< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

74/07/09

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 98 الی100

 

﴿اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ شَدِيدُ العِقَابِ وَأَنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ (۹۸) ﴿مَا عَلَي الرَّسُولِ إِلَّا البَلاَغُ وَاللّهُ يَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا تَكْتُمُونَ﴾ (۹۹) ﴿قُل لاَ يَسْتَوِي الخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللّهَ يَاأُولِي الالبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾ (۱۰۰)

بررسي دليل مکعب بودن خانه کعبه در روايات

روايتي كه در بحث قبلي به عرضتان رسيد اگر فراغتي براي بعضي از شما بزرگواران باشد كه در اين زمينه يك رساله‌اي تدوين كنيد جا دارد، چون اين جزء غُرَر روايات ماست كه براي معارف چهار مرتبه ذكر مي‌كند؛ آن روايت را مرحوم مجلسي (رضوان الله عليه) در بحار نقل كرد[1] و آنچه كه فعلاً از روي آن خوانده مي‌شود همان نقلي است كه در تفسير شريف نورالثقلين، جلد اوّل، صفحه 680 است كه ايشان به صورت مرسل نقل مي‌كند، مي‌گويد: «رُوي عن الصادق(عليه السلام) انه سُئل لِمَ سُمِّيَت الكعبةُ كعبةً قال لأنّها مربّعة»؛ بعضي از مفسران مي‌گفتند كه اكثر خانه هاي عرب در زمان نزول قرآن مدوّر بود نه مكعب و كعبه چون چهار ضلعي بود چون مكعب شكل است از اين جهت مي‌گويند كعبه[2] .

«فقيل له و لِمَ صارت مربّعةً» چرا حالا كعبه مربع شد؟ «قال لانها بحذاء البيت المعمور و هو مربع»؛ چون در مقابل البيت المعمور است و آن بيت المعمور چهار ضلع و چهار گوشه دارد از اين جهت كعبه هم چهار گوشه و چهار ديوار دارد. «فقيل له و لِمَ صارت البيت المعمورُ مربعا»؛ از حضرت سؤال شد كه چرا بيت المعمور مربع است و چهار ضلعي است؟ «قال لانها بِحِذاء العرش»؛ چون عرش چهار ضلع دارد از اين جهت البيت المعمور چهار ضلع دارد. «و هو مربع فقيل له و لِمَ صار العرش مربعا»؛ چرا عرش مربع شد؟ «قال لانّ الكلماتِ التي بُنِيَ عليها اربع و هي سبحان الله و الحمدلله و لااله الا الله و الله اكبر»[3] .

سرّ اينكه اين روايت جزء غُرَر روايات است براي اين است كه يك اصل معرفتي را اين روايت به همراه دارد: اوّلاً ثابت مي‌كند كه عوالم هستي چهارتاست: عالم طبيعت است، عالم مثال است، عالم مجردات تامه است و عالم اله است، چون عرش جزء مجردات است، تخت و امثال ذلك باشد كه نيست و فرشتگاني كه حامل عرش‌اند معارف الهي و وحي الهي را درك مي‌كنند و موجودي كه وحي الهي را درك مي‌كند و با قلب پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) كار دارد چنين موجودي مادي نيست: ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ اْلأَمينُ ٭ عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ﴾[4] ؛ اينها وارد قلب مي‌شوند و از قلب هم بيرون مي‌روند. اگر يك چيزي به قلب مي‌نشيند و از قلب خارج مي‌شود معلوم مي‌شود كه يك امر مجرد است و يك امر مادي كه وارد قلب كسي نمي‌شود. منظور از اين قلب هم قلبي نيست كه پالايش خون به عهده اوست كه گاهي او را مي‌شكافند و گاهي عمل مي‌كنند يا گاهي عوض مي‌كنند، اين قلب را همه دارند، حيوان هم دارد انسان هم دارد.

مراد از قلب در آيه شريفه

اينكه ذات اقدس الهي مي‌فرمايد اين معارف در كسي اثر مي‌كند كه داراي قلب باشد: ﴿لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ﴾[5] اين قلب آن لطيفهٴ الهي و فؤاد الهي است و همان امر غيبي است وگرنه اين امر مادي را همه دارند. اينكه خدا مي‌فرمايد: ﴿في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا﴾[6] منظور اين قلب نيست. ممكن است يك منافق وقتي به متخصص قلب مراجعه مي‌كند و نوار قلب مي‌گيرد متخصص بگويد كه قلبت سالم است؛ ولي قرآن مي‌گويد اين شخص قلبش مريض است كه منظور از اين قلب اين تكه گوشتي كه در طرف چپ بدن آدم است و پالايش خون به عهده اوست و هر حيواني هم آن را دارد نيست. فرشته‌اي كه حامل وحي است در قلب مي‌نشيند، معلوم مي‌شود كه آن فرشته مجرد است، چون آن قلب مجرد است و مانند آن. بالاتر از جهان عرش كه حاملان آن فرشتگانند[7] اسماء حُسناي ذات اقدس الهي است كه برابر اسماي الهي و اوصاف الهي، عرش محقق مي‌شود و برابر عرش البيت المعمور محقق مي‌شود و برابر البيت المعمور كعبه محقق مي‌شود.

اين اختصاصي به خصوص كعبه ندارد، اگر كعبه برابر با عوالم بالا تنظيم مي‌شود قرآن هم اين چنين است، نماز هم اين چنين است، روزه هم اين چنين است، خود حج و عمره هم اين چنين است و همهٴ عبادتها كه در عالم طبيعت به اين صورت تدوين مي‌شوند صورت مثاليهٴ اينها در عالم مثال است، صورت مجردهٴ اينها در عالم عقل هست و بالاتر از عالم عقل همه اينها در ذات اقدس الهي و اسماء الهي وجود دارد. اگر كسي بتواند تربيعِ هستي را؛ يعني موجود بر چهار قسم است: در قوس صعود عالم طبيعت است و عالم مثال است و عالم عقل است و عالم اله؛ در قوس نزول اسماء الهي است و عالم مجردات عقلي است و عالم مثال است و عالم طبيعت. بعد اين يك اصلي است كه يستنبط منه فروع كثيره؛ آن وقت اگر خود كعبه داراي مراتب گوناگون است حج و عمره‌اش اين چنين است و ساير عبادات هم اين چنين است، چه اينكه حقيقت قرآن هم اين چنين خواهد بود. اين ظرفيت آن را دارد كه يك رسالهٴ عميق علمي دربارهٴ او بنويسيد و ـ انشاءالله ـ اگر فراغتي داشتيد اين كار را ترك نكنيد.

فرق آسمان معمولي با آسمان غير معمولي

اين نشانه آن است كه آن با حركت و سكون زمين كار ندارد بلكه يك امر مجرد است، چون يك امر مادي نيست و نظير يك ستاره در آسمان نيست، بلكه اگر يك امر مجرد است بيتي است كه با عبادت فرشتگان آباد مي‌شود. مسجدها با عبادت مؤمنين آباد مي‌شود: ﴿إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللّهِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ﴾[8] و آن البيتي كه در عالَمِ بالاست نه در آسمان و آسماني كه ستاره‌ها در آن هستند، بلكه آن آسماني كه ﴿وَ أَوْحَي في كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها﴾[9] و آن آسماني كه دَربش به روي مؤمنين باز است و دَربش به روي كفار باز نيست: ﴿لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ﴾[10] ، نه اين آسماني كه الآن مرتب روزانه كفار دارند ترمينال گونه رفت و آمد مي‌كنند اين نيست، بلكه آن آسماني است كه ﴿لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ﴾[11] است و آن آسماني كه ﴿وَ أَوْحي في كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها﴾[12] است، آن آسمان جايي است كه فرشتگان در آن آسمان اين خانه را با عبادت خود آباد نگه مي‌دارند. آن البيت مي‌شود معمور به عبادت فرشته‌ها، چه اينكه مسجد معمور است به عبادت ﴿مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ اْلآخِرِ﴾[13] .

آن بيت ديگر در جاي معيَّن نيست و مكان ندارد. از آن بالاتر عرش خداست كه حاملان عرش او فرشتگان مخصوص‌اند[14] و از او بالاتر اسماء الهي است. همهٴ مراحل ديني اينطور است؛ آنگاه همانطوري كه «علينا إلقاء الاصول و عليكم اتفريع»[15] ؛ در مسايل فقهي اين چنين است، در فقه اكبر هم همينطور است؛ اينها معارفي را در يكجا بيان مي‌كنند و كسي كه مجتهد در كلام است يا مجتهد در تفسير است يا مجتهد در علوم معرفتي است مي‌تواند از يك روايت فروع فراواني را استنباط كند. مي‌گويد كه اگر كعبه در حذاي بيت المعمور است پس حج هم چهار قسم است، عمره هم چهار قسم است، طواف و احرام هم چهار قسم است و مانند آن و اگر حج و عمره و امثال ذلك چهار مرحلهٴ طولي داشت قرآن هم همينطور است، نماز هم همينطور است. آنگاه ‌«الصلاة معراج المؤمن‌»[16] ، الصيام معراج المؤمن، الحج معراج المؤمن، العمرة معراج المؤمن است تا آن معتمر يا آن حاجي و مُحرِم در مطاف كدام يك از اين مراحل چهارگانه طوُف بكند! اين عروج اختصاصي به نماز ندارد؛ منتها چون نماز عمود دين است[17] دربارهٴ آن بهتر و روشنتر گفته مي‌شود كه صلاة معراج مؤمن است و مانند آن، وگرنه همه اينها مباني اسلام‌اند؛ يعني «بُنِيَ الاسلام علي خمس»[18] ، اگر صلاة اين چنين است صوم و زكات و حج هم اين چنين است.

معراج مؤمن بودن ولايت

آنگاه به ولايت كه مي‌رسيم معلوم مي‌شود كه ولايت هم داراي مراتب چهارگانه است، چون مبناي اسلام است و يكي از مباني مهم اسلام است. يك ولايتي است كه نظير كعبه است كه در عالم طبيعت است؛ يعني رهبر در جامعه انساني به منزلهٴ كعبه است. وقتي از وجود مبارك حضرت امير (سلام الله عليه) خواستند كه بيايد در يك جايي مثلاً مشكل را حل كند فرمود: «مَثَل الامام مثَل الكعبة إذ تُؤْتَي و لا تَأتِي»[19] ؛ كعبه كه به ديدار كسي نمي‌رود بلكه ديگران بايد به ديدار كعبه بروند؛ فرمود: «مَثَل الامام مثَل الكعبة إذ تُؤْتَي و لا تَأتِي». امامت و ولايت يك وجود طبيعي دارد و وجود عنصري دارد كه اين به منزلهٴ كعبهٴ طبيعي است و يك وجود مثالي دارد كه به منزلهٴ البيت المعمور است و يك وجود عرشي دارد كه به منزلهٴ وجود عرشي كعبه و مانند آن است و يك باطني هم دارد كه همان تسبيحات اربعه است و اولياي الهي همه اين مراحل را طي كرده‌اند.

مي‌بينيد آنجا كه مي‌گويند ‌«فَسَبَّحْنَا فَسَبَّحَتِ الْملائكة»[20] ؛ يعني ما در آن نشئه وَلّيَ كساني هستيم كه در اطراف عرش طواف مي‌كنند[21] . اينجا به ما گفتند كه شما پيرو اهل بيت (عليهم الصلاة و عليهم السلام) باشيد؛ همان طوري كه آنها كاري انجام مي‌دهند ما اطاعت مي‌كنيم؛ مثلاً پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌فرمايد: «صلّوا كما رأيتُموني أصَلِّي»[22] يا «خُذوا عنّي مناسككم»[23] كه در عالم طبيعت به ما چنين دستوري مي‌دهند، در عالم بالاتر هم مي‌فرمايند: ‌«‌فسبحانا فسبحت شيعتنا فسبحت الملائكة»، ‌«‌وقد سنا فقدست شيعتنا فقدست الملائكة»[24] آنجا هم امام ملائكه اهل بيت‌اند و در عالم بيت معمور هم امام فرشتگاني كه در البيت المعمور مشغول عبادتِ حق‌اند و در مرحلهٴ وُسطيٰ به سر مي‌برند آنجا هم باز امام شان اهل بيت (عليهم الصلاة و عليهم السلام)‌اند و ناگزير ولايت هم مي‌شود معراج مؤمن. حالا تا انسان با كدام مرحله از اين مراحل چهارگانه در ارتباط باشد؟! اگر به قاري قرآن گفته مي‌شود «يقال لقارئ القرآن إِقرأ وَ ارْقَ»[25] به مُصلّي هم گفته مي‌شود: يقال للمصلي صلِّ وَ ارْقَ به صائم هم گفته مي‌شود: صُمْ و ارْقَ، به متولي اولياي الهي هم گفته مي‌شود: تَوَلَّ وَارْقَ، به حاجي و معتمر هم گفته مي‌شود حِجّْوا أو اعتمروا و ارْقَوْا؛ تا انسان كدام مرحله را در نيتش و در اخلاصش مدِّ نظر داشته باشد و در آن مدار حركت كند؟! غرض اين است كه اين روايت نوراني تاب تدوين يك رسالهٴ عميق علمي را دارد

بنابراين اينكه براي فرشتگان ذكر مي‌كنند و خصوصياتي براي عرش ذكر مي‌كنند و مي‌گويند ‌«أنَّ قلبَ المؤمن عرشُ الرحمان‌»[26] اين چنين است.

بيان مطلبي عرشي

شما مي‌بينيد كه در كتابهاي معرفتي بعضي از مطالب بلند را مي‌گويند: حكمة عرشي، اين حكمت عرشي نه يعني اين مطلب خيلي بلند است، بلكه اين مطلب به قلب كسي وارد شده است كه اين قلب عرش الرحمان است. گاهي براساس همين تناسبها در جاهاي ديگر هم يك مطلب عميقي كه يافت شد مي‌گويند: مطلب، عرشي كه روي تناسبي كه در اينجا احساس مي‌كنند منظورشان آن است كه اين مطلب بلند است ولو ديگري گفته باشد؛ اما آنهايي كه مبتكر اين فن بودند به هر مطلبي نمي‌گفتند مطلب عرشي، بلكه به آن مطلبي كه مستقيماً بر قلب خود ايشان تنزل مي‌كرد از باب «قلب المؤمن عرش الرحمان» از چنان مطالبي تعبير مي‌كردند به مطلبٌ عرش. آنگاه خود انسان مي‌داند كه در كدام مرحله دارد طواف مي‌كند: بعضي ‌«يَحوم حَوْم نفسه‌»، بعضي ‌«يَحوم حَوْم قلبه‌» و بعضي ‌«يحوم حوم دينه و إِمامه‌» كه ﴿فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ﴾[27] .

بيان خطوط کلي احکام و معارف از ناحيه ذات اقدس الهي

ذيل اين آيهٴ سورهٴ مباركهٴ ‌«فاطر‌» است كه امام(سلام الله عليه) مي‌فرمايد: بعضي‌ها دور خودشان مي‌گردند و بعضي‌ها دور و قلبشان مي‌گردند و بعضي‌ها دور حق مي‌گردند[28] ؛ آنكه دور حق مي‌گردد مثل «عليٌ مع الحق والحق مع علي يدور حيثما دار»[29] حساب ديگري است، از آن مرحله نازل شده﴿مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ﴾ و از آن مرحله كه ديگر خيلي سقوط كردند «منهم من يَحوم حَوْمَ نفسه‌» مي‌شوند و اگر كسي خواست چنين رساله‌اي تدوين كند مستحضر باشد كه ذات اقدس الهي همه اين خطوط كلي را تبيين كرده و فرمود: موحدان خدايي دارند، قيامتي دارند، بهشت و جهنمي دارند، پيامبري دارند، كتابي دارند، شريعتي دارند و با اين راه حركت مي‌كنند.

در مقابل يك موحّد كه خدايي دارد كه مبدأ و منتهاي او آن خداست و بهشت و جهنمي دارد كه خدا آفريده است كه كتابي دارد و صراط و سراجي دارد، در مقابلش ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ﴾[30] او هم همين مجموعه را دارد؛ يعني كسي كه هوا پرست است خدايي دارد، قيامتي دارد، بهشتي دارد، جهنمي دارد، ديني دارد، كتابي دارد و شريعتي دارد؛ اما همهٴ اينها را هواي او تدوين مي‌كند. او از هوا فرمان مي‌گيرد و به هوا برمي‌گردد، مي‌گويد: «انا للهواء و انا الي الهواء راجعون» و بهشت او چيزي است كه هوا تدوين بكند يعني شهوت و غضب او چيزي است كه هوا تنظيم بكند و جهنم او چيزي است كه غضب او تدوين بكند كه در حقيقت كار هواي اوست و دين او چيزي است كه هوا تدوين بكند به عنوان انديشهٴ بشري. اينكه كسي مي‌گويد من هرچه دلم مي‌خواهد مي‌گويم و هرچه دلم مي‌خواهد مي‌كنم همين است، او در هر صورت ديني دارد و دين يعني مجموعه مقرراتي كه انسان زندگي را برابر آن تنظيم مي‌كند.

اگر اله او هواي اوست پيغمبر او هم فرستاده‌هاي اين هواست و بهشت و جهنم او ساخته همين هواست او كه ديگر منكر بهشت و جهنم نيست؛ منتها بهشت او همان شهوت اوست و جهنم او همان غضب او است، چون اله اگر هوا شد به هر تقدير او سود و زياني دارد و رضا و سَخَطي دارد و مانند آن. كعبهٴ او هم هوس اوست كه «يَحوم حَوْمَ نفسه‌». اين روايت را كه در ذيل اين آيه است: ﴿مِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ﴾[31] در آنجا آمده است كه بعضي‌ها ‌«يَحوم حَوْمَ نفسه‌»[32] هستند كه اين شخص كعبهٴ او همان شهوت اوست كه دور او مي‌گردد و در همان مدار طواف مي‌كند. اينكه دارد: ‌«‌نساؤهم قبلَتُهُم و دنانيرُهم دينُهُم»[33] همين است. ممكن نيست كه كسي بي دين باشد! دين يعني يك مجموعه قواعدي كه انسان زندگي خود را برابر او تطبيق مي‌كند، حالا يا دين، دينِ فرعوني است يا دين انبياء و اولياي الهي است وگرنه بي دين بودن كه ممكن نيست در عالم كه كسي زندگي مي‌كند.

فرعون هم به مردم فريب خوردهٴ مصر مي‌گفت كه من مي‌ترسم موساي كليم (سلام الله عليه) شما را از دينتان منحرف كند: ﴿إِنّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي اْلأَرْضِ الْفَسادَ﴾[34] . دين هر كسي را خداي هر كسي تنظيم مي‌كند؛ اگر خدا رب العالمين بود كما هوالحق، دين مي‌شود قرآن و سنت معصومين(عليهم السلام) و اگر خدا هوس بود: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ﴾[35] دين مي‌شود مقرارت هوايي او و هوس مداري او و مانند آن ـ كه اعاذنا الله من شرورنا و سيئات اعمالنا. بعد فرمود كه اينها را بدانيد كه خدا شديد العقاب است، بدانيد كه خدا غفور و رحيم است كه اين تبشير و انذار كنار هم ذكر شده است. نكته‌اي هم در تقديم و تاخير بود كه در بحث گذشته به عرضتان رسيد.

احاطه علم بينهايت خداي سبحان

آنگاه فرمود: ﴿ما عَلَي الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ﴾؛ پيامبر كارش فقط ابلاغ است و مسئوليت به عهدهٴ خود شماست. وقتي مسئوليت به عهده شما بود و پيامبر كارش ابلاغ بود و محاسبه هم پيش خدا بود، آنگاه شما خودتان بايد سود و زيانتان را بررسي كنيد: ﴿وَ اللّهُ يَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما تَكْتُمُونَ﴾؛ آنچه را كه شما اظهار مي‌كنيد خدا مي‌داند و آنچه را كه مكتوم مي‌كنيد كه خودتان بدانيد و ديگران ندانند آن را خدا مي‌داند، چه اينكه در بحثهاي قبل گذشت كه آنچه را كه در ضمير ناخودآگاه خودتان مخفي كرديد و فعلاً در يادتان نيست و به تدريج آن را انباشته كرديد و خودتان هم غافليد خدا مي‌داند كه ﴿وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا﴾[36] .

اهميت دادن اسلام به ارزش کيفيت

مطلب بعدي كه ظاهراً شايد آيهٴ مستقلي باشد اين است كه ﴿قُلْ لا يَسْتَوِي الْخَبيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبيثِ فَاتَّقُوا اللّهَ يا أُولِي اْلأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾. اين آيه ناظر به يك نظام ارزشي است؛ در جاهليت مي‌گفتند كه هرچه كثير است بهتر است كه معيار ارزش كميت بود نه صفت و كيفيت. اين را اسلام كلاً عوض كرد و فرمود كه معيار ارزش كيفيت است نه كميت، وصف است نه رقم. فرمود: ﴿لا يَسْتَوِي الْخَبيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبيثِ﴾؛ منظور از اين خبيث و طيّب همان دينِ طيّب و خبيث، عقيدهٴ طيّب و خبيث، عمل طيّب و خبيث، مال طيّب و خبيث كه در مدار دين پيدا مي‌شود و مانند آن است. اصل خُبْث و طِيب بودن و خبيث و طيّب بودن در نظام تكوين است. دربارهٴ نظام تكوين ميوه دو قسم است: ميوه طَيّب و ميوهٴ خبيث؛ آن ميوهٴ كرموي بدبوي ماندهٴ پوسيده خبيث است و ميوه شاداب و پُرآب طيّب است. فرمود كه شما وقتي مي‌خواهيد انفاق كنيد يا اگر ميوه‌اي مي‌خواهيد انفاق كنيد و يا محصولي را مي‌خواهيد انفاق كنيد آن خبيث‌ها را كه به شما بدهند قبول نمي‌كنيد آنها را در راه خدا انفاق نكنيد؛ ميوه مانده را انفاق نكنيد، غذاهاي مانده را انفاق نكنيد و آن غذاهايي را كه اگر به شما بدهند خودتان نمي‌پذيريد آنها را انفاق نكنيد.

سورهٴ مباركهٴ ‌«بقره‌» آيهٴ 267 اين است: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ وَ مِمّا أَخْرَجْنا لَكُمْ مِنَ اْلأَرْضِ﴾، اگر كسب است خدا به شما داد و اگر كارهاي كشاورزي و باغداري است خدا براي شما اين كارها را كرده و خدا يك مشت خاك را به اين صورت درآورده و آن خوبها را در راه خدا بدهيد: ﴿وَ لا تَيَمَّمُوا الْخَبيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ﴾؛ تَيَمَّمُوا يعني همان تقصدوا؛ يعني به اين آهنگ نباشيد و به اين قصد نباشيد كه قصد بكنيد آن ميوه‌هاي مانده، غذاهاي مانده، لباسهاي مانده و اين چيزهايي كه مندرس و فاسد و پوسيده است اينها را بدهيد كه اگر به شما بدهند قبول نمي‌كنيد. ﴿وَ لا تَيَمَّمُوا الْخَبيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَ لَسْتُمْ بِآخِذيهِ إِلاّ أَنْ تُغْمِضُوا فيهِ﴾؛ اگر به شما بدهند مگر كه مجبور بشويد و آن هم با ابروي ترش كرده قبول كنيد و با اغماض و صرفنظر كردن قبول كنيد كه ديگران هم همينطورند.

بنابراين اين يك امر طبيعي و تكويني است كه فرمود: خودتان را هدر ندهيد و اين كار زشت را نكنيد، شما مي‌خواهيد به جايي برسيد! كسي كه همه نعمت را به شما داد، شما در راه او آن خوبهايش را انتخاب بكنيد. مي‌گفتند كه وجود مبارك امام رضا(سلام الله عليه) اينطور بود و ساير ائمه هم همينطور بودند كه وقتي سفرهٴ غذا پهن مي‌شد يك ظرف خالي طلب مي‌كردند و از بهترين غذاي آن سفره در آن ظرف مي‌ريختند و به مستمند مي‌دادند و بعد شروع مي‌كردند به غذا خوردن[37] نه مانده را. پس طيّب در لباس، طيّب در ميوه و طيّب در غذا همهٴ اينها معلوم است كه يك امر طبيعي و تكويني است؛ چيز بدبويِ بي اثر مي‌شود خبيث و چيز سالمِ كاملِ مؤثرِ سودمند مي‌شود طيّب كه اين خبيث و طيّب بودن يك امر طبيعي و تكويني است.

طبيعي و تکويني بودن «خبيث» و «طيب»

هواي طيّب و خبيث، مكان طيّب و خبيث همهٴ اينها را قرآن كريم بازگو كرد و فرمود: ﴿وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاّ نَكِدًا﴾؛ آيهٴ 58 سورهٴ ‌«اعراف‌». جايي كه آبش خوب است، هوايش خوب است، خاكش خوب است و مساعد است اين مي‌شود سرزمين طيّب و جايي كه آبش خوب نيست، هوايش خوب نيست و خاكش خوب نيست مي‌شود خبيث، پس اينها يك امر طبيعي و تكويني است. آنكه سودمند است، كامل است، صحيح است و به بار مي‌نشيند اين مي‌شود طيّب و آنكه بي اثر است مي‌شود خبيث و زيانبار هم است احياناً؛ فرمود: ﴿وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاّ نَكِدًا كَذلِكَ نُصَرِّفُ اْلآياتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ﴾.

بعد هم در قرآن كريم مكرّر فرمود كه طيّبات زمين را، طيّبات باغ و بوستان را خدا به شما داده است[38] . پس الخبيث ما هو، الطيّب ما هو مشخص است كه يك امر طبيعي و تكويني است. همين معنا دربارهٴ عقيده هم است، دربارهٴ اخلاق هم است، درباره اعمال هم است. اين مَجاز نيست؛ نه در كلمه و نه در إسناد، بلكه اينها تفاوتِ مصداقي است؛ يعني آن موجودِ بي‌اثرِ بدبوي بي‌خاصيتِ ناقص و معيب خبيث است و موجود مؤثرِ سودمندِ كاملِ سالم طيّب است. در ميوه وضعش مشخص است و در زمين و لباس و غذا وضعش مشخص است، در عقيده هم بعضي از عقايد خبيث‌اند و بعضي از عقايد طيّب: ﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ الكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ﴾[39] ؛ عقايد طيّب به طرف خدا صعود مي‌كند. طيّب معنايش اين است. آنگاه عمل هم طيّب مي‌شود، خُلق هم طيّب مي‌شود، عقيده هم طيّب مي‌شود، مال هم طيّب مي‌شود، براي اين كه مال يا از راه حلال است يا از راه حرام.

خطوط كلي را در سورهٴ مباركهٴ ‌«اعراف‌» مشخص كرد كه پيغمبر (عليه و علي آله آلاف التحية والثناء) را در كتب انبياي گذشته[40] ذات اقدس الهي او را به اين صورت معرفي فرمود كه ﴿يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ﴾[41] . وقتي اين چنين شد ديگر مَجازي در كلمه نيست يا مجازي در إسناد نيست، بلكه اينها تفاوت در مصداق است و اينها تفاوت در تطبيق است نه اينكه واقعاً تفاوت در مفهوم باشد. بشرِ اوّلي وقتي مي‌گفت خبيث و طيّب، منظورش همان ميوه و غذا و امثال ذلك است و بعد كم كم به مصاديق بالاتر راه يافته است. انبياء كه آمدند گفتند كه همانطوري كه ميوه دو قسم است: خبيث و طيّب، شهرها هم دو قسم است: خبيث و طيّب، روستاها هم دو قسم است: خبيث و طيّب و غذاها هم دو قسم است: خبيث و طيب، عقايد و اخلاق و اعمال هم دو قسم است و ما آمديم آن خبيثها را بزداييم و طيّبها را برويانيم و براي اين آمديم. آنگاه فرمودند كه چه چيزي طيّب است و چه چيزي خبيث؟ كلاً نظام ارزشي ديگر از آن به بعد عوض شد. ديگران به اين فكر بودند كه مال دنيا باشد و به اين فكر نبودند كه از راه حلال باشد يا از راه حرام! مال دنيا از هر راهي باشد براي اينها جاذبه داشت و هرچه بيشتر بهتر است و معيار ارزششان كثرت بود نه طِيب.

بيان داستان «فخر کردن» در سوره کهف و مريم

در سورهٴ مباركهٴ ‌«كهف‌» داستاني را ذكر مي‌كند از آيهٴ 32 به بعد: ﴿وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً رَجُلَيْنِ جَعَلْنا ِلأَحَدِهِما جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنابٍ﴾، آنگاه ﴿وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقالَ لِصاحِبِهِ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَرًا﴾ كه با اينها فخر مي‌كردند، چه اينكه در سورهٴ ‌«مريم‌» فخرشان به سَبْكِ ديگر بود با همين معيار آيهٴ 74 سورهٴ ‌«مريم‌» اين است: ﴿وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَحْسَنُ أَثاثًا وَ رِءْيًا﴾؛ بعضي‌ها لوازم منزليِ اينها بهتر از لوازم منزليِ ديگران بود. اثاث آن لوازم منزل است برخلاف اساس با سين كه به معني پايه است: ﴿أَحْسَنُ أَثاثًا﴾. ﴿وَرِءْيًا﴾ يعني ما چشمگيرتريم و ما چشم پر كن تريم و مردم به ما نگاه مي‌كنند و چشمشان به ماست كه اينها مي‌شوند ﴿رِءْياً﴾ قرآن مي‌فرمايد: ما خيلي از اينها را كه ﴿أَحْسَنُ أَثاثًا وَ رِءْيًا﴾ بودند به دست هلاكت سپرديم. معيار ارزش اين نيست، بلكه معيار ارزش حق و باطل است نه كثرت و قلت؛ اگر چيزي حق بود عزيز است ولو كم و اگر چيزي باطل بود ذليل است ولو زياد. آنگاه از اين به بعد اين فكر عوض شد كه معيار كيفيت است نه كميت، وگرنه قبل از آمدن وحي الهي معيار ارزش اين بود كه ﴿أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَرًا﴾[42] .

بعد دين آمد كه فرمود: ﴿وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتي تُقَرِّبُكُمْ﴾[43] ؛ اينها وسيله تقرب نيستند و عامل تقرب چيز ديگر است. ناگزير نظام ارزشي عوض شد و بحث روي حلال و حرام شد، بحث روي حق و باطل شد، بحث روي صدق و كذب شد و معيار ارزشي عوض شد. اين اختصاصي به يك شريعت ندارد، حرفي است كه همه انبياء (عليهم الصلاة و عليهم السلام) آوردند و جريان ﴿كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ﴾[44] هم بر همين معيار تنظيم شده است. آنگاه از اين طرف مي‌فرمايد: ﴿كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ﴾ و از آن طرف مي‌فرمايد كه ما اين خبيثها را جمع مي‌كنيم و مي‌سوزانيم؛ سورهٴ ‌«انفال‌» آيهٴ 37 اين است: ﴿لِيَميزَ اللّهُ الْخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ﴾؛ با امتحانهاي الهي مرز خبيثها از طيّبها جدا مي‌شود و بعد خبيثها را كنار هم جمع مي‌كنند: ﴿وَ يَجْعَلَ الْخَبيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَميعًا فَيَجْعَلَهُ في جَهَنَّمَ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ﴾.

وجود معارف خوب در سرزمين طيب و پاک

شما مي‌بينيد كه در فرهنگ ما اگر كسي شهيد شد و در يك جايي آرميد آن سرزمين را طيّب و طاهر مي‌كند؛ در زيارت وارث و در زيارتهاي ديگر به شهدا مي‌گوييم: «طِبْتُم و طابت الأرض الّتي فيها دُفِنْتُم»[45] ناگزير ﴿وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ﴾[46] ؛ آنگاه معارف خوب از چنين سرزميني برمي‌خيزد، چون صغرا و كبرا هر دو را شرع گفته است. اينكه فرمود: ﴿وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ﴾ احتياج نداشت كه وحي نازل بكند! همه مي‌دانند كه جاي خوش آب و هوا و زمين حاصلخيز محصول خوبي مي‌دهد! قرآن كه اين را نازل كرده است يك نكته‌اي را مي‌خواهد بيان كند، كيست كه نداند جاي بد آب و هوا ميوهٴ خوب نمي‌شود؟! كدام روستايي درس نخوانده‌اي اين را نمي‌داند؟! اين كه نيازي به وحي نيست! مي‌خواهد بفرمايد كه اين زمامش به دست ديگري است و همانطوري كه ﴿وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاّ نَكِدًا﴾[47] ، سرزميني هم كه شهدا آرميده‌اند «طِبْتُم و طابت الأرض الّتي فيها دُفِنْتُم»[48] ؛ از آن سرزمين معارف برمي‌خيزد، مردان الهي برمي‌خيزند و افراد صالح از آن سرزمين برمي‌خيزند كه اينها طيبات‌اند، چون رويش همهٴ اينها به آن رويانندهٴ واقعي است كه ﴿وَ اللّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ اْلأَرْضِ نَباتًا﴾[49] .

اگر ذات اقدس الهي خود را باغبان جوامع انساني مي‌داند و مُنْبِت اوست و جامعهٴ بشري بوستاني است كه درختهايش تنه هاي مردم‌اند: ﴿وَ اللّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ اْلأَرْضِ نَباتًا﴾، اگر سرزميني بخواهد عالِمِ عادل بپروراند و مردان الهي از آن سرزمين برخيزند آن سرزمين بايد شهيد داده باشد تا بشود طيّب. حالا اگر مدادِ علما افضل از دماء شهدا بود[50] يا اگر كسي بر معرفت اهل بيت و محبت اينها و به تديّن و تشيّع اينها رحلت كرده است او هم ‌«مات شهيدا‌»[51] است، باز هم مي‌شود «طبتم و طابت الارض التي فيها دفنتم» و هر كدام از اينها جايگاه خاص خودشان را دارند. بنابراين از آن به بعد ديگر نظام ارزشي عوض شد و به اين فكر بودند كه كدام يك از اينها طيّب‌اند و كدام يك از آنها طيّب نيستند.

در سورهٴ مباركهٴ ‌«انعام‌» مي‌فرمايد: اگر كسي طيّب بود كيفرش هم طيّب است و اگر كسي خبيث بود كيفرش هم خبيث است، چون هر كسي برابر وصف خود جزا مي‌بيند: ﴿سَيَجْزيهِمْ وَصْفَهُمْ﴾؛ سورهٴ ‌«انعام‌» آيهٴ 139. گرچه اين جمله ذيلِ بعضي از مطالب قبلي است اما يك اصل كلي است: ﴿سَيَجْزيهِمْ وَصْفَهُمْ﴾، يعني هر كسي را ذات اقدس الهي برابر وصف او پاداش مي‌دهد؛ يك عده را كه گفت خبيث‌اند و يك عده را كه گفت طيّب‌اند، فرمود: اينها مساوي هم نيستند چه رسد كه خبيث بالاتر از طيّب باشد، بلكه هميشه خبيث مادون است و هرچه هم باشد مادون است: ﴿وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الخَبِيثِ﴾ اينها تساوي منزلت و مقام ندارند؛ نظير آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ ‌«حشر‌» فرمود: ﴿لا يَسْتَوي أَصْحابُ النّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ﴾.

فلسفه واژه «لايستوي» در آيهٴ شريفه

آيهٴ 20 سورهٴ ‌«حشر‌» اين است كه ﴿لا يَسْتَوي أَصْحابُ النّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ﴾ و اگر اصحاب النار بيش از اصحاب الجنة بودند آيا اينها مي‌شوند بالاتر از اصحاب الجنه؟ چون كثرت است كثرت كه ارزش نمي‌آورد، فرمود: ﴿لا يَسْتَوي أَصْحابُ النّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ﴾؛ يا ﴿هَلْ يَسْتَوِي الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ﴾[52] . مثالهاي فراوان در قرآن كريم است؛ فرمود: زنده و مرده مساوي هم نيستند[53] و اگر هزار مرده در يك گورستان باشند آيا اينها چون هزار نفرند بهتر از يك انسان زنده‌اند؟ مرده هر اندازه هم كه باشد در هر صورت مرده است و فاسق هر اندازه هم كه باشد فاسق است و خبيث هر اندازه هم كه باشد خبيث است، لذا كلمهٴ خبيث را بر طيّب مقدم آورد تا به آنها بفهماند كه معيار ارزش چيز ديگر است.

فرمود كه لا يستوي الخبيثي كه شما به دنبال آن مي‌گرديد با طيّبي كه ما شما را به آن سَمْت راهنمايي مي‌كنيم: ﴿لا يَسْتَوِي الْخَبيثُ وَ الطَّيِّبُ﴾ ولو مُعْجِب باشند ولو رقمشان زياد باشد يا أحسن اثاثاً باشند و احسن رِءْياً باشند[54] و يا چشمگيرتر باشند و چشم پركن‌تر باشند. اينها و لو مُعْجِب باشند شما را فريب ندهد، چون اينها هرگز مساوي با طيّب نيستند چه رسد كه افضل از طيّب باشند. معيار ارزش چيز ديگر است.

﴿لا يَسْتَوِي الْخَبيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبيثِ فَاتَّقُوا اللّهَ يا أُولِي اْلأَلْبابِ﴾ مي‌بينيد كه ذات اقدس الهي همه را مخاطب قرار مي‌دهد و مي‌فرمايد كه اين كتاب ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾[55] است (اين يك)، و همه را مكلف مي‌داند، بعد در بين آنها مؤمنين را مخاطب قرار مي‌دهد و مي‌فرمايد: ﴿يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا﴾[56] با اينكه فرمود: ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾ براي اينكه مؤمنين‌اند كه بهره مي‌برند. در پايان مي‌بينيم كه همانطوري كه از تودهٴ مردم به مؤمنين ترقي شده است از مؤمنين هم به اولو الألباب ترقّي شده است، چون همهٴ افرادِ با ايمان صاحب دل نيستند. مي‌بينيد كه سرانجام مؤمنين هم در راه مي‌بُرند.

بنابراين سه مرحله است: يكي اينكه همه مكلف‌اند ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾[57] ، ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ﴾[58] كه خطاب ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ﴾ فراوان است در قرآن، همه مكلفند و قرآن هم براي هدايت مردم آمده است كه اين هدايت عمومي است. از اين تودهٴ مردم و عموم ترقّي مي‌شود به خواص و مي‌گويد: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا﴾[59] براي اينكه اين مؤمنين‌اند كه خطاب پذيرند و گوش مي‌دهند. وقتي به جاهاي حساس رسيد آنگاه اين مؤمنين را هم ارزيابي مي‌كنند و اولو الألبابش را انتخاب مي‌كنند كه مي‌شود اخص و مي‌فرمايد: اين كار براي اولوالالباب است؛ كسي كه قِشري فكر نكند و همه جاي قلبش مغز باشد: ﴿فَاتَّقُوا اللّهَ يا أُولِي اْلأَلْبابِ﴾ تا فَلاح پيدا كنيد و تا رستگار بشويد. رستگار يعني كسي كه مي‌رسد؛ يك وقت پرهيزكار است و يك وقت رستكار است و راست كار است و اين راست كار كسي است كه مستقيم به مقصد مي‌رسد. پرهيز كردن وسيله است تا آدم خوب بشود و حالا كه خوب شد راست مي‌رود تا برسد.

راست كار و رستكار غير از پرهيزكار است؛ پرهيزكار هنوز هم كه هنوز است در تحت معالجهٴ طبيب است و پرهيز مي‌كند تا اينكه سلامت را بار يابد حالا كه سالم شد راست حركت مي‌كند و كارش راست است. اگر كسي صاحب دل بود و لبيب بود و مغزدار بود او هرگز نمي‌بُرد و طيّب را از دست نمي‌دهد و به دنبال سر و صدا هم نيست. وقتي مي‌گويند طيّب و خبيث، او ديگر مدار خودش را مي‌انديشد نه مدار ديگري را. آن وقت محورهاي خودش را كه چه چيزي طيّب است و چه چيزي خبيث است؟ چه كثرتي معيار ارزش است و چه كثرتي معيار ارزش نيست؟ را باهم بررسي مي‌كند تا مي‌شود لَبيب و آنگاه مي‌شود مُفلِح.

والحمدلله رب العالمين


[1] . بحار الانوار، ج55، ص5.
[2] . الجامع لاحكام القرآن، ج6، ص324.
[3] . نور الثقلين، ج1، ص680.
[4] . سورهٴ شعراء، آيات 193 و 194.
[5] . سورهٴ ق، آيهٴ 37.
[6] . سورهٴ بقره، آيهٴ 10.
[7] . سورهٴ غافر، آيهٴ 7.
[8] . سورهٴ توبه، آيهٴ 18.
[9] . سورهٴ فصلت، آيهٴ 12.
[10] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 40.
[11] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 40.
[12] . سورهٴ فصلت، آيهٴ 12.
[13] . سورهٴ توبه، آيهٴ 18.
[14] . سورهٴ غافر، آيهٴ 7.
[15] . وسائل الشيعة، ج27، ص62.
[16] . التفسير الكبير، ج1، ص226.
[17] . التهذيب، ج2، ص237.
[18] . الكافي، ج2، ص18.
[19] . بحار الانوار، ج36، ص353.
[20] . بحار الانوار، ج24، ص88.
[21] . سورهٴ غافر، آيهٴ 7.
[22] . بحار الانوار، ج82، ص279.
[23] . الصراط المستقيم، ج3، ص188.
[24] . بحار الانوار، ج26، ص344.
[25] . من لا يحضره الفقيه، ج2، ص628.
[26] . بحار الانوار، 55، ص39.
[27] . سورهٴ فاطر، آيهٴ 32.
[28] . ر . ك: نور الثقلين، ج4، ص363.
[29] . بحار الانوار، ج10، ص432.
[30] . سورهٴ جاثيه، آيهٴ 23.
[31] . سورهٴ فاطر، آيهٴ 32.
[32] . نور الثقلين، ج4، ص363.
[33] . مستدرك الوسائل، ج11، ص376.
[34] . سورهٴ غافر، آيهٴ 26.
[35] . سورهٴ جاثيه، آيهٴ 23.
[36] . سورهٴ كهف، آيهٴ 104.
[37] . الكافي، ج4، ص52.
[38] . ر . ك: سورهٴ بقره، آيهٴ 267.
[39] . سورهٴ فاطر، آيهٴ 10.
[40] . ر . ك: سورهٴ اعراف، آيهٴ 157.
[41] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 157.
[42] . سورهٴ كهف، آيهٴ 34.
[43] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 37.
[44] . سورهٴ بقره، آيهٴ 249.
[45] . بحار الانوار، ج98، ص201.
[46] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 58.
[47] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 58.
[48] . بحار الانوار، ج98، ص201 (مفاتيح الجنان، زيارت وارث).
[49] . سور ه نوح، آيهٴ 17.
[50] . من لا يحضره الفقيه، ج4، ص399.
[51] . بحار الانوار، ج23، ص233؛ ‌«‌من مات علي حبّ آل‌محمد مات شهيداً».
[52] . سورهٴ زمر، آيهٴ 9.
[53] . سورهٴ فاطر، آيهٴ 22.
[54] . سورهٴ مريم، آيهٴ 74.
[55] . سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[56] . سورهٴ بقره، آيهٴ 104؛ سورهٴ بقره، آيهٴ 152؛.
[57] . سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[58] . سورهٴ بقره، آيهٴ 21؛ سورهٴ بقره، آيهٴ 168؛.
[59] . سورهٴ بقره، آيهٴ 104؛ سورهٴ بقره، آيهٴ 153.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo