< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

74/08/01

بسم الله الرحمن الرحیم

 


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 105

 

﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُم مَن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَي اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ (۱۰۵)

مرتبط بودن عله شهودي به اصلاح نفس

بحث در اوّلين بخش از بخشهاي چهارگانهٴ اين آيهٴ مباركه بود كه فرمود: مؤمنين! شما مواظب نفستان و جانتان باشيد، زيرا بهترين راه براي معرفت خدا و همچنين بهترين راه براي تهذيب نفس مراقبتِ نفس است. يكي از بحث‌هايي كه در ذيل اين آيه مطرح است آن است كه آيا قرآن كريم به سَمت علوم حصولي و ذهني دعوت مي‌كند يا به سمت علوم شهودي و حضوري؟ البته بسياري از آيات قرآن كريم ناظر بر همان استدلال‌هاي ذهني و علم حصولي است، زيرا اساس ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَة﴾[1] همين براهين عقلي است و غير از تعبديات در مسايلي كه به معارف اعتقادي برمي‌گردد قرآن برهان اقامه مي‌كند و از راه علم حصولي تعليم و هدايت را برعهده مي‌گيرد، لكن در بخشهايي كه مربوط به تزكيهٴ نفس است سوقِ قرآن كريم به سَمت علوم شهودي است. مسئلهٴ مراقبت نفس و محاسبه نفس و مانند آن كه تزكيه نفس را به همراه دارد تهذيب نفس و اصلاح نفس همهٴ اينها با بحث‌هاي علم شهودي است (اين يك مطلب).

بيان سيره علمي انبيا بر اساس علم حضوري

مطلب دوم آن است كه وقتي سيرهٴ علميِ انبياء و اوليا (عليهم السلام) را ذكر مي‌كند بر اساس علم حضوري و علم شهودي شرح مي‌دهد؛ مثلاً جريان ابراهيم خليل (سلام الله عليه) را كه ذكر مي‌كند، مي‌فرمايد: ﴿وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾[2] كه سخن از ارائه است، چه اينكه در جريان يوسف صدّيق (سلام الله عليه) سخن از رؤيت است كه ﴿ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ﴾[3] كه سخن از رؤيت و شهود حق است. وقتي از معراج پيغمبر اسلام (صلّي الله عليه و آله و سلّم) سخن به ميان مي‌آيد؛ هم ارائهٴ آيات مطرح است و هم رؤيت با كه قلب فرمود: ﴿سُبْحانَ الَّذي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَي الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا﴾[4] ، چه اينكه جريان اِسراء را با جريان معراج كه كنار هم قرار مي‌دهيم مي‌بينيم كه آنجا هم باز سخن از رؤيت است كه فرمود: ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأَي﴾[5] . بنابراين معارفي كه نصيب انبياء و اوليا و مانند آنها مي‌شود بر اساس علم حضوري و شهودي است. تشويقي هم نسبت به ديگران به عمل آمده است كه اگر اينها علوم حصولي‌شان صحيح باشد و بر اساس همين علوم حصولي حركتِ صحيح داشته باشند به علم حضوري مي‌رسند، چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ <تكاثر> فرمود: ﴿كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ ٭ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقينِ﴾[6] ؛ فرمود: شما اگر اهل علم اليقين باشيد و به اين علمتان اعتقاد داشته باشيد و عمل كنيد جهنم را هم مي‌بينيد. منظور اين نيست كه بعد از مرگ جهنم را مي‌بينيد، بعد از مرگ هر كافر و ملحدي هم جهنم را مي‌بيند و در آن روز مي‌گويد: ﴿رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحًا﴾[7] ، بلكه منظور آن است كه اگر كسي اهل علم اليقين بود و در دنيا به اين علمش معتقد بود و عمل كرد در حال حيات و در حالي كه زنده است جهنم را مي‌بيند وگرنه بعد از مرگ كه همه مي‌بينند: ﴿كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ﴾؛ يعني هم اكنون مي‌بينيد نه بعد از مرگ، بعد از مرگ چه آنها كه منكرند و چه آنها كه معتقدند هر دو گروه مي‌بينند. اين آيات نشان مي‌دهد كه بخشي از آيات قرآن كريم انسانها را به سَمت علم شهودي دعوت مي‌كند. پس بخش‌هايي كه مربوط به تزكيه است غالباً در مدار علم حضوري است و سيرهٴ علمي و سنتهاي علمي انبياء و اوليا (عليهم الصلاة و عليهم السلام) را كه نقل مي‌كند بر اساس علم شهودي است. جريان اينكه علم حصولي مقدمه‌اي است براي علم حضوري را در سوره <تكاثر> هم ذكر فرمود[8] ؛ اما بسياري از آيات مساقش همان علم‌هاي حصولي و استدلالي است و براهيني اقامه مي‌كند كه گاهي از وحدت به وحدت، گاهي از كثرت به كثرت كه به وحدت ختم مي‌شود، گاهي از وحدت به كثرت و گاهي از كثرت به وحدت آيات فراوان است؛ گاهي از بالا شروع مي‌كند، گاهي از پايين شروع مي‌كند، گاهي مي‌فرمايد كه اوست كه اين بساط را پهن كرده است، گاهي مي‌فرمايد كه اگر در اين بساط بنگريد مي‌فهميد كه خدا اين را پهن كرده است، گاهي آيه از هُوَ شروع مي‌شود: ﴿هُوَ الَّذي﴾ فَعَلَ كذا و كذا و كذا و كذا، گاهي آيه از كثرت شروع مي‌شود و به وحدت ختم مي‌شود[9] .

نمونه آيات درباره وحدت به کثرت

نمونه‌هايي از اين در سورهٴ مباركهٴ <رعد> آمده است كه گاهي از وحدت به كثرت استدلال مي‌شود و گاهي از كثرت به وحدت، از كثرت به كثرت براي نيل به وحدت هم آيات كمي نيست. در سورهٴ مباركهٴ <رعد> آيه دوم اين است: ﴿اللّهُ الَّذي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْري ِلأَجَلٍ مُسَمًّي يُدَبِّرُ اْلأَمْرَ يُفَصِّلُ اْلآياتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ﴾؛ خداست كه اين كارها را انجام داده است. ﴿وَ هُوَ الَّذي مَدَّ اْلأَرْضَ وَ جَعَلَ فيها رَواسِيَ وَ أَنْهارًا﴾؛ اوست كه اين كارها را انجام مي‌دهد (آيه سه)؛ اما آيهٴ چهار از كثرت به وحدت است، مي‌فرمايد:

نمونه آيات از کثرت به وحدت

﴿وَ فِي اْلأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقَي بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلَي بَعْضٍ فِي اْلأُكُلِ إِنَّ في ذلِكَ َلآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾. همهٴ اين اسفار چهارگانه به صورتهاي گوناگون در قرآن كريم تبيين شد؛ گاهي از خدا به خلق، گاهي از خلق به خدا، گاهي از خدا به خدا؛ يعني اسماء حسناي او و اوصاف اولياي او و گاهي هم با عنايت الهي و با تعليم و تربيت الهي از خَلق به خَلق سفري مي‌شود. اين آيات را كه شما بررسي مي‌كنيد مي‌بينيد كه غالب اينها بر اساس علم حصولي استدلال شد، چون تفكر، تدبّر، تعقل گرچه تعقل هر دو را در بردارد ولي در هر صورت غالبِ اينها بر اساس علم حصولي است؛ منتها در علمهاي حصولي بايد بدانيم كه اگر غير خدا را خواستيم بشناسيم به هر تقدير اين چيزي كه در ذهن ما است ماهيت اوست، ذاتيِ اوست، جنس اوست، فصل اوست و مانند آن است و در هر صورت از آن حكايت مي‌كند؛ اما دربارهٴ ذات اقدس الهي نه تنها ماهيت او نيست و جنس و فصل او نيست چون او منزه از اين مسايل است، مفهومي هم نيست كه ما ساخته باشيم. مشكل درباره معرفت ذات اقدس الهي اين است كه نه تنها او ماهيتي ندارد و جنس و فصلي و مانند آن را ندارد، مفهوم هم ندارد.

انتزاع مفهوم از يک مصداق

بيان ذلك اين است كه ما مفهوم را از يك مصداقي انتزاع مي‌كنيم، اگر چيزي دو فرد داشت كه هم به ذهن مي‌آمد و هم به خارج مي‌آمد و ما مي‌توانستيم از آن فردِ ذهني يك معنايي را انتزاع كنيم و بعد تجريد، توسعه و تعميم داده شود و بشود مفهوم كلي؛ ولي اگر چيزي اصلاً به ذهن نمي‌آيد، ما چگونه از آن مفهوم انتزاع كنيم؟ شيئي كه حقيقته أنّه في العين است اين نه تنها ماهيت ندارد و جنس و فصل ندارد مفهومي هم كه از او حكايت بكند چگونه از او انتزاع بشود تا از او حكايت بكند؟ اين است كه همه اشياء را مي‌شود به ذهن آورد و فهميد و از او چيز گرفت؛ ولي دربارهٴ ذات اقدس الهي بايد رفت به حضور او و او را ديد و از او مفهوم گرفت، چون چيزي كه حقيقته انه في العين است تا انسان عيني و خارجي و شاهد نشود، نه مي‌تواند او را مشاهده كند و نه مي‌تواند از او مفهوم بگيرد.

تمام وجودات هم شعبهٴ اوست و چيز ديگري نيست و تازه يك تكثير مثال است و اگر وجود است به هر تقدير ظهور اوست؛ اما موجودهاي ديگر كه فيض واجب آنها را روشن مي‌كند، اگر آنها را خواستيم بشناسيم آنها به مهار ذهن مي‌رسند و ذهن مي‌تواند از آنها ماهيت يا مفهوم بگيرد؛ ولي اگر ذات اقدس الهي و شئون الهي شد، اين چاره جز اين نيست كه عالِم به خدمت معلوم برود و او را ببيند و از آنجا بتواند چيزي كسب بكند و انتزاع بكند. پس هر علم حصولي دربارهٴ ذات اقدس الهي مسبوق به علم شهودي است و آنچه كه به شئون الهي برمي‌گردد همهٴ علوم حصولي و ذهني مسبوق به علم حضوري و شهودي است؛ منتها انسان اين راه را دارد؛ يعني خود در عين حال كه ذهن دارد خود عينِ واقعيت است و اگر واقعيت خود را شناخت با علم شهودي، او در متن خارج است و اگر بر اساس علم حصولي خواست اشياء را بشناسد اين دسترسي به خدا ندارد؛ ولي وقتي حقيقت خود را يافت از حقيقت خود مفهومي مي‌گيرد و اين را توسعه مي‌دهد و اين مفهوم وقتي تجريد شد و توسعه پيدا كرد به انضمام اوصاف سلبي اين مي‌تواند حكايت ذات اقدس الهي را بر عهده بگيرد و اين تنها راه است. وقتي بعضي از مستشكلان به امام (سلام الله عليه) عرض كردند كه آنچه كه در ذهن ما است كه خدا نيست، پس ما به چه وسيله خدا را بشناسيم؟ هر چه كه در ذهن ماست مخلوق است و هر موهومي مخلوق است، چگونه ما خدا را بشناسيم؟ فرمود كه راه دارد كه ما با همين علوم حصوليه خدا را بشناسيم و آن اين است كه آنچه كه در ذهن ماست معرفت است كه اين را با اعتراف ضميمه مي‌كنيم تا زمينه‌اي باشد براي شناخت حق تعالي.

بيان روايتي در کتاب جامع کافي از امام صادق(ع)

اين روايت در جامع كافي[10] هم آمده؛ ولي مبسوطش را مرحوم شيخ صدوق (رضوان الله عليه) در كتاب شريف توحيدشان نقل كردند؛ در «باب الرد علي الثنوية و الزنادقة» اين حديث است كه هشام مي‌گويد: زنديقي آمده از وجود مبارك امام صادق (سلام الله عليه) سؤال كرده كه «فما الدليل عليه قال أبو عبد الله (عليه السلام) وُجودُ الأَفاعِيلِ الَّتي دلَّت علي أنَّ صانعاً صَنَعَها أَ لَا تَرَي أنَّك إذا نَظَرتَ إلي بِناءٍ مُشَيَّدٍ مَبنيٍّ عَلِمتَ أنَّ له بانياً و إن كُنتَ لَم تَرَ الباني و لَم تُشاهِدهُ»؛ شما اگر يك بنايي ديديد مي‌فهميد كه باني وجود دارد ولو آن باني را نديده باشيد. اين استدلالي است كه از اثر پي به مؤثر بردن است كه بازگشتش به برهان إنّي است كه از احد المتلازمين پي به ملازم ديگر برده مي‌شود وگرنه از معلول پي به علت بردن محال است، بلكه از احد المتلازمين پي به ملازم ديگر مي‌برد. آنگاه چندين سؤال آن شخص كرد كه يكي پس از ديگري حضرت جواب داد تا رسيد به اينجا كه «قال السائل فإنّا لَم نَجِد موهوما إلّا مخلوقا»؛ ما هر چه كه در ذهن ما است وقتي كه بررسي مي‌كنيم مي‌بينيم كه مخلوق نفس است، پس اينها خدا نيستند! «لم نجد موهوما الا مخلوقا»؛ آنگاه چگونه ما با اينها خدا را بشناسيم؟ «قال أبو عبد الله (عليه السلام) لو كان ذلك كما تقول لكان التّوحيدُ عنّا مرتفعاً»؛ اگر راه همين باشد كه شما گفتيد و بستيد، پس ما راهي براي توحيد نداريم! «لِأَنّا لَم نُكَلَّف أن نَعتَقِدَ غير موهوم»؛ ما كه مكلف نشديم كه چيزي را كه نمي‌فهميم عقيده داشته باشيم! به همين چيزهايي كه مي‌فهميم بايد عقيده پيدا كنيم و اينها همه علم حصولي است؛ منتها به كمك يك سلسله اوصاف تنزيهي و صفات سلبي كم كم پي مي‌بريم كه براي خود ما و براي جهان يك صانعي است كه حكم هيچ كدام از ما‌ها را ندارد. «و لكنّا نقول كلُّ موهومٍ بالحواس مُدرَك فما تَجِدُه الحواس و تُمَثِّلُهُ فهو مخلوق و لا بد من إثبات صانع الأشياء خارجٍ مِنَ الجهَتَينِ المذمومَتَينِ إحداهُما النّفي إذ كان النّفي هو الإبطالَ و العدمَ و الجهةُ الثانية التشبيهُ إذ كان التشبيهُ من صفة المخلوقِ الظاهرِ التركيبِ و التأليفِ فلم يكن بُدٌّ مِن إثبات الصانع لوجود المصنوعِينَ و الاضطرار منهم إليه»[11] . اين نشان مي‌دهد كه برهانهاي حصولي و استدلالهاي عقلي كافي است. همان امام صادق (سلام الله عليه) كه مي‌فرمايد: اگر كسي خيال كرد خدا را با حجاب، با مثال و با صورت مي‌شناسد «فهو مشرك»[12] ، همان وجود مبارك اين براهين حصولي را هم امضا كرده است؛ منتها اين براهين حصولي تلفيقي است از معرفت با اعتراف؛ يعني هر اندازه كه ما خدا را شناختيم اعتراف مي‌كنيم كه «ما عرَفناك حقَّ معرفتك»[13] و از طرفي مي‌گوييم كه اين مفاهيم از حقيقتي انتزاع شد كه خود نفس به حضور آن حقيقت رفته است و آن حقيقت را ديده و از او مفهوم گرفته است، آن وقت اين مفهوم را تجريد كرده، انتزاع كرده، تعميم داده و آن را در قالب برهان ريخته و از او پي به مبدأ برده است. بنابراين هم راه‌هاي استدلالِ حصولي و علوم ذهني را قرآن كريم فراسوي ما گذاشت و هم راه‌هاي علم شهودي را؛ منتها در بخش‌هاي تهذيب نفس از علم شهودي زياد استفاده شد و در جريان سيرهٴ علمي انبياء و اوليا و معصومين (عليهم السلام) از علم شهودي استفاده شد و تشويق انسانها هم به علم شهودي زياد است كه مي‌فرمايد اگر شما علمي داريد اين مقدمه براي عقل است و علم هرگز هدف نيست، بلكه علم يك نردباني بيش نيست، مي‌فرمايد: ﴿ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ﴾؛ يعني اين مَثَل‌هايي كه در قرآن كريم بيان شده يك سرپلي است براي علما كه عبور كنند و بشوند عاقل: ﴿وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ﴾[14] . معلوم مي‌شود كه عالِم شدن بين راه ماندن است و عاقل شدن هنر است وآن چيزي كه « ما عُبِدَ به الرحمن و اكتُسِبَ به الجِنان»[15] است آن مهم است وگرنه عالِم شدن و اين اصطلاحات را دانستن يك سرپلي بيش نيست.

بالفطره بودن خلقت انسانها

مطلب ديگر آنست كه در نهان همهٴ ما اين به وديعت نهاده شد كه مي‌توانيم خدا را بشناسيم؛ چه درس خوانده و چه درس نخوانده، چون آن نفس مُلهَمه با استواي الهي الهام فجور و تقوا نصيبش شد[16] و هر كسي با فطرت خلق مي‌شود[17] و هيچ كسي آن فطرت را عوض نمي‌كند. بنابراين شناخت اصلِ خدا و اينكه براي عالَم و آدم يك مبدئي هست دليلِ فطري كافيست و براي هر كسي اين راه باز است؛ چه شهري و چه روستايي، چه عرب مدني و چه بَدَوي؛ ولي مرحوم صدوق (رضوان الله عليه) در ذيل باب «انه عزوجل لا يُعَرف الا به» كه خدا را جز به خدا نمي‌شود شناخت كه نمونه‌هايي از اين حديث خوانده شد، يك بياني دارد و مي‌فرمايد: «قال مصنف هذا الكتاب»؛ مي‌گويد كه « القول الصواب في هذا الباب هو أن يقال»؛ اينكه به ما گفتند «اعرِفوا اللهَ بالله»[18] ؛ خدا را با خدا بشناسيد و اگر خدا نبود ما نمي‌توانستيم خدا را بشناسيم، معنايش اين است كه «عَرَفنا الله بالله لأنّا إن عرَفناه بعقولنا فهو عزّوجل واهِبُها»؛ اگر خدا را با استدلال شناختيم عقل را خدا به ما داد «و إن عرَفناه عزّوجل بأنبيائه و رُسُله و حُجَجِه عليهم السلام فهو عزّ و جل باعِثُهم و مُرسِلُهم و مُتَّخِذُهم حُجَجًا و إن عرَفناه بأنفُسِنا فهو عزّ و جل مُحدِثُها فَبِهِ عرَفناه». اينكه معصومين فرمودند: «اعرِفُوا اللهَ بالله»[19] يعني بدانيد كه اگر خدا را شناختيد، به وسيله خدا شناختيد زيرا اگر با برهان عقلي شناختيد عقل را خدا به شما داد و اگر به وسيله انبياء و اوليا و معصومين (عليهم السلام) شناختيد آنها را خدا فرستاد و اگر از راه معرفت نفس خدا را شناختيد نفس را هم خدا آفريد، پس به هر تقدير خدا را با خدا شناختيد. منظور آن است كه آيا در درون انسان يك سرمايه‌اي است كه خدا را بشناسد يا نه؟ ظاهر فرمايش مرحوم صدوق اين است كه يك چنين سرمايه‌اي در انسان نيست. حالا ذيل بيان مرحوم صدوق را ملاحظه بفرماييد. منظور آن است كه چه اينكه راه را خود عقل طي بكند و چه اينكه راه را انبيا (عليهم السلام) به انسان نشان بدهند راهي را كه انسان طي مي‌كند به وسيله خداست، چرا؟ براي اينكه عقل را خدا آفريد و اگر راه را انبياء نشان دادند انبياء را خدا فرستاد. الآن بحث در تقليد و تحقيق نيست، آن تحقيقش هم به عنايت حق است و عمده ذيل بيان مرحوم صدوق است.

بيان روايتي از امام صادق(ع)درباره عظمت خدا

بعد مرحوم صدوق مي‌فرمايد كه «و قد قال الصادق (عليه السلام) لو لا الله ما عُرِفنا و لو لا نحنُ ما عُرِفَ اللهُ»؛ اگر خدا نبود ما شناخته نمي‌شديم و اگر ما نبوديم خدا شناخته نمي‌شد. معنايش اين است كه «لو لا الحُجَج ما عُرِفَ الله حقَّ معرفته و لو لا اللهُ ما عُرِفَ الحجج». بعد مرحوم صدوق اضافه مي‌كند و مي‌فرماي:د «و قد سمعتُ بعضَ أهل الكلام يقول لو أن رجلا وُلِدَ في فَلاةٍ مِنَ الأرض و لَم يَرَ أحدًا يَهدِيه و يُرشِدُه حتّي كَبُرَ و عَقَل و نظرَ إلي السماء و الأرض لَدَلَّه ذلك علي أنّ لهَمُا صانعاً و مُحدِثاً»؛ مي‌فرمايد كه من شنيدم بعض از اهل كلام مي‌گويند كه اگر كسي در كودكي وقتي به دنيا آمده است او را در جايي بپرورانند كه مربي و معلم و هادي وجود نداشته باشد و كسي هم چيزي يادش ندهد، او همين كه رشد كرد و اين نظام كيهاني را ديد و آسمان و زمين را ديد پي مي‌برد كه خدايي هست و اينها آفريدگاري دارد. مرحوم صدوق بعد از نقل اين سخن از بعض اهل كلام مي‌فرمايد: <فقلتُ إنَّ هذا شي‌ءٌ لَم يَكُن»؛ يك چنين چيزي اتفاق نيفتاده، شما از كجا مي‌گوييد؟ «و هو إخبارٌ بما لَم يَكُن أَن لو كَانَ كيف كَانَ يَكُون»؛ چنين چيزي اتفاق نيفتاده و شما داريد گزارش مي‌دهيد كه اگر يك چنين چيزي باشد كه يك كودكي را به جايي ببرند كه هيچ مربي نداشته باشد، اگر بزرگ شد و دربارهٴ نظام كيهاني فكر بكند پي به خدا مي‌برد! «و لو كَانَ ذلك لَكَانَ لا يَكُون ذلك الرَّجُلُ إلّا حجّةَ الله تعالي ذكرُه علي نَفسِه»؛ اگر يك چنين چيزي حق باشد كه يك كودكي بدون هيچ معلم و مربي در جايي پرورش پيدا بكند و بعد اين نظام آسمان و زمين را ببيند و پي به خدا ببرد، اين يقينا حجت خداست؛ حالا يا از انبياء اولوالعزم است يا نبي‌اي است كه بر خودش حجت است: «و لو كان ذلك لكان لا يكون ذلك الرجل إلا حجة الله تعالي ذكره علي نفسه كما في الأنبياء (عليهم السلام)» كه «مِنهُم مَن بُعِثَ إلي نفسه و منهم مَن بُعِثَ إلي أهله و ولده و منهم من بُعث إلي أهل محلَّته و منهم مَن بُعِثَ إلي أهل بلده و منهم من بُعث إلي الناس كافَّة». بعد به جريان حضرت ابراهيم اشاره مي‌كند: «و أما استدلال إبراهيم الخليل (عليه السلام) بنظره إلي الزهرة ثم إلي القمر ثم إلي الشمس و قوله ﴿فَلَمَّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ﴾ فإنه (عليه السلام) كان نبيّاً مُلهَما مَبعوثاً مُرسَلاً و كان جميع قوله بإلهام الله عز و جل إياه و ذلك قوله عز و جل ﴿وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلي قَوْمِهِ﴾[20] و ليس كلُّ أَحَد كإبراهيم (عليه السلام)». بعد برهان مرحوم صدوق اين است كه فرمود: «و لو استغني في معرفة التوحيد بالنّظر عن تعليم الله عزوجل و تعريفِهِ لَمَا أَنزَلَ الله عزوجل ما أَنزَل مِن قوله ﴿فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ﴾[21] و مِن قوله ﴿قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ﴾[22] إلي آخرها و من قوله ﴿بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنَّي يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ﴾[23] إلي قوله ﴿وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾[24] و آخر الحشر و غيرها من آيات التوحيد»[25] .

خلاصه مباحث مرحوم صدوق در توحيد

خلاصهٴ فرمايش مرحوم صدوق اين است كه ما دليلي نداريم بر اينكه انساني را كه به دنيا آمده اگر جايي ببرند كه مربي و معلم و راهنما نداشته باشد او پي به خدا مي‌برد. اگر چنين انساني فرض بشود او يقينا حجت خداست، حالا يا از انبياء اولوالعزم است يا غير اولوالعزم. بعد دليلش هم اين است كه اگر بشر بتواند خود به خود خدا را بشناسد، ديگر پيامبر از طرف خدا اين همه ادله را نمي‌آورد و بسياري از براهين را خدا نازل نمي‌كرد. اين خلاصه فرمايش مرحوم صدوق است در توحيد. همانطوري كه ملاحظه فرموديد بسياري از بيانات مرحوم صدوق را كه شايد در حدود صد مسئله كلامي باشد ـ مرحوم شيخ مفيد (رضوان الله عليه) يك متكلم قوي بود كه همهٴ اين مسايل را نقد كرد و زير همه اين مسايل را آب بست. مرحوم صدوق يك محدث قوي بود؛ اما يك متكلم قوي كه نبود! مرحوم مفيد در اين بحث‌هاي عقلي خيلي قوي و عميق بود و او عمقش تنها به كتاب نوشتنش نبود، بلكه عمقش اين بود كه حوزه علميه نجف را با داشتن شاگرداني مثل سيد مرتضي و شيخ طوسي و امثال ذلك خوب توانست هدايت كند و شاگردان خوبي بتواند بپروراند.

بيان مرحوم مفيد درباره مطالب ارائه شده توسط مرحوم شيخ صدوق

به هر تقدير مرحوم مفيد (رضوان الله عليه) دربارهٴ شيخ صدوق مي‌گويد: شما كه محدثيد مناسب است كه در همان مسايل حديثي كار بكنيد و در اين مسايلي كه رشتهٴ شما نيست وارد نشويد كه يك چنين بيان تندي در آن كتابشان دارند. حالا صرف نظر از آن تعبيرات اصلِ استدلال مرحوم صدوق تام نيست؛ اما مطلب اوّل: ظاهر آيات قرآن كريم اين است كه هر كسي با يك سرمايه خلق شد، در قرآن يك بخشي از آيات ناظر به اين است كه علوم حوزوي و علوم دانشگاهي را بايد بشر ياد بگيرد، فرمود: ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾[26] . اين علوم بشري و علوم حوزوي چه در دانشگاه‌ها نظير دامداري كشاورزي صنعت و مانند آن و چه در حوزه‌ها همين استدلالها و اصطلاحات اصولي و مانند آن را فرمود كه بشر ندانست و بعد كم كم ياد گرفت: ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾. اين يك علمي است كه مهمان است و از بيرون آمده كه بعضي‌ها اين مهمان را با صاحبخانه هماهنگ مي‌كنند و از اين علمهاي مهماني خوب استفاده مي‌كنند و عمل مي‌كنند و اين مي‌ماند براي اينها و در قبر هم براي اينها نور است و در قيامت هم نور است. بعضي هم در دوران پيري اينها را از ياد مي‌برند و عوام مي‌شوند: ﴿وَ مِنكُم مَنْ يُرَدُّ إِلي أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا﴾[27] كه اين هم نكره در سياق نفي است و آن چيزي كه در سورهٴ <نحل> بود هم نكره در سياق نفي بود كه ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾ و اين هم كه به صورت موجبهٴ جزئيه در دو بخش از قرآن كريم آمد، فرمود كه نه همهٴ پيرها بلكه بعضي از پيرها در اواخر پيري خِرِفت مي‌شوند و هر چه كه خواندند از يادشان مي‌رود: ﴿وَ مِنكُم مَنْ يُرَدُّ إِلي أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيلَا يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئًا﴾[28] كه اين عوام به دنيا آمده و عوام هم مُرد. مگر كسي كه عوام به دنيا بيايد عالِم بشود و يوم القيامه هم فقيه مبعوث بشود. شما اين رواياتي را كه براي علم ارزش قائل است ملاحظه مي‌فرماييد مي‌بينيد كه بسياري از اينها منطقش اين است كه اگر كسي يوم القيامه فقيه محشور شد حقِّ شفاعت دارد؛ مثل اينكه فرمود: ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ﴾ نه من فَعَلَ حَسَنَةً. يك وقت است كه انسان كار خوبي مي‌كند و بعد تحولاتي پيش مي‌آيد كه همهٴ آنها را بر هم مي‌زند يا درسي مي‌خواند كه بعد تحولاتي پيش مي‌آيد و همه را بر هم مي‌زند، اينها مهم نيست. كار خوب كردن مهم نيست بلكه كار خوب آوردن مهم است و اينقدر اين كار خوب بايد در جان عجين بشود و ملكه بشود كه با فشار مرگ، با طامّه[29] مرگ و با طامّات بعد از مرگ از ياد انسان نرود نرود نرود تا قيامت كه مي‌آيد بشود ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ﴾[30] نه مَن فَعَلَ حَسَنَةً أوَ أَتَي حسنةً. اين است كه دارد اگر كسي مثلا حافظ اربعين حديث بود چه بود و چه بود: «بعثَهُ الله يومَ القيامِة فقيهاً»[31] آن مهم است نه كسي كه كان في الدنيا فقيها. بنابراين اين علوم كه از بيرون آمده است خطرِ از دست رفتن هم است كه ﴿مَنْ يُرَدُّ إِلي أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا﴾[32] و اين علومِ مهمان است و علومِ وارداتي است؛ اما علومي ميزبان و مهماندار و صاحبخانه است كه آن را ذات اقدس الهي به هر انساني داد؛ هم در سوره <شمس> فرمود: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها٭ فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[33] و هم در سورهٴ <روم> فرمود كه ﴿فِطْرَتَ اللّهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها﴾[34] و هم در سورهٴ <اعراف> فرمود: ما از شما پيمان گرفتيم والآن اگر قدري فشار بياوريد و بررسي كنيد آن صحنه يادتان است. ﴿وَ إِذْ﴾ كه اين إِذْ منصوب است به آن فعل مقدر؛ يعني اُذْكُر اين صحنه را، يعني الآن اگر انسان جستجو بكند و يك مقدار فشار بياورد يادش مي‌آيد؛ فرمود: ﴿وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي﴾[35] ؛ فرمود كه بيادتان بياوريد. پس معلوم مي‌شود كه چنين چيزي را اگر ما تلاش بكنيم و غبارروبي بكنيم يادمان مي‌آيد و اگر به يادمان نيايد كه تكليف محال نيست؛ يعني اذكر اين صحنه را، پس معلوم مي‌شود اين صحنه بود و هم اكنون هم هست.

‌ الآن اصلِ صانع ثابت بشود و بعد به خواست خدا به آن ديني كه فطرت ما را به او هدايت مي‌كند آن وحدانيت همان خداست. سخن مرحوم صدوق اين است كه اگر كسي كودكي باشد و او را بدون راهنما رها كنند، او هرگز پي نمي‌برد كه جهان صانعي دارد كه ايشان در اصل اثبات صانع مشكل دارد و مي‌گويد كه اگر چنين كسي باشد مي‌شود پيغمبر.


بيان لسان آيات فطرت درباره انسانها

در حالي كه لسان آيات فطرت[36] اين است كه هر انساني اين سرمايه را دارد و آيه فطرت مي‌گويد كه به ياد اين صحنه باش. اگر يك چنين صحنه‌اي نبود يا آنچنان از يادمان رفت كه تذكر مستحيل باشد، خدا كه امر نمي‌كند! ﴿وَ إِذْ﴾[37] اين إذ منصوب است به آن اُذكُر؛ يعني اُذكر اين را، پس معلوم مي‌شود كه الآن اگر كسي اهل تذكره باشد به يادش مي‌آيد. چطور وقتي فشارها بر ما تحميل شد و اين غبارروبي شد در قيامت ﴿يَتَذَكَّرُ الْإِنْسَانُ ما سَعي﴾[38] ؛ آن روز به يادمان مي‌آيد؟ آن روز ﴿فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ﴾[39] ؟ پس امروز هم مي‌شود كه اين كار را كرد و در قيامت كه يك محال عقلي واقع نمي‌شود بلكه يك محال عادي واقع مي‌شود وگرنه محال عقلي كه در هيچ جا واقع نمي‌شود؛ نه در اين نظام و نه در آن نظام. پس انسان بر اساس اين آيات داراي فطرتي است كه آن فطرت خدا را كاملا مي‌شناسد؛ اما اين استدلالِ ذيل‌شان؛ استدلالي كه در ذيل كردند كه اگر كسي با تأمّلِ خود خدا را بشناسد ديگر از انبياء بي نياز است اين هم ناتمام است. اين شبهه هم نظير شبهه بَراهمه است كه منكر وحي و نبوتند؛ آنها بر اين پندارند كه انبيا كه مي‌آيند چه مي‌آوردند؟ حرفشان اگر موافق با عقل باشد كه خود عقل مي‌پذيرد و كافيست و اگر مخالف عقل باشد كه مردود است كه آنها اصلاً منكر وحي و نبوتند -معاذ‌الله- غافل از اينكه خيلي از چيزهاست كه عقل نمي‌فهمد؛ عقل كليات را آنهم خطوط اصلي‌اش را درك مي‌كند و بسياري از مسايل است كه عقل متحير است. انبياء مي‌آيند خيلي از چيزها را كه عقل نمي‌فهمد يادش مي‌دهند، مخصوصا جزئيات را كه جز از راه مِشكات ولايت نمي‌شود فهميد. عقل چه دسترسي دارد به اينها؟ عقل يك خطوط كلي را درك مي‌كند و آن چيزهايي را هم كه عقل درك مي‌كند وقتي وحي آمده و او را تقويت كرده، عقل مطمئن مي‌شود. بنابراين آنچه را كه عقل نمي‌داند وحي يادش مي‌دهد و آنچه را كه عقل مي‌فهمد وحي تاييدش مي‌كند كه اين مي‌شود ضرورت براي وحي. اين چنين نيست كه حرف انبياء يا موافق عقل است يا مخالف عقل، بلكه اين موافق و مخالف عدم و ملكه است و سلب و ايجاب كه نيست. آدم يك چيزي را كه نمي‌داند نه مخالف است و نه موافق، وقتي در مورد چيزي انديشيد اظهار نظر مي‌كند يا سلب يا اثبات؛ ولي وقتي كه چيزي را مي‌گويد لَستُ أدرِي، نه مخالف است و نه موافق. بسياري از اسرار عالَم است كه عقل نمي‌فهمد و نه مخالف است و نه موافق. وقتي روابط اشياء را نمي‌داند، خواص اشياء را نمي‌داند، درون اشياء را نمي‌داند و گذشته و حال را نمي‌داند نه خبر صدق مي‌دهد و نه خبر كذب و اينجا او جاهل است. بنابراين هم فطرت انسان را به اثبات مبدأ دعوت مي‌كند و هم اينكه اگر ما گفتيم فطرت حق است و عقل حق است ما را از وحي بي نياز نخواهد كرد (اين هم يك مطلب).

تعليق به محال نبودن حديث مذکور

مطلب بعدي آنست كه گاهي گفته مي‌شود كه اين حديث شريفِ «مَن عرَف نفسَه فقد عرَف رَبَّه»[40] تعليقِ به محال است؛ يعني چون معرفت نفس محال است معرفت رب هم محال است و اين تعليق بر محال است، در حالي كه اين چنين نيست. به چند شاهد اين حديث شريفِ «مَن عرَف نفسَه فقد عرَف رَبَّه» تشويق به معرفت نفس است، براي اينكه از يك سَمت ما را به تهذيب نفس دعوت كردند، به تزكيه نفس دعوت كردند، به اصلاح نفس دعوت كردند، به مراقبت نفس دعوت كردند و به محاسبت نفس دعوت كردند كه هر كدام از اين عناوين زير مجموعه‌اش احاديث فراواني است. اگر معرفت نفس ممكن نبود، تهذيبش، تزكيه‌اش، اصلاح‌اش، مراقبت‌اش و محاسبت‌اش كه هركدام روايات فراواني دارد كه ممكن نبود (اين در طرف اثبات). در طرف سلب روايات فراواني است كه از جهلِ نفس و نسيان نفس مذمت مي‌كنند و مي‌گويند كه چرا خودتان را نشناختيد؟ جاهل‌ترين مردم كسي است كه خود را نشناسد. يا از نسيان مذمت مي‌كنند كه خدا در سورهٴ <حشر> فرمود: ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾[41] . معلوم مي‌شود كه اگر معرفت نفس ممكن نيست اوّلاً نسيان چطور؟ چون نسيان مسبوق به معرفت است و مسبوق به تذكر است و ثانياً چرا قرآن مذمت مي‌كند؟ اگر يك چيزي شناخت او محال است ناگزير تذكرِ آن هم محال خواهد بود، پس چرا ما را به تذكرهٴ نفس دعوت مي‌كند و از نسيانِ نفس مي‌پرهيزاند؟

بيان روايات مربوط به معرفت نفس

بنابراين رواياتي كه در مذمت جهلِ نفس آمده و رواياتي كه در مذمت نسيانِ نفس آمده است نشان مي‌دهد كه معرفت نفس ممكن است. در همان كتاب شريف غُرَر و دُرَرَ كه روايات فراواني دربارهٴ معرفت نفس آمده است ملاحظه مي‌فرماييد: عنوان «معرفة النفس و علائمه» «الكَيِّس من عَرف نفسه و أخلص اعماله المعرفة بالنفس أنفع المعرفَتَين أفضل المعرفة معرفة الانسان نفسَه أفضل الحكمة معرفة الانسان نفسَه و وقوفُه عند قَدْره غاية المعرفة أن يعرف المرءُ نفسَه كفي بالمرء معرفةً أن يعرف نفسه مَن عرَف نفسه تَجَرَّدَ مَن عرَف نفسه جاهَدَها من عرَف نفسَه عرَف ربَّه مَن عرَف نفسَه فقد انتهي إلي غايةِ كلِّ معرفةٍ وَعلمٍ مَن عرَف نفسَه جَلَّ أمرُه معرفة النفس أنفع المعارف نال الفوزَ الأكبر مَن ظفر بمعرفة النفس النفس الدنية لاتنفكّ عن الدّناءات التوفيق و الخذلان يتجاذبان النفس فأيّهما غلبه كانت في حيِّزه اكثر الناس معرفةً لنفسه أخوَفُهم لربّه»[42] ، براي اينكه ﴿إِنَّما يَخْشَي اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ﴾[43] . معلوم مي‌شود قسمت مهم از اين علماء بودن علماء بالنفس است كه فرمود: «اكثر الناس معرفةً لنفسه أَخوَفُهم لِرَبِّه»[44] ، «انّ نفسَك مطيّتك إن أجهدتَها قتلتَها و إن رفقتَ بها أيقيتَها»[45] . در تهذيب نفس هم انسان بايد معتدل باشد؛ هم افراط بد است و هم تفريط. روايات فراواني كه حتما بخش عظيمي از اينها را ملاحظه فرموديد در اين باب آمده است.

بيان روايت مربوط به جهل به نفس

در باب جهل به نفس هم فرمود: «اعظم الجهل جهل الانسان أمرَ نفسه»[46] . بعد فرمود: «عجبتُ لِمَنْ يَنشد ضالَّتَه وَ قَدْ أَضَلَّ نفسَه فلا يطلُبها»[47] ؛ فرمود: من در تعجبم كه مردم لوازم دستشان حالا يا كتابشان يا لوازم التحريرشان يا آن جزوه شان يا كيفشان را گم مي‌كنند و به فكر اين هستند و فريادشان بلند است كه من مثلاً يك خودكار را گم كردم نديديد؟! خودشان را گم كردند كه فريادشان بلند نيست كه من خودم را گم كردم من را پيدا نكرديد؟! اين كسي كه يك خودكار گم كرد دادش بلند است كه من خودكارم را گم كردم، حضرت فرمود كه من تعجب مي‌كنم كه اينها خودشان را گم كردند و نمي‌روند فرياد بزنند كه من كجا هستم؟! انسان بايد برود به سراغ كسي كه مي شناسد انسان را و هر چيزي را سر جايش بنشاند. «نشدان ضاله»؛ يعني چه كسي من را پيدا كرده است؟ يك وقت است كه يك آدم حلال خوري يك لُقَته‌اي دست اوست و او هم انشاد مي‌كند و از آن طرف او داد مي‌زند و مي‌گويد كه اين گم شده مال كيست؟ و از اين طرف مالباخته هم داد مي‌زند كه چه كسي مالم را پيدا كرده است؟ يك وقت است كه يك حرام خواري است كه به اسارت مي‌گيرد، نه او انشاد ضاله دارد و نه اين نشدان ضاله سودمند است، نه آدم فرياد برآورد او گوش مي‌دهد و نه او اعلام مي‌كند. فرمود: «عجبت لِمَن ينشد ضالَّته وَقَدْ أَضَلَّ نفسَه فلا يطلُبها»؛ اگر انسان اوايلِ گم شدنش باشد يك لُقطه‌اي است كه يا در حوزه است يا در دانشگاه است يا در دست و بال مردم است كه به هر تقدير پيدا مي‌شود؛ اما اگر خداي ناكرده در جهاد اكبر شكست خورد و شيطان او را به اسارت گرفت: «كَم مِن عقلٍ اسيرٍ تحتَ هَوي أميرٍ»[48] ؛ او كه مال را پيدا كرد پس نمي‌دهد و انساني هم كه گم شدهٴ اوست و او انسان را پيدا كرد هرچه هم فرياد بزند فريادش اثر ندارد. اين است كه فرمود شما بكوشيد اوّلاً هر روز سري بزنيد و ببينيد كه سرجايتان هستيد يا نيستيد؟ كسي كه بيش از حدِّ خود حرف مي‌زند و بيش از خود توقّع دارد معلوم مي‌شود كه سر جاي خودش نيست، اين مراقبت براي اين است؛ حالا همين دستمالي كه در جيب است انسان هر روز نگاه مي‌كند كه هست يا نه؟ يك كليدي در جيبش است يا يك تسبيحي دست آدم است هر روز سري مي‌زند كه سر جايش هست يا نه؟ فرمود هر روز سري بزنيد ببينيد سر جايتان هستيد يا نيستيد؟ اگر نيستيد گم كرديد خودتان را و ببينيد پيش كيست تا شما را نشانتان بدهد! خودتان را گم كرديد و اگر معرفت نفس ممكن نبود اين همه تلاش و كوشش و اين همه دستورات كه صادر مي‌شد هرگز صادر نمي‌شد. اين حديث ندارد كه «مَن عَرَفَ نفسَه عرَف ربَّه»[49] ، آنها مي‌خواهند بگويند كه اين تعليق بر محال است و اصلِ معرفت نفس محال است. آن محال است براي اينكه مُحاط نمي‌تواند محيط را درك كند اين درست است؛ اما اينكه خودش در پيش خودش حاضر است! ولي آنهايي كه مشكل دارند مي‌گويند اصلاً اين تعليق بر محال است و اصل معرفت نفس محال است.

و الحمد لله رب العالمين

 


[10] . الكافي، ج1، ص80و81.
[11] . التوحيد(شيخ صدوق)، ص244-246.
[12] . الكافي، ج1، ص114.
[13] . بحارالانوار، ج68، ص23.
[14] . سوره عنكبوت، آيهٴ43.
[15] . الكافي، ج1، ص11.
[17] . الكافي، ج2، ص13؛ .<كلّ مولود يولَد علي الفطرة>
[18] . التوحيد(شيخ صدوق)، ص286.
[19] . التوحيد(شيخ صدوق)، ص286.
[25] . التوحيد(شيخ صدوق)، ص290 و 291.
[31] . وسائل الشيعه، ج27، ص91.
[36] . به پاورقي هاي شماره 2 و3 صفحه قبل مراجعه شود.
[40] . بحارالانوار، ج2، ص32.
[42] . غررالحكم و دررالحكم، ص232(ح4629-4644).
[44] . غررالحكم و دررالحكم، ص232(ح4644).
[45] . غررالحكم و دررالحكم، ص232(ح4645).
[46] . غررالحكم و دررالحكم، ص233(ح4657).
[47] . غررالحكم و دررالحكم، ص233(ح4658).
[48] . نهج البلاغه، حكمت211.
[49] . غررالحكم و دررالحكم، ص232(ح4637).

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo