< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

74/10/12

بسم الله الرحمن الرحیم

 


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 118

 

﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ﴾ (۱۱۸)

خلاصه مباحث گذشته

در پايان سورهٴ مباركهٴ «مائده» چندين بحث مطرح است. يكي از آن مباحث مهم مسئله عبادت و عبوديت است و روشن شد كه تنها ذاتي كه شايسته پرستش است ذات اقدس الهي است و همه ماسوا عبد او هستند آنها كه حيات تفكري و اختياري دارند گذشته از عبوديت تكويني، عبادت تشريعي هم خواهند داشت و آنها كه حيات اختياري و فكري ندارند داراي عبوديت تكويني‌اند كه ﴿إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ إِلاّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً﴾.[1]

مستخدم بودن پذيرش عبوديت خدا از طرف خدا

مسئله بعدي كه سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) مطرح كردند آن است كه انسان طبيعتاً مستخدم است،[2] چون انسان هم از جهت ﴿إِنّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طينٍ﴾[3] داراي صبغه طبيعي است و هم از جهت ﴿وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾[4] داراي صبغه فطري است بر اساس فطرت يك موجود عالم عارف اهل قسط و عدل است كه ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾[5] را با ﴿بَليٰ﴾ پاسخ داد ولي بر اساس ﴿إِنّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طينٍ﴾ كه طبيعتي دارد از آن جهت، استخدام دارد و بهره‌جو است و چون ارتباطش به عالم طبيعت محسوس و نزديك است و اُنسش به عالم فطرت معقول است و تقريباً دور، اگر انسان را رها بكنند بر اساس طبيعت خود روي استخدام حركت مي‌كند يعني نيازهاي فراواني دارد و به تنهايي قادر نيست كه خواسته‌هاي خود را تأمين كند لذا از هر شيئي و از هر شخصي كمك مي‌گيرد و بهره مي‌طلبد; دستش در نظام طبيعت به هر آب و خاكي كه رسيده است بهره مي‌گيرد مگر آن آب و خاكي كه مقدور او نباشد در دسترس او نباشد، از هر معدني بهره مي‌گيرد مگر آن معادني كه در دسترس او نباشند، از هر پرنده‌اي و طائري استفاده مي‌كند مگر اينكه در دسترس او نباشد از هر ماهي دريايي كمك مي‌گيرد مگر اينكه در دسترسش نباشد از هر حيوان زميني كمك مي‌گيرد مگر اينكه در دسترسش نباشد انسان طبعاً چنين چيزي است آن قسمت فطرت، همواره ﴿قالُوا بَلي﴾ دارد اين قسمت كه قسمت طبيعت است همواره در صدد هضم و دفع ديگران است.

به زشتي ياد کردن طبيعت انسانها در قرآن

بيش از پنجاه مورد ـ شايد نزديك شصت مورد ـ ذات اقدس الهي از انسان به زشتي ياد كرده است مربوط به همين طبيعت اوست: ﴿إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً﴾،[6] ﴿خُلِقَ اْلإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ﴾[7] همه اين زشتيها ﴿وَ أُحْضِرَتِ اْلأَنْفُسُ الشُّحَّ﴾،[8] انسان هلوع است ﴿إِنَّ اْلإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً ٭ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً ٭ وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً﴾[9] همه اينها براي اين جنبه طبيعي اوست. چون جنبه فطري او معقول است و كم است كمتر قرآن كريم به آن قسمت پرداخت. چون جنبه طبيعت او محسوس است و آثار زيانبارش هم مشهود است بسيار به اين قسمت پرداخت تا او را تعديل كند تعليمش كند. خب اگر اين انسان دستش بر بيايد اين ﴿أَنَا رَبُّكُمُ اْلأَعْلي﴾[10] را اظهار خواهد كرد اگر مقدورش نباشد اين را مكتوم مي‌كند در درون خود. چنين انساني بالأخره بايد درست تربيت بشود و راه تربيت شدنش هم اين است كه همان خدايي كه او را آفريده است قانوني براي چنين جامعه‌اي تدوين بكند و حافظ اين قانون، مُبيِّن اين قانون، مفسر اين قانون و مجري اين قانون را هم تعيين كند و تعيين چنين كسي به عنوان تعيين والي است.

دليل ناهماهنگي ولايت با حکومت حاکميت سياسي

گاهي گفته مي‌شود كه ولايت با حكومت حاكميت سياست اصلاً سازگار نيست، براي اينكه ولايت به معناي قيم بودن، همواره نسبت به شخص است نه نسبت به كشور و جامعه اصلاً ولايت به معناي قيموميت حتماً همواره نسبت به شخص است، نسبت به جامعه و كشور و آيين كشور‌داري هرگز چنين چيزي نيست. پاسخ اين سؤال آن است كه البته ولايت به معناي قيّمِ محجور بودن كه در خصوص كتاب حجر فقه آمده است اين با حاكميت و سياست سازگار نيست آن چيز ديگر است، چه اينكه ولايتي كه نسبت به مرده‌هاست كه وارث اُوليٰ بالميت است در تجهيز او در غسل او در كفن و حنوط و نماز و دفن او اين با حاكميت سازگار نيست.

بيان انواع ولايت در آيات ذيل

اين ولايتي كه در سوره «اسراء» آمده است: ﴿مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً﴾[11] اين ولايت به معناي وليّ دم است كه حالا يا قصاص مي‌كنند يا ديه مي‌گيرند يا عفو مي‌كنند يا تخفيف مي‌دهند همه اين امور چهارگانه در اختيار بازماندگان است. اين ولايتي كه در سوره «اسراء» آمده است: ﴿مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً﴾ اين در باب قصاص و حدود و ديات مطرح است. آن ولايتي كه مربوط به شئون ميت است اين در باب طهارت مطرح است. آن ولايتي كه براي محجورين است اينها در كتاب حجر فقه مطرح است; هيچ كدام از اينها كاري با ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ﴾[12] ندارد.

معناي ولايت در آيه شريفه

اين ولايت به معناي سرپرستي و حكومت است يك وقت انسان مي‌گويد كه ولايت به معناي قيم محجور بودن در جامعه نيست سخني است حق [كه] جملگي بر آنند; اما ولايت كه منحصر در او نيست. خب اگر ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ﴾ پيامش اين است كه سرپرست شما خداست، پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است و اميرالمومنين(عليه السلام) اين ولايت خطاب به فرزانگان و مؤمنان و علما و ذوي العقول و اولي الالباب است اينكه مربوط به ديوانه‌ها نيست و اينكه در سوره «احزاب» آمده است: ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾[13] اين اُوليٰ است يعني همان طوري كه انسان نسبت به مال خود ولايت دارد و وليّ مال خودش است وكيل مال خود نيست، بلكه وليّ مال خود است صاحب اختيار است مالك است پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نسبت به جامعه اسلامي اين‌چنين است.

معناي واژه «اُوليٰ»

اينكه فرمود: ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ﴾[14] نه براي آن است كه پيغمبر، رهبر مؤمنين است بلكه براي آن است كه مؤمنين، رهبري او را قبول دارند; مثل اينكه قرآن كريم براي مؤمنين يا براي متقيان محض نيامده اين ﴿هُدًي لِلنّاسِ﴾ است; فرمود: ﴿شَهْرُ رَمَضانَ الَّذي أُنْزِلَ فيهِ الْقُرْآنُ هُدًي لِلنّاسِ﴾[15] اما چون متقيان از اين كتاب بهره مي‌برند فرمود: ﴿هُدًي لِلْمُتَّقينَ﴾[16] اينكه در سوره «احزاب» فرمود: ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ﴾ نه اينكه او فقط ولايتش نسبت به مؤمنين است، بلكه نسبت به همه انسانهاست تا آنجا كه ﴿رَحْمَةٌ لِلْعَالَمِين﴾[17] است تا آنجا كه ﴿وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ كَافَّةً لِلنّاسِ﴾[18] تا آنجا اُوليٰ بالناس من الناس است; منتها ديگران نمي‌پذيرند [و] مؤمنين مي‌پذيرند، اين دو وصف هم براي قرآن است هم براي پيغمبر. آن دو وصف يكي اين است كه قرآن، كتاب هدايت عمومي است ولي خواص از او استفاده مي‌كنند. پيغمبر هم رهبر ﴿كَافَّةً لِلنّاسِ﴾ است ﴿رَحْمَةٌ لِلْعَالَمِين﴾ است ﴿نَذِيراً لِلْبَشَر﴾[19] است; اما مؤمنان از او بهره مي‌برند، رهبري او را مي‌پذيرند. بنابراين معناي ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ﴾ اين نيست كه او فقط رهبر مؤمنان است او رهبر همه مردم است; منتها مؤمنان رهبري او را مي‌پذيرند، خب اينكه در مسئله قضا هم در همان سورهٴ مباركهٴ «احزاب» بود كه آيه‌اش گذشت پس ولايت به معناي سرپرستي چه در نظام تكوين چه در نظام تشريع اولاً و بالذات براي خداست كه فرمود: ﴿فَاللّهُ هُوَ الْوَلِيُّ﴾.[20] در سورهٴ مباركهٴ «رعد» هم فرمود: ﴿وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ﴾[21] اين والي و سرپرست تكويني در سوره «رعد» مخصوص ذات اقدس الهي است.

حکم تکويني و تشريعي بودن ولاي خداي سبحان

فرمود اگر خطري بيايد عذابي بيايد هيچ كسي توان آن را ندارد خطر زدايي كند و عذاب زدايي كند، مگر خدا چون والي تكويني حقيقتاً خداست و ﴿فَاللّهُ هُوَ الْوَلِيُّ﴾ اين هم حصر ولاي مطلق است در ذات اقدس الهي تكويناً و تشريعاً. ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾[22] حصر حكم تكويني و تشريعي است كه براي ذات اقدس الهي است. بعدها انبيا و اوليا و ائمه(عليهم السلام) آيات چنين ولايتند و مظهر چنين ولايتند پس اگر كسي بگويد ما اصلاً ولايت به معناي سرپرستي نداريم اين سخن صواب نيست و اگر بگويد ولايت به معناي قيم بودن با محجورين اين براي جامعه نيست، خب البته سخني است حق; اما يك چيز روشني است آنها كه قائل به ولايت فقيه‌اند نمي‌گويند اين ولايت كتاب حجر را ما در قانون اساسي داريم يا ولايت شستشوي اموات را ما در كتاب قانون اساسي داريم يا ولايت قصاص و حدود و دياتي كه ﴿مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً﴾[23] را ما داريم كه هيچ كدام از آنها مربوط به معناي سرپرستي جامعه نيست آنها مي‌گويند اين ولايتي كه در ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ﴾[24] كه به معناي ولايت و سرپرستي جامعه است ما داريم و در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) اين تعبيرات زياد است چه اينكه در روايات وسائل هم اين مسائل زياد بود حتماً اين بيش از سي روايتي كه همان كتاب وسائل هست[25] ملاحظه فرموديد در بعضي از اين نصوص باب اول از ابواب مقدمات عبادات وسائل داشت كه ـ طبق آن صحيح زراره ـ ولايت از همه آنها افضل است، براي اينكه مفتاح آنهاست و والي، دليل آنهاست.

تبيين حديث دوم ابواب مقدمه عبادات از طرف زراره

صحيحه زراره كه حديث دوم باب اول از ابواب مقدمه عبادات بود اين بود كه: «بُنِيَ الاسلامُ علي خمسة اشياء علي الصلاة و الزكاة و الحج و الصوم و الولاية»، آن‌گاه زراره مي‌پرسد كه «و أيُّ شيءٍ مِن ذلك افضل؟ فقال الولاية أفضل». انسان خيال مي‌كند كه اين ولايت يعني اعتقاد به ولايت ائمه(عليهم السلام) اعتقاد به مقامات معنوي، در حالي كه حضرت استدلال مي‌كند مي‌فرمايد كه «لانها» يعني ولايت «مِفتاحُهنَّ»; كليد اين مباني اسلام دست اوست «و الوالي هو الدليل عليهنّ»[26] تا مبادا خيال بشود كه اينجا ولايت به معناي محبت است ولايت به معناي نصرت است يا ولايت همان ولايت تكويني محض است همه آنها را آن ذوات مقدس دارند و اما آنچه اينجا مطرح است ولايت به معناي سرپرستي است يعني والي بودن.

عدم محجوريت معصوم

پرسش: ...

پاسخ: نه، خب حالا دو تا حرف است. يك وقت است كه مي‌گويند اينها تشخيص نمي‌دهند، خب همه عقلا و اولي الالباب نسبت به معصومين(عليهم السلام) جاهلند براي اينكه معصوم به علم غيب آگاهي دارد; اما هيچ كدام محجور نيستند اگر محجور باشند يك اشكال ديگري است كه حالا آن اشكال ديگر را آن آقا ذكر كردند كه درباره آن اشكال ديگر هم الآن عرض مي‌كنم. خب ممكن است گفته بشود كه «و الوالي هو الدليل عليهن» اين نشان مي‌دهد كه اين والي دليل بر همين پنج تاست كاري به كشور‌داري ندارد براي اينكه دليل بر صلات است و زكات است و حج است و صوم، كاري به كشور‌داري ندارد خب ولي وقتي كه اينها مباني اسلامند و ساير بخشها به اين مباني برمي‌گردد اگر مباني اسلام به دست والي باشد، خب فروعات ديگر هم يقيناً به دست والي است. الآن حج يك امر عبادي سياسي است يا عبادي محض است. بخش مهم مملكت را زكات اگر بدهند اداره مي‌كند و در بعضي از نصوص، منظور از اين زكات جامع بين زكات مصطلح و خمس است كه خمس را زير مجموعه زكات بردند.

زير مجموعه بودن «خمس» در کتاب زکات

دأب قدما(رضوان الله عليهم) اين بود كه براي خمس يك كتاب جدايي منعقد نمي‌كردند; نمي‌گفتند ما كتاب الصلاة داريم كتاب الزكاة داريم كتاب الخمس داريم، بلكه خمس را زير مجموعه كتاب الزكاة ذكر مي‌كردند يعني وقتي كتاب الزكاة را منعقد مي‌كردند، چند باب چند فصل براي كتاب الزكاة قرار مي‌دادند، يكي از ابواب كتاب الزكاة مسئله خمس است چون زكات به معناي صدقه واجبه است كه شامل آن نه چيز مي‌شود و شامل خمس هم مي‌شود لذا حضرت عبد العظيم حسني(رضوان الله عليه) و(سلام الله عليه) وقتي خدمت حضرت هادي(سلام الله عليه) امام دهم عرض عقيده مي‌كند به حضرت عرض مي‌كند عقيده من اين است عقيده‌اش را درباره اصول دين مي‌گويد درباره فروع دين مي‌گويد و حضرت مي‌فرمايد آري اين عقيده، حق است اصلاً اسم خمس را نمي‌برد ـ با اينكه حضرت فرمود اين عقيده حق است ـ آنجا خمس زير مجموعه زكات است. برخي از بزرگان از قدما كتاب خمس را مستقل نمي‌نوشتند زير مجموعه زكات مي‌نوشتند خب حالا زكات اين زكات يك عمل اقتصادي عبادي است جمع اين زكوات به عهده كيست؟ والي، دليل بر زكات است خب بايد زكات بگيرد كارگزار انتخاب بكند عاملين انتخاب بكند سهمي از اين را به ﴿المؤلِّفَةُ قُلوبهم﴾[27] بدهد ديون مردم را بپردازد بردگان را ‌آزاد بكند في سبيل الله را تأمين بكند و مانند آن خب اين حكومت مي‌خواهد يا نمي‌خواهد اگر والي دليل بر زكات است پس قسمت مهم مال در اختيار اوست دليل بر حج است خب الآن شما كه مكه مشرف شديد جريان حج در هر عصري اين ‌طور بود حالا كه به طور روشن; معلوم است بدون حكومت بدون سياست بدون كشور‌داري مگر مي‌شود هر كسي را از هر كشوري به كشور ديگر برد يك پاسپورت مي‌خواهد يك اجازه ورود مي‌خواهد يك اجازه خروج مي‌خواهد يك جاي مشخص مي‌خواهد زمان معين مي‌خواهد وگرنه مي‌شود ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾[28] هرج و مرج كه با دين سازگار نيست دين هم كه با هرج و مرج سازگار نيست اگر حج به دست والي است اين مي‌شود سياست اگر زكات به دست والي است خب مي‌شود سياست.

روايت سي و پنجم همين باب اين است كه به صورت بازتر ذكر مي‌كند، مي‌فرمايد: «و علي هذه الفرائض بُنِيَ الاسلام فَجَعل سبحانه لكلّ فريضةٍ مِن هذه الفرائض أربعةَ حدودٍ لا يسعُ احداً جَعلُها أوله الصلاةُ ثمّ الزكاة ثمّ الصيام ثمّ الحج ثمّ الولايه و هي خاتِمتها و الحافظةُ لِجميع الفرائض و السنن»،[29] خب نفرمود حافظ همين چهار پنج تاست.

حدود الهي مهمترين فرائض الهي

يكي از بخشهاي مهم فرائض الهي حدود الهي است حدود الهي را چه كسي بايد اجرا كند محارب را چه كسي بايد تنبيه كند سارق را چه كسي بايد تنبيه كند بزهكاران دامن را چه كسي بايد تنبيه كند حافظ حدود الهي مجري حدود الهي والي است و اين مبناي اسلام است پس مي‌شود كاملا ولايتي كه در كتاب طهارت مطرح است در كتاب حجر مطرح است در كتاب اولياي دم به عنوان قصاص يا تخفيف يا ديه يا عفو مطرح است همه آنها يك طرف، ولايت به معناي حاكميت سرپرستي يك طرف اين چيز ديگري است غير از آنها پس اگر كسي بگويد در تاريخ اسلام يا فقه اسلام سابقه ندارد ولايت به معناي حاكميت باشد ولايت به معناي كشور‌داري و آيين كشور‌داري باشد اين سخن، ناتمام است. پس آيات كه فراوان داشت از ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ﴾[30] ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ﴾[31] و مانند آن.

دارا بودن اهل بيت از خصايص ولايت در منظر حضرت امير(عليه السلام)

روايات نهج‌البلاغه هم كه بسياري از اين موارد را به عنوان ولايت ياد كرده است، حضرت امير(سلام الله عليه) اهل بيت را به عنوان اينكه اينها داراي خصائص ولايتند ياد مي‌كند كه خصائص ولايت مال اينهاست نه يعني ولايت تكويني; آن ولايت تكويني كه يك مقام است آن نه در غدير نصب شده است نه در سقيفه غصب، آنكه قابل نصب و غصب نيست آن فيض خاص الهي است كه نمي‌شود از كسي گرفت اين مقام كه «سَلوني قبل أن تَفْقِدوني فلأنأ بِطُرقِ السماء أعلم مِنّي بِطُرُق الارض»،[32] اينكه در سقيفه غصب نشد اين ولايت تكويني كه بتوانند مرده را زنده كنند و مانند آن كه غصب نشد.

مرحوم كليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل مي‌كند كه وجود مبارك امام مجتبي(سلام الله عليه) كه پياده مي‌رفتند، كسي در خدمت حضرت بود، ديدند آمدند زير درخت خرماي خشكي آنجا بارانداز كردند، به حضرت عرض كرد كه اگر دعا مي‌كردي اين درخت خرما ثمر مي‌داد ما استفاده مي‌كرديم خوب بود. حضرت دعا كرد بعد اين درخت سرسبز شد و ميوه داد و آن سارباني كه كنار ايستاده بود گفت پسر پيغمبر سحر كرده. حضرت فرمود نه، سحر نيست «ولكن دَعْوَة ابنِ نَبيٍ مُستجابة».[33] خب همان وقتي كه وجود مبارك امام حسن را معزول كردند، اين صلح را به او تحميل كردند حكومت را از او غصب كردند اين ولايت تكويني‌اش بود كه درخت خشكي را مثمر كند. اينها كه قابل غصب نيست و اينها در خطبه «شقشقيه» و مانند آن كه نگفتند اين مقام را از ما گرفتند; حكومت بود و اداره شئون مردم بود[34] در خطبه دوم نهج‌البلاغه بعد از اينكه درباره اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) مي‌فرمايد اينها «همْ مَوْضِعُ سِرَّهِ وَ لَجَأُ أَمْرِهِ وَ عَيْبَةُ عِلْمِهِ وَ مَوْئِلُ حُكْمِهِ وَ كُهُوفُ كُتُبِهِ وَ جِبَالُ دِينِهِ بِهِمْ أَقامَ انْحِناءَ ظَهْرِهِ وَ أذْهَبَ ارْتِعَادَ فَرائِصِهِ» آن‌گاه بعد از چند سطر مي‌فرمايد كه به وسيله آل پيامبر(عليهم آلاف التحية و الثناء) كه اساس دين‌اند بسياري از مسائل حل مي‌شود: «وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِ‌ّ الْوِلايَةِ وَ فِيهِمْ الْوَصِيَّةُ وَ الْوِرَاثَةُ» اختصاصات ولايت براي اينهاست. اين ولايتي كه آنجا حضرت ذكر مي‌كند هرگز به معناي قيموميت بر محجورها و مانند آن نيست، بلكه به معناي سرپرستي است و حكومت و اداره شئون مردم.

دارا بودن ولات و اوليان به معناي سرپرستي در نامه رسمي به مالک اشتر

در خطبه 216 كه در صفين ايراد كردند، فرمود: «أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ جَعَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقًّا بِوِلاَيَةِ أَمْرِكُمْ» در همان خطبه در بندهاي شش و هفت دارد كه: «وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ - سُبْحَانَهُ - مِنْ تِلْكَ الْحُقوقِ حَقُّ الْوَالِي عَلَي الرَّعِيَّةِ وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَي الْوَالِي فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ - سُبْحَانَهُ - لِكُلٍّ عَلَي كُلٍّ» آن‌گاه فرمود: «فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ إِلاَّ بِصَلاَحِ الْوُلاَةِ وَ لاَ تَصْلُحُ الْوُلاَةُ إِلاَّ بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّةِ» اينجا سخن از ولي و ولات و واليان‌اند كه ناظر به مسئله سرپرستي است. در بخشهايي كه مربوط به آن نامه رسمي مالك است آنجا مكرر در مكرر، مسئله ولايت را مطرح كرده است كه فرمود مالك! من تو را والي مردم قرار دادم ـ اين در صدرش هم همين است ـ اين عهدي است كه علي‌بن‌ابي‌طالب براي مالك اشتر تنظيم كرد آن وقتي كه «حِيْنَ وَلاَّهُ مِصْرَ».[35]

تعبيرات مطرح شدن درباره حق الولايه در خطبه 42

در تعبيرات ديگري كه در نامه 42 آمده اين‌چنين است; در نامه 42 وقتي حضرت مي‌خواست به طرف دشمنها حركت كند آن والي و عامل بحرينش را اعزام كرد ديگري را به جاي او فرستاد، فرمود من كه تو را از بحرين آوردم ديگري را به جاي تو فرستادم نه براي اينكه آنجا بد كار كردي يا خوب كار نكردي و مانند آن، بلكه الآن من در يك سفر مهمي هستم كه تو در اين سفر مهم كارهاي نظامي را بهتر انجام مي‌دهي. در نامه 42 اين است «أَمَّا بَعْدُ فَإنِّي قَدْ وَلَّيْتُ نُعْمَانَ بْنَ عَجْلاَنَ الزُّرَقِيَّ عَلَي الْبَحْرَيْنِ وَ نَزَعْتُ يَدَكَ» اين را براي عمر بن ابي سلمه مخزومي كه عامل حضرت بود در بحرين، نامه را براي او مي‌نويسد، مرقوم مي‌فرمايد: «فَإنِّي قَدْ وَلَّيْتُ نُعْمَانَ بْنَ عَجْلاَنَ الزُّرَقِيَّ عَلَي الْبَحْرَيْنِ وَ نَزَعْتُ يَدَكَ بِلاَذَمٍّ لَكَ وَ لاَ تَثْريبٍ عَلَيْكَ فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلاَيَةَ وَ أَدَّيْتَ الْأَمَانَةَ»; مادامي كه والي بحرين بودي حق الولايه را خوب ادا كردي و كاملاً هم آن قسمت را اداره كردي «فَأَقْبِلْ غَيْرَ ظَنِينٍ وَ لاَ مَلُومٍ و لاَمُتَّهَمٍ وَ لاَ مَأْثُومٍ فَلَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسيرَ إِلَي ظَلَمَةِ أَهْلِ الشَّامِ وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِي فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَي جِهَادِ الْعَدُوِّ وَ إِقَامَةِ عَمُودِ الدِّينِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ»; تو اگر در اين جريان جنگ با من باشي اثرت بيشتر است تا اينكه والي بحرين باشي.

تشريح وظايف مالک اشتر به عنوان والي از طرف حضرت امير

خب اين تعبيرات چه درباره خودشان چه درباره ديگران ـ به عنوان والي ـ در نهج‌البلاغه فراوان است. در همان نامه 53 نهج‌البلاغه كه عهدنامه معروف است اين است كه «لمّا ولاّه علي مصر» كه البته اينها سخنان خود سيد رضي است; اما تعبير وجود مبارك حضرت امير در همان اوايل آن عهدنامه اين است كه فرمود: «فَإِنَّكَ فَوْقَهُمْ وَ وَالِي الْأَمْرِ عَلَيْكَ فَوْقَكَ وَ اللَّهُ فَوْقَ مَنْ وَلاَّكَ»; فرمود تو كه الآن رفتي آنجا والي آنها هستي بايد مواظب آنها باشي و كسي كه والي توست و تو را به اين سمت منصوب كرده است مافوق توست و ناظر به كارهاي توست و خداوند هم ناظر به كارهاي همه ماست. باز در همان نامه آمده است كه: «وَ لاَ تَصِحُّ نَصِيْحَتُهُمْ إِلاَّ بِحِيْطَتِهِمْ عَلَي وُلاَةِ الْأُمُورِ وَ قِلَّةِ اسْتِثْقَالِ دُوَلِهِمْ» كلمه والي، ولايت [و] امثال ذلك در اين نامه فراوان است خب پس اگر كسي بگويد ولايت، منحصر است در مسئله قيم محجور بودن اين درست نيست اگر بگويد ولايت به معناي قيم محجور بودن اين با حكومت و سياست سازگار نيست اين هم درست است; اما ولايت كه منحصر در آن معنا نيست، خب.

اثبات مسئله ولايت فقيه در جمهوري اسلامي

مطلب بعدي آن است كه در اثر همان حصر گاهي گفته مي‌شود كه ولايت فقيه جزء معماهاي لاينحل جمهوري اسلامي است كه از وجودش عدم لازم مي‌آيد; مي‌گويند اگر ولايت فقيه هست ولايت فقيه نيست اگر ولايت فقيه نيست ولايت فقيه هست، مي‌گويند اين جزء معماهاست و غير قابل اثبات و غير قابل درك است.

اين مردم وليّ تعيين كردند حالا يا بلا واسطه يا مع الواسطه يا به وسيله خبرگان يا غير خبرگان خب. اگر مردم حق رأي دارند پس محجور نيستند، بنابراين وليّ نمي‌خواهند. اگر آن شخص كه فقيه است وليّ است پس مردم حق رأي ندارند، آن وقت جمع بين ولايت با پذيرش مردم با انتخاب مردم با رأي مردم اين اصلاً معماي لاينحل و مغالطه‌اي است كه گفتند احدي تاكنون به او پي نبرده است كه ولايت با رأي مردم سازگار نيست اگر مردم حق رأي دارند پس فقيه، وليّ نيست. اگر فقيه، وليّ است پس مردم حق رأي ندارند، اين يكي از اشكالاتشان است. اين اشكال هم از آنجا نشأت مي‌گيرد كه ايشان ولايت را منحصر كرده در همان ولايت كتاب حجر; اما وقتي كه ولايت به معناي سرپرستي بود و سرپرستي فرزانگان و خردمندان و اولي الالباب بود نظير آنچه در آيه ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ﴾[36] هست نظير آنچه در جريان غدير هست «من كنت مولاه فهذا علي مولاه»[37] نظير ﴿النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ﴾[38] است حالا در جريان غدير به عنوان قيم محجورين نصب شد حضرت امير يا به عنوان سرپرست عقلا و اولي الالباب؟ والي كه به معناي قيم محجورين نيست [بلكه] به معناي مسئول امور فرزانگان يك ملت است آن جامعه است. گاهي چنين وليّ‌اي روشن است وضعش براي همه معلوم است يك وقت است كه نه، روشن نيست مردم آشنا نيستند به چنين وليّ، مثل همه امور به اهل خبره مراجعه مي‌كنند آن اهل خبره كسي كه اين سمت را دارد يعني از طرف شارع مقدس به نحو عام نصب شده است او را به مردم معرفي مي‌كنند، مردم هم مي‌پذيرند. مثل اينكه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اول از مردم تصديق گرفت فرمود كه آيا آنچه بر عهده من بود بايد ابلاغ مي‌كردم ابلاغ كردم يا نكردم؟ عرض كردند آري، فرمود من «اوليٰ بكم من انفسكم» هستم يا نه عرض كردند آري فرمود: «من كنت مولاه فعلي مولاه»[39] آنها هم پذيرفتند، خب حالا ما بگوييم از وجودش عدم لازم مي‌آيد از عدمش وجود لازم مي‌آيد؟

پيامد منحصر بودن ولايت به معناي قيّم

اگر ولايت منحصر باشد به معناي قيم مجانين، جمع بين ولايت با رأي مردم جمع ناسازگار است براي اينكه اگر مردم حق رأي دارند پس اولي الالباب‌اند پس ذوي العقولند پس قيم نمي‌خواهند پس ولايت فقيه منتفي است اگر ولايت فقيه حق است و مثبت است پس مردم حق رأي ندارند محجورند سفيه‌اند نادانند، ديوانه‌اند و مانند آن جمع بين ولايت فقيه با رأي مردم مي‌گويند جزء معماهاي لاينحل جمهوري اسلامي است; غافل از اينكه ولايت به معناي سرپرستي با رأي مردم سازگار است به معناي پذيرش با رأي مردم سازگار است به معناي قبول. خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آمده جمهوري اسلامي را طرح كرده فرمود اسلامي بودن اين روي وحي است; اما مردمي بودن اين، بر اساس پذيرش شماست، فرمود من الآن چهل سال است دارم امتحان مي‌دهم. مگر نبودم كه ﴿فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُراً﴾[40] خب يك عمري من به شما امتحان دادم مگر شما خردمند نيستيد اگر خردمنديد خب حرف مرا كه امينم بپذيريد ديگر اينكه فرمود: ﴿فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُراً﴾ اين راجع به جمهوري بودن دين است يعني قبول كنيد از طرف خدا همه كارها تأمين است يعني وحي‌اش آمده سمت من را تعيين كرده رسالت و نبوت را تأمين كرده ولايت و سرپرستي را تأمين كرده الآن شما بايد بپذيريد مانده پذيرش شما يعني اسلام تأمين است كمبودي ندارد اسلام ولايت را رهبري را نبوت و رسالت را در درون خود دارد و به اين نصاب رسيده است نيازي ندارد كه شما رهبر انتخاب بكنيد فقط شما بايد بپذيريد و عمل كنيد فرمود: ﴿فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُراً﴾ بعد فرمود كه شما استدلال كنيد اين معجزه من است ﴿وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ﴾[41] اگر مثل اين توانستيد بياوريد من دست از دعويٰ و ادعايم برمي‌دارم، ﴿فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النّارَ الَّتي وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ﴾;[42] اگر همه جن و انس جمع شديد همه صاحب‌نظران جمع شديد همه سرايندگان سبعه معلقه و امثال آن جمع شديد و نتوانستيد يك سوره كوچك مثل اين بياوريد خب از قيامت بترسيد پس چنين چيزي در درون خود هيچ تناقضي ندارد يعني اين دين آنچه مربوط به قوانين است تأمين است آنچه مربوط به مفسّر قوانين است تأمين است ـ كه خود اهل بيت‌اند ـ آنچه به عنوان مبيّن و معلم كتاب و حكمت و مزكّي است تأمين كرده، آنكه به عنوان مجري حدود است تأمين كرده آن وقت مانده پذيرش مردم مردم خردمند مي‌پذيرند اين پذيرش مربوط به تولّي مردم است نه توكيل مردم بنابراين مردم حق رأي دارند; يعني حق قبول دارند خوب تشخيص مي‌دهند اگر ديدند كه فلان كس چون اين سمت را ندارد نمي‌پذيرند، اگر فلان شخص اين سمت را دارد مي‌پذيرند چون سمتهاي حقيقي كمال است.

نيازمند بودن بشر به ربّ

در مقابل سمتهاي حقيقي سمتهاي جعلي زياد است شما مي‌بينيد از جريان ربوبيت گرفته تا جريان ايمان حالا به عنوان نمونه چهار پنج مقطع ذكر مي‌شود تا معلوم بشود در برابر يك حق يك باطل مدّعي حق هم هست درباره ربوبيت كه ذات اقدس الهي رب است و او رب العالمين است و لا رب سواه، عده‌اي تا توانستند در مقابل فكر ربوبيت مبارزه كردند وقتي ديدند نه بالأخره بشر نيازمند به رب است گفتند بشر نيازمند به رب است و رب هم در عالم موجود هست; منتها خدا رب نيست ما ربيم ﴿أَنَا رَبُّكُمُ اْلأَعْلي﴾،[43] ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾[44] اين حرف را كه فرعون براي اولين بار نگفت، بعد از اينكه فكر ربوبيت را طرح كرد گفت اين چه حرف جنون آميزي است كه شما مي‌زنيد بعدها كه اين فكر جا افتاد گفت بله جامعه رب مي‌خواهد ولي رب منم، نه رب آن كه شما مي‌گوييد: ﴿فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسي ٭ قالَ رَبُّنَا الَّذي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي﴾[45] اين اول با اين فكر مبارزه كرد، بعد ديد اين فكر جا افتاد گفت ربوبيت، حق است [و] مردم رب مي‌خواهند; اما ﴿أَنَا رَبُّكُمُ اْلأَعْلي﴾، ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾ اين براي ربوبيت.

اقرار طاغوتيان به حق بودن نبوت

بعد از ربوبيت نوبت به نبوت مي‌رسد وقتي انبيا از طرف ذات اقدس الهي مبعوث شدند سران ستم و كفر با فكر نبوت و رسالت مبارزه كرده وقتي ديدند نه اين فكر جا افتاد گفتند نبوت حق است از طرف خدا ماموراني منصوب مي‌شوند براي هدايت مردم; منتها پيامبر زيد نيست عمرو است لذا آمار متنبيان كمتر از آمار انبيا نيست; هر وقت پيغمبري ظهور كرد چند تا متنبّي هم در كنارش درآمدند. مسيلمه كذاب در مقابل وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ظهور مي‌كند آمار متنبيان كم از انبيا نيست، اين بخش دوم و مقطع دوم.

بعد از مسئله نبوت و رسالت مي‌رسد به مسئله خلافت و امامت تا توانستند گفتند پيغمبر، كسي را معين نكرده [و] درباره كسي حرف نزده بعد ديدند كه نمي‌شود كه پيغمبر همه چيز را گفته باشد و مهمترين ركن اداره كشور كه رهبري است او را مغفول عنه گذاشته باشد آن‌گاه فضايل فراواني براي اولي و دومي و سومي نقل كردند كه اين هم شده يك خلافت جعلي و يك امامت جعلي. بعد از مسئله خلافت و امامت و امثال ذلك نوبت به روحانيت مي‌رسد علما مي‌رسد درباريان تا توانستند با علما و متفكران دين مبارزه كردند وقتي ديدند نه بالأخره جامعه اينها را قبول مي‌كنند اينها در جامعه چهره مقبول دارند وعاظ السلاطين درست كردند علماي دربار درست كردند مشايخ سوء درست كردند تا برابر خواسته‌هاي اينها فتوا بدهند اين مقطع چهارم در مقطع پنجم مي‌رسيم به دست توده مردم خب ايمان يك چيز بسيار خوبي است توده مؤمنين از اين ايمان طرفي مي‌بستند منافقان اول تا توانستند با ايمان جنگيدند بعد ديدند كه نه ايمان در جامعه اسلامي خريدار دارد بعد به كسوه ايمان درآمدند. مي‌بينيد از خدايي تا ايمان از ايمان تا خدايي در قبال يك اصيل يك بدلي هست اين بشر هر چه از او بخواهيد برمي‌آيد خب آن‌گاه كجا اثبات بكنند كه چه كسي حق است چه كسي باطل؟ رأي مردم براي اين است كه بينديشند و آن حق را انتخاب بكنند وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود كه ﴿فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُراً﴾; من عمري دارم امتحان مي‌دهم ﴿أَ فَلا تَعْقِلُونَ﴾،[46] چون خردمنديد من با شما احتجاج مي‌كنم بعد هم نسبت به ساير موارد همين طور است اگر خبرگان هست اگر رأي مردم هست بازگشت‌اش به تولي است نه اينكه رأي مردم با ولايت فقيه جمع نمي‌شود تا گفته بشود اگر ولايت فقيه هست ولايت فقيه نيست ولايت فقيه نيست، اگر ولايت فقيه هست اگر فقيه وليّ است پس مردم حق رأي ندارند اگر مردم حق رأي دارند پس او وليّ نيست. همه اين نقضها و اشكالها بر اساس حصر ولايت است در معناي كتاب حجر.

طرح بحث ولايت در جايگاه اصلي

وقتي ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ﴾[47] را شما در كتاب حجر مطرح مي‌كنيد مي‌بينيد اصلاً آنجا جايش نيست ﴿إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ﴾ در كتاب طهارت مطرح مي‌كنيد مي‌بينيد آنجا جايش نيست، در كتاب ولي دم مطرح مي‌كنيد مي‌بينيد جايش نيست; كشور‌داري مسلط بودن بر انفال خب اين انفال اينها براي كيست در اسلام مگر مال مردم است سرمايه مملكت مال مردم است! كه مردم وكيل بگيرند [و] به رهبر بگويند تو از طرف ما نماينده‌اي وكيل مايي كه اين مال را حفظ بكني؟! الآن معدن نفت كه جزء مهم‌ترين انفال است اين نه براي اشخاص است نه براي جامعه اسلامي است، بلكه براي امامت است ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ اْلأَنْفالِ قُلِ اْلأَنْفالُ لِلّهِ وَ الرَّسُولِ﴾[48] سه نوع مال در نظام اسلامي مطرح است يك قسم مال شخصي است كه هر كسي هر چيزي كسب كرد مال اوست چه زن چه مرد ﴿لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ﴾[49] اين اموال شخصي است; هر كسي كاري كرد صنعتي كرد كشاورزي و دامداري مالك مال مي‌شود چه زن چه مرد ﴿لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ﴾ اين اموال شخصي است; يك سلسله اموال اموال عمومي است براي ملت اسلامي است نظير آن اراضي مفتوح العنوه و مانند آن; يك سلسله اموالي است كه اصلاً مال مردم نيست [مثل اينكه] خمس مال كسيت يك وجوه سنگيني است ديگر، خب مردم اگر بخواهند وكيل كنند رهبر را موكل بايد بالاصاله حق داشته باشد استيفاي اين حق را به وكيل مي‌دهد زكات مال كيست خمس مال كيست انفال مال كيست ثروت مملكت مال كيست در حقيقت به مردم چه مي‌ماند.

خب حالا مردم وكيل بگيرند به وكيل بگويند اين نفت كه مال ماست اين را استخراج كن بفروش كشور را بساز! موكل كه چنين حقي ندارد كه خمس را مگر ملك مردم است كه مردم والي و رهبر را انتخاب بكنند بگويند كه ما موكلان به تو رأي داديم كه از طرف ما حقوق ما را استيفا بكن زكات مال مردم است؟ انفال مال مردم است؟ يا انفال مال رسول الله است در وكالت موكل اصل است حقي كه دارد خودش نمي‌خواهد يا نمي‌تواند يا نمي‌شود به هر عاملي اين حق خود را به وكيل مي‌دهد به وكيل مي‌گويد تو از طرف من حق مرا استيفا بكن خب انفال مال مردم است يا مال رسول الله؟ خمس مال مردم است يا مال رسول الله؟ زكات آن بخش في سبيل الله‌اش كه مهم است مال مردم است يا مال رسول الله؟ مهمتر از همه اين قوانين مال مردم است يا مال الله است؟ حدود الهي مال كيست؟

يك وقت انسان دموكراسي فكر مي‌كند; مي‌گويد حدود و مقررات و قوانين را خود مردم وضع كردند صاحب اختيار اين قوانين‌اند، كسي را به عنوان رهبر انتخاب مي‌كنند مي‌گويند ما برابر آ‌را و انديشه‌مان اين قوانين را تصويب كرديم جعل كرديم وضع كرديم و به تو رأي مي‌دهيم كه از طرف ما محصول انديشه ما را در اين كشور پياده كن، نظير آنچه ماركس و انگلس كردند و گفتند. شوروي سابق اين‌چنين بود يا كشورهاي الحادي ديگر اين‌چنين است; اما ما قانوني داريم به نام قرآن، اين قرآن را مردم وضع كردند يا الله وضع كرد مردم بايد وكيل بگيرند به كسي بگويند آقا اين قرآن حق ماست قانون ماست انديشه ماست اين را پياده كن يا الله بايد بگويد اين حرف من است من بايد معين كنم كه چه كسي [را] پياده كند.

پرسش: ...

پاسخ: آنجا كه جاي انتخابات است انتخاب است، آنجا كه جاي ولايت است جاي ولايت حالا خود قانون به مردم در بخشهايي حق داده; خود قرآن به مردم در بخشهايي حق داده حالا به مردم حق داده كه اينكه شهر را چطور اداره كنند اين شهر بالأخره مال مردم است. چه كسي امنيت را اداره كند؟ كجا خيابان يكطرفه باشد كجا دو طرفه باشد كجا ميدان باشد اين مال مردم است ملك مردم است اينها انتخابات مي‌خواهند وكيل مي‌خواهند; اما درباره تصميم گيري روي قانون مملكت قانون غير از قرآن و عترت چيز ديگر كه نيست. آن مباني عقلي هم الهام گرفته از ذات اقدس الهي است. خب حالا اگر اين كتاب قانون، ساخته فكر خود مردم بود مردم مي‌توانستند به كسي به عنوان رهبر رأي بدهند بگويند تو رهبر از طرف ما انتخاب شدي تا انديشه ما را پياده كني; ولي اگر قانون مملكت قرآن و سنت عترت(عليهم السلام) بود و اين به وحي وابسته بود نه به مردم به بالا متكي است نه به پايين، آنكه صاحب قانون است بايد سرپرست تعيين كند نه اينكه مصرف كننده قانون است.

خب پس قانون مملكت مال مردم نيست تا مردم وكيل تعيين كنند سرمايه مملكت مال مردم نيست تا مردم تعيين كنند. مردم چون مسلمان‌اند مي‌دانند قانون، وحي خداست [و] بايد از طرف خدا كسي معين بشود مردم چون مسلمان‌اند مي‌دانند انفال مال رسول الله است و اهل بيت، كسي كه از طرف اهل بيت مأمور شده است بايد اداره بكند اين حرمت نهادن به رأي مردم است كه مردم را ﴿لَقَدْ كَرَّمْنا بَني آدَمَ﴾[50] با اين ديد مي‌بينيم وگرنه آن رها كردن مردم است به بهانه حرمت نهادن به مردم به بهانه آزادي مردم مردم را از بندگي ذات اقدس الهي دور داشتن است به بهانه اينكه شما رهاييد انسان وقتي ‌آزاد است كه بنده ذات اقدس الهي باشد چون خدا هر كمالي را براي خود او مي‌خواهد براي خودش كه نمي‌خواهد كه خب اگر مردمي مسلمان بودند مي‌گويند كتاب قانون ما مال ما نيست مال الله است سرمايه اين مملكت مال ما نيست مال الله است بايد الله معين كند كه چه كسي اين قانون را اجرا كند چه كسي اين سرمايه را توزيع كند. اگر ما بياييم بگوييم نه، نظام بر اساس وكالت اداره مي‌شود نه ولايت يعني چه يعني موكلان اصل‌اند قانون مال موكلان است اموال، مال موكلان است اين موكلها كه صاحب قانون‌اند و صاحب اموالند وكلايي را انتخاب مي‌كنند يا كسي را به عنوان رهبر انتخاب مي‌كنند كه افكار و انديشه اينها كه به صورت قانون مدون درآمده پياده كنند يا اموال اينها كه به صورت معادن درآمده است او را استخراج كند و صرف كند آنها كه مي‌گويند ـ معاذ الله ـ وحي‌اي نيست خدايي نيست قانون همان است كه بشر وضع مي‌كند هر چه هست ملك بشر است آنها البته بر اساس وكالت حركت مي‌كنند; اما اگر جامعه اسلامي بود و حرفش اين بود كه قانون مال الله است انفال مال رسول الله و اهل بيت(عليهم السلام) است، خب حالا به چه مجوزي اينها وكيل بگيرند بگويند كه شما در انفال تصرف بكن در معادن تصرف بكن در اجراي حدود تصرف بكن فتحصل كه محور اصلي وكالت جايي است كه حق مال موكل باشد، موكل اصل باشد وكيل فرع محور اصلي ولايت جايي است كه شخص يا خودش اصيل باشد مثل ذات اقدس الهي يا نماينده اصيل باشد و در مسئله ولايت به معني سرپرستي به معني حكومت، قيم بودن بر صغار و محجورين اخذ نشده، بلكه خود آن شخص مانند ساير افراد در تحت سرپرستي آن مكتب است.

در نوبتهاي قبل ملاحظه فرموديد كه در ولايت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ولايت امام(عليه الصلاة و عليه السلام) ولايت امام راحل(رضوان الله عليه) در هيچ كدام شخص والي و سرپرست نيست كه ﴿لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ﴾[51] باشد بلكه شخصيت حقوقي يعني آن سمت يعني نبوت رسالت امامت در آن ذوات مقدس فقاهت به ضميمه عدالت در رهبران الهي اين فقاهت است كه دارد سرپرستي جامعه را به عهده مي‌گيرد به سه نمونه يك نمونه اينكه اگر آن فقيه مثل امام راحل فتوايي داد عمل به آن فتوا براي همه واجب است حتي بر خودش اگر آن فقيه به نام امام قاضي شد حكمي كرد عمل به آن حكم واجب است نقض آن قضا حرام است حتي بر خودش اگر به عنوان والي حكم ولايي صادر كرد كه بايد رابطه با اسرائيل را قطع كرد عمل به آن حكم واجب است حتي بر خودش، نقض آن حكم حرام است حتي بر خودش آن وقت او چه امتيازي دارد پس شخص حكومت نمي‌كند بنابراين ولايت از باب ولايت بر محجورين نيست اولاً شخص حكومت نمي‌كند آن مكتب دارد حكومت مي‌كند ثانياً و در وكالت، موكّل اصل است و اينجا انفال مال مردم نيست ثالثاً و در حقيقت، مال مكتب است و آن صاحب مكتب دارد حكومت مي‌كند كه ذات اقدس الهي است اينها ماموران و منصوبان از طرف صاحب مكتب‌اند كه بالفرع دارند حكومت مي‌كنند، لذا وجود مبارك امام فرمود والي، دليل بر اينهاست و مجري همه فرائض و سنن است.

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] . سورهٴ.
[2] . الميزان، ج2، ص131.
[3] . سورهٴ ص، آيهٴ 71.
[4] . سورهٴ فجر، آيهٴ 29.
[5] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 172.
[6] . سورهٴ احزاب، آيهٴ 72.
[7] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 37.
[8] . سورهٴ نساء، آيهٴ 128.
[9] . سورهٴ معارج، آيات 19 ـ 21.
[10] . سورهٴ نازعات، آيهٴ 24.
[11] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 33.
[12] . سورهٴ مائده، آيهٴ 55.
[13] . سورهٴ احزاب، آيهٴ 6.
[14] . سورهٴ احزاب، آيهٴ 6.
[15] . سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[16] . سورهٴ بقره، آيهٴ 2.
[17] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 107.
[18] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 28.
[19] . سورهٴ مدثر، آيهٴ 36.
[20] . سورهٴ شوريٰ، آيهٴ 9.
[21] . سورهٴ رعد، آيهٴ 11.
[22] . سورهٴ انعام، آيهٴ 57.
[23] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 33.
[24] . سورهٴ بقره، آيهٴ 55.
[25] . ر.ك: وسائل الشيعه، ج1، ص13 ـ 29.
[26] . وسائل الشيعه، ج1، ص13.
[27] . سورهٴ بقره، آيهٴ 60.
[28] . سورهٴ ق، آيهٴ 5.
[29] . وسائل الشيعه، ج1، ص27 و 28.
[30] . سورهٴ مائده، آيهٴ 55.
[31] . سورهٴ احزاب، آيهٴ 6.
[32] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 189.
[33] . ر.ك: الكافي، ج1، ص462.
[34] . ر.ك: نهج‌البلاغه، خطبهٴ 3.
[35] . نهج‌البلاغه، نامه 53.
[36] . سورهٴ مائده، آيهٴ 55.
[37] . بحارالأنوار، ج28، ص187.
[38] . سورهٴ احزاب، آيهٴ 6.
[39] . الكافي، ج1، ص295.
[40] . سورهٴ يونس، آيهٴ 16.
[41] . سورهٴ بقره، آيهٴ 23.
[42] . سورهٴ بقره، آيهٴ 24.
[43] . سورهٴ نازعات، آيهٴ 24.
[44] . سورهٴ قصص، آيهٴ 38.
[45] . سورهٴ طه، آيات 49 و 50.
[46] . سورهٴ يونس، آيهٴ 16.
[47] . سورهٴ مائده، آيهٴ 55.
[48] . سورهٴ انفال، آيهٴ 1.
[49] . سورهٴ نساء، آيهٴ 32.
[50] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 70.
[51] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 23.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo