< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

74/08/30

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 115 الی119

 

﴿قَالَ اللّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَن يَكْفُرْ بَعْدُ مِنكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَاباً لاَ أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ العَالَمِينَ﴾ (115) ﴿وَإِذْ قَالَ اللّهُ يَاعِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ ءَأَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلهَيْنِ مِن دُونِ اللّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِن كُنتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الغُيُوبِ﴾ (116) ﴿مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهيدٌ﴾ (117) ﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ﴾ (118) ﴿قَالَ اللّهُ هذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الفَوْزُ العَظِيمُ﴾ (119)

وظيفهٴ انسان در قبال انعام الهي

بعضي از نكاتي كه مربوط به اين آيات است و مانده است عبارت از اين است كه اگر ذات اقدس الهي نعمتي را ابتدائاً به كسي مرحمت كرد آن متنعم، موظف است شاكر باشد يعني آن نعمت را از ناحيه ذات اقدس الهي بداند و آن نعمت را در جاي خود صرف بكند و مانند آن و اگر كفران كرده است، خطر زوال نعمت هست و احتمال عذاب. ولي اگر نعمتي را خود شخص درخواست كرد و دعاي او مستجاب شد، چنين شخصي در برابر آن نعمت تنها وظيفه‌اش شكرگزاري محض نيست بايد هشيار باشد كه اگر ـ خداي ناكرده ـ كفران كرد ممكن است به عذاب سختي مبتلا بشود، اين يك اصل كلي. بنابراين اگر دعا كرديم و دعاي ما مستجاب شد بايد تا آخر مواظب باشيم كه برابر آن استجابت دعا عمل بكنيم، چون اين طور تهديدها در جاي ديگر نيست. در جاي ديگر نظير سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» مي‌فرمايد كه حرف موساي كليم كه من به مردم به وسيله موساي كليم (سلام الله عليه) گفتم اين است، خودم هم اعلام كردم اين است كه ﴿لَئِنْ شَكَرْتُمْ َلأَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي لَشَديدٌ﴾[1] آنجا وعده را بالصراحة ذكر فرمود وعيد را تلويحاً؛ نفرمود «لئن كفرتم لاعذبنكم». اما در مسئله اينكه اگر كسي چيزي را با پيشنهاد خود از خدا بخواهد و خدا همان خواسته را برآورده كند اينجا تصريحاً وعيد عذاب دارد، آن هم يك عذاب بي سابقه‌اي. بنابراين [براي] ما بهترين راه آن است كه عبد محض باشيم يعني كار را به ذات اقدس الهي تفويض كنيم و اگر كسي به خدا پيشنهاد داد و گفت فلان كار را براي من انجام بده، فلان خير را براي من انجام بده، فلان چيز را به من بده بايد مواظب باشد كه تكليفش دشوار است، اين مطلب اول.

بيان کيفيت محقق الوقوع قيام

مطلب دوم آن است كه در اين گونه از موارد كه فعل مربوط به قيامت است وقتي با فعل ماضي ياد مي‌شود نوع مفسرين مي‌فرمايند چون مستقبل محقق الوقوع در حكم ماضي است، مصحح اطلاق ماضي وجود دارد ﴿إِذَا وَقَعَتِ الوَاقِعَةُ﴾[2] و مانند آن از همين قبيل است يا ﴿يوْمَ يَجْمَعُ اللّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ قالُوا﴾[3] ، اين ﴿قَالُوا﴾ و مانند آن كه فعل ماضي است در قيامت واقع مي‌شود، چون يقيناً واقع مي‌شود از اين جهت به فعل ماضي تعبير شده است. آيه محل بحث هم همين است: ﴿وَ إِذْ قالَ اللّهُ يا عيسَي ابْنَ مَرْيَمَ ءَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُوني وَ أُمِّيَ إِلهَيْنِ﴾ ظرف اين قول، قيامت است كه در آينده، ذات اقدس الهي به عيساي مسيح (سلام الله عليه) چنين حرفي مي‌زند. چون قيامت محقق الوقوع است از «يقول الله» به ﴿قَالَ اللَّهُ﴾ تعبير شده است. اين نكته‌اي است كه در اذهان همه هست، براي اينكه كتب ادبي ما اين چنين است يعني از همان كتابهاي اوليه نحو وقتي انسان مي‌خواند يا صرف، مي‌گويد گاهي مستقبل محقق الوقوع در حكم ماضي است بعد مثال هم كه ذكر مي‌شود به جريان قيامت ذكر مي‌شود. ولي در كتب ادبيه مطلب عميق و لطيف ديگري هم هست، شايد اين گونه از مسائل كه مربوط به قيامت است برابر آن نكته دقيق ادبي باشد، نه اينكه مستقبل محقق الوقوع در حكم ماضي است.

بيان ذلك اين است كه درباره آفرينش ابتدايي عالم، خدا به فعل ماضي تعبير كرد: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ في سِتَّةِ أَيّامٍ﴾[4] ، خب آن روز هنوز زمان نبود نه ماضي بود نه حال بود نه مستقبل، نه «خَلَقَ» بود نه «يَخْلُق» نه «خٰالق»، براي اينكه زماني كه ما او را مي‌شناسيم عبارت از آن است كه زمين اگر به دور خود بگردد شبانه روز پديد مي‌آيد، به دور خورشيد حركت كند سال و ماه پديد مي‌آيد اين مي‌شود زمان براي آن. در ساير منظومه‌ها هم بشرح ايضاً كه اگر جرمي دور جرم ديگر حركت بكند زمان پديد مي‌آيد؛ جايي كه حركت نيست زمان نيست و جايي كه متحرك نيست حركت نيست پس جايي كه متحرك نيست اصلاً زمان نيست. ذات اقدس الهي هنوز آسماني نبود زميني نبود متحركي نبود تازه مي‌خواهد چيزي را بيافريند، در آنجا نه ماضي بود نه مضارع نه مستقبل. خب اين ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ في سِتَّةِ أَيّامٍ﴾ همان طوري كه آن ايام به معناي روز در مقابل شب نيست به معناي شبانه روز نيست به معناي روزگار نيست، چون نه روزگاري نه دهري نه شبي نه روزي نه شبانه روز و هيچ چيزي نبود، تازه مي‌خواهد پديد بيايد در آن حال، اين فعل منسلخ از زمان است چون زمان بعد از خلق پديد مي‌آيد، نه قبل از خلق بود نه همراه با خلق. الآن كاري كه ما انجام مي‌دهيم زمان، قبل از كار ما وجود دارد و كار ما هم منطبق بر زمان است، چه اينكه بعد از كار ما هم وجود دارد. اين حرف زدن يك امر تدريجي است منطبق بر زمان است اين كلمه اول در لحظه اول صادر مي‌شود، كلمه دوم در لحظه دوم و هكذا. قبل از اينكه گوينده شروع به سخن بكند زمان هست گفتن هم منطبق بر زمان هست، چنين امري تدريجي است قهراً ماضي و حال و مستقل دارد؛ اما درباره اصل آفرينش كه خلقت خدا مقدم بر مخلوق است رتبتاً، در آنجا اصلاً زماني نيست تا اين فعل به صورت فعل ماضي باشد.

از اينها قوي‌تر اوصاف ذاتي خود ذات اقدس الهي است كه مي‌گويند: ﴿كَانَ عَلِيماً قَدِيراً﴾[5] و امثال ذلك. در همين كتب ادبي ملاحظه فرموديد كه گفتند اين گونه از ‌«‌كان»ها و فعلهاي ماضي، منسلخ از زمان‌اند. پس دوتا مطلب در كتب ادبي هست: يكي اينكه گاهي از مستقبل محقق الوقوع به فعل ماضي تعبير مي‌شود، براي ارشاد اين نكته كه اين محقق القوع است؛ يك وقت است چيزي كه تحققش يقيني است [و] منسلخ از زمان است، مي‌شود به ماضي، حال، مستقبل تعبير كرد و هر سه منسلخ از زمان باشند؛ لكن چون ماضي در دلالت بر تحقق اقواي از آنهاست، ماضي انتخاب مي‌شود وگرنه فعل، فعل ماضي نيست. خب معمولاً مفسرين آياتي كه در آن آيات از جريان قيامت به فعل ماضي ياد مي‌شود، مي‌گويند اينجا فعل ماضي به معناي مضارع است و چون مستقبل محقق الوقوع در حكم ماضي است از اين جهت از آينده به فعل ماضي تعبير مي‌شود: ﴿وَ إِذْ قالَ اللّهُ يا عيسَي ابْنَ مَرْيَمَ﴾؛ اما وقتي دوباره برمي‌گرديم خدمت قرآن، مي‌بينيد وقتي قيامت قيام مي‌كند بساط اين منظومه شمسي كلاً برچيده مي‌شود: ﴿وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمينِهِ﴾[6] مي‌شود ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ ٭ وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ﴾[7] اگر زمين برچيده شد و اگر آسمانها برچيده شد و ديگر زميني نبود تا به دور خود بگردد و زميني نبود تا به دور خورشيد حركت كند، نه شبي و نه روز و نه سالي است و نه ماه. وقتي زمان نشد نه ماضي دارد نه حال دارد نه مستقبل، آن‌گاه وقتي گفته مي‌شود: ﴿إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ﴾[8] اين فعل ماضي نيست كه به جاي مستقبل نشسته است و مصحِّح اين اطلاق، محقق الوقوع بودن اوست يا ﴿إِذْ قَالَ اللّهُ يَا عِيسَي﴾ فعل ماضي نيست كه به جاي مستقبل نشسته باشد و محقق الوقوع بودن آن مصحِّح اين اطلاق است، اين همواره ثابت است چون منزه از اين زمان است، همان طوري كه ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ﴾[9] فعل ماضي نيست. چون منسلخ از زمان است بالاتر از او ﴿كَانَ عَلِيماً قَدِيراً﴾[10] منسلخ از زمان است، اين گونه از مسائل و معارف هم منسلخ از زمان است. اين ديد در غالب تفسيرها نيست البته، يعني مثلاً شما پنجاه تا، شصت تا كتاب تفسير نگاه كنيد اين ديد، در نوع آنها نيست. غالب تفسير بر همين روال است كه مستقبل محقق الوقوع در حكم ماضي است و لذا به ماضي تعبير شده است يك ديد خوبي است، نه اينكه مشكلي داشته باشد؛ اما براي اينكه نسبت به خودمان كه در اين مسير حركت مي‌كنيم داريم مي‌رويم نسبت به ما آينده است؛ اما وقتي دوباره برمي‌گرديد خدمت قرآن، مي‌بينيد كه اين سؤال پديد مي‌آيد كه خب وقتي ما زمان نداشتيم، ماضي و مستقبل هم نداريم. اگر در جريان مرگ باشد؛ مثلاً: ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ﴾[11] تعبيرات اين چنيني يا ما جان اينها را گرفتيم و مرگ براي اينها مكتوب است و مانند آن اينها مرده‌اند، چون ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[12] است و اين موت، محقق الوقوع است و در يك مقطع از زمان هم اتفاق مي‌افتد و مستقبل است اين مستقبل محقق الوقوع در حكم ماضي است؛ اما وقتي بساط اين نظام برچيده شد قبل از اينكه نظام جديدي روي كار بيايد، آن ديگر زمان نيست.

پرسش: ...

پاسخ: نه، اين فعل ماضي آن فعل ماضي‌اي نيست كه در قبال مضارع باشد. اين فعل ماضي است كه به معناي ﴿كانَ اللّهُ عَزيزًا حَكيمًا﴾[13] به معناي ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ﴾[14] از آن فعل ماضي‌هاست. يك وقت است كه انسان چون يقين دارد كه فلان كار در فلان روز واقع مي‌شود، مستقبلي هست و حالي هست و ماضي، از آن مستقبل محقق الوقوع به فعل ماضي تعبير مي‌كند يك وقت است نه، گذشته و حال و آينده نيست منزه از زمان است منسلخ از زمان است؛ چه بگوييم «كان» چه بگوييم «كائن» چه بگوييم «يكون» هرسه يكي است؛ اما چرا مي‌گوييم ﴿كَانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً﴾[15] ؟ چون دلالتش بر وقوع قوي‌تر است، اين فرق دارد با اينكه مستقبل به زبان ماضي تعبير شده است، ثابت به زبان ماضي تعبير شده است.

پرسش: ...

پاسخ: آنها «اشراط الساعه» است بله آنها «اشراط الساعة» است، قيامت نيست. اين سؤال و جواب ذات اقدس الهي با عيساي مسيح (سلام الله عليه) در خود قيامت كبراست يعني بعد از اينكه بساط اين منظومه شمسي برچيده شد سؤال و جواب است؛ اما ﴿إِذَا زُلْزِلَتِ الأَرْضُ زِلْزَالَهَا ٭ وَأَخْرَجَتِ الأَرْضُ أَثْقَالَهَا﴾[16] اينها «اشراط الساعة» است، اينها زمان بردار است، اينها هنوز بساط جمع نشد؛ اما وقتي ﴿وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمينِهِ﴾[17] شد كل نظام برچيده شد، ديگر متحركي نيست تا دور مداري حركت كند شب و روز و سال و ماه پديد بيايد، وقتي اين چنين نبود ما ماضي و مستقبل هم نداريم.

‌پرسش: ...

پاسخ: آن هم همين است ديگر، آن هم به معناي تطورات وجودي است، براي اينكه هنوز آسمان و زمين پديد نيامد. يك وقت است ما مي‌گوييم زمين در اين حالات گوناگون بود، بعد به آن صورت درآمد يا ﴿ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ﴾[18] همه درست است، آن ﴿اسْتَوَي﴾ معنا دارد ﴿دُخَانٌ﴾ معنا دارد، براي اينكه زمين خلق كرد يك ماده گازي يا غير گازي هرچه بود بعد او را ذات اقدس الهي به صورت آسمان درآورد، بعد ﴿وَ اْلأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها﴾[19] همه اينها قابل توجيه است؛ اما قبل از اينكه آسمان و زميني پديد بياورد آن ديگر زماني نبود. آن ﴿خَلَقَ﴾[20] با اين «خلق‌َ»هاي ديگر فرق دارد: ﴿قَدَّرَ فيها أَقْواتَها في أَرْبَعَةِ أَيّامٍ﴾[21] اين درست است ، چون اصل ماده پديد آمد اصل زمين پديد آمد اصل خلقت پهن شد و مانند آن، همه آنها زمان دارد ماضي دارد مضارع دارد و مانند آن؛ اما در اصل آفرينش زمين كه متحرك است و با او حركت پديد مي‌آيد يا منظومه ديگر كه با آنها حركت پديد مي‌آيد وقتي اصل ماده نباشد، متحرك نباشد، حركت نباشد زمان نيست، وقتي زمان نبود ماضي و مضارع هم ندارد.

بيان خصايصي در جريان عيسي(عليه السلام)

نكته سوم آن است كه گرچه ذات اقدس الهي ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ﴾[22] است؛ اما سه خصيصه در جريان عيساي مسيح(سلام الله عليه) هست كه علم خدا به آنچه در ذات مسيح است يك علم تنگاتنگي است. خدا ﴿بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ﴾ است حرفي در او نيست؛ چه مومن چه كافر به اسرار دروني هر كسي آگاه است؛ چه مومن چه كافر اما درباره مسيح (سلام الله عليه) خصلتهاي فراواني است كه سه خصلتش حالا اينجا مطرح است. طبق آن خصال سه‌گانه، علم ذات اقدس الهي به سنت و سيرت عيسي تنگاتنگ است.

يكي اينكه عيساي مسيح وليّ الله است و برابر اين روايتي كه فريقين نقل كردند كه ذات اقدس الهي فرمود: «لَيَتقرَّبُ اليّ بالنافلة حتي احبّه فاذا احبَبْتُه كنتُ سمعَه الذي يَسمَعُ به و بصرَهُ الذي يُبصِرُ به و لسانَه الذي يَنطقُ به»[23] ؛ اگر كسي به قرب نوافل راه يافت ذات اقدس الهي مجاري ادراكي و تحريكي او خواهد شد، اين در مقام فعل است البته نه مقام ذات حق [و] اين محذودي هم ندارد. خب اگر ذات اقدس الهي در مقام فعل و نه در مقام ذات، لسان وليّ الله است سمع وليّ الله است بصر وليّ الله است، عيساي مسيح (سلام الله عليه) كه وليّ الله است اين صغراي قياس و ذات اقدس الهي لسان هر ولي‌ّاي است اين كبراي قياس، پس ذات اقدس الهي لسان عيساي مسيح است اين نتيجه، اگر عيسي گفته بود با لساني مي‌گفت كه خدا آنجا حضور داشت. يقيناً معلوم حق بود ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي﴾[24] به اين دليل، براي اينكه من با زبان تو حرف مي‌زدم، اولاً چگونه مي‌شود من چنين حرفي بزنم، چون اگر كسي وليّ خدا شد خدا لسان اوست، اين در قرب نوافل است. بالاتر از اينكه قرب فرايض است يك راه ديگري است. خب اگر كسي به قرب نوافل راه يافت و ذات اقدس الهي لسان او شد اين اصلاً شدني است كه با لسان خدا دعوت به شرك بشود؟! اين شدني نيست، لذا عرض كرد: ﴿سُبْحَانَكَ﴾ براي اينكه من با زبان تو دعوت به شرك بكنم؟ اين نكته اول.

وجود مشتريان و بايعان ويژهٴ امت پيامبر(صلّيٰ الله عليه و آله و سلّم)

نكته دوم آن است كه گرچه ذات اقدس الهي به نحو عموم اعلان تجارت كرد؛ اما يك مشتريان خاصي و يك بايعان مخصوصي اين ندا را جواب دادند، اين ﴿إِنَّ اللّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ﴾ كه مخصوص امت پيغمبر خاتم (صلّي الله عليه و آله و سلّم) نيست، براي اينكه در ذيل همين آيه سورهٴ «توبه» دارد كه اين حرف در تورات هست در انجيل هست در قرآن هم هست، اين ﴿إِنَّ اللّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ في سَبيلِ اللّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَ الانجيلِ وَ الْقُرْآنِ﴾[25] ، خب پس اين داد و ستد در انجيل هم آمده و بارزترين مصداق كسي كه در اين داد و ستد پاسخ مثبت داد خود مسيح (سلام الله عليه) بود. اگر مسيح بيع كرد و جانش را به خدا داد، آن‌گاه ممكن است در اينجا چيزي بگذرد و خدا نداند؟ اين غير از آن است كه ﴿اللّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ﴾[26] ، اين كالايي است كه خدا خريدار اوست و اين را خريد. اين يك مِلك و مُلك خاص است، اگر ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾[27] است خب براي همه است چه كافر چه مؤمن، اگر ﴿فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾[28] براي همه هست چه مومن چه كافر؛ ولي اگر كسي كالايي بود خداپسند و خدا او را خريد، اگر خريد مقرب اوست ديگر؛ به او خيلي نزديك است، به دليل اينكه خود خدا درباره عيسي فرمود نه تنها وجيه در دنيا و آخرت است [بلكه] ﴿وَمِنَ المُقَرَّبِينَ﴾[29] اين نزد خدا خيلي نزديك است. آن‌گاه در چنين محدوده‌اي ممكن است چيزي بگذرد و خدا نداند. عرض كرد: ﴿سُبْحَانَكَ﴾ من كه خود را به تو فروختم، آن‌گاه مردم را به شرك دعوت مي‌كنم اصلاً شدني نيست، پس اينها هرچه درآوردند از خودشان در آوردند.

بري بودن حزبالله از بيگانگان

نكته سوم آن است كه در سورهٴ مباركهٴ «مجادله» دارد، آنها كه حزب الله‌اند از بيگانگان بري‌ّ‌اند ولو نزديك‌ترين انسانها نسبت به آنها باشند؛ آيهٴ 22 سورهٴ «مجادله» اين است: ﴿لا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ اْلآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشيرَتَهُمْ﴾ در ذيل فرمود اينها حزب الله‌اند. خب چرا اينها از كساني كه با خدا و پيغمبر آشنايي ندارند اينها نسبت به آنها علاقه‌مند نيستند از آنها فاصله دارند از آنها بيزارند؟ براي اينكه ﴿أُولئِكَ كَتَبَ في قُلُوبِهِمُ اْلإيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ﴾. خب اگر افراد اين چنين حزب الله‌اند، خدا آنها را ﴿بِروحٍ مِنْهُ﴾ تأييد كرده است، كامل‌ترين مصداقش وجود مبارك مسيح است كه ذات اقدس الهي به عيساي مسيح فرمود: ﴿يا عيسَي ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتي عَلَيْكَ وَ عَلي والِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ﴾[30] . خب چنين موجودي ممكن است كه با بيگانگان كه داعيه شرك داشتند رابطه داشته باشد، چه رسد به اينكه آنها را به شرك دعوت بكند، لذا گفت ﴿سُبْحَانَكَ﴾؛ اين ﴿سُبْحَانَكَ﴾ را كه شما باز مي‌كنيد مي‌بينيد طبق اين سه برهاني كه از خود آيات گوناگون برمي‌آيد، نشان مي‌دهد كه اين كار اصلاً شدني نيست كه من مردم را به شرك دعوت بكنم، براي اينكه با زبان تو با، زبان خداي واحد من مردم را به شرك دعوت كنم؟ با جاني كه كالاي خداست و خدا خريدار اوست، مردم را به شرك دعوت بكنم؟ با قلبي كه به روح خدا مؤيد است، مردم را به شرك دعوت بكنم؟ ﴿سُبْحَانَكَ﴾.

جايگاه مقام شکايت در مقابل مقام شفاعت

مطلب بعدي آن است كه اينكه وجود مبارك عيسي عرض كرد اگر تو اينها را عذاب بكني اينها بنده تواند و اگر ببخشي، عزيز و حكيمي، اين چون در مسئله قيامت است نه در مقام شكايت بود نه در مقام شفاعت، براي اينكه مقام شكايت يا مقام شفاعت حساب خاص خود را دارد، برخلاف دنيا. وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) در دنيا براي عده‌اي طلب مغفرت و آمرزش كرده است كه عرض كرد اگر كسي معصيت كرد [و] حرف مرا نشنيد پروردگارا! تو غفور و رحيمي؛ آيه 36 سورهٴ «ابراهيم» اين است: كه ﴿رَبِّ إِنَّهُنَّ﴾ يعني آن اصنام ﴿أَضْلَلْنَ كَثيرًا مِنَ النّاسِ فَمَنْ تَبِعَني فَإِنَّهُ مِنّي﴾ اين يك اصل كلي است. حالا اگر گفته شد: «سَلمانٌ مِنّا اهلَ البَيْت»[31] يك مصداق كامل است وگرنه هم ديگران هم راه دارند كه اهل بيت، درباره آنها بفرمايند كه «زيد منا اهل البيت»، «بكر منا اهل البيت» چون حرف ابراهيم خليل است ديگر، فرمود: ﴿فَمَنْ تَبِعَني فَإِنَّهُ مِنّي﴾ نه اينكه حالا معصوم باشد تا بگويند اهل بيت چون معصوم‌اند «سلمانٌ مِنّا اهلَ البَيْت»، پس سلمان هم معصوم است نه، استفاده عصمت از چنان تعبيري سخت است؛ اما يك اصل كلي است كه ابراهيم خليل (سلام الله عليه) فرمود اين ملتي است كه ما نسبت به آن ملت معتقديم.

در سورهٴ مباركهٴ «حج» فرمود: ﴿مِلَّةَ أَبيكُمْ﴾[32] اين ﴿مِلَّةِ﴾ منصوب است به آن فعل اغرا يعني «خذوا ملة ابيكم»؛ دين پدرتان را بگيريد! آن دين پدر اين است كه هر كسي پيرو پيغمبري بود از اوست؛ منتها اين پيروي، مراتبي دارد از او بودن هم مراتبي دارد؛ اين چنين نيست كه حالا «سلمانٌ مِنّا اهلَ البَيْت» مخصوص او باشد و در عصر حاضر ما نتوانيم بگوييم كه فلان كس ‌«‌منهم»؛ «من اهل البيت» است نه، هر كسي «بينه و بين الله» مطيع بود و تابع قرآن و عترت بود اين ‌«من اهل البيت‌» است. ﴿مَنْ تَبِعَني فَإِنَّهُ مِنّي﴾ و آن تعبير بلندي كه «انا مِن حُسَيْنٍ و حُسَيْنٌ مِنّي»[33] آن «انا مِن حُسَيْن»اش مهم است وگرنه «حُسَيْنٌ مِنّي» نه مهم نيست، براي اينكه خيليها «من الرسول»‌اند و بالاتر از «انا مِن حُسَيْنٍ و حُسَيْنٌ مِنّي» همان است كه درباره حضرت امير (سلام الله عليه) فرمود كه بالأخره، نه اينكه او از من است ما با هم يكي هستيم «إنّ داري و دارَ علي غَداً واحدةٌ»، نه اينكه او از من است آن يك تعبير ديگري است چون به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كردند كه شما دوتا حديث فرموديد جمع اين دوتا حديث چيست؟ در مجلسي فرموديد كه درخت طوبا از خانه من مي‌رويد و شاخه‌هايش به خانه بهشتيان مي‌رسد، در حديث ديگر فرموديد شجره طوبا از خانه علي‌بن‌ابي‌طالب است بعد شاخه‌هايش به خانه هاي مومنين مي‌رسد، جمع اين دو حديث چيست؟ فرمود: «انّ داري و دارَ عليٍّ غَداً واحدةٌ»[34] اين يك مطلب ديگر است، اين فوق «حُسَيْنٌ مِنّي و انا مِن حُسَيْنٍ»[35] .

خب اين يك اصل كلي است كه اگر كسي واقع، تابع اهل بيت باشد از آنهاست: ﴿مَنْ تَبِعَني فَإِنَّهُ مِنّي﴾؛ اما ﴿وَ مَنْ عَصاني فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحيمٌ﴾[36] ، اين ﴿فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحيمٌ﴾ لسان شفاعت است؛ اما آنجا كه وجود مبارك مسيح(سلام الله عليه) دارد عرض مي‌كند: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَانّهُم عِبادك﴾ يعني بر تو اعتراضي نيست، الآن ما نه در مقام شكايت هستيم، نه در شفاعت، الآن اينجا جاي احتجاج است. از من سؤال كردي من گفتم، معلوم شد اينها محكوم‌اند، من نگفتم اينها از خود ابداع كردند [و] اين بدعتي است [كه] گذاشتند. الآن اينجا جاي محاجه است، نه جاي شكايت است نه جاي شفاعت؛ جاي شكايت نيست براي اينكه من نگفتم عذاب بكن! من طرزي تعبير كردم كه ترحم آميز باشد، گفتم: ﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ﴾ و درباره مغفرت هم طرزي تعبير نكردم كه لسان، لسان شفاعت باشد، گفتم تو اگر تبهكاران را بيامرزي بر تو اعتراضي نيست: ﴿فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ﴾. خب اين چه نشان مي‌دهد؟ اين فوق آن مسئله گناهان كبيره است. اين مسئله شرك است ديگر، اميد بخشش چنين گروهي هم هست. حالا مشمول رحمت‌اند براساس عنايت الهي، مشمول خشم‌اند بر اساس عدل الهي؛ ولي به هر تقدير، اميد بخشش چنين گناه و گناهكاراني هم هست، البته بر اساس عنايت الهي هيچ كسي طلبي ندارد، نه توبه كردند نه توبه اينها مقبول است؛ اما همه كارهاي الهي اگر به وعده برگردد تخلفش محال است، به وعيد برگردد تخلفش ممكن است، چون خلف وعيد كه مخالف حكمت نيست. فرمود عذاب مي‌كنم و نكرد، اينكه خبر نيست تا كذب باشد؛ اما وقتي كه وعده داد خلف وعده محال است، خلف وعيد كه محال نيست. فرمود عذاب مي‌كنم، خب نكرد. اين ﴿فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ﴾ همان است. فرمود كسي كه بر تو حق اعتراض ندارد، تو اولاً عزيزي [و] عزيز يعني نفوذ ناپذير؛ احدي نمي‌تواند در تو نفوذ پيدا كند (يك) و قدرت مطلقه تو هم بر اساس حكمت است (اين دو)، خب جا براي اعتراض نيست. كسي بخواهد تحميل كند تو عزيزي، عزيز آن شيء نفوذ ناپذير است، آن زمين سختي كه كلنگ در او اثر نمي‌كند مي‌گويند ‌«ارض عزاز‌» عزيز نه به معني غالب باشد، عزيز يعني نفوذ ناپذير. چون نفوذ ناپذير هر كه با او در افتد شكست مي‌خورد آن مي‌شود غالب وگرنه عزت به معناي غلبه نيست [بلكه] عزت به معناي نفوذ ناپذيري است. خب يك نفوذ ناپذير مقتدر محضي كه عين حكمت است، خب كار او عين حكمت است. اگر چنين گناه و گناهكاري را هم ببخشد بر اساس حكمت است، پس معلوم مي‌شود بر او اعتراضي نيست. بنابراين اگر مشركي را خدا بخشيد [ممكن است]؛ منتها فرمود من نمي‌بخشم تهديد است، لذا هركسي مشرك است بايد بداند كه هيچ طلبي ندارد و اميد هم نبايد داشته باشد، براي اينكه خدا فرمود تو مشمول رحمت من نيستي اين وعيد است؛ ولي اگر آمد و خلاف وعيد كرد، مطابق با حكمت است.

«والحمدلله رب العالمين»


[1] . سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 7.
[2] . سورهٴ واقعه، آيهٴ 1.
[3] . سورهٴ مائده، آيهٴ 109.
[4] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 54.
[5] . سورهٴ فاطر، آيهٴ 44.
[6] . سورهٴ زمر، آيهٴ 67.
[7] . سورهٴ تكوير، آيات 1 و 2.
[8] . سورهٴ واقعه، آيهٴ 1.
[9] . سورهٴ انعام، آيهٴ 1.
[10] . سورهٴ فاطر، آيهٴ 44.
[11] . سورهٴ زمر، آيهٴ 30.
[12] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 185؛ سورهٴ انبياء، آيهٴ 35؛ سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 57.
[13] . سورهٴ نساء، آيهٴ 158.
[14] . سورهٴ انعام، آيهٴ 1.
[15] . سورهٴ نساء، آيهٴ 158.
[16] . سورهٴ زلزله، آيات 1 ـ 2.
[17] . سورهٴ زمر، آيهٴ 67.
[18] . سورهٴ فصلت، آيهٴ 11.
[19] . سورهٴ نازعات، آيهٴ 30.
[20] . سورهٴ انعام، آيهٴ 1.
[21] . سورهٴ فصلت، آيهٴ 10.
[22] . سورهٴ بقره، آيهٴ 29.
[23] . الكافي، ج2، ص352؛ ر . ك: صحيح البخاري، ج7، ص190.
[24] . سورهٴ مائده، آيهٴ 116.
[25] . سورهٴ توبه، آيهٴ 111.
[26] . سورهٴ بقره، آيهٴ 231.
[27] . سورهٴ ملك، آيهٴ 1.
[28] . سورهٴ يس، آيهٴ 83.
[29] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 45.
[30] . سورهٴ مائده، آيهٴ 110.
[31] . بحارالأنوار، ج10، ص123.
[32] . سورهٴ حج، آيهٴ 78.
[33] . بحارالأنوار، ج43، ص296.
[34] . بحار الانوار، ج39، ص226.
[35] . بحار الانوار، ج43، ص261.
[36] . سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 36.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo