< فهرست دروس

درس خارج فقه استاد سیدمحمدرضا حسینی‌آملی

1400/09/09

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: وصیت / انتقال حقوق مورِّث به ورثه / معنای حق

 

بحث در این بود که برخی از بزرگان قائل اند به این که حق نازلترین مراتب ملک است. و برای ملکیت مراتب قائل شدند. عرض کردیم که این کلام ببینیم صحیح است یا خیر. چون ملک یا از مقوله اضافه است یا از مقوله جده. به هر یک از این 2 مقوله آیا حق، صدق می کند در حق او یا این که صادق نیست در حق او. طور بحث را باز اجمالاً عرض بکنیم که چرا ما به این جا رسیدیم.

اجمالی از مباحث گذشته این بود که آیا قبول در باب وصیت، وصیت حق است که از مورث منتقل به ورثه می شود یا این که این حق نیست. بعد اگر حق است از حقوق قابله للانتقال است یا خیر. در مرحله سوم هم بحث در این می شود که قبولی که منتقل به ورثه شده است اگر به عنوان حکم باشد اثری دارد و اگر به عنوان حق باشد اثری دارد.

تمام این بحث به خاطر این آمد که گفتیم اول باید توضیح بدهیم که حق چیست، بعد حکم معلوم بشود، تقابل بین این ها معلوم بشود، بعد از آنی که معلوم شد می فهمیم آقایانی که گفته اند حق است، آیا درست است یا نه.

فلذا در مباحث گذشته عرض کردیم حق از نظر لغت به معنای ثبوت است، و جمیع مواردی که کلمه حق در آیات مبارکات آمده بود یک نحو بر می گشت به معنای ثبوت، و در او معنای ثبوت ملاحظه می شد که عرض کردیم و آیات را هم خواندیم. و رسیدیم به این که آیا بعضی که حق را ملک دانسته اند یا سلطنت درست است یا خیر؟ چاره ای نداشتیم جز این که بگوییم اولاً باید ملک را معنا کنیم بعد ببینیم تعریف ملک و ماهیت ملک بر حق صدق می کند یا خیر.

در رابطه با این که آیا ملک دارای مراتب هست بالشدت و الضعف یا دارای مراتب نیست بعد از بیان ماهیت ملک روشن خواهد شد که آیا مراتب به شدت و ضعف دارد یا مراتب به عنوان شدید و ضعیف ندارد ملکیت.

احتمال اولی که در باب ملک داده اند این است که از مقوله اضافه باشد.

مقوله اضافه همانطور که در منطق خوانده اید اضافه از مقولاتی نیست که استقلالاً در خارج وجود داشته باشد. مثل وجود جواهر. جوهر هم مقوله است، اما وجود استقلالی دارد، در تعریفش می گوییم اذا وجد فی الخارج وجد فی الموضوع. در مقابل عرض که اذا وجد وجد فی موضوع. لذا شما بیاض را مستقلاً در خارج نمی توانید به هر حال بگویید که وجود دارد. یا پناه برده است به کاغذ یا به برف یا به گچ. جسمی از اجسام که جواهر اند بیاض به او پناه می برد ولی چیزی مستقلاً به نام بیاض در خارج نداریم. پس بنابرین اضافه هم از مقولاتی است که اذا وجدت فی الخارج وجدت فی موضوع لا لا فی موضوع. این روشنه.

حالا پس بنابرین مقوله اضافه تابع وجود آن چیزی است که معروض اضافه است و اضافه بر او عارض شده، اگر آن معروض قابل شدت و ضعف باشد به تبع او گفته می شود این عارض هم شدید و ضعیف است. مثل مثلاً کیف. کیف درش شدت و ضعف هست. حالا اگر این اضافه در کیف پیدا شد به تبع کیف که قابل شدت و ضعف است و شدید و ضعیف دارد، این اضافه را هم می گویند شدت و ضعف دارد.

مثلاً حرارت از مقوله کیف است. حرارت دارای شدت و ضعف است. حرارتی که مثلاً در آهن یا فولاد هست بعد از این که حرارت بگیرید، چه درجه ای از حرارت را در خودش جمع می کند، ولی حرارتی که مثلاً در ذغال باشد به آن درجه نیست، باز حرارتی که در نفت مشتعل که روشن کرده باشند باشه، باز به درجه حرارت در ذغال نمی رسد، اون بیشتره.

حالا شیء ای که حرارت پیدا کرده است، مثلاً حرارتی که در آهن هست می گوییم اون أحرّ هست از حرارتی که در ذغال هست. حالا لونی باشد در این حرارت، به همان نسبت گفته می شود، یا جسمی که این حرارت به او نسبت داده شده است و اضافه به او شده است، به تبع شدت و ضعفی که در حرارت است، آن شیء ای که حرارت به او اضافه شده است، اون رو هم می گویند دارای شدت و ضعف است. و حال اینکه بلاواسطه در او شدت و ضعف نبود، به واسطه این که چون در حرارت که از مقوله کیف هست، شدت و ضعف هست، آن جسمی که این حرارت در او پیدا شده است، به تبع او، این جسم را هم می گویند دارای شدت و ضعف است. لذا می گویند این جسم أحر است از آن جسم حرارتش بیشتر است. و حال این که اولاً و بالذات بیشتری و کمتری مال خود حرارت است. به تبع او چون همراه شده با این جسم، لذا می گوییم این جسم حرارتش بیشتر است از او.

لذا می گوییم حدید احرّ هست از فحم، مثلاً، و لو این که در خود این جسم فی حد نفسها حرارتی نباشد مثل مثلاً جوهر.

یا در بحث جده این جا هم همین طور. اتصافش به شدت و ضعف بالواسطه است نه بلا واسطه.

خب اصل جده چیست؟ احاطه محیط بر محاط. در ماهیت احاطه محیط بر محاط فرقی ندارد، هر چیزی احاطه محیط بر محاط شد و صدق کرد می گوییم این از مقوله جده است، ولکن در مقام مقایسه پای مقایسه به میان آمد می گوییم این بیشتر است از او. مثل احاطه عبا یا قبا بر انسان بیشتر است از احاطه عمامه یا کلاه بر رأس انسان. دقت دارید.

جده فی حد نفسه شدت و ضعف درش نیست، زیاده و نقصان درش هست.

 

پس اگر ملک از مقوله جده باشد پر واضح است که در این جا دیگر بحث شدت و ضعف نیست. اگر از مقوله اضافه باشد، باز اضافه بما هی اضافه درش شدت و ضعف نیست. فإذا اگر در ملک چه از مقوله اضافه باشد چه از مقوله جده باشد شدت و ضعف نیست، بالعرض و بالواسطه شدت و ضعف پیدا می کند ولی بذاتها شدت و ضعفی درش نیست.

فاذا اگر در ملک چه از مقوله اضافه باشد و چه از مقوله جده باشد، شدت و ضعف نیست، کیف یمکن القول به این که حق از ضعیف ترین مراتب ملک است. چون مرتبه ضعیف گفتید باید مرتبه شدید هم باشد، ضعیف ترین مرتبه و ادنی مرتبه مِلک حق است.

پس این قول اساساً و رأساً باطل می شود، چرا؟ چون در مِلک شدت و ضعفی نیست. چه از مقوله اضافه باشد و چه از مقوله جده باشد، اگر در مِلک شدت و ضعف نبود، مِلک ضعیف نداریم تا اسم او را بگذاریم حق و بگوییم حق عبارت است از ملک ضعیف.

 

حالا بحث زیاده و نقصان راه دارد ولی ربطی به محل بحث ما ندارد. چون کسی که مدعی این شده است که حق داخل در ملک است، آن هم مرتبه ضعیفه، کاری دیگه به زیاده و نقصان ندارد. و ما دیگر بحث این که چه چیزی درباره ملک متصور است و چه چیزی درباره ملک متصور نیست، اجنبی از بحث ماست. بله در باب ملک زیاده و نقصان هست، کما اینکه در جده زیاده و نقصان معقول بود. مثلاً فرض کنید اگر کسی مالک عین و منفعت هر 2 باشد، با کسی مالک عین تنها باشد ولی منفعت را اجاره داده است به دیگری، یا این که مالک عین تنها هست و منفعة را عاریةً قرار داده است برای دیگری. این ها محقق است و صدق می کند ولی ربطی به محل بحث ما ندارد.

چون ما می خواهیم بگوییم حق داخل در ملک هست به اعتبار مرتبه ضعیفه یا نه، نمی خواهیم بگوییم حق داخل در ملک هست به اعتبار محدودیت ملک و نقصان ملک از جای دیگر. این را دیگر کسی ادعاء نکرده.

س: مقولات جزء اعراض اند و حقائق خارجی اند. ولی ملکیت امر اعتباری محض است.

ج: اصل این مطلب که هست یا نه، بر مبنای خود آنها داریم حرف می زنیم. نمی خواهیم بگوییم این حرف درست است یا نه. ما داریم طبق مبنایی که داخل در مقوله دانسته اند، حالا یا اضافه یا جده، طبق این مبنا داریم جواب می دهیم به آنها. ولیکن اصل این حرف که داخل در مقولات هست یا خیر، نخواستیم اثبات کنیم و نخواستیم بگیم که قبول داریم. این حرف را در بحث بیع گفتیم که بحث ملکیت از امر اعتباری است داخل در امور تکوینیه نیست. ولیکن اعتباری است که بر این اعتبار آثار تکوینی و خارجی و واقعی مترتب می شود.

خب چه باید گفت؟ این ها فرمایشاتی بود که قبول نداشتیم.

حق را داخل در مراتب ملک قرار ندادیم، چون ملک دارای مراتب نیست،

 

چه باید گفت؟

مرحوم حاج شیخ رض در این مقام بیانی دارند که به درد ما کاملاً می خورد و خیلی هم راه گشا هست برای بحث ما در اینجا. این معنا را دقت کنید و نتیجه ای که می خواهیم بگیریم روی این مبنا هست. گرچه خیلی از آقایان در این جا خیلی از مطالب را بیان کرده اند، ولی به عقیده بنده خیلی برهانی نیست مطلب، بیشتر جنبه خطابی دارد نکته ای از یک کجا، کلمه ای از جای دیگر ولی نتیجه ای که می گیرند می بینیم گاهی اوقات حتی در کلام فرد واحد صدر و ذیلش با هم سازش ندارد. ولی اگر مبنایی بحث بکنیم به همین نحو قشنگ روشن می شود که اصلاً حق چیست، و این حق قابل انتقال هست یا نه، قابل اسقاط هست یا نه. این ها را توضیح می دهیم.

در این جا می توانیم این طوری بگوییم که حق به حسب معنای لغوی که معلوم شد، به معنای ثبوت، حقی را که الآن داریم بحث می کنیم حقی است که در اصطلاح فقهاء است. حق به حسب مصداق در هر موردی اعتبار خاصی است.

پس اولاً حق در همه جا اعتبار است، ولی به حسب موارد این اعتبار ها فرق می کند. پس حق به حسب مصداق در واقع مصداقاً هم یک امر خارجی موجود نیست، حق امر اعتباری است، ولی این اعتبار به حسب موارد متفاوت می شود. و آثار مختلفه هم دارد به حسب مورد.

پس خود حق بما انه اعتبارٌ، هیچ تفاوتی موردی با مورد دیگر ندارد، و به حسب این مرحله کاری به آثار حق هم ما نداریم. ولی به حسب موارد در هر موردی اعتباری می شود غیر مورد دیگر. مثلاً حق حضانت اعتبار خاصی است که این اعتبار در حق خیار نیست. و لذا تفاوتشان هم به اعتبار این موارد است نه به لحاظ اصل اعتباری بودن.

ففی کل مورد اعتبارٌ خاص که یختلف با اعتبار در موارد دیگر به لحاظ آن موارد.

حق ولایت چیه در حقیقت؟ حق ولایت غیر از این که اعتبار می شود ولایت حاکم، اعتبار می شود ولایت اب یا ولایت جد. عرض کردیم که این دیگر ولایت تکوینی موضوعاً خارج می شود. در دائره اعتبار آمده است، ولایت حاکم در موارد تشریعیات امر اعتباریٌ. کما این که ولایت اب و جد هم امر اعتباریٌ. آثار خاصه ای هم دارد.

از احکام نفس این اعتبار جواز تصرف آن ولیّ هست در اموال موَّلَی علیه. حالا بگوییم یا جواز تکلیفی است یا جواز وضعی. و غیر از اعتبار ولایت برای این احکام و برای این آثار به اعتبار دیگری ما نیاز نداریم. این تمام ماهیت حق ولایت است.

پس بنابرین نتیجه این می شود وقتی می گوییم حق الولایة اضافه اضافه بیانیه می شود، یعنی حقی که بیان است از ولایت، حق الحضانة یعنی حقی که بیان هست از حضانت. چیست؟ اعتبار سرپرستی طفل این است معنایش، آثاری هم دارد، آثارش این است که انفاق بر او از اموال او بر این شخص جائز می شود و آنچه که به منفعت و مصلحت او هست باید این شخص حاضن آن ها را رعایت کند.

حق التولیة حق النظارة، یکی را ناظر تعیین می کند شخص، حق النظارة حقی که بیان است از اعتبار این که انه ناظرٌ، حق التولیة یعنی حقی که بیان است از این که اعتبار کردن برای او متولی بودن و تصرف داشتن در آن مال.

حق الشفعة، حق القصاص، حق القَسم، حق الرهانة، حق الرهانة یعنی چی؟ یعنی اینکه اعتبار کرده اند رهن بودن آن مال را برای این شخص که به مجرد همین اعتبار رهانة که همان وثاقت می شود، این آقا در صورتی که مدیون امتناع کند از پرداخت دین از مال مرتهن به بیع او استیفاء، حق خودش را می کند طلب کار و مرتهن.

پس این ها اموری است که در این موارد مختلف استفاده می شود.

حالا در این جا حق الرهانة عرض کردیم غیر از اعتبار این که این عین وثیقه باشد چیز دیگری نیست. حق التحجیر یعنی اعتبار این که این شخص اولویت پیدا می کند نسبت به او.

حق الاختصاص در خمر، اگر خلّی خمر شد، ملکیت ندارد ولی حق دارد صاحب الخلّ، و این حق الاختصاص پیدا می کند. یعنی صِرف اعتبار اختصاص این شخص به آن حق در مقابل شخص دیگر که دیگران دیگر اختصاصی پیدا نمی کنند.

دیگر لازم نیست شما اعتبار ملکیت کنید برای آقایی که خل او خمر شده است. یا اعتبار سلطنت کنید. این ها لازم نیست.

اثر اولویت یا اختصاص این است که دیگران نمی توانند مزاحمت با او داشته باشند در این خمر. پس شما باید در همه این موارد یک نحوه از اعتبار بدانید حق را.

پس اولاً امرٌ اعتباریٌ؛ همین که گفتیم امرٌ اعتباریٌ یعنی خارجٌ من المقولات. ثانیاً در هر موردی اعتبار اعتبار خاصی است، پس یفترق کل اعتبار مع اعتبار آخَر بحث موارد. نه به لحاظ اصل این که اعتبار است. پس در اصل اعتبار بودن همه حقوق علی السویة اند، و همه آنها یک ماهیت بیشتر ندارند که اعتبار باشد. و اختلافشان به حسب موارد است. چون تحجیر با حضانت و این 2 با رهانت و این 3 با ولایت و غیر ذلک مخالف اند با یکدیگر پس اعتبار های در هر یک از اینها مختلف است با اعتبار های موارد.

این خصوص چیزی است که در این جا در رابطه با حق می شود گفت. پس حق نه ملک است و نه سلطنت، بلکه الحق اعتبارٌ خاص به حسب مورد.

 

اگر دلیلی در بعضی از موارد وجود داشته باشد که آن دلیل دلالت بر این دارد که حق در آن مورد به معنای سلطنت باشد، ما در آن موارد که دلیل خاص داریم تابع دلیل هستیم و آنجا حق را به معنای سلطنت معنا می کنیم.

مثل این که در باب قصاص و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیه سلطانا. خب این جعل سلطنت شده است، قهراً فقد جعلنا لولیه سلطناً دلیل می شود در این جا که یک نوع سلطنت، حق را به معنای یک نوع سلطنت گرفته اند. که پس بنابرین حق قصاص می شود سلطنت بر قصاص. خب مسلَّطٌ علیه ای هست که عبارت باشد از کسی که قتل را انجام داده است.

ولی اگر دلیلی نباشد ما همان معنای مناسب را باید در نظر بگیریم.

 

حالا اگر در جایی یک اعتبار خاص نتوانیم ملاحظه کنیم، معنای اعتباری مناسبی نتوانیم در آنجا استخراج کنیم و استنباط کنیم، چه کار باید کرد؟

مثلاً در باب حق الشفعة، اعتبار شفعه یعنی چی؟ شفعة یعنی ضم شیء مع شیء آخَر، شفیع را شفیع گفته اند چون به هر حال ضمیمه می شود شفاعت کننده به شفاعت شونده برای رسیدن به حاجب و مطلوب. این که حضرات معصومین علیهم السلام شفعاء هستند یعنی جبران نقص ناقص به وسیله کمال کامل. این چنین است. خب در شفعه چه اعتباری می خواهید در نظر بگیرید، معنای اعتبار خاص در این جا غیر همان مسئله سلطنت بر ضم حصة شریک بر مال خودش چیز دیگری قابل تصور نیست.

چون شفیع در باب اموال این چنین است که حق شفعه دارد، یعنی می تواند در مقام فروش آن شریک حصه خودش را، این شریک ضمیمه کند حصه فروخته شده او را به همان ثمن به اموال خودش، وقتی می گوید شفعت مالک بمالی، پول را می دهد به خریدار (اگر پول را داده باشد) یا اگر نداده باشد می دهد به خود فروشنده و آن مال را می گیرد، و آن مال تماماً می شود برای خودش. دقت کردید این حق شفعه است. این جا اعتبار شفعه، اعتبار معنا ندارد. شفعه خودش هست، یعنی انضمام بوده، پس این ضمیمه بوده دیگر نیاز نیست باز اعتبار کنیم. پس چه طور معنا می کنیم حق شفعه را، می گوییم سلطنت بر ضمیمه کردن مال شریک به مال خودش.

پس اعتبار ملکیت حصه شریک معنا ندارد در این جا. برای خاطر این که این شخص مالک که نیست، مگر بعد از اخذ به شفعه، نه به صِرف این که این ذو الحق شد. پس این اعتبار ضمیمه کردن معقول و متصور نیست در این جا.

 

یا در باب حق خیار هم همین طور است. حق خیار به معنای سلطنت بر اختیار احد الطرفین است. سلطنت بر اختیار. خوب دقت کنید حق الخیار نه این که سلطنت بر فسخ و امضاء هر 2. این معقول نیست. الآن هم عرض می کنیم.

حق الخیار یعنی سلطنت بر اختیار احد الطرفین، یعنی بر اختیار فسخ یا اختیار امضاء.

نه این که اعتبار کنیم او را مختار. این جا نمی آییم حق الخیار را معنا کنیم ما اعتبار می کنیم انه مختارٌ. چرا؟ چون اعتبار این که این شخص مختار باشد، در واقع در قوه این است که این آقا ترجیح داده است الآن یکی از این 2 را، در حالی که ترجیح نداده. پس اعتبار کونه مختاراً یعنی اعتبار کونه مرجِّحا اما الفسخ او الامضاء.

و حال این که این هنوز کاری نکرده و اختیاری انجام نداده.

اگر مثلاً خیار طویل المدة باشد. یا 3 روز خیار حیوان برای مشتری، الآن صدق می کند که انه مختارٌ یعنی حق الخیار دارد، ولیکن حق الخیار داشتن غیر از این است که بگوییم الآن او مختار است، مختار است به این معنا که یعنی می تواند هر یک از فسخ و امضاء را داشته باشد، این درست است، ولی مختار به این معنا که یعنی اختیار کرده یکی از این 2 را. هنوز کاری نکرده که بگوییم اختیار کرده. نه فسخ کرده و نه امضاء.

لذا باید بگوییم که حق الخیار یعنی سلطنت بر اختیار. معنای حق الخیار، یعنی السلطنة علی الاختیار.

پس اگر هم سلطنت معنا شد، یعنی حال سلطنت مثل حال ملک است که یعنی هر یک از این 2 را می تواند انجام بدهد.

 

حالا بعضی گفته اند، حق الخیار یعنی سلطنت علی احد الامرین، این غلط است. چون احد الامرین مردد است فی حد نفسه، چون عنوان احد الامرین هم بر فسخ صدق می کند و هم بر امضاء. ما امر مبهم در واقع نداریم. در عالم ذهن می توانیم بگوییم امر مبهم داریم، احد الامرین مصداق خارجی ندارد. و حال این که شما می خواهید بگویید حق الخیار، یعنی حق بر احد الامرین، حق بر احد الامرین لا وجود له خارجاً. احد الامرین موجود فقط در ذهنه.

پس حق الخیار را به معنای حق بر احد الامرین من الفسخ و امضاء، معنا کردن، غلط است. چون عرض کردیم امر مردد در خارج نداریم تا بگوییم ملک بر امر مردد متقوِّم شده است، یا سلطنت متقوِّم بر امر مردد بشود.

پس ملک و سلطنت تعلق می گیرد به ترجیح احد الامرین علی الآخَر. این سلطنت دارد که امضاء کند یا فسخ کند. مالک است که امضاء کند یا فسخ کند. مثلاً شیخ انصاری می فرمودند خیار یعنی مِلک امضاء و فسخ. مالک این 2 تا هست درسته، سلطنت بر یکی از این 2 دارد درست است.

اما بگوییم اعتبار می کنیم احد الامرین را برای او. اولاً اعتبار اینجا غلط است چه برسد به اعتبار یک امری که لا وجود له فی الخارج، که عبارت باشد از اعتبار احد الامرین من الفسخ و الامضاء.

 

پس مقوِّم اعتبار، اعتبار احد الامرین، اعتبار مِلک در این جا باید بگوییم لذا شیخ تعبیر ملک می کند، خیار یعنی ملک فسخ و امضاء، یا به تعبیر مرحوم حاج شیخ رض حق الخیار یعنی سلطنت بر فسخ یا امضاء.

مقوِّمش چیست؟ یک چیز بیشتر نیست، و آن این که ترجیح بدهد ذو الحق و ذو الخیار احدَ الامرین را اما الفسخ او الامضاء.

پس حاصل کلام این شد که تا این جا حق را به معنای ملک نمی دانیم، حق را به معنای سلطنت نمی دانیم. حق را یک نوع اعتبار می دانیم، به عنوان معنای اولی، ولیکن کل اعتبار به حسب موارد مختلف می شود. و الا بما هو اعتبارٌ اختلافی در بین نیست.

الا در بعضی از موارد که دلیل خاص آمده که حق را به معنا آخَری غیر از اعتبار گرفته است، آنجا الدلیل هو المتبَّع.

و الا در مواردی که دلیل خاص وارد نشده، ولی اعتبار در آنجا بی معناست.

دقت کردید مثل حق شفعه. عرض کردیم اعتبار در این جا معنا نداشت.

پس بنابرین معنای حق در اصطلاح عبارت شد از اعتبار خاص. معنای لغوی او ثبوت و معنای اصطلاحی او اعتبار خاص.

تا این جا که این مطلب روشن شد و معنای حق هم روشن شد، حالا ببینیم اسقاط در کجا و نقل یا انتقال در کجا صحیح است و کجا صحیح نیست.

اسقاط را اولاً معنا کنیم، مثلاً می گویند این حقی داشت و این حق را اسقاط کرد. این ها اول باید معنا شود.

معنای اسقاط را بعضی معنا کرده اند اسقاط ای العفو. این صحیح نیست، توضیح می دهیم چرا.

اسقاط معنای او رفع اضافه خاصه است. یا اخراج مورد هست عن کونه طرفاً للاضافه.

در باب حق، اضافه قهراً وجود دارد، معنای نسبت و اضافه هست، لذا می گوییم ذو الحق و من علیه الحق. حتی در جایی که اگر باب مخاصمه نباشد، باز اضافه هست مثلاً در باب حیازت کسی نیست، ولیکن این ذو الحق است، یعنی اولویت برای این هست. پس اضافه می شود این شخص با آن زمین، بعد در نتیجه اولویت پیدا کرده است از سائرین. حق اولویت دارد. پس اضافه در این جا هست، و الا اگر ملاحظه نشود آن زمین، بگوییم ذو الحق است، می گویند یعنی چی.

پس بدون اضافه حق اصلاً مفهوم ندارد.

پس این جا اگر گفتیم اسقاط کرد، یعنی چی؟ یعنی اضافه را از بین برد؟ در جایی که اضافه طرفینی وجود داشت باشد، یا این که طرفیت خودش را از اضافه از بین برد.

یعنی قبلاً نسبت به این زمین اولویت به من نسبت داده می شد، من این بودن خودم به عنوان طرف این اولویت را اسقاط کردم. یعنی این طرفیت را دیگر از بین برده. دیگر من طرف این زمین نیستم. پس در نتیجه این زمین بالنسبة به کل احد می شود علی السویه. و کسی اولی از سائرین نسبت به این زمین نیست.

پس یا اسقاط اصل اضافه و نسبت می شود یا اسقاط طرفیتش للاضافه می شود. کاری به نسبت ندارد.

واضح است وقتی طرف از بین رفت، اضافه هم از بین می رود. چون اضافه مقولیه قوامش به طرفین است. یکی از 2 طرف یا هیچ کدوم از 2 طرف نباشد، قهراً اضافه ای نیست. نسبت قوامش به منتسبین است اگر احد الطرفین نباشد، دیگر نسبتی نیست.

حالا شما اسقاط کردید یعنی طرفیتتان للاضافه را از بین بردید؟ نسبتی نیست باز، یا نه، اسقاط کردید، خود نسبت را از بین بردید. (البته از بین بردنش اعتباریه ها.) یعنی با آن کار نسبت پیدا می شود، بعد اسقاط کردید، یعنی این نسبتی که امر اعتباری بود و اعتباراً وجود داشت، این نسبت را از بین بردید. دیگر در این جا اگر نسبتی نبود، طرف هم قهراً به طریق اولی نیستیم.

 

ولکن تحقیق این است که ما همان رفع الاضافه را اسقاط بدانیم نه اخراج مورد عن الطرفیه را اسقاط بدانیم.

اسقاط به خود اضافه کار دارد نه بکونه طرفاً. چرا؟ برای خاطر این که غرض از اسقاط گاهی از اوقات اسقاط از اصل است یعنی از ابتداء امر.

خب این جا از اول ثبوتی ندارد. ولی اگر معنای دوم را شما ملاک در اسقاط قرار بدهید باید اول یک نسبتی محقق بشود تا بعد طرف پیدا بشود، همزمان با نسبت، طرف درست می شود، بعداً شما طرفیت را بر دارید.

خب آن جایی که غرض از اسقاط از اول این است که اصلاً نسبت درست نشود، با معنای دوم سازش ندارد، طبق معنای دوم.

طبق معنای دوم دیگر اسقاط معنا پیدا نمی کند. ولی به معنای اول اسقاط معنا پیدا می کند.

حالا اسقاط تتمه ای از توضیحش هست ان شاء الله فردا. بعد ببینیم کدوم یکی از حقوق قابل اسقاط است و کدوم یک از حقوق قابل اسقاط نیست، تا برسیم به محل بحث بمناسبة بحث انتقال حقی به دیگری را بیان می کنیم. آن موقع ببینیم که وصیت از حقوق است یا خیر. بعد این حق قابل اسقاط هست یا خیر. إن شاء الله در جلسات بعد.

س: اعتبار خاص مبهم نیست؟ کسی که می گوید مقوله است این روشنه، ولی الآن ماهیت حق روشن شد؟

ج: ماهیت حق اعتبار هست، الحق بما هو اعتبارٌ. اما حق به مناسبت هر موردی اعتبارش فرق می کند با اعتبار جای دیگر.

نه، قبلاً گفتیم اعتبار به تنهایی معنا ندارد. حق هم تا اضافه به چیزی پیدا نکند معنا پیدا نمی کند. حق بما هو حقٌ، لذا گفتیم ثبوت به تنهایی بی معناست. حق هم بدون این که اضافه به چیزی پیدا بکند، اصلاً حقی نداریم. شما یک حقی دارید غیر مضاف به چیزی؟ یک چیزی بگویید. نه ولایت بیاورید، نه حضانت بیاورید، نه تحجیر بیاورید، نه خیار بیاورید، بگوییم یک چیزی داریم غیر از این ها به نام حق. نیست.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo