در حدودشان مشترک‌اند و وجود حد ندارد پس برهان ندارد.

 

پرسش: تنبيهات مي‌شود ...

پاسخ: حقيقتش بله، شما خلط نکنيد. حقيقتش نه! همين مفهومش به علم حضوري هم نياز نداريم ما بتوانيم به لوازمي که براي ما روشن است نه! هيچ چيزي روشن‌تر از خود مفهوم وجود نيست حالا اگر ما مفاهيمي مثل ثبوت و مثل اظهر اشياء و مثل اين صورت‌ها گرفتيم اينها هم هست. «لأن الحد و البرهان متشارکان في حدودهما على ما تبين في القسطاس» در علم منطق اين معنا روشن شده است که حد و برهان مشترک‌اند اگر يک چيزي حد نداشت برهان هم نخواهد داشت چرا؟ چون برهان از حد تشکيل مي‌شود وقتي حد نبود برهان هم نخواهد بود.

 

پرسش: ...

پاسخ: إن‌شاءالله در بحث تحقق مي‌رسيم الآن البته ما در مفهوم صحبت مي‌کنيم و نه در مصداق.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، مفهوم وجود را مي‌خواهيم تصور کنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، الآن با اثبات کاري نداريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا مي‌رسيم به مقام تصديقش. چون يک بحث بديهي‌ التصور را رد کنيم بعد بديهي التصديق مي‌رسيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نمي‌توانيم برهان اقامه کنيم چرا؟ چون اگر بخواهيم برهان اقامه کنيم بايد ذاتيات داشته باشد چون ذاتيان ندارد نه. به لحاظ تحقق الآن ما کاري نداريم چون موضوع فلسفه مفهوم وجود است از آن جهت که ناظر به مصداق است. ما مي‌خواهيم مفهوم وجود، شما مي‌خواهيد بگويد که موضوع فلسفه وجود است آن حقيقت عيني خارجي که «و کنهه في غاية الخفاء» است با آن کاري نداريم اما اين «مفهومه من أعرف الأشياء» اين را مي‌خواهيم در ذهنمان روشن کنيم که يعني چه؟ «مفهومه من أعرف الأشياء» که غني از تعريف است و بين است و مستغني از تعريف است اين را داريم بازش مي‌کنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اين اعم از خارج و ذهن است برهان لِم چه مي‌خواهد؟ چه چيزي مي‌خواهد در ذهن شکل بگيرد و چه مي‌خواهد در خارج، برهان لِم چه مي‌خواهد؟ بايد از سبب به علت برسيم سبب نداريم ما! ذات نداريم همين! اين قصه اين فرمايش اعم از خارج و ذهن است.

 

پرسش: ...

پاسخ: خودشان مي‌فرمايند اصلاً عنوان موضوع کتاب را نگاه کنيد موضوع فصل: «في موضوعية» اين مفهوم وجود «للعلم الإلهي و اوّلية ارتسامه في النفس» يعني در خارج کاري نداريم اين مفهوم وجود اگر بخواهد در نفس ما شکل بگيرد اين مفهوم نيازي به ... شما الآن براي مفهوم وجوب مفهوم امکان مفهوم ضرورت يک سلسله مفاهيمي را کمک مي‌گيريد تا اينها را در ذهنتان بياوريد. يا مثلاً مفهوم عقل، حالا مي‌رسيم به آن. مفهوم عقل براي اينکه در ذهن بخواهد بنشيند بايد يک سلسله مقدماتي داشته باشد که آن مقدمات کمک مي‌کند که ما اين مفهوم ضرورت و وجوب و اينها را بهتر بفهميم. ولي مفهوم وجود اين‌جوري نيست اعرف اشياء است.

 

وارد مي‌شويم به «اولية التصديق» يعني در نفس نه تنها خود مفهوم بين و مستغني از تعريف است در اينکه اين مفهوم موجود هست به لحاظ تصديقي باز اوليت دارد و نيازي ما براي اينکه تصديق داشته باشد به امر ديگري نيست. اينها همه از منطق مي‌آيد ما بايد روي منطق بيشتر کار کنيم در منطق مي‌خوانديم که علم يا تصور است يا تصديق. چرا؟ براي اينکه همه علوم اولاً اجازه بدهيد علم يا تصور است يا تصديق، يکي از تقسيمات بود. تصور اين است که با حکم همراه نيست و تصديق اين است که با حکم همراه است. تصور هم يا بديهي است يا نظري است. تصديق هم يا بديهي است يا نظري. اين گزاره خيلي مهم است تصور يا بديهي است يا نظري يعني چه؟ يعني اين‌جور نيست که همه تصورات بديهي باشد يا همه تصورات ما نظري باشد برخي بديهي‌اند برخي نظري، چرا؟ اين خيلي مهم است.

براي اينکه اگر همه نظري باشند امکان ندارد ما به چيزي برسيم، چرا؟ چون همه‌شان نظري‌اند مجهول‌اند نياز داريم براي اينکه برسيم هيچ دست‌مايه‌اي و سرمايه‌اي نداريم از اينها که آنها را باز کنيم. پس اين نمي‌شود که همه تصورات ما نظري باشند. در باب تصديق هم همين‌طور است تصديق هم يا بديهي است يا نظري است. چرا تصديق نمي‌تواند همه‌اش نظري باشد؟ يعني همه تصديقات نظري باشد ما راهي نداريم براي فهم مسائل نظري و اگر همه تصديق‌ها هم بديهي باشد يعني ما هيچ جهلي نداريم مجهولي نداريم هيچ مطلوبي نداريم همه‌اش موجود است. اين دو تا مطلب به بيان خيلي ساده است ولي خيلي حرف دارد.

چرا ما همه مسائلمان نظري نيست؟ براي اينکه اگر همه مسائل نظري باشد لازمه‌اش اين است که ما نتوانيم به يک حقيقت برسيم بايد يک دست‌مايه‌اي و سرمايه‌داري داشته باشيم لذا تقسيم مي‌کنند علم را به تصور و تصديق. تصور هم يا به تصور بديهي يا تصور نظري، تصديق همه يا تصديق بديهي يا تصديق نظري است. ما از دوستان فضاي مجازي هم عذرخواهي مي‌کنيم که متأسفانه امروز حالا مشکل فني داشتيم ما نمي‌توانيم بگوييم بايد بگوييم که مشکل فني داشتيم الآن زحمت کشيدند تشريف آوردند ولي اي کاش نباشد حالا دوستان را مي‌دانم که با چه سختي خودشان را به فضاي مجازي مي‌رسانند که اين بحث را ما باهم داشته باشيم بنده هم براي من خيلي مغتنم است اين دوستاني که در فضاي مجازي با ما همراهي مي‌کنند و امروز متأسفانه هم اينجا دير شروع کرديم و هم دوستان دسترسي پيدا نکردند حالا إن‌شاءالله از اين‌جور مسائل نداشته باشيم و پيش نيايد.

به هر حال جمع‌بندي بحث اين است که ما همان‌طوري که عنوان اين فصل اين است که «في موضوعيته للعلم الإلهي» يعني وجود موضوع علم الهي است، يک؛ دو: «و في اوّلية ارتسامه في النفس» يعني اين مفهوم وجود براي اينکه در نفس مرتسم بشود نيازي به هيچ چيزي ندارد اين بين است اين غني از تعريف است آن برهاني که مي‌تواند اين معنا را براي ما اثبات کند سه تا برهان ذکر کردند اما آن برهاني که مي‌تواند براي ما اين معنا را در ذهن بياورد اين است که اگر بناست يک چيزي بتواند معرّف وجود باشد بايد اعراف و اجلاي از وجود باشد از مفهوم وجود. چون ما اعرف و مجلاي از مفهوم وجود نداريم پس ما نمي‌توانيم براي وجود تعريفي داشته باشيم و وجود اولية الارتسام در نفس خواهد بود.

حالا مي‌رسيم به بخش تصديقش که ظاهراً وقت گذشته براي جلسه بعد.


[1] . إن قيل مفهوم الوجود و الشي‌ء عرض عام بالقياس إلى الحقائق الموجودة- فلم لا يجوز تعريف حقيقة الوجود بالرسم قلنا المراد هو الرسم المنطقي أعني التعريف بالعرضي الذي من سنخ الماهيات و ظاهر أنه ليس للوجود رسم بهذا المعنى و أيضا الحقيقة لا تحصل في الذهن إلا بالعنوان فيلزم تعريف الشي‌ء بنفسه و مفهوم الشي‌ء يساويه في المعرفة و الجهالة و المعرف أعرف، س ره‌.
[2] . ‌ و لعلك تقول إن انتفاء الحد يستلزم انتفاء علة القوام و لا يلزم منه انتفاء علة الوجود و انتفاء البرهان على الشي‌ء مبني على انتفاء العلل الأربع- فاعلم أنا قد نقلنا عن المصنف آنفا أن ما سوى الواجب تعالى زوج تركيبي له مادة و صورة فانتفاء علة القوام و لو كانت مثل المادة و الصورة العقليتين يستلزم انتفاء علة الوجود فقوله قدس سره في كتابه المبدإ و المعاد و إذ لا حد له و لا علة له فلا برهان عليه- تأكيد لدفع الشبهة و الاكتفاء بنفي الحد جيد أيضا فلا تناقض و النقض بحقيقة وجود الممكن إذ لا حد لحقيقة الوجود مع وجود البرهان عليه لأنه مجعول بالذات مردود- لأنه إن أريد بوجود الممكن وجوده بما هو وجود فكما لا حد له لا برهان عليه و إن أريد بما هو مقيد فكما أن عليه برهانا كذلك له حد فافهم.ثم لعلك تعود و تقول إن ما لا حد له لا برهان لم عليه فلم لا يجوز أن تكون برهان إن عليه و أيضا و قد يبرهن بشي‌ء على شي‌ء و ليس أحدهما علة للآخر و لا معلول له- كقولنا كل إنسان ضاحك و كل ضاحك كاتب فإن الضحك و الكتابة ليس شي‌ء منهما علة للآخر بل هما معلول علة ثالثة.قلت البرهان عند الإلهيين في اصطلاح منحصر في اللم 26 قال الشيخ في إلهيات الشفاء لا حد له و برهان عليه بل هو البرهان على كل شي‌ء بل إنما عليه الدلائل الواضحة انتهى و من ثم قالوا ذوات الأسباب لا تعرف إلا بأسبابها و إن أطلق الإلهي بما هو منطقي البرهان على الإني أيضا 26 و قال في النجاة البرهان المطلق هو برهان اللم انتهى و فيما هما معلولا علة ثالثة جواب آخر و هو أنه في الحقيقة يستدل بأحد المعلولين على العلة و بها يستدل على المعلول الآخر الذي هو المطلوب فكأنه قيل في المثال المذكور الإنسان ضاحك و كل ضاحك ذو نفس ناطقة و كل ذي نفس ناطقة من خواصه الكتابة بالقوة فيئول إلى اللم، س ره‌.
[3] . و المراد بالحدود في الحد أجزاؤه و بالحدود في البراهين الحدود الوسطى و الجمعية باعتبار المواد، ه ره‌.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo