< فهرست دروس

درس خارج فقه آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

1402/07/23

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: کتاب قضا/قضا و شهادت/

 

اولين مسئله‌اي که در کتاب قضاء مطرح شد اين بود که اين قضا يا در يک جامعه الهي و ديني تشکيل مي‌شود يا در يک جامعه عادي. اگر در جامعه عادي شد که نصبي در کار نيست، ولي‌اي از اولوا الامر در بين نيست تا کسي را به عنوان قضاء نصب بکند، اين حکمش وجوب کفايي است؛ نظير ساير اموري که نظام آن جامعه بر آن امور متوقف است. هر امري که نظام جامعه بر آن متوقف باشد، مي‌شود واجب کفايي؛ خواه مسئله پزشکي باشد، خواه مسئله تعليم باشد، خواه مسئله تأمين امنيت باشد و مانند آن.

مسئله قضاء هم همين ‌طور است؛ نمي‌شود در يک جا زندگي بکنند اختلافي پيش نيايد، سهو و نسياني پيش نيايد، مسائل مالي پيش نيايد، در چنين جامعه‌اي قضاء، واجب کفايي است.

گاهي واجب عيني مي‌شود و آن در صورتي است که غير از اين شخص، کسي که عالم به احکام قضاء باشد و صلاحيت اجرايي قضائي را هم داشته باشد در اين شهر نيست لذا بر او مي‌شود واجب عيني. بنابراين اصلش واجب کفايي است و در صورت تعين مي‌شود واجب عيني.

اينکه مرحوم سيد فرمودند احکام خمسه بر روي قضاء مي‌آيد، به جهت همين عناوين اعتباري است. بنابراين اصلش وجوب کفايي است و گاهي واجب عيني مي‌شود و آن وقتی است که در اين شهر غير از اين شخص، عالم به احکام قضاء نيست يا غير از او کسی که عالم به احکام قضاء باشد هست، مديريت اجرايي او را ندارد. گاهي امر داير بين واجب تعييني و تخييري مي‌شود مثلاً اين شخص در دو رشته تخصص دارد؛ هم در رشته قضاء هم در رشته تعليم؛ هم مي‌تواند در آموزش و پرورش و امثال ذلک باشد و هم مي‌تواند در دستگاه قضاء باشد، اين مخير بين مسئله قضاء و تعليم است که می‌شود واجب تخييري و اگر هيچ راهي جز مسئله قضاء از اين شخص نيست، اين ديگر واجب تعييني است نه واجب تخييري.

بنابراين وجوب کفايي‌اش در يک مقطع است، وجوب عيني‌اش در مقطع ديگر، وجوب تعييني‌اش در مقطع سوم و وجوب تخييري‌اش در مقطع چهارم.

گاهي اصلاً واجب نيست، براي اينکه «من به الکفايه» قيام کرده و اين شخص، رجحاني دارد، سوابق بيشتري دارد، اين برای او مي‌شود مستحب. با اينکه واجب کفايي است و «من به الکفايه» قيام کرده، اين چون سوابق بيشتري دارد صلاحيت بيشتري دارد، براي او مستحب مي‌شود.

گاهي هم نه، مثل او زياد هستند و هيچ تعيني هم ندارد، برای او مي‌شود مباح يعني برای او امري عادي است که قبول بکند يا نکول بکند يکسان است.

اين عروض احکام خمسه است بر روي مسئله قضاء در جامعه غير ولايي. حالا اگر جامعه‌اي به برکت ولايت، نظام‌مند بود و اولوا الامر داشت، در چنين جامعه‌اي قضاء فقط به عهده کسي است که از طرف آن وليّ امر نصب بشود، چه اينکه ساير سمت‌ها هم همين ‌طور است. اگر مطابق اين آيه که فرمود: ﴿أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الأمْرِ مِنْكُمْ﴾،[1] وليّ امر از طرف ذات اقدس الهي يا بلاواسطه مثل پيامبر يا مع الواسطه مثل امام يا مع الواسطة في الواسطة مثل فقهاي عادل تعيين شده باشد، نصب آن ولیّ و امر او تعيين‌کننده نظام آن جامعه است. بنابراين در نظام ولايي، قضاء، مربوط به منصوبين از اوست چه اينکه ساير کارها هم همين‌ طور است (اين مطلب دوم).

مطلب سوم که باز برگرديم به آن مسئله کلامي، اين است که اگر ما بخواهيم مسئله ولايت فقيه را، مسئله سازماندهي اين مطلب را، طرزي ارائه علمي داشته باشيم که کشور به ولايت فقيه برگردد، اين با مقبوله عمر بن حنظله و مشهوره ابي خديجه و امثال ذلک و قول چهار تا فقيه حل نمي‌شود، براي اينکه هم خيلي از فقها نقد دارند و هم با ادله حسبه و امثال ذلک، نمی‌شود نظام يک مملکت را به دست فقيه به عنوان ولايت فقيه داد، مگر اينکه از راه آن مسئله کلامي حل بشود.

مسئله کلامي _که ما ناچاريم تکرار بکنيم_ اين است که اگر مسئله‌اي موضوعش فعل خدا باشد، ديگر فقهي نيست می‌شود کلامي. آيا خدا چنين کاري مي‌کند؟ آيا خدا چنين کاري نمي‌کند؟ آيا پيغمبر نصب مي‌کند؟ آيا معجزه مي‌آورد؟ آيا کتاب نازل مي‌کند؟ آيا وليّ نازل مي‌کند؟ اين مسئله‌اي که موضوعش فعل الله است، اين کلامي است. وقتي کلامي شد، وجوب و حرمتش هم کلامي مي‌شود «کما سيظهر» و از آنجا که بگذريم اگر مسئله‌اي موضوعش فعل مکلف بود مثلاً آيا در نظام اسلامي فقيه مي‌تواند چنين کاري بکند يا نه، اين مي‌شود مسئله فقهي، کجا قدرت فقاهت فقيه است، اين مي‌شود مسئله فقهي. مسئله‌اي که موضوع مسئله فعل مکلف باشد مسئله فقهي است.

حالا ماييم و اين آيه که فرمود: ﴿أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الأمْرِ مِنْكُمْ﴾؛ الله که ذات اقدس الهي است روشن است، رسول(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) روشن است، ﴿أُولِي الأمْرِ﴾ را هم که فرمودند اهل بيت(عليهم السلام) هستند. تا زمان حضور و ظهور اينها، جامعه مي‌توانند از علم اينها و نصب و نص اينها استفاده کنند؛ اما در زمان غيبتِ اينها چه کنند؟ به وليّ امر دسترسي ندارند. اطاعت از وليّ امر لازم است، در حالي که دسترسي نيست، ما چگونه از اينها اطاعت کنيم؟ بيان بسيار لطيفي بعد از فرمايش مرحوم شهيد ثاني، مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله تعالي عليهما) دارند که اين از بيانات بسيار لطيف صاحب جواهر است و اگر آن بيان حل بشود بسياري از مشکلات ما هم حل خواهد شد.

آن اين است که عصر غيبت چه زمانی است؟ مگر ما آيه‌اي داريم که فرمود در عصر غيبت اين چنين بکنيد، تا آن وقت در ذيل آن آيه، رواياتي وارد بشود که عصر غيبت از چه زمانی است؟ عصري که امت به امامش دسترسي ندارد، خواه امامش غائب باشد يا در زندان باشد يا تحت نظر باشد عصر غيبت است. غيبت که حقيقت شرعيه ندارد تا ما به لغت مراجعه کنيم يا به فقه‌اللغة مراجعه کنيم يا به روايات مراجعه کنيم که غيبت يعني چه! مصداق بارز غيبت را گفتند مربوط به حضرت وليّ عصر(ارواحنا فداه) است؛ اما اين حرف از حرف‌هاي بلند صاحب جواهر است که بعد از فرمايش شهيد ثاني، اين را در همين کتاب قضاء ذکر مي‌کنند، مي‌گويند عصر غيبت يعني عصر غيبت ما شيعه‌ها که گرفتار غيبت هستيم بعد از امام صادق است. چه امام باشد و غايب و چه امام باشد و در زندان، هر دو عصر غيبت است. عصر امام کاظم عصر غيبت است، عصر امام رضا که مغلول اليد است عصر غيبت است، عصر امام جواد عصر غيبت است، عصر امام هادي عصر غيبت است، عصر امام عسکري عصر غيبت است. اگر امام باشد و در خانه‌اش باشد و کسي حق ندارد به او دسترسي پيدا کند و يا در زندان است، اين با امام غايب(صلوات الله عليهم اجمعين) چه فرقي دارد؟ مگر «الغيبة» حقيقت شرعيه دارد؟ مگر در قرآن درباره آن آيه نازل شده؟ مگر روايت، «الغيبة» را معرفي کرده؟ وقتي امت به امام دسترسي ندارد نه مقطعي بلکه چند قرن، اين مي‌شود عصر غيبت.

اگر اين حل شد، چه اينکه قابل حل است و از بيانات لطيف صاحب جواهر است آن وقت وضع ما خيلي روشن است که ما مي‌دانيم در عصر غيبت چه بکنيم يعني اگر کسي مقبوله عمر بن حنظله را ديد بعد گفت مورد اعتماد فقهاست، مشهوره ابی خديجه را ديد و گفت مورد اعتماد فقهاست، ديگر نمي‌گويد که اين تکليف عصر غيبت را معين نکرده است، اين تکليف عصر غيبت را معين کرده است! وقتي دسترسي به امام نداريد حالا يا چون در زندان است يا مغلول اليد است يا در خانه زنداني است يا در پشت پرده

غيبت است، اگر به وليّ معصوم(سلام الله عليه) دسترسي نداريد «فارجعوا فيها الي رواة حديثنا».[2]

 

پرسش: ...

پاسخ: گوش دادن يعني اطاعت کردن.

 

پرسش: ...

پاسخ: انسان از مولا اطاعت مي‌کند، و الا او چه اختياري دارد بر ما؟ يک وقت است که مي‌گويند پدر است پيرمرد است يا فلان پيرمرد است، احترام کنيد، اين يک ادب اجتماعي است، اينکه دستور فقهي نيست؛ اما اينکه فرمود «فعلي العوام ان يقلدوه»، پس واجب است، اين «علي» يعني واجب است. اين وجوب تکليفي است، وجوب الهي است، اگر وجوب الهي است، پس معلوم مي‌شود که او از طرف ذات اقدس الهي چنين سمتي را دارد.

 

اگر آيه‌ای يا روايتي درباره «الغيبة» وارد شده بود ما دنبال حقيقت شرعيه‌اش مي‌گشتيم که اينکه خدا در قرآن فرمود «الغيبة» يا «زمان الغيبة»، منظور از غيبت چيست، بايد روايات تفسير بکنند و امثال اينها؛ اما ما در قرآن چيزی که مثلاً در عصر غيبت اين کار را بکنيد نداريم. عصري که امت به امامش دسترسي ندارد، اين گاهي در اثر اين است که امام(سلام الله عليه) غايب است گاهي در اثر اين است که امام در زندان است گاهي امام مغلول اليد است ولو در زندان نباشد، اين عصر، عصر غيبت است. وجود مبارک امام صادق(صلوات الله و سلامه عليه) پيش‌بيني کرد؛ از سوی ائمه ديگر چنين نصبی نشده است مثلاً امام باقر(سلام الله عليه) يا امام سجاد(سلام الله عليه) يک مسئول اداري نصب بکنند مسئول قضائي نصب بکنند مسئول فقهي نصب بکنند، چنين چيزي «علي ما ببالي» نيست.

وجود مبارک امام صادق که رياست مذهب به نام آن ذات مقدس است، براي عصر غيبت برنامه‌ريزي کرده است که حالا که دسترسي نداريد به امام معصوم، به جانشينان اينها مراجعه کنيد. اگر اين فرمايش صاحب فرمايش نظم فقهي‌اش را پيدا کند که قابل پيدا کردن است و اگر غيبت، حقيقت شرعيه‌اي نيست که ما فحص کنيم که منظور از عصر غيبت چيست که نيست، بلکه وقتي که امت به امامش دسترسي ندارد عصر غيبت است، اين اولوا الامر سر جايش محفوظ است. اين اولوا الامر طوري نيست که ما بگوييم حالا اين آيه نبايد عمل بشود؛ نه، ﴿أَطِيعُوا اللّهَ﴾ هست، ﴿أَطِيعُوا الرَّسُولَ﴾ هست، «اطيعوا اولي الامر» هست؛ منتها اطاعت از ﴿أُولِي الأمْرِ﴾ در عصر غيبت به اين است که جانشينان آنها مطاع ما باشند.

اگر اين سامان بپذيرد ديگر مسئله ولايت فقيه و امثال ذلک، در حد حسبه و مورد نقد بعضي‌ها نخواهد بود. جامعه وقتي که مي‌خواهد بفهمد که چه زمانی اول ماه است و چه زمانی اول ماه نيست، نياز دارد به يک حکم نهايي. اينکه يک شخص نيست که بگويد من اگر نمي‌دانم فردا اول ماه است يا نه، روزه حرام است يا نه، مسافرت مي‌کنم مشکل من حل مي‌شود، ميليون‌ها نفر فردا مي‌خواهند سر کار بروند، بروند سر کار يا نروند؟ اگر روز عيد باشد سر کار نمي‌روند، اگر روز عيد نباشد بايد سر کار بروند، اين ميليون‌ها بچه‌ بايد مدرسه بروند؛ يک نفر بايد باشد که حرف آخر را بزند.

 

پرسش: ...

پاسخ: شورايي که نيست، حتي در عصر اول که عصر خلافت بود شورا تشکيل شده است که خليفه معين کنند، ما شورا نداشتيم در اسلام. حتي آنها شورا تشکيل دادند براي تعيين خليفه واحد، شورا بي ‌شورا! شورا شدني نيست! بالاخره اين ترافيک سنگين چند ميليوني را با چه چيزي حل کنيم؟ هر کسي ماه را ديد فردا روزه بگيرد و هر کسي نديد روزه نگيرد؟! اين نماز عيد چه می‌شود؟ اين حرمت چه می‌شود؟ اين کار شخصي نيست تا بگوييد من مسافرت مي‌کنم احتياط مي‌کنم! يک نفر بايد باشد حرف آخر را بزند.

 

اگر نظم هست که «وَ نَظْمِ‌ أَمْرِكُم‌»،[3] که بايد باشد، يک نفر بايد باشد در اين مملکت که معين کند اين ميليون‌ها نفر بروند سر کار يا نروند، اين ميليون‌ها نفر بروند در آموزش و پرورش يا نروند. يک روستاي کوچک بله، ممکن است بگويند هر کسي برايش ثابت شد که فردا عيد است روزه نمي‌گيرد و اگر نشد که روزه مي‌گيرد يا اگر کسي خواست احتياط کند فردا مسافرت بکند، اين برای يک روستاي کوچک است؛ اما يک کشور هشتاد ميليوني را که نمي‌شود گفت که هر کسي برای او ثابت شد روزه نگيرد و هر کسي که برای او ثابت نشد روزه بگيرد، اينکه نمي‌شود! اين طور سنگ روي سنگ بند نمي‌شود. ميليون‌ها نفر کار دارند، چک دارند، قرارداد دارند، ميليون‌ها و ميليون‌ها! لذا بايد کسي باشد که حرف آخر را بزند. اينکه فرمود: ﴿أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الأمْرِ مِنْكُمْ﴾، ﴿أُولِي الأمْرِ﴾ در آن عصر، وجود مبارک حضرت امام صادق(صلوات الله و سلامه عليه) است، فرمود جانشينان من اين کار را بکنند.

حالا اگر بر اساس اين خصوصيت است، کاملاً مي‌شود القاء خصوصيت کرد از مسئله قضاء به مسئله فتوا و علم؛ فتوا و علم هم همين‌ طور است. خود اينها هم احتياط کردند همه خصوصيات را هم بيان کردند. در مسئله قضاء بيان کردند، چندين روايت هست که مطابق آن آيات است. چون قبلاً بحث آياتش خوانده شد که اهميت قضاء و حرمت رشوه‌گيري و روميزي و زيرميزي و اينها بيان شد، ديگر اين روايت‌هايي که در اين زمينه است، به يکي دو تای از آنها اشاره مي‌شود.

مسئله علم هم همين ‌طور است که بايد مجتهد باشد. حالا اگر وليّ جامع الشرايطي کسي که متشرع است و عالم به مسئله را نصب کرد گفت که به فتواي من عمل بکن يا به فتواي فلان مرجع عمل کن، آن راه ديگري دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: حکومت همان ولايت است؛ نه فقيهاً نه اماماً. گاهي مثلاً مي‌گويد: «قد جعلته معلّماً» و امثال ذلک يا قُثم بن عباس را وجود مبارک حضرت امير نصب کرده، فرماندار قرار داد و مشخص کرد که اين چه کار بايد بکند، کارهاي نظامي و کارهاي ادراي را انجام بدهد. نامه‌اي که حضرت براي قُثم بن عباس نوشت يک نحو است، نامه‌اي که براي مالک اشتر نوشت يک نحو است، نامه‌اي که براي شريح نوشته که تو را قاضي قرار دادم يک نحو است. اين مربوط می‌شود به آن نامه‌اي يا آن حکمي که امام معصوم دارد. حکومت معنايش همين است؛ حکومت به معني معلم بودن يا مثلاً مجري امر بودن نيست.

 

در همين باب اول که ايمان و عدل و امثال ذلک شرط است، روايت دهم اين باب که علي بن ابراهيم نقل مي‌کند مي‌گويد اين را محمد بن مسلم مي‌گويد که از شاگردان حضرت است. اينها به شاگردانشان خيلي بها مي‌دادند. در همين رجال نجاشي آمده که ابان بن تغلب وارد محضر امام صادق(سلام الله عليه) شده است وجود مبارک امام صادق به آن خدمتگزارشان دستور داد فرمود که «أَلْقِ الْوَسَادَةَ لأَبَان»؛[4] برو آن بالشت را براي آقا پهن کن يا پتو را براي آقا پهن کن که آقا روي پتو بنشيند. اين مقام است!

آن حجت الهي براي فقيهي که بالاخره فخر او اين است که خدمت حضرت راهش بدهند اين کار را کرد! اين به جايي رسيده که خود حضرت به خدمتگزارش فرمود اين وساده حالا يا بالش است يا تشک است يا هر چه است فرمود که «أَلْقِ الْوَسَادَةَ لأَبَان»؛ اين کم مقام است؟! فخر دنيا و آخرت ابان است که وجود مبارک امام صادق(صلوات الله عليه) چنين سخني بگويد. اينها شاگردان خودشان را مي‌پروراندند.

در اينجا محمد بن مسلم مي‌گويد که الآن فعلاً يادم نيست که حالا يا امام باقر بود يا امام صادق(سلام الله عليهما) بود، در مدينه عبور مي‌کردند و من هم نزد يکي از قضات مدينه نشسته بودم. «مَرَّ بِي أَبُو جَعْفَرٍ ع أَوْ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع- وَ أَنَا جَالِسٌ عِنْدَ قَاضٍ بِالْمَدِينَةِ-»؛ يکي از قضات مدينه در جايي بود من هم کنارش نشسته بودم. فردا که خدمت حضرت رسيدم حالا يا جلسه درس بود يا غير درس، «فَدَخَلْتُ عَلَيْهِ مِنَ الْغَدِ فَقَالَ لِي مَا مَجْلِسٌ رَأَيْتُكَ فِيهِ أَمْسِ»؛ ديروز من تو را آنجا به چه مناسبت ديدم، آنجا چه کار مي‌کردي، چرا آنجا نشسته بودي. «قَالَ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ هَذَا الْقَاضِي لِي مُكْرِمٌ»؛ اين دوست من است و مرا محترم مي‌شمارد عنايتي نسبت به من دارد، من رفتم چند دقيقه نزد او بنشينم، کاري نداشتم. «فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ هَذَا الْقَاضِي لِي مُكْرِمٌ فَرُبَّمَا جَلَسْتُ إِلَيْهِ»؛ گاهي اتفاق مي‌افتد من نزد او مي‌روم و نزد او مي‌نشينم. «فَقَالَ لِي وَ مَا يُؤْمِنُكَ أَنْ تَنْزِلَ اللَّعْنَةُ فَتَعُمَّ مَنْ فِي الْمَجْلِسِ»؛[5] يک وقت ممکن است لعنت بيايد و تو را هم در بر بگيرد.

حالا اين که در مجلس قضاء نبود! اين خطر هست براي قاضي. اينها در عين حال که قاضي نصب مي‌کردند و مي‌گفتند قاضي بايد باشد، اينها را هم می‌گفتند. اين مثل آيات قرآني است که بخشي مبشر است بخشي نذير است؛ منتها نذير در قرآن بيش از بشير است، براي اينکه بشر به آن ترس بيش از بشارت بها مي‌دهد. اگر تشويق بکنند که اين قدر بهشت است مي‌گويد حالا فضيلت است؛ اما اگر بگير و ببند مطرح بشود انسان هراسناک می‌شود، لذا آيات قرآن دو قسمت است: يک قسمت بشير و نذير با هم هستند يک قسمت فقط نذير است: ﴿إِنْ أَنْتَ إِلاَّ نَذيرٌ﴾،[6] ما چنين تعبيري درباره بشير نداريم که «إن أنت إلا بشير»! هر جا بشير هست نذير هم کنارش هست؛ اما هر جا نذير باشد بشير هم کنارش باشد نيست؛ فرمود: ﴿إِنْ أَنْتَ إِلاَّ نَذيرٌ﴾، اين حصر است.

فرمود اگر يک وقت لعنت آمد، هر دو را شامل شد، تو چه کار مي‌کني؟ چرا مي‌روي آنجا مي‌نشيني؟ اين خطر هست. روايات ديگر هم همين‌ طور است.

بنابراين اگر نظام، نظام قبيلگي و امثال ذلک باشد، احکام پنج‌گانه، عارض مسئله قضا مي‌شود که سيد(رضوان الله تعالي عليه) که در عروه مي‌فرمايد، در چنين فضايي است و اگر نظام، نظام ولايي باشد، امامت و امت باشد، امامي باشد دستوري باشد و نصبي باشد، اين مطابق نصب است. ديگر پنج حکم نسبت به اين تصور بشود اين بي‌صعوبت نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله براي اينکه اين با او انس دارد «من أحب قوما حشره الله فی زمرتهم»؛[7]

 

پرسش: ...

پاسخ: «من أحب» يعني «من أحب»! اين که بي‌کار نبود اين که رهگذر نبود، اين دوستش بود. «يوخذ الرجل بصديقه»؛[8] انسان، عُلقه صداقت را به چه کسي مي‌خواهد ببندد؟ به اين بسته است. چون گفت: «إِنَّ هَذَا الْقَاضِي لِي مُكْرِمٌ» معلوم می‌شود علاقه‌اي بين آنها هست، وگرنه اگر رهگذري بود، خب خيلي از رهگذرها مي‌آيند با او کاري دارند چيزي به او مي‌فروشند يا چيزي از او مي‌خرند يا آن قاضی جايي مي‌رود _بالاخره قاضي مراجعه مي‌کند به اين مغازه‌ها چيزي مي‌خرد_ ديگر لعنت خدا شامل آنها که نمي‌شود. اين که گفت اين چون مرا گرامي مي‌دارد، پيوند و علقه‌اي بين من و او هست، فرمود اگر اين پيوند هست، اين چنين است.

 

بنابراين اگر نظام، نظام ولايي بود حکمش روشن است و اگر نظام، نظام قبيلگي بود حکمش روشن؛ اما عمده آن است که اين فرمايش صاحب جواهر درباره‌اش کار بشود و احيا بشود. اگر عصر غيبت ما بعد از زمان امام صادق(سلام الله عليه) باشد آن وقت آنچه اين بزرگواران درباره مقبوله و مشهوره و امثال ذلک فرمودند ما راحت هستيم و حکم روشن مي‌شود.

مسئله بعدي آن است که وجوبي که در فقه مطرح است يک وجوب فقهي است که حرام و حلال در آن است؛ اما وجوبي که در کلام مطرح است ضرورت است. اگر در کتاب‌هاي کلامي هست که قاعده لطف بر خداي سبحان واجب است، اين واجبِ «عن الله» است نه «علي الله». چيزي بر خدا واجب نيست؛ «بر خدا» يعني از بيرون، چيزي باشد تکليفي باشد روي الله بيايد، اينکه مستحيل است. بيرون از الله، عدم محض است، از بيرون محال است چيزي بر خدا تحميل بشود، لذا وجوب «علي الله» مستحيل است، حرمت «علي الله» مستحيل است، چون چه چيزی يا چه کسی حرام بکند، چه چيزی يا چه کسی واجب بکند؟ خداست و عدم محض! هيچ چيزي در عالم نيست.

اين هم از بيانات لطيف وجود مبارک حضرت امير است؛ خدا غريق رحمت کند مرحوم کليني را! فرمود ملحدان از ديرزمان درباره خلقت عالم اشکالي داشتند که می‌گفتند اصل تناقض که شيء يا هست يا نيست، يک اصل ضروري است و مورد پذيرش همه هم است؛ هر کسي فکر دارد باور دارد و يقين دارد که جمع نقيضين محال است يعني شيء هم باشد هم نباشد يا نه باشد نه نباشد. ما از شما سؤال مي‌کنيم خدا عالم را از چه چيزي خلق کرد، اگر يک ماده اصلي بود و خدا جهان را از آن ماده اصلي خلق کرد، پس قبل از آفرينش، چيزهايي در عالم بود که مخلوق خدا نبود يعنی اگر خدا عالَم را «من شيء» خلق کرد پس شيئي در عالم بود و کاري به خلقت خدا ندارد و اگر عالَم را «من لا شيء» خلق کرد، «لا شيء» که چيزي نيست، عدم که چيزي نيست تا خدا اين «لا شيء»ها را اين عدم‌ها را جمع بکند و آسمان و زمين درست بکند، اين سؤال، ضلع سوم هم که ندارد، هر دو هم که محال است، آن وقت شما الهيون چه مي‌گوييد. اگر بگوييد که خدا جهان را «من شيء» خلق کرد، پس معلوم مي‌شود که قبلاً ماده‌اي بود که خدا اين ماده را جمع کرد و آسمان و زمين را درست کرده است، پس قبل از خلقت، چيزهايي بود و اگر بگوييد «من لا شيء» خلق کرد، «لا شيء» که عدم محض است، «لا شيء» را که نمي‌شود جمع کرد و آسمان و زمين درست کرد، نقضين هم که قابل رفع نيست. اين غصه گلوگير از ديرزمان بود.

خدا غريق رحمت کند مرحوم کليني را! اين بارها به عرضتان رسيد که مقدمه‌ ايشان بر کتاب کافی را که چند صفحه است حتماً بخوانيد! در آن سطر آخرش دارد که قطب فرهنگي يک ملت، عقل آن ملت است: «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ»؛[9] قطب فرهنگي يک ملت، عقل آن ملت است. اين از حرف‌هاي بلند کليني است! معيار احتجاج يک ملت، فکر يک ملت، عقل آن ملت است.

اين کليني مطلبی نقل مي‌کند و با جلال و شکوه هم نقل مي‌کند؛ يکي از خطبه‌هاي حضرت امير را که مي‌خواهد نقل بکند مي‌گويد اگر تمام جنس و انس جمع بشوند و در بين اين جن و انس پيغمبر و امام نباشد و بخواهند مثل اين خطبه علي(صلوات الله و سلامه عليه) بياورند نمي‌توانند «بأبي و أمي»![10] اين را با جلال و شکوه نقل مي‌کند. اين خطبه چيست که اين همه با جلال و شکوه نقل مي‌کنيد؟ اين را در جلد اول کافي نقل مي‌کند که اگر همه جن و انس جمع بشوند و در بين اينها پيغمبري نباشد نمي‌توانند مثل اين حرف بزنند. بعد مرحوم صدرالمتألهين دارد که از هر پيغمبري هم ساخته نيست. [11] اين خطبه مگر چيست؟

حضرت امير به همه شبهه‌اندازهاي عالم فرمود شما که اصل تناقض را نمي‌فهميد؛ نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست، نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است.[12] حالا بيا سؤال بکن: خدا عالم را از چه چيزي خلق کرد؟ «من شيء» خلق کرد؟ مي‌گوييم نه، از نقيضش خلق کرد؟ مي‌گوييم آري از نقيضش خلق کرد، خب نقيضش چيست؟ نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است نه «من لا شيء». نقيض شيء، عدم آن يعنی «لا شيء» است نه اينکه شما بگوييد که خدا اگر عالم را از چيزي خلق کرد پس قبلاً مواد بود و اگر از «لا شيء» خلق کرد، «لا شيء» که چيزي نيست تا خدا آنها را جمع بکند و آسمان و زمين درست بکند. شما اصلاً نقيض را نمي‌فهميد! نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست، نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است. حالا سؤال بکن که خدا عالم را از چه چيزي خلق کرد؟ مي‌گوييم «لا من شيء». بديع است ابتدايي است، هيچ چيزي نبود؛ «لا من شيء» است نه «من لا شيء».

وجود مبارک صديقه کبري(صلوات الله و سلامه عليها) حدود 25 سال قبل از حضرت امير خطبه‌اي ايراد کرد يعنی همان خطبه فدکيه که همين جمله نوراني در آن هست[13] . اينکه مي‌بينيد درباره عظمت حضرت زهرا اين همه خضوع مي‌شود براي همين است.

به هر تقدير عالم اين‌ چنين است، چون که اين چنين است پس «يجب علي الله» فرض ندارد و يک حرف

مهمل است که ما بگوييم چيزي بر خدا واجب است!

اگر هر چه هست در دامنه همين فيض است؛ «يجب عن الله» نه «يجب علي الله». در علم کلام که سخن از لطف است سخن از وجوب است، وجوب «عن الله» است يعنی خدا يقيناً مي‌کند نه يقيناً بايد بکند. آن مي‌شود فقه! کلام يعني کلام و فقه يعني فقه! آن در آسمان است اين در زمين است، آن «يجب عن الله» است اين «يجب علي المکلفين» است؛ کلام کجا فقه کجا؟! اگر کلام ما سامان مي‌پذيرفت و در حوزه مثل فقه و اصول، علم رايجي بود وضع ما بهتر از اين بود.

 

«و الحمد لله رب العالمين»


[4] ر.ک: رجال النجاشي، ص11؛ «حدثنا أبان بن محمد بن أبان بن تغلب قال: سمعت أبي يقول‌: دخلت مع أبي إلى أبي عبد الله عليه السلام فلما بصر به أمر بوسادة فألقيت له و صافحه و اعتنقه و ساءله و رحب به‌».
[8] ر.ک: غررالحکم، ص113؛ «... فان المرء يوزن بخليله».
[11] ر.ک: شرح اصول الکافی (ملا صدرا)، ج4، ص47.
[13] الإحتجاج، الطبرسي، أبو منصور، ج1، ص98. «ابتدع الاشياء لا من شیء کان قبلها».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo