< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

1402/09/05

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: کتاب القضاء/فصل دوم/شرائط قاضی

 

فصل اول در قضاء مربوط به حقيقت قضاء شرايط قضاء تحقق قضاء و مانند آن بود.
فصل دوم مربوط به قاضي است. فصل اول اين بود که «القضاء ما هو؟» فصل دوم آن است که «القاضي من هو؟». بحث‌ها کاملاً از هم جدا هستند. جريان فصل اول اين بود که قضاء بايد حق باشد مطابق با اسلام باشد قوانين عادلانه باشند؛ اما حالا قاضي کيست در فصل اول مطرح نيست. در فصل دوم شرايط قاضي که «القاضي من هو؟»، شرايط فراواني برايش ذکر کردند که البته در تعداد شرايط اختلاف نظر هست. بلوغ هست، عقل هست، اسلام و ايمان هست، طهارت مولد هست، عدل هست، حرّيت هست، ذکورت هست، اجتهاد هست و اعلم بودن. اينها شرايطي نيست که «عند الکل» باشد اين دَه شرطي که ذکر کردند «في الجمله» مورد قبول اصحاب است نه «بالجمله»!.

اصل اين است که احدي بر احدي ولايت ندارد «الا ما خرج بالدليل». دليل آن است که بر محور حق، شخصي که واجد اين شرايط ده‌گانه يا نُه‌گانه يا هشت‌گانه است بنام قاضي اسلام، او داوري کند. خيلي از شرايط بيّن الرشد است. بلوغش، عقلش، اسلامش، ايمانش و همچنين طهارت مولدش و عدلش اينها مشخص است. بقيه هم مثل همين‌ها تا حدودي روشن است و مورد پذيرش اصحاب است و ادعاي اجماع کردند مثل ذکورت، مثل حرّيت و اينها.

اما اجتهاد و اعلم بودن و اينکه بايد عالم به احکام شريعت باشد مورد تأمل است. اگر يک کسي چند سالي درس خوانده ولي مجتهد نشده لکن احکام شرع را از رساله‌ها کاملاً مي‌تواند بدست بياورد، آيا اين کافي است يا کافي نيست؟ علم شرط است اما علمش در حد اجتهاد باشد يا نه؟ اگر روي اجتهاد بود، اجتهاد متجزي باشد يا مطلق؟ اگر اجتهادش مطلق بود اعلم باشد يا نه؟ اين سه چهار فصل مورد اختلاف اصحاب است که آيا اجتهاد شرط است يا نه؟ اگر اجتهاد بود، اجتهاد متجزي کافي است يا نه؟ اگر اجتهاد متجزي کافي نبود اجتهاد مطلق بود، آيا اعلم بودن شرط است يا نه؟ وِزان مرجعيت در وِزان قضاء و داوري مطرح است يا نه؟

بسياري از اين شرايط را به طور پراکنده در نصوص ذکر کردند منتها جمع‌بندي اينها به عهده يک فقيه نامي مثل صاحب جواهر و امثال صاحب جواهر است. وسائل آن قدرت علمي را ندارد که بين شرط قضاء و شرط قاضي فرق بگذارد. روايات را فراوان ذکر کرده حشرش با اهل بيت(عليهم السلام)، اما حالا به حسب ظاهر نظر خودشان اين بود که اين مربوط به قاضي است يا آن مربوط به قضاء است، اين کار محدّث نيست کار فقيه نام‌آوري مثل صاحب جواهر و اينها است. ولي به هر تقدير خيلي از کارها را اين بزرگان کردند که شرايط قضاء را در يک فصل، شرايط قاضي را در فصل ديگرذکر کردند.

در اين فصلي که قاضي بايد «رَوَى حَدِيثَنَا»[1] باشد روايات نوراني فراواني است که گرچه مربوط به قضاء نيست اما خيلي از روايات پربرکت در اين باب هست که حتماً ملاحظه بفرماييد که سؤال مي‌کنند که فلان شخص مورد اعتماد شماست؟ فرمود بله، او پيش ما ثقه است! او و پدرش پيش ما ثقه هستند! درباره زراره دارد که اگر زراره نبود «لاندرست الاحاديث ابی»[2] . چند تا روايت نوراني اين چنيني در اين باب هست که مربوط به قضاء نيست. فرمودند اينها ثقه ما هستند مورد اطمينان ما هستند و فلان محدّث با پسرش اينها ثقه هستند[3] و اگر اينها نبودند «لاندرست الدين»، مخصوصاً درباره زراره و اينها دارد که اگر زراره نبود مثلاً «لاندرست الاحاديث ابی». اينها روايات نوراني است که فضيلت فراواني دارد و مربوط به قضاء نيست.

اما عمده آن است که آيا اجتهاد شرط است يا نه؟ برخي خواستند بگويند اجتهاد شرط نيست براي اينکه در خيلي از آيات و روايات دارد که حکم بايد به حق باشد، قاضي حالا مجتهد باشد يا نه درس‌خوانده غير مجتهد باشد. اين استنباط تام نيست، براي اينکه اينها بين فصل اول و فصل دوم فرق نگذاشتند. آن آياتي که مي‌گويد حکم بايد حق باشد هيچ يعني هيچ! هيچ ارتباطي ندارد که «الحاکم من هو»؟ فقط درباره اين بحث مي‌کند که «الحق ما هو»؟ «القضاء ما هو»؟ آن وقت چگونه مي‌شود به اطلاق اين روايات استدلال کنيد که قاضي هر کسي مي‌خواهد باشد، مي‌خواهد مجتهد باشد مي‌خواهد مقلد باشد! اين روايت اصلاً در بيان اين نيست که «القاضي من هو»؟ درباره اين است که «القضاء ما هو»؟ قضاء بايد حق باشد، با رشوه نباشد، باطل نباشد، با هوس نباشد، با هوي نباشد و مانند آن؛ اما حالا قاضي کيست؟ روايتي که در صدد بيان قضاء است حيثيت قاضي را که مطرح نمي‌کند پس نمي‌شود به اطلاقش تمسک کرد که بگوييم چون معيار حق بودن قضاء است خواه قاضي مجتهد باشد خواه نباشد.

اما روايت ديگر که درباره قاضي بحث مي‌کند که «القاضي من هو؟»، يعني اين حکم حق از زبان يک مجتهد بايد باشد نه غير مجتهد، حالا اگر مجتهد بود بايد اعلم باشد يا نه؟ برخي به همان روايت مقبوله تمسک کردند که اگر اختلاف کردند «الْحُكْمُ مَا حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا وَ أَفْقَهُهُمَا» و اينها. گفتند قاضي حتماً بايد اعدل باشد. توجه نفرمودند که اين در صورت اختلاف است. اگر اختلاف بود ممکن است کسي بگويد که نظر اعلم معتبر است، اما اگر اختلافي در کار نبود يا تعدد قاضي در کار نبود فقط يک قاضي است يا اگر دو تا قاضي‌اند هر دو هم‌نظر و هم‌فکر هستند، جايي براي اين حرف‌ها نيست. نبايد ما دنبال اعلم بگرديم. اگر اعلمي وجود داشت، يک؛ و نظرش مخالف با غير اعلم بود، دو؛ آنجاست که مقبوله مي‌گويد به آنچه که اعلم فرمود مراجعه کنيد، وگرنه اگر در يک شهر يک قاضي بود، اين نظير مرجع نيست که ما بگرديم ببينيم «اعلم من في الارض» کيست تا از او تقليد کنيم. در قضاء اعلم بودن شرط نيست اگر دو تا قاضي بودند و اختلاف داشتند آن وقت فرمود حکم آن است که«الْحُكْمُ مَا حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا وَ أَفْقَهُهُمَا» و امثال ذلک.

در جريان روايت مقبوله که در همين جلد بيست و هفتم وسائل، صفحه 106 است، آنجا مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل مي‌کند که عمر بن حنظله مي‌گويد از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) سؤال کردم «عَنْ رَجُلَيْنِ مِنْ أَصْحَابِنَا» پس گذشته از اسلام ايمان را دارند. «بَيْنَهُمَا» اينها طرفين دعوايند «مُنَازَعَةٌ فِي دَيْنٍ أَوْ مِيرَاثٍ فَتَحَاكَمَا إِلَى السُّلْطَانِ» تا «إِلَى أَنْ قَالَ فَإِنْ كَانَ كُلُّ وَاحِدٍ اخْتَارَ رَجُلًا مِنْ أَصْحَابِنَا فَرَضِيَا أَنْ يَكُونَا النَّاظِرَيْنِ فِي حَقِّهِمَا وَ اخْتَلَفَا فِيمَا حَكَمَا وَ كِلَاهُمَا اخْتَلَفَا فِي حَدِيثِكُمْ فَقَالَ الْحُكْمُ مَا حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا وَ أَفْقَهُهُمَا وَ أَصْدَقُهُمَا فِي الْحَدِيثِ وَ أَوْرَعُهُمَا وَ لَا يُلْتَفَتُ إِلَى مَا يَحْكُمُ بِهِ الْآخَرُ» در صورتي که اختلاف باشد البته، اما اگر در فتوا و نظر اتفاق بود جا براي اينکه ما به اعلم مراجعه کنيم نيست. اعدل بودن شرط نيست بلکه «عند الاختلاف» رجوع به غير اعلم مانع است.

غرض اين است که ما نبايد دنبال اعلم بگرديم، در صورتي که اعلم باشد، يک؛ فتواي او و نظر او با فتواي غير اعلم مخالف باشد، دو؛ در اينجا «حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا».

«وَ كِلَاهُمَا اخْتَلَفَا فِي حَدِيثِكُمْ فَقَالَ الْحُكْمُ مَا حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا وَ أَفْقَهُهُمَا وَ أَصْدَقُهُمَا فِي الْحَدِيثِ وَ أَوْرَعُهُمَا وَ لَا يُلْتَفَتُ إِلَى مَا َحْكُمُ بِهِ الْآخَرُ قَالَ فَقُلْتُ فَإِنَّهُمَا عَدْلَانِ مَرْضِيَّانِ عِنْدَ أَصْحَابِنَا لَا يُفَضَّلُ وَاحِدٌ مِنْهُمَا عَلَى صَاحِبِهِ قَالَ فَقَالَ يُنْظَرُ إِلَى مَا كَانَ مِنْ رِوَايَاتِهِمَا عَنَّا فِي ذَلِكَ الَّذِي حَكَمَا بِهِ» آنچه که موافق با فتواي ماست آن را بگيريد آنچه که مخالف با فتواي ماست و موافق با عامه است را رها کنيد. «الْمُجْمَعَ عَلَيْهِ» را بگيريد آن وقت «فَيُؤْخَذُ بِهِ» آنچه که حکم کرده است مطابق با نظر ماست «وَ يُتْرَكُ الشَّاذُّ الَّذِي لَيْسَ بِمَشْهُورٍ عِنْدَ أَصْحَابِكَ» يا حالا مخالف ماست و موافق عامه است، يا نه، مخالف مشهور است. «فَإِنَّ الْمُجْمَعَ عَلَيْهِ لَا رَيْبَ فِيهِ إِلَى أَنْ قَالَ فَإِنْ كَانَ الْخَبَرَانِ عَنْكُمْ مَشْهُورَيْنِ قَدْ رَوَاهُمَا الثِّقَاتُ عَنْكُمْ» راوي سؤال کرد که اگر دو خبر هر دو از خاندان شما نقل شده است و ثقه هم نقل کردند فرمود: «يُنْظَرُ فَمَا وَافَقَ حُكْمُهُ حُكْمَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ خَالَفَ الْعَامَّةَ فَيُؤْخَذُ بِهِ وَ يُتْرَكُ مَا خَالَفَ حُكْمُهُ حُكْمَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ وَافَقَ الْعَامَّةَ. قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ أَ رَأَيْتَ إِنْ كَانَ الْفَقِيهَانِ عَرَفَا حُكْمَهُ مِنَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ وَجَدْنَا أَحَدَ الْخَبَرَيْنِ مُوَافِقاً لِلْعَامَّةِ» چکار بکنيم؟ فرمود اين را رها بکنيد.

در روايات ديگر هم دنباله همين‌ها آمده که روايت، اگر مخالف نداشته باشد معارض نداشته باشد، الا و لابد بر کتاب الله عرضه بايد بشود، براي اينکه ما بشر و مخلوق خدا هستيم مثل ما حرف مي‌زنند مي‌توانند مثل ما جعل کنند اما مثل قرآن نمي‌توانند جعل کنند. عرض کرد ولو معارض نداشته باشد؟ فرمود ولو معارض نداشته باشد، ولي خطوط کلي اين روايت نبايد مخالف قرآن باشد، براي اينکه مثل ما ديگران حرف مي‌زنند اما مثل قرآن کسي حرف نمي‌زند[4] .

بنابراين اين شرايط ده‌گانه‌اي که بعضي‌ها ذکر کردند- يا احياناً بعضي بيشتر و بعضي کمتر - حداکثر اين است که اين شخص «في الجمله» اجتهاد داشته باشد، بيش از اين، از اين روايات برنمي‌آيد ولي بايد صاحب نظر باشد نظريه‌پرداز باشد اينکه در مقبوله ديگر آمده «وَ نَظَرَ فِي حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا»[5] يعني نظريه‌پردازي کند نه اينکه فتواي ديگري را نقل بکند، اين از آن اجتهاد في الجمله برمي‌آيد يعني تجزي، اما حالا اجتهاد مطلق باشد که فضلاً از اينکه اعلم باشد استفاده‌اش از اينها خيلي مشکل است.

قاضي اگر خود معصوم بود که هيچ، منصوب از قِبَل معصوم(سلام الله عليه) بود که هيچ، ما وظيفه‌اي نداريم، او مي‌داند و ناصب خودش که او را نصب کرده است چون در آن روايت داشت که اينجا مجلسي است که در اين مجلس يا نبي يا وصي نبي می‌نشيند[6] . حالا اگر نبي يا وصي نبود و فرد عادي بود همين شرايط ده‌گانه در آن هست که بلوغ است و عقل است و اسلام است و ايمان است و طهارت مولد است و ذکورت است و حرّيت است و عدل است و اجتهاد.

در اين روايت خود شخص از حضرت سؤال مي‌کند که اگر دو نفر بودند اختلاف داشتند، بله اگر يک اعلمي بود و غير اعلمي بود و فتوايشان و حکمشان مختلف بود، اينجا هم باز درست است که«الْحُكْمُ مَا حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا» اما اعلم بودن در حدوث قاضی شرط نيست که اگر در يک شهري چند تا مجتهد بودند يکی اعلم بود ديگري غير اعلم و آنکه اعلم است فعلاً فتوايي ندارد قضائي ندارد و حکمي نکرده است، بپرسيم آيا رجوع به غير اعلم در مسئله قضاء جايز است يا نه؟ اين روايت نهي نمي‌کند. اين روايت مي‌گويد که اگر دو تا روايت بود يا دو تا راوي بودند و باهم اختلاف داشتند در صورت اختلاف «الْحُكْمُ مَا حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا» يا حرف افقه را و امثال ذلک.

بنابراين آنچه که تاکنون ثابت مي‌شود همين چند شرطي است که اشاره شده است. حالا تتمه‌اش إن‌شاءالله بعد از ايام فاطميه.

چون در آستانه فاطميه هستيم يک بيان نوراني که مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) درباره حضرت صديقه کبري(سلام الله عليها) آورده آن روايت را بخوانيم. متأسفانه الآن ايام فاطميه خيلي کم‌رنگ شده است اين ذکر مصيبت‌ها و اين فضايل و اينها آن جلال و شکوه خودش را دارد از دست مي‌دهد! در حالي که جلال و شکوه نظام و اصل دين به برکت همين چهارده معصوم است است و بس.

ببينيد اگر اينها يک آدم‌هاي عادي بودند بعد بگوييم کم‌رنگ شده حرفي نيست، اما وجود مبارک حضرت امير صريحاً مي‌گويد که قرآن کتاب صامت است و من کتاب الله ناطقم[7] . ما با اينها روبرو هستيم. اين کليني - که عرض کردم شما حتماً اين مقدمه لطيفش را بخوانيد - خيلي عاقل است با ديگران خيلي فرق مي‌کند. اين مقدمه چند صفحه‌اي که دارد خيلي نوراني است. آخرين سطر مقدمه مرحوم کليني اين است که «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ»[8] قطب فرهنگي يک ملت عقل آن ملت است - اين آخرين خط مقدمه مرحوم کليني در جلد اول است - ملتي داراي قطب فرهنگي است که عاقلانه به سر ببرد. عقل هم اين است که بدون استدلال چيزي را قبول نکند. نه بيراهه برود و نه راه کسي را ببندد.

در بحث روز پنج‌شنبه عرض کرديم که ما يک امام مي‌خواهيم. قبل از اينکه جامعه ما امام بخواهد، کشور ما امام بخواهد، ما خودمان يک امام مي‌خواهيم. ما را چه کسي اداره کند؟ چشم و گوش اداره کند، وهم و خيال اداره کند، علم اداره کند؟ نه يعني نه! علم قدرت ندارد که امامت ما را به عهده بگيرد! چه اينکه خيال و وهم و اينها هم نمي‌توانند. علم کار عقل نظري است، برای حوزه و دانشگاه است که اينها چيز مي‌فهمند. يا استاد مي‌شوند يا مجتهد مي‌شوند. از علم هيچ کاري ساخته نيست. علم فقط چراغ است. ما يک قوه ديگري داريم بنام عقل عملي که امام فرمود: «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[9] ما يک جزم داريم تصور داريم تصديق داريم اين فقط به درد حوزه و دانشگاه مي‌خورد که فلان کس استاد خوبي است معلم خوبي است مؤلف خوبي است به درد دانشگاه و حوزه مي‌خورد و بس. به درد هيچ چيزي نمي‌خورد. ما مي‌خواهيم آدم باشيم. با علم هرگز نمي‌شود. اين علم دست و پايش بايد عقال باشد تا به ميل کسي حرف نزند به ميل خودش حرف نزند مغالطه نکند.

اگر شما زانوي علم را عقال نکنيد و نبنديد، خيلي حرف مي‌زند. تمام اين ادياني که متنبّيان آوردند همين است. تمام شبهات و بازي‌ها و تلاش‌هايي که جامعه را زير خاک مي‌برد به وسيله همين دانش‌ها و همين علم‌ها است. اين جريان غزه و امثال غزه هم روي همين علم‌ها و ساختن سلاح و کشتن و اينها است. اصلاً عقل را چرا عقل گفتند؟ براي اينکه عقال مي‌کند و مي‌بندد و زانو را مي‌بندد و جلوي چموشي را مي‌گيرد. اين زانوبند شتر را که نمي‌گذارد او جموحي کند چموشي کند به آن مي‌گويند عقال. «اعْقِلْ و تَوَكَّل‌»[10] همين است. در آن داستان که فرمود: «با توكّل زانوي اشتر ببند»[11] همين است. اين زانوبند را مي‌گويند عقال. حضرت فرمود: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»، عقل(عقل عملی) صراط است يک قوه ديگري است کاملاً جداست. اين راه است متن راه است. آن عقل(عقل نظری) سراج است چراغ است راه را نشان مي‌دهد اما مي‌رود يا نمي‌رود حرفي ديگر است.

نشانه اينکه از علم محض کاري ساخته نيست همان بيان نوراني وجود مبارک موساي کليم است که بعد از آن جريان مسابقه ميداني که همه سحره محکوم شدند، به فرعون فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ﴾[12] براي تو صد درصد مسلّم شد حق با من است. ممکن است يک چيزي صد درصد مسلّم بشود که حق با کيست و آدم عمل نکند! قرآن کريم روي اصل کلي‌اش - چه فرعون چه غير فرعون - فرمود: ﴿وَ جَحَدُوا﴾ به آن چيزي که ما گفتيم ولي ﴿وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾[13] نه تنها «تيقّنت»! «إستيقن» که يقيني‌تر و بالاتراز تيقّن است فرمود: ﴿وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾، اما ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾، اينها مي‌دانند که صد درصد حق با توست اما عمل نمي‌کنند.

ما دو تا تصديق داريم: يک تصديقي که فقط حوزه و دانشگاه با آن کار مي‌کنند - تصديق يعني اين محمول برای اين موضوع است آن موضوع داراي اين محمول است، همين! - که آدم مي‌شود استاد حوزه يا دانشگاه اين تا زمان گور است. يک تصديق ديگر اين است که عصاره اين قضيه را به جان خود گره بزند که بشود عقد - که از آن به عقيده ياد مي‌کنند - بشود باور. اگر به جان گره خورد مي‌شود عقيده وگرنه عقد محض است «تسمّي القضية عقداً».

در قرآن فرمود صد درصد علم دارند که اين حق است اما اين برای عقل نظري است عقل نظري کارش جزم است عرضه عزم ندارد. عزم برای عقل عملي است، اراده برای عقل عملي است. فهميدن بله خيلي مي‌فهمند.

گفتند اولين چيزي که ذات اقدس الهي خلق کرده است عقل است و آن هم وجود مبارک پيغمبر است[14] . اميرالمؤمنين صريحاً فرمود که قرآن کتاب الله صامت است و أنا کتاب الله ناطق، اين خيلي حرف است. اينکه مرتّب فرمود: «سَلُونِي» «سَلُونِي»، «سَلُونِي»، احدي نيامد بگويد مثلاً فلان کس سؤالي کرده حضرت جواب ندادند! اين به کجا وصل است؟ «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْض‌»[15] ، اينها اين‌طوري هستند. اينها فرمودند شما امام مي‌خواهيد امامتان علم نيست. امامتان عقل است. ما بالاخره قبل از اينکه به بيرون خودمان بنگريم بايد به درون خودمان بنگريم. بدون امام که نمي‌شود زندگي کرد. امام ما علم ما نيست. تمام اين توطئه‌هايي که بود برای علم است تمام اين تنبّي‌ها و حرف‌هايي که در برابر انبياء آوردند بنام متنّبي‌ها اينها برایعلم است. تمام اين اغوا‌گري‌ها برای علم است. تمام اين بازي‌هاي سياسي برای علم است؛ اما آنکه عقل است که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان» است. ما قبل از اينکه براي ديگران برنامه‌ريزي کنيم بايد براي خودمان برنامه‌ريزي کنيم که بنده مأموم امام هستم و امام من عقل است، عقلي که آن امام واقعی من فرمود: ،«مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان». اينها اين‌طوري‌اند.

از مصاديق بارز اينها وجود مبارک فاطمه زهرا(سلام الله عليها) است. اين فاطميه تنها عزاداري و اينها نيست. قبلاً فاطميه طوري بود که بالاخره يا خطبه حضرت بحث مي‌شد يا مراسم ديني برگزار می‌شد. ببينيد اين يک بانوني عادي نيست که بگوييم آدم خوبي است و اهل بهشت است و مقدس است و اينها! مرحوم کليني نقل مي‌کند که بعد از رحلت پيغمبر تا مدت‌ها به صورت «کان يأتيها» «کان يأتي» يعني مکرر مي‌آمد، جبرئيل حضور فاطمه مي‌آمد و گزارش مي‌داد و تسليت مي‌داد و از خبرهاي آينده و اينها خبر مي‌داد. براي کدام پيغمبر جبرئيل مي‌آيد؟ براي هر پيغمبري مگر جبرئيل مي‌آيد؟

اين را مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل مي‌کند. در همان جلد اول کافي ايشان بعد از جريان همين کتاب الحجة و جريان ائمه(عليهم السلام) تاريخ اين چهارده معصوم را هم ذکر مي‌کنند. در جريان فاطمه(سلام الله عليها) دارد که «بَابُ مَوْلِدِ الزَّهْرَاءِ فَاطِمَةَ ع‌» حديث اولش دارد که «إِنَّ فَاطِمَةَ ع مَكَثَتْ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص خَمْسَةً وَ سَبْعِينَ يَوْماً» طبق اين تاريخ که 75 روز رحلت کرده است. «وَ كَانَ دَخَلَهَا حُزْنٌ شَدِيدٌ عَلَى أَبِيهَا وَ كَانَ يَأْتِيهَا جَبْرَئِيلُ ع» اين کان مفيد استمرار است. براي هر پيغمبري جبرئيل نمي‌آمد. بله، اولوا العزم حساب‌هاي ديگري دارند. «وَ كَانَ يَأْتِيهَا جَبْرَئِيلُ ع فَيُحْسِنُ عَزَاءَهَا» تسليت مي‌گفت «عَلَى أَبِيهَا وَ يُطَيِّبُ نَفْسَهَا وَ يُخْبِرُهَا عَنْ أَبِيهَا وَ مَكَانِهِ وَ يُخْبِرُهَا بِمَا يَكُونُ بَعْدَهَا فِي ذُرِّيَّتِهَا» اينها مسائل تکويني است، اين ولايت تکويني نمي‌شود. او نبأ دارد نبي نيست. گزارش‌هاي غيبي که بعد چه مي‌شود و چه حادثه‌اي پيش مي‌آيد و شما چه مي‌شويد و ديگران چه مي‌کنند اينها را گزارش مي‌داد.

يک وقت است که شريعت مي‌آورد يک وقتي حقيقت و طريقت و امثال ذلک مي‌آورد. مگر براي هر پيغمبري جبرئيل می‌آيد، اين همه انبياء که در قرآن کريم اسامي شريفشان آمده است! - بله اولوا العزم جداست – براي پيغمبرهاي عادي هم بعيد است جبرئيل آمده باشد. اين مي‌شود فاطمه.

حالا وجود مبارک جبرئيل(سلام الله عليه) براي حضرت زهرا(سلام الله عليها) فرود مي‌آمد. آن وقت وجود مبارک فاطمه(سلام الله عليها) آنچه را که از جبرئيل شنيده بود اينها را مي‌فرمود و املاء مي‌کرد «وَ كَانَ عَلِيٌّ ع يَكْتُبُ ذَلِكَ»[16] و اميرالمؤمنين مي‌نوشت. اين برای کدام مقام است؟ وحي را دريافت کند به علي(سلام الله عليه) بگويد و علي بشود کاتب وحي فاطمه! اين است. اينکه مي‌بينيد همه جلال و شکوه علما و فقهاي بزرگ و مراجع در ايام فاطميه، عرض ادب به پيشگاه اين بانوست، روي چنين مسئله‌اي است.

سؤال مي‌کنند که چرا با حضرت امير زندگي کردند؟ در روايت 10 اين باب اين است که «يُونُسَ بْنِ ظَبْيَانَ» مي‌گويد که امام صادق(سلام الله عليه) فرمود که «لَوْ لَا أَنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع لِفَاطِمَةَ مَا كَانَ لَهَا كُفْوٌ عَلَى ظَهْرِ الْأَرْضِ» حالا آدم جدّشان است بله. فرمود آدم هم اگر بود نمي‌توانست همسر زهرا باشد. «مِنْ آدَمَ وَ مَنْ دُونَهُ»[17] حالا او که جد است. احدي نمي‌توانست همسر زهرا باشد. اين است! تنها عزاداري و اينها نيست، براي ما مکتب است. عزاداري فاطميه اول و فاطميه دوم، کربلا، اربعين، 28 صفر اينها براي ما مکتب است اينها قرآن ناطق‌اند. امام‌شناسي پيغمبرشناسي ولايت‌شناسي در اينجا مطرح است، آن آخرهايش چند قطره اشک است. اما اصل اينها امامت‌شناسي است. روايت‌شناسي است نبوت‌شناسي است وحي‌شناسي است کلمات اينها را گفتن است. بله، آخرهايش چند قطره اشک است. اما حالا آدم تحقيق بکند که آثار کلمات حضرت امير که مع الواسطه از زهرا(سلام الله عليهما) شنيده و نقل کرده چيست؟ بالاخره اينها در خاندان عصمت بوده حالا براي ديگران معلوم نبود براي اين چهارده معصوم که روشن بود. آنچه را که جبرئيل(سلام الله عليه) به حضرت گفته و وجود مبارک زهرا(سلام الله عليها) براي حضرت امير فرموده و حضرت امير(سلام الله عليه) اين را يادداشت کرده اينها براي اهل بيت معلوم است. محدّثان ما اينها را کاملاً گفتند.

اينها يک اصحاب خاصي داشتند يک شاگردان مخصوصي داشتند اسرار امامت را ولايت را قرآن را براي شاگردان مخصوصشان مي‌گفتند. همين هشام بن سالم که آن روز به عرضتان رسيد وقتي وارد محضر شدند حضرت مستقيماً از او سؤال کرد که «أَ تَنْعَتُ اللَّه‌» خدا را نعت مي‌کني؟ عرض کرد بله. فرمود: «هَاتِ» خدا را نعت کن. اين شاگرد مخصوص حضرت بود. فرمود «هَاتِ» - اين را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در توحيدش نقل کرده است - عرض کرد هُوَ السَّمِيعُ البصير» فرمود: «هَذِهِ‌ صِفَةٌ يَشْتَرِكُ‌ فِيهَا الْمَخْلُوقُون» خدا سميع است ديگران هم سيمع‌اند خدا. همين. عرض کرد که پس چه بگويم؟ فرمود نگو سميع است بگو سمع است. ديگران صفاتشان زائد بر ذات است خدا صفاتش عين ذات اوست او سمع است. بعد هشام مي‌گويد: «فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ النَّاسِ بِالتَّوْحِيدِ»؛[18] من در توحيد اعلم از ديگران هستم براي اينکه حضرت اين‌طور مرا تربيت کرده است. اينها شاگران اين‌طوري هم داشتند.

غرض اين است که آنچه را که جبرئيل(سلم الله عليه) به حضرت زهرا(سلام الله عليها) گفته و حضرت براي حضرت امير(سلام الله عليهما) فرموده و حضرت امير يادداشت کرده امانت‌هاي علمي در کتاب‌هاي اهل بيت و روايات اهل بيت است که حالا گاهي بالصراحه مي‌گويند گاهي بالصراحه نمي‌گويند. اميدواريم همه ما إن‌شاءالله بتوانيم حرمت فاطميه را جلال و شکوه فاطميه را داشته باشيم تا به برکت فاطميه و به برکت مواهب ديگر اين نظام ما سالم بماند إن‌شاءالله.


[11] مولوي، مثنوي معنوي، دفتر اول، بخش45.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo