< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1400/08/22

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: فلسفه/ جلد اول، اسفار اربعه / الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)

 

در کتاب شريف اسفار بعد از مقدمه‌اي که جناب صدر المتألهين مطرح فرمودند، فرمودند «الأسفار الأربعة و اعلم أن للسلاک من العرفاء و الأولياء أسفارا أربعة أحدها السفر من الخلق إلى الحق و ثانيها السفر بالحق في الحق و السفر الثالث يقابل الأول لأنه من الحق إلى الخلق بالحق و الرابع يقابل الثاني من وجه لأنه بالحق في الخلق» مطالب فراواني را در اين خلال بيان چهار سفري که حکيم دارد مي‌توانيم داشته باشيم و مباحث بسيار عمده‌اي را هم مي‌طلبد که در اين خلال گفته بشود و بيان بشود، چون بنا شد که بار سنگين حکمت متعاليه براساس اين اسفار اربعه قابل ارائه و پياده شدن باشد کما اينکه خيلي‌ها نمي‌توانند اين سفر را داشته باشند يعني اين اسفار اربعه را داشته باشند.

همين‌جا وارد برخي از مطالبي که حضرت استاد به عنوان اشارت مطرح فرمودند داشته باشيم و عمق اين وضعيت اسفار اربعه را فرا بگيريم. يکي از جهاتي که حضرت استاد مطرح فرمودند که اين واکاوي خود متن است، چون متن اين را دارد اين چهار سفر سفر سوم را ملاحظه بفرماييد «و السفر الثالث يقابل الأول لأنه من الحق إلي الخلق بالحق و الرابع يقابل الثاني من وجه لأنه بالحق في الخلق» اين «يقابل الثاني من وجه» که در باب سفر چهارم بيان شده است بايد توضيح داده شود که مراد از اين «من وجه» چيست؟ يک بار لطفاً با يک نگاه عميق‌تري مسئله را ببينيم.

سفر اول سفر «من الخلق إلي حق» است يعني با تأمل در خلق که موجودات امکاني هستند موجودات حادث هستند موجودات طبيعي هستند آدم با تأمل عقلي در اينها مي‌تواند به حق برسد. حق يعني چه؟ يعني آن موجودي که وجود بالذات و بالضرورة الأزليه براي او ثابت است و ديگر موجودات به عرض و تبع او موجودند و لذا آنها حق فعلي‌اند او حق ذاتي است حق ذاتي آن حقي است که هستي براي او بالضرورة الأزليه ثابت است و ديگر موجودات را اگر هم حق بخوانيم مراد از حق يا حق فعلي است يا حق ظهوري است و امثال ذلک.

بنابراين آن دسته از مباحثي که ما را به حق هدايت مي‌کند حق در اينجا يعني يک وجودي که وجود براي او بالضرورة الأزليه ثابت است آن موجودي که وجود براي او بالضرورة الأزليه ثابت است از نظر حکيم او حق است. آن موجودي که چنين وضعيتي را ندارد آن حق نيست گرچه مي‌تواند ظهور حق باشد فعل حق باشد از باب الحق من ربک خوانده بشود اما حق به معناي مطلق نيست حق مطلق آن حقيقتي است که وجود براي او بالضرورة الأزليه ثابت باشد. پي اين يک نکته است.

بنابراين همه آن مباحثي که ما را به اين سمت مي‌برد که به يک وجودي برساند که آن وجود بالضرورة الأزليه براي او ثابت است اين مطلب در مسير سفر اول محسوب مي‌شود پس اگر مثلاً ما آمديم گفتيم که حادث داريم و قديم داريم بله، هر حادثي به قديم محتاج است اما اين سفر، سفر اول محسوب نمي‌شود چرا؟ چون قديم ممکن است که قديم ظلي باشد يک قديم تبعي باشد نه قديم ذاتي، بنابراين آن سفري سفر اول محسوب مي‌شود که لزوماً به حق ختم بشود و حق آن است که بالضرورة الأزليه وجود براي او ثابت باشد.

حالا اين مطلبي است که بنده نديدم شايد باشد ولي اين مطلب قابل توجه است که وقتي مي‌گوييم سفر اول سفر من الخلق إلي الحق است آن دسته از مطالب عقلي که ما را به واجب مي‌رسانند که واجب هم يعني آن موجودي که وجود براي او بلاضرورة الأزليه ثابت است اين به عنوان سفر اول محسوب مي‌شود.

بنابراين اگر متکلمين گفتند که ما حادث داريم عالم حادث است حادث قديم مي‌خواهد محدث مي‌خواهد حالا آن محدث آيا واجب است يا نه؟ مشخص نيست! چون ممکن است محدثي باشد که قديم باشد اما وجود براي آن موجود بالضرورة الأزليه ثابت نباشد بنابراين اين سفر اول محسوب نمي‌شود. با تأمل ملاحظه بفرماييد که آن سفري سفر اول محسوب مي‌شود سفر اول عقلي، که با تأمل در آن سفر انسان به حق برسد و حق آن موجودي است که وجود براي او بالضرورة الأزليه ثابت است و امتناع و سلب وجود از او ممتنع است اين مي‌شود حق.

نکته ديگري که باز به عنوان يک اشاره مي‌تواند براي ما و دوستان مطرح باشد اين است که اينکه گفته مي‌شود سفر اول سفر من الخلق الي الحق است سفر چهارم هم مي‌گوييم «يقابل الثاني من وجه لأنه بالحق في الخلق» چون سفر چهارم هم اين است که «من الخلق إلي الحق بالحق» است چه فرقي با سفر اول دارد؟ يک سفري داريم که به عنوان سفر اول محسوب مي‌شود من الخلق الي الحق اين سفر اول است. سفر چهارم چيست؟ من الخلق الي الحق بالحق است اين بالحق آن وجه مايز سفر اول و سفر چهارم است چون هر دو ظاهراً يکي شدند سفر چهارم من الخلق الي الحق ولي بالحق است.

 

پرسش: ...

پاسخ: البته بعضي من الخلق براساس اين «لأنه بالحق» است في الخلق. يک تفاوتي است بين سفر و چهارم که سفر دوم اين است که من الحق الي الحق بالحق اين سفر دوم است. سفر چهارم براساس اين توضيحي که فرمودند من الحق الي الخلق است اينجا فرمودند «و الرابع يقابل الثاني من وجه لأنه بالحق في الخلق» در حقيقت اگر ما اين را به اين صورت بدانيم بالحق في الخلق يعني حرکت علمي و عقلي است که سالک دارد و از تأمل در فعل حق سبحانه و تعالي که خلق است در خود خلق سير مي‌کند اما با حقانيت و اشارات الهي، چون سالک رفته و سفر دوم را يافته و الآن حق يعني انديشه حق و اينکه خداي عالم آفريدگار عالم است رب است رازق است خالق است با اين ويژگي دارد به خلق مي‌نگرد چون اين‌گونه است بنابراين سفر في الخلق است اما بالحق.

 

يک تفاوتي که اينجا بين سفر دوم با چهارم و يک تفاوتي هم بين سفر اول با چهارم است. در سفر اول با چهارم اين‌طور که حاج آقا اينجا فرمودند دو تا فرق با سفر چهارم دارد سفر چهارم را شما همان‌طور که قبلاً فرمودند من الخلق الي الخلق بالحق بدانيم يا من الخلق الي الحق بالحق بدانيم چه فرقي است؟ با اين تقرير دوم که سفر چهارم چه باشد؟ من الخلق الي الحق باشد بالحق، ببينيم که چه تفاوتي با سفر اول دارد؟ پس سفر اول چه بود؟ من الخلق الي الحق بدون بالحق بود. ولي سفر چهارم من الخلق الي الحق بالحق است.

يکي از اشاراتي که حضرت استاد در اينجا دارند و قابل تأمل است اين است که سفر نمي‌تواند بدون حق باشد حتماً بايد با مصاحبت حق باشد ولي يک وقت حق، حق آشکار است حق مبين و بين است يک وقت حقي است به اين وضوح و روشني نيست. وقتي انسان براساس حرکت عقلي دارد جلو مي‌رود و خودش را از خلق به حق مي‌خواهد برساند همين مباحثي که در امور عامه مطرح است مثل بحث علت و معلول، بحث قوه و فعل، بحث امکان و وجوب، اين‌گونه از مباحث ما از خلق به حق مي‌رسيم اما در پرتو برهاني عقلي مي‌رسيم و برهان عقلي هم هم خودش يک نوعي حق است جلوه‌اي از حق است بنابراين اگر در سفر اول گفته مي‌شود من الخلق الي الحق اين نه يعني هيچ حقانيتي با انسان در اين سفر نيست بلکه حقانيتي هست ولي ضعيف است چون ما به حق مطلق نرسيديم با يک حق ضعيفي مثل برهان عقلي هستيم.

يک وقتي انسان به حق مي‌رسد و واجب را در کسوت ضرورت ازلي وجود مي‌بيند، يک وقت است که نه، هنوز حرکت نکرده است و دارد با براهين عقلي خودش را به آن ساحت مي‌رساند. بنابراين يکي از اشاراتي که دوستان إن‌شاءالله مراجعه خواهند فرمود و اينجا خواهند داشت اين است که درست است که سفر اول را گفتند که سفر من الخلق الي الحق است اما بالحق در آن نيست اما منظور از اين بالحق يعني واجب، ما که هنوز به واجب نرسيديم ما وقتي که به واجب رسيده باشيم حق را يافتيم اما الآن داريم با ادله و براهين عقلي جلو مي‌رويم ما از وجود بالقوه به وجود بالفعل مي‌رسيم با چه چيزي مي‌رسيم؟ با برهان عقلي. از وجود ممکن به واجب مي‌رسيم با چه چيزي مي‌رسيم؟ با برهان عقلي. از حادث به واجب مي‌رسيم؟ با چه چيزي مي‌رسيم؟ با برهان عقلي. پس برهان عقلي حق است اما نه حقي که به معناي واجب الوجود باشد و وجود براي او بالضرورة الأزليه ثابت باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: اتفاقا اينکه ما مي‌گوييم مصاحبت با حق هست داريم همين را توضيح مي‌دهيم که مراد از مصاحبت با حق، همين‌جور که نمي‌شود روي اجمال و ابهام گذاشت و رفت! اين مصاحبت يعني چه؟ اين مصاحبت يعني اينکه يک برهان عقلي بايد وجود داشته باشد و اين خودش چيست؟ نوعي از حق است. برهان عقلي نوعي از حق است بنابراين سفر بدون حق نمي‌شود سفر لزوماً بايد حق باشد حالا يک وقت از حق بارز و بيني است مثل ذات لايزال الهي، يک وقت جلوه‌اي از اوست مثل برهان عقلي. اين نکته‌اي است که قابل توجه است.

 

برگرديم به اين مقايسه بين سفر چهارم و سفر اول. سفر اول من الخلق الي الحق بود. سفر چهارم هم من الخلق الي الحق است. تفاوت بارز اولي اين است که در سفر اول ما آن حقي که روشن و واضح است بنام واجب و ضرورت ازلي که وجود براي او ضرورت ازلي دارد آن را نداريم. گرچه برهان عقلي داريم که اين هم به نوبه خودش يک حقي است از آن حق‌هايي که از حق سبحانه و تعالي صادر شده است يعني حق فعلي؛ اما آن حق ذاتي با ما نيست اين يک اختلاف است. اين يک تفاوت بين سفر اول و سفر چهارم است.

تفاوت دوم اين است که در سفر اول که من الخلق الي الحق است همان‌طوري که حضرت استاد در کتاب فرمودند تفاوت سفر اول با سفر چهارم، باز هم دقت کنيد که سفر اول من الخلق الي الحق است سفر چهارم هم من الخلق الي الحق است اما تفاوت در اين است که در آن سفر ما به هو الاول مي‌رسيم در اين سفر به هو الآخر مي‌رسيم. اين هم يک تفاوت ديگري است بين سفر اول و چهارم.

اين عبارت را ملاحظه بفرماييد صفحه 89.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين من الخلق الي الخلق ناتمام است اولاً اينجا عبارت خود صدر المتألهين اين است که «لأنه بالحق في الخلق» اما في الخلق الي الخلق خيلي معنا شايد نداشته باشد آنکه معنا دارد اين است که بايد به حق منتهي بشود اما تعبير اين است که اين حقي که در سفر چهارم ما به آن مي‌رسيم چيست؟ سفر هو الآخر است که غايت باشد يعني در سفر اول ما به مبدأ مي‌رسيم در سفر آخر به هو الآخر که غايت است مي‌رسيم به منتها مي‌رسيم. اين عبارت را ملاحظه بفرماييد صفحه 89 کتاب.

 

صفحه 89 کتاب را ملاحظه کنيد! دهم يعني اشاره دهم اين کتاب: اگر محدوده مسافت چهارم عبارت از معرفت نفس و مسائل مربوط به حشر آن در قيامت است چنانچه از رساله حکيم متأله آقا محمدرضا قمشه‌اي(قدس سره) برمي‌آيد سفر چهارم عبارت است از سير از خلق به حق بسوي حق مي‌شود براساس اين تحليل که ايشان فرمودند که سفر چهارم مرحوم آقا محمدرضا قمشه‌اي که از حکما و عرفا است مي‌گويند سفر چهارم چيست؟ سفر چهارم عبارت است از سير از خلق به حق بسوي حق، چرا؟ چون در اينجا معرفت نفس و مسائل مربوط به حشر آن در قيامت است.

پس ما داريم منتهي مي‌شويم به هو الآخر، منتهي مي‌شويم به غايت. حالا که اين‌طور است پس سفر من الخلق الي الحق مي‌شود بالحق. پس اين يک نوع تقرير و خوانشي است که مرحوم آقا محمدرضا قمشه‌اي داشتند. حالا اگر ما چنين تقريري کنيم که علي القاعده هم بايد چنين تقريري کنيم، چون سفر من الخلق الي الخلق خيلي شايد معنا پيدا نکند براي اينکه اين خلق تا کجاست؟ چگونه است؟ اگر منتها نداشته باشد اين سفر گوارايي نخواهد بود؟ گوارا يعني نه گواراي ارزشي، گواراي دانشي نخواهد بود ما بايد به حق برسيم. حالا که اين‌طور است پس بايد منتهي بشود همان‌طور که جناب حکيم قمشه‌اي فرمودند سفر من الخلق الي الحق بالحق باشد که اين سفر است.

حالا اگر اين باشد فرق بين سفر اول و چهارم چه مي‌شود؟ چون سفر اول من الخلق الي الحق بود سفر چهارم هم من الخلق الي الحق شده است يک تفاوت آشکار و روش را گفتيم که در سفر چهارم مصاحبت با حق به صورت بين و آشکار است اما در سفر اول اين حق فعلي دارد مصاحبت مي‌کند نه حق ذاتي. اين يک تفاوت است

تفاوت ديگري که الآن هم بيان شد اين است که در سفر اول که من الخلق الي الحق است منتهي مي‌شود به هو الاول اما سفر چهارم که من الخلق الي الحق با تقرير مرحوم قمشه‌اي است منتهي مي‌شود به هو الآخر. اين هم تفاوت دوم است. صفحه 90 کتاب را ملاحظه بفرماييد سطر اول آن مي‌فرمايد: و ديگر آنکه پايان سفر اول حق به عنوان هو الاول که سرآغاز سلسله علل فاعلي است شناخته مي‌شود لکن در پايان سفر چهارم ذات حق به عنوان هو الآخر که منتهاي علل غايي است شناخته مي‌شود چون معادشناسي که امتداد سفر چهارم است به لقاء الله منتهي مي‌گردد که آخريت ذاتي حق را در بر دارد البته اوصاف ذاتي حق در سفر دوم روشن شد. اين يک مطلبي است که با دقت خوب مي‌تواند چنين بار علمي را براي ما بياورد.

نکته‌اي که قابل توجه است اين است که ما درست است که داريم با ظرفيت حکمت متعاليه حرکت مي‌کنيم

 

پرسش: ...

پاسخ: اولاً اينها که مصداقي نيست يعني در فضاي اکتناهي که حرکت نمي‌کنيم ما داريم با فضاي تعينات مفهومي حرکت مي‌کنيم يعني تعين علم تعين قدرت تعين حيات تعين اراده با تعين ذات واجبي که خود همين‌ها و اين تعينات اجازه آن اطلاق و بساطت را به آدم نمي‌دهد بنابراين اين معنايش اين نيست که ما داريم ذات را اکتناه مي‌کنيم، چون آن ذاتي که قابليت دسترسي ندارد و محدوده ممنوعه معرفي شده است آن ذات و آن دسته از صفاتي هستند که به لحاظ وجودي آدم مي‌خواهد اما به لحاظ مفهومي که تعين پيدا مي‌کند وقتي تعين پيدا کرده‌اند شکم مفهومي براي ما اين قابليت را ايجاد مي‌کند لذا ما مي‌گوييم علم مفهوماً غير از قدرت است قدرت مفهوماً عين حيات است ما از اين منظر داريم مي‌يابيم و الا به لحاظ مصداقي در عين حالي که مصداقاً مي‌گوييم علم عين ذات است قدرت عين ذات است علم و قدرت عين همديگرند باز هم تفاوت قائليم مي‌گويم علم چيز ديگري است اين تفاوت‌ها مال چيست؟ مال مفهوم است. ما به لحاظ مفهومي چون تعين مفهومي داريم، خودمان را نزديک مي‌کنيم و الا به لحاظ مصداقي نيست.

 

پس اين عينيت، عينيت مصداقي و وجودي است نه عينيت مفهومي؛ لذا تفاوت است بين مفهوم علم و مفهوم قدرت و مفهوم ذات با مفهوم حيات و امثال ذلک. يک نکته بسيار لطيفي را اينجا حضرت آقا بيان فرمودند که در اشاره هشتم حتماً آقايان دقت کنيد و آن اين است که ما درست است که داريم بر مبناي اسفار اربعه حرکت مي‌کنيم ولي هر حکمتي طاقت اين را ندارد و تحمل مفهومي و معنايي اين را ندارد که با اسفار اربعه حرکت کند، چرا؟ اين حرف خيلي حرف زيبايي است! مي‌فرمايند که اصلاً متکلمين سفر من الخلق الي الحق ندارند چطور؟ کما اينکه سفر دوم را هم ندارند، چرا؟ چون سفر متکلم چيست؟ مي‌گويد حادث است به قديم منتهي مي‌شود. قديم که حق نيست. حادث به قديم منتهي مي‌شود قديم بايد به واجب منتهي بشود که سفر حق باشد. پس هيچ برهاني از براهيني که متکلمين اقامه کردند که از خلق به خالق مي‌رسيم از مربوب به رب مي‌رسيم از مرزوق به رازق مي‌رسيم بسيار خوب، اينها همه‌شان خوب هستند اما حق کجاست؟ حق يعني چه؟ يعني آن موجودي که وجود براي او بالضرورة الأزلية ثابت باشد هيچ کدام از اينها ما را به واجب نمي‌رساند يعني براهيني که متکلمين مي‌آورند چه مي‌گويند؟ مي‌گويند چون خلق داريم خالق داريم! چون حادث داريم پس محدث و قديم داريم! چون مربوب داريم پس رب داريم! چون مرزوق داريم پس رازق داريم! همه اينها درست و بالاي سر ماست حق کجاست؟ حق يعني چه؟ حق يعني آن موجودي که وجود براي او بالضرورة الأزليه ثابت است پس حق است.

پس اينها به حق نمي‌رسند، اين يک؛ وقتي به حق نرسيدند سفر دوم هم ندارند. سفر سوم و چهارم هم ندارند، چون زماني مي‌توانند به اين اسفار اربعه معتقد باشند که راهيابي به حق براي آنها امکان‌پذير باشد اينها سفر عقلي‌شان از حق فعلي به يک حق فعلي ديگر است. خلق حق فعلي است خالق هم حق فعلي است خالق که ذات نيست رازق که ذات نيست رب که ذات نيست اينها هم جلوه‌هاي حق‌اند اينها هم ظهورات حق‌اند اسماء الله هستند حق نيستند شما بايد به سفر عقلي به حق برسيد. خيلي نکته لطيفي است.

ملاحظه بفرماييد صفحه 88 اين کتاب است در سطر سوم: بحث‌هاي رايج متکلمان نيز که صفات حق را با بررسي افعال او ثابت مي‌نمايند هرگز سفر دوم نيست سفر دوم نمي‌شود. سفر دوم يعني چه؟ من الحق الي الحق بالحق. من الحق کجاست؟ شما کجا به من الحق الي الحق رسيديد؟ شما من الخلق الي الخلق رسيديد خالق هم خلق است چرا؟ چون خلق الهي است اسماء الله است پس من الخلق الي الخلق شد نه من الخلق الي الحق. مثلاً کسي که بعد از اثبات مبدأ فاعلي قديم از راه حدوث اشياء به قدرت وي پي مي‌برد زيرا که آن مبدأ قديم اشياء فراواني را آفريده و علم وي را اثبات مي‌کند براي اينکه نظم عجيب علمي در نهان آفريده‌هاي او مشهود است و به حکمت وي پي مي‌برد چون بر هر موجودي منافعي دارد، هيچ گاه سالک سفر دوم نخواهد بود بلکه چنين استدلال‌کننده‌اي دائماً در سفر اول است. چرا؟ چون همواره از خلق به حق پي مي‌برد و از کثرت به وحدت مي‌رسد. يعني اگر کسي برهان تمانع را براي اثبات توحيد خالق انتخاب کند محصول سفر اول اين خواهد بود که چون انسجام و هماهنگي وصف‌ناپذيري بين موجودات جهان آفرينش مشهود است معلوم مي‌شود که آفريدگار همه آنها يکي است زيرا اگر دو مبدأ فاعلي مستقل آن را اداره مي‌نمودند فساد و شکاف در او رخنه مي‌کرد و چون تالي باطل است پس مقدم نيز باطل است و چنين سفري غير از سفر اول نخواهد بود، حتي سفر اول هم نيست ما اين را داريم اضافه مي‌کنيم. اين سفر اول هم نيست، چرا؟ چون شما از خلق به خالق مي‌رسيد از حادث به قديم مي‌رسيد آنکه سفر اول است اگر شما توانستيد از امکان به وجوب برسيد البته سفر اول محقق است.

 

پرسش: ...

پاسخ: مقصود از سفر اول و دوم صرف بحث پيرامون برخي از براهين حکمت و کلام براي اثبات مبدأ فاعلي و آن‌گاه بحث درباره اوصاف آن مبدأ است مثلاً بحث حکيم الهي از راه حرکت و اثبات محرک غير متحرک يا بحث متکلم الهي ديگر از راه برهان و اينها هيچ کدام سفر اول محسوب نمي‌شود. اين يعني چه؟ يعني اينکه حکيم مشاء نمي‌تواند يا متکلم يا هر حکيم و متکلمي که بخواهد مبناي حرکتش را از اين‌گونه اوصاف قرار بدهد از برهان حرکت، از برهان حدوث، از برهان قوه و فعل و امثال ذلک.

 

اينجا ملاحظه بفرماييد! و چنين سفري غير از سفر اول نخواهد بود زيرا مستدل مزبور از وصف خاص مخلوق به وصف ويژه خالق که همان توحيد اوست پي برده است لذا غالب اهل کلام از سفر دوم محروم‌اند و هماره در محدوده سفر اول اياب و ذهاب فکري دارند.

اما حکمت متعاليه مي‌تواند بگويد اسفار اربعه، چرا؟ چون هم سفر اول دارد هم سفر دوم دارد چرا؟ چون دسترسي به حق پيدا کرده است حق چيست؟ حق اين است که براي موجودي که وجود بالضرورة الأزلية ثابت باشد. اما حکمت متعاليه که از امکان فقري استدلال مي‌نمايد به ذات حق؛ حتي اگر کسي از طريق امکان ماهوي بخواهد دنبال بکند امکان ماهوي به آدم چه مي‌دهد؟ وجود بالغير مي‌دهد اما آن وجود بالغير آيا بايد واجب باشد امکان ماهوي يعني اينکه يک ذاتي است که اين ذات به لحاظ وجود، چون امکان لازمه ذات است به لحاظ وجود به يک وجود ديگري محتاج است. آن وجود ممکن است حتي قديم هم باشد آيا بايد واجب باشد يا نه؟

اما حکمت متعاليه که از امکان فقري استدلال مي‌نمايد به ذات حق که استقلال و غنا عين ذات اوست پي مي‌برد آن‌گاه از راه بسيط الحقيقه بودن همان ذات حق و صرف هستي بودن آن پي به توحيد علم و قدرت و امثال ذلک مي‌برد.

پرسش: ...

پاسخ: از عرفا گرفتند. در نزد عرفا بوده است. اين مسئله در نزد عرفا وجود داشته است لذا خودشان هم در ابتدا فرمودند که «و اعلم أن للسلاک من العرفاء و الأولياء» اين را داشتند آنها البته سفر شهودي داشتند و ايشان

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اينها عقلي است. همان را مطابق با حکمت درآوردند آن سفري که آنها داشتند مي‌گفتند به حق مي‌رسيم ولي حق نه يعني واجب، چون واجب در مقابل ممکن را اصلاً قبول ندارند. آن حق يعني چه؟ حق آن است که حقيقت ثابتي باشد بر مبناي شهود است.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين خلق را باز ايشان درست کردند «من المظاهر الي الظاهر».

 

پرسش: ...

پاسخ: لذا فرمودند همان‌گونه که سلاک از عرفا اين سفرها را دارند ما اين سفرها را در فضاي حکمت، عقلي مي‌کنيم اين سفر را دارند سفر اولشان اين است که به حق برسند و در سفر دوم اين است که حق را در حق ببينند و بعد مظاهرش را. يعني هر آنچه را که ما از آن به عنوان خلق ياد مي‌کنيم اينها به عنوان مظاهر رب و مظاهر حق ياد مي‌کنند.

 

پرسش: ...

پاسخ: يکي ديگري از مطالبي که اينجا به عنوان اشاره نهم مطرح است صفحه 89 است حالا ما نمي‌خواهيم اينجا معطل شويم ولي اينها بستر ما در فضاي حکمت متعاليه است ما تا آخر حکمت متعاليه بايد اين فضا را داشته باشيم که قابل توجه است.

 

نکته‌اي که در اينجا باز قابل توجه است اين است که ما حالا بياييم محدوده تعيين کنيم، سفر اول من الخلق الي الحق شد يعني رسيدن به واجب الوجود با آن وجودي که وجود براي بالضرورة الأزليه ثابت است اين سفر اول است؛ يعني بفهميم که جهان مبدأيي دارد که اين مبدأ واجب الوجود است رسيدن به اين سفر بسيار دشوار است. مخصوصاً آن مصاحبت با حق نداريم هنوز حق را اثبات نکرديم حق مطلق را، آنچه که داريم تنها کورکورسوي عقل است براهين عقلي است که ما را مي‌برد.

حالا که رسيديم به حق بله جهان داراي مبدأيي است داراي خالقي است به اين حق که رسيديم آن موجود موجودي است که وجود براي او بالضرورة الأزلي است به اينجا که رسيديم مي‌گوييم بررسي کنيم که اين چيست؟ و چه شخصيتي است؟ ما تا الآن راجع به ممکن مي‌گفتيم که اين ممکن فقر وجودي دارد علم ندارد قدرت ندارد حيات ندارد همه اينها بايد برايش بيايد اين همه اوصافي را که ما براي ممکن تراشيديم براساس تأمل در خود ممکن است اين ممکن وقتي وجودش از خودش نيست علمش هم از خودش نيست قدرتش هم از خودش نيست حياتش هم از خودش نيست همان‌طوري که يک روزي نبود يک روزي هم نخواهد بود و همين‌طور و همين‌طور. مدام احکامي را در خصوص اين ممکن مي‌تراشيم با تأمل در خود وجود ممکن. با تأمل در وجود ممکن مي‌گوييم موجود ممکن اين است.

در باب واجب هم همين‌طور است اکنون که موفق شديم در سفر اول من الخلق الي الحق رسيديم مي‌گوييم حالا اين کيست؟ اين حقيقتي که از او به عنوان حق مطلق ياد مي‌کنيم چه ويژگي‌هايي دارد؟ مي‌بينيم که اوصاف ذاتي دارد اوصافي دارد که به عين ذات او موجود هستند به امتداد ذات او موجود هستند علمش عين قدرت، قدرت عين حيات، حيات عين اراده و اين اوصافي که ما در سفر دوم داريم.

بعضي‌ها با مذاق حکمت متعاليه کسي که حرکت بکند اين بيان علي بن ابيطالب(عليهما السلام) که مي‌فرمايد: «آه من قلة الزاد و طول السفر» اين در نهج البلاغه است که حضرت فرمود: «آه من قلة الزاد و طول السفر» يعني چه؟ سفر اول که ايشان داشته است ببينيد! اينکه بايد مذاق حکمت متعاليه را و اسفار اربعه آشنا باشد تا اين واژه سفر را در کلام علي بن ابيطالب ديد مي‌گويد بايد کدام سفر باشد؟ سفر اول را که حضرت سفر کرده به حق رسيده است. اما آن سفر دوم است که علي بن ابيطالب از قصور خودش و کمال و غناي حق سبحانه و تعالي حرف مي‌زند لذا مرحوم بحراني که صاحب شرح نهج البلاغه است ايشان مي‌فرمايد در ذيل اين کلام که «آه من قلة الزاد و طول السفر» مي‌گويد انسان امکاني زادي ندارد رهتوشه‌اي ندارد آن هم بخواهد در باب حق سبحانه و تعالي تأمل کند علم لا يتناها او که ازل و ابد را در نورديده است و سرمدي است ووو اين اوصاف و لذا «آه من قلة الزاد و طول السفر» را توجيه کردند به چه؟ مراد از سفر، سفر ثاني است که «من الحق الي الحق بالحق است. اين برداشت لطيفي است.

مي‌فرمايند که ما اين اسفار اربعه را که بيان کرديم محدوده‌اش را مشخص کنيم سفر اول من الخلق الي الحق است اين محدوده اول است ما راجع به اوصاف ذاتي حضرت حق سبحانه و تعالي بحثي نداريم فعلاً رسيدم به اصل اينکه يک موجودي داريم که اين موجود وجود براي او بالضرورة الأزليه ثابت است و اين حق است حق در نزد حکيم چنين موجودي است. تا اينجا سفر اول تمام شد از اينجا که سفر من الحق الي الحق است سفر ثاني محسوب مي‌شود و بايد ببينيم که تا کجاست؟ تا همه اوصاف ذاتي حضرت حق سبحانه و تعالي سفر دوم محسوب مي‌شود هر وصفي از اوصاف ذات، حالا ما اين شش تا وصف را داريم مثلاً مي‌گوييم علم است و قدرت است و حيات است و اراده است و سميع بودن و بصير بودن مثلاً اين شش وصف را جناب صدر المتألهين در جلد شش اسفار موجود به اين صورت درآورده است که اينها سفر دوم محسوب مي‌شوند بلکه هر وصفي يا هر آنچه که در باب ذات واجب و احکام ذات واجب است محدوده سفر ثاني محسوب مي‌شود. اين هم سفر دوم.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، ظاهراً ايشان در آنجا ذکر کردند. البته يک سميع و بصير فعلي داريم در مقام فعل است يک سيمع و بصير در مقام ذات داريم. ﴿ليس کمثله شيء و هو السميع البصير﴾ حتي اوصاف سلبي ذات واجب سبحانه و تعالي هم در سفر دوم قابل تحليل است.

 

اما سفر سوم اين است که ما محدوده ذات را بستيم همه هم که قدرت سير ندارند در گوشه‌اي سير مي‌کنند در يک زاويه‌اي سير مي‌کنند آن درياي لايتناها را مگر کسي است؟ اين علي بن ابيطالب است با آن قدرت عظيم علمي که مي‌گويد «آه من قلة الزاد و طول السفر». محدوده سوم از کجا شروع مي‌شود؟ که سفر من الحق الي الخلق است اين سفر کجاست؟ اين سفر حق فعلي است حق فعلي حضرت حق سبحانه و تعالي از جايگاه سفر سوم است يعني خداي عالم، عالم را آفريد جهان را خلق کرد جهان را هدايت کرد جهان را ربوبيت مي‌کند جهان را رزق مي‌دهد ووو همه آنچه را که در اين مسائل دارد دور مي‌زند به عنوان سفر ثالث محسوب مي‌شود لذا ما اگر اين کتاب‌ها را بخواهيم نگاه کنيم کتاب اسفار ار نگاه کنيم جلد ششم سفر ثاني محسوب مي‌شود من الحق الي الحق بالحق.

 

پرسش: ...

پاسخ: ولي جلد هفتم که بحث کلام الهي شروع مي‌شود بحث من الحق الي الخلق است و جلد هفتم اسفار سفر ثالث شروع مي‌شود. اينجا اين مطلب را مي‌فرمايند اشاره نهم صفحه 89 محدوده مسافت سفر دوم اوصاف ذاتي حق‌اند که عين ذات اويند اما صفات فعلي او گرچه مبدأ آنها عين ذات حق است ولي خود آنها خارج از ذات حق بوده و به وصف امکاني متصف‌اند خالق وصف امکاني است رازق وصف امکاني است از اين جهت بحث پيرامون اوصاف فعلي حق داخل در سفر سوم مي‌شود و چون همان‌طوري که بيان شد اوصاف فعلي حق متأخر از اوصاف ذاتي او بوده و حتماً خارج از ذات حق مي‌باشد اين يک نکته‌اي است که خدا غريق رحمت کند مرحوم کليني را! ايشان يک مطلبي دارند که حاج آقا اينجا گرچه جاهاي ديگر از اين بزرگوار ياد مي‌کنند اما اينجا اين مطلب ايشان را دارند مطلب مرحوم کليني چيست؟ که فرق بين اوصاف ذاتي و اوصاف فعلي است.

 

اوصاف ذاتي به هيچ وجه از ذات واجب سبحانه و تعالي جداشدني نيستند مثل علم، مثل قدرت، مثل حيات. نمي‌شود گفت خدا يک وقتي علم دارد يک وقتي ندارد معاذالله! يک وقتي قدرت دارد يک وقتي ندارد! اما اوصاف فعلي آن دسته از اوصافي‌اند که امکان سلب دارند و اين همه اوصافي که در سفر ثالث ما مي‌خوانيم به اين وصف است لذا اينجا اين‌جور فرمودند که: چون همان‌طور که بيان شد اوصاف فعلي حق متأخر از اوصاف ذاتي بوده و حتماً خارج از ذات حق مي‌باشد لذا گاهي به نفي و زماني به اثبات نسبت به اشياء متفاوت متصف مي‌گردند گاهي به نفي گاهي اثبات، يعني چه؟ يک وقتي مي‌گوييم خدا اينجا خالق هست الآن خالق زيد امروز هست اما نمي‌توانيم بگوييم خالق عمرو فردا هم فعلاً هست! هنوز نشده است. اين خالق «من تلبس بالمبدأ» است. يا يک جايي شافي است و يک جايي شافي نيست يک جايي شفا مي‌دهد يک جايي شفا نمي‌دهد. در حقيقت اين دسته از اوصاف را مي‌گويند اوصاف فعليه حضرت حق که قابليت سلب از ذات باري سبحانه و تعالي را دارند.

اين هم اشاره نهم است که الحمدلله اين مباحث عمدتاً دارد مطرح مي‌شود حيف است که اينها گفته نشود و بيان اينها عمق دادن به مباحثي است که در متن اسفار است.

از همه دوستاني که در فضاي مجازي با ما همراهي کردند هم تشکر مي‌کنيم و آرزوي توفيق داريم براي همه دوستان.

 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo