< فهرست دروس

درس شرح توحید صدوق - استاد حشمت پور

93/03/29

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ ادامه بحث اینکه خداوند ـ تبارک ـ از نور عظمتش به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نشان داد 2ـ شرح مفردات حدیث/ حدیث چهارم/ باب هشتم.
«و یظهر کون مقامه عالم الافعال من توصیفه فی القرآن الکریم بالمطاع الامین»[1]
بحث در مقام حضرت جبرئیل علیه السلام داشتیم و گفتیم مقام ایشان در حد مشترک بین عالم اسماء و عالم افعال قرار دارد و چون در بالای عالم افعال و مرز نهایی عالم افعال قرار دارد پس بر کل عالم افعال تسلط دارد و آن عالم را به اذن الله تدبیر می کند. الان می خواهیم بیان کنیم که چه قرینه ای وجود دارد که مقام ایشان همان مقام عالم افعال است؟
مرحوم قاضی سعید می فرماید در قرآن، توصیفی از ایشان است که آن توصیف، در خبر توضیح داده شده است. با آن وصف به ضمیمه ی تفسیری که در خبر آمده ما می فهمیم که مقام ایشان، عالم افعال است در قرآن، حضرت جبرئیل علیه السلام موصوف به دو وصف شده است:
1 ـ مطاع
2 ـ امین.
درخبر، مطاع به «مطاع فی السماوات» و «امین» به «امین علی الوحی» تعبیر شده است. «مطاع فی السماوات» یعنی تمام سماوات مطیع اند پس او مدبّر است پس مقامش همان مقام عالم افعال است. «امین علی الوحی» یعنی وحی را از آسمان به زمین می آورد پس این نوع تصرف هم تصرف در عالم افعال است از عبارت آیه بر نمی آید که ایشان در ما فوق عالم افعال تصرفی داشته باشد. بلکه تصرف در سماوات می کند و اگرتصرف در سماوات می کند در ارض هم تصرف می کند چون ارض پایین تر از سماوات است و ممکن است به توسط سماوات در ارض تصرف شود و ممکن است مباشرتا تصرف شود. علی ای حال اگر کسی بر سماوات تسلط داشته باشد بر زمین هم تسلط دارد پس همانطور که توجه می کنید ایشان را در آسمان و زمین مطاع دانسته اند.
نکته: مراد از سماوات، عالم افعال است.
برای اینکه مطلب روشن تر بشود به یکی از افعالی که حضرت جبریئل علیه السلام در زمین انجام داده اشاره می کند و سپس می فرماید نمونه های آن زیاد بوده مثل کَنَدن شهر قوم لوط و وارونه کردن آن شهر است. معلوم می شود که حضرت جبرئیل علیه السلام با این عالم مرتبط است که این کارها را انجام می دهد.
اگر ایشان در عالم اسماء بود به اینجا کار نداشت و حوزه فعالیتش در عالم اسماء بود از اینکه کارها را در عالم افعال انجام می دهد معلوم می شود که مربوط به عالم افعال است اینها قرائنی است که نشان می دهد مقام ایشان همان عالم افعال است.
توضیح عبارت
«و یظهر کون مقامه عالم الافعال من توصیفه فی القرآن الکریم بالمطاع الامین و فی الخبر انه المطاع فی السماوات و الامین علی الوحی»
اینکه مقام ایشان مقام افعال است ظاهر می شود از توصیف او که در قرآن کریم آمده و او را به مطاع امین توصیفش کرده است. خود این شاید نتواند مطلب را تمام کند لذا خبر را هم ضمیمه می کنیم که در تفسیر «مطاع» آمده که او «مطاع فی السماوات» است و امین به معنای امین بر وحی است این خبر را با قرآن که ضمیمه می کنیم نتیجه می گیریم که کار حضرت جبرئیل علیه السلام در سماوات و ارض است یعنی در عالم افعال فعالیت می کند پس مقامش مقام عالم افعال است اما مقام مطاع بودن نه مقام مطیع بودن. نه اینکه جزئی از عالم افعال باشد بلکه مدبر عالم افعال و فوق عالم افعال است و گفتیم مقام معنوی او در منتهای تخوم عرش است.
«و من افاعیله قلع اراضی قوم لوط بخوافی جناحه و امثال ذلک مما لا یحصی»
برای اینکه ظاهر شود مقام حضرت جبرئیل علیه السلام مقام افعال است یکی از کارهای دیگر غیر از وحی که در عالم افعال انجام داده را نشان می دهیم و می گوییم یکی از کارهایی که ایشان کرد این بود که زمین های قوم لوط را با بالَش کَند و آنها را وارونه کرد.
«خوافی»: پرهای ریزِ بال است. بال سه نوع پر دارد. یک پرهایی است که به آنها شاه پر گفته می شود و ابتدای بال حیوان قرار گرفته و تقریبا بزرگ است. سپس پرهایی از نوع د وم است و در پایان پرهای بسیار ریز است که گاهی هم از بدن حیوان می ریزد به آنها خوافی می گویند که تقریبا چسبیده به بدن حیوان است. حضرت جبرئیل علیه السلام لازم نبود با شاه پر شهر را بِکَنَد. با نوع سوم شهر را کَند.
صفحه 271 سطر 17 قوله «و قد سبق»
تا اینجا درباره حضرت جبرئیل علیه السلام بحث کرد حال وارد توضیح مفردات روایت می شود. منظور از روایت همان است که در جلسه قبل توضیح داده شد که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید خداوند ـ تبارک ـ خودش را به من نشان داد اما نور عظمتش را نشان داد پس خودش قابل رؤیت نیست. بلکه نور عظمتش قابل رویت بوده آن هم برای بصیرت پیامبر. یعنی نهایی ترین چیزی که در مورد خداوند ـ تبارک ـ می توان دید همین نور عظمتش است که به بزرگترین خلق خودش که پیامبر است نشان داده است از آن به بعد را کسی نمی تواند ببیند. یعنی مرز دیدن با بصیرت، نور عظمت است و از آن بالاتر را نمی توان دید و این مرز را فقط بصیرت پیامبر می بیند نه بصیرت دیگران. پس این روایت مربوط به رویت است ولی برای چنین شخصیتی که بیان شد.
حال مرحوم قاضی سعید به توضیح سه چیز می پردازد:
1 ـ عظمت
2 ـ ارائه نور عظمت
3 ـ قید «ما احب»
بیان عظمت: عظمت به اعتبار اسماء و صفات است. ذاتِ اِله را اگر ملاحظه کنید هیچ یک از اسماء و صفات در آنجا ظهور ندارند بلکه محو هستند. البته وجود دارند زیرا نمی توان گفت خداوند ـ تبارک ـ دارای کمالات نیست بلکه یک حیثیتِ بسیطِ ذات است که همه کمالات در آنجا مُندکنّد. در هر صورت اگر بخواهد ظهور پیدا کند اسماء و صفات ظهور پیدا می کنند که ظهور کمال اوست. این ظهور همان عظمت است. تا وقتی که این ظهور حاصل نشده بر خداوند ـ تبارک ـ، عظیم هم اطلاق نمی کنیم همانطور که چیز دیگر اطلاق نمی کنیم. بعد از اینکه اسماء و صفات ظاهر می شوند جای اطلاق اسماء و عظمت هست. پس عظمت به اعتبار اسماء و صفات است قبل از اینکه اسماء و صفات بیایند عظمت هست ولی نمی توان تعبیر به عظمت کرد بلکه مندک و محو است. وقتی عظمت حاصل و ظاهر می شود که اسماء و صفات ظاهر شوند پس عظمت به اعتبار اسماء و صفات است. بر مافوق اسماء و صفات، اطلاق عظمت غلط است. پس وقتی پیامبر فرمود از نورعظمت به من نشان داده شد معلوم شد که نور اسماء و صفات است یعنی اسماء و صفات، إناره و تجلّی کردند که تجلی اسمائی می شود که بر پیامبر تجلی اسمائی شد یعنی اسماء و صفات، منشاء این تجلی شدند و آنها، نورشان را به پیامبر نشان دادند پس مافوق اسماء و صفات برای پیامبر هم ممنوع است یعنی برای بالاترین بصیرت هم ممنوع است.
نکته: اسماء به دو صورت ظاهر می شوند:
1 ـ مجملا ظاهر می شوند که همان مقام احدیت می شود.
2 ـ مفصلا ظاهر می شود که مقام واحدیت می شود.
در مقام احدیت اختلاف است که علم است که ظاهر شده یا چیز دیگر است ولی در مقام احدیت، ظهور اسمائی است و هیچ وقت ذات، ظاهر نمی شود.
در مورد مقام واحدیت، گفتند که پیامبر به آن مقام رسیده اما بحث در این است که به مقام احدیت رسیدند یا نه؟ اختلاف است. البته بقیه انسانها مثل اولیا به مقام واحدیت هم نمی رسند تا چه رسد به احدیت. بقیه انسانها به آخرین مقامی که می رسند اعیان ثابته است و از آن بالاتر نمی روند.
نکته: عظمت هم شامل جلال و هم جمال می شود و هر دو عظمت هستند لذا عظمت مربوط به اسماء و صفات است بدون قید جلال و جمال.
تا اینجا که معنای عظمت روشن شد، معلوم شد که جبرئیل علیه السلام نتوانسته وارد این مقام بشود یعنی وارد مقام عظمت نتونسته بشود. این هم دوباره تایید می کند که ایشان مربوط به عالم اسماء و صفات نیست و مقامش پایین تر از اسماء و صفات است.
توضیح عبارت
«و قدسبق مرارا فی المجلد الاول من هذا الشرح ان العظمه باعتبار الاسماء و الصفات ففوق مقام جبرئیل حیث لم یطاه قط هی حضره الاسماء و الصفات»
«باعتبار» خبر «ان» است. «هی» خبر برای «فوق» است و علت مونث آمدنش به خاطر «حضره الاسماء» است.
عظمت به اعتبار اسماء و صفات است یعنی برای مقام واحدیت و احدیت است پس فوق مقام جبرئیل علیه السلام «به دلیل اینکه هرگز در آنجا قدم نگذاشته» حضرت اسماء و صفات است «بنابراین اگر جبرئیل علیه السلام نتوانسته در انوار عظمت وارد شود و پیامبر وارد شده معلوم می شود عظمت که همان اسماء و صفات است فوق مقام حضرت جبرئیل علیه السلام است پس اسماء و صفات فوق مقام حضرت جبرئیل علیه السلام است.
«حیث لم یطاه قط»: «حیث» دلیل بر فوق مقام جبرئیل است یعنی چون جبرئیل علیه السلام در آنجا قدم نگذاشته. اگر فوق نبود می توانست قدم بگذارد.
«و اراءه نور العظمه عباره عن التجلّی الاسمائی»
توضیح ارائه نور عظمت: ارائه نور عظمت به معنای تجلی اسماء است و تجلی بر دو قسم است:
1 ـ تجلی ذاتی
2 ـ تجلی اسمائی.
تجلی ذاتی باعث می شود حقایق غیبی از وراء حجاب ظهور پیدا کنند دقت کنید که اولا حقایق غیبی، ثانیا وقتی ظهور پیدا می کنند از وراء حجاب ظهور پیدا می کنند که تجلی ذاتی می شود.
الان بحث ما در تجلی ذاتی نیست بلکه در تجلی اسمائی است تجلی اسمائی و صفاتی این است که صفات و اسماء تجلی پیدا کنند. آنها خودشان را نشان دهند. بر پیامبر نور عظمت ارائه شده. عظمت هم همان حضرت اسماء و صفات بود پس حتما نور اسماء و صفات بوده و اگر نور اسماء و صفات بوده پس تجلی اسمائی بوده است.
اینکه گفته می شود «خداوند ـ تبارک ـ ارائه کرد» به معنای این است که اسمائش تجلی کردند و پیامبر آن را دید.
در اینجا یک سوال مطرح است و آن این می باشد که خداوند ـ تبارک ـ صبر می کند تا پیامبر به معراج بیاید و بعداًٌ تجلی اسماء می کند یا تجلی اسمائی از ازل انجام شده است؟ ما باید پرده را بر طرف کنیم و ببینیم نه اینکه خداوند ـ تبارک ـ تجلی اسمائی می کند. این، تقریبا نشان می دهد که تجلی، حادث می شود. پیامبر را بالا می برد و برای او تجلی می کند. این، به ظاهر صحیح نیست چون تجلی، زمان بردار نیست و حاصل شده است. نمی توان گفت که الان تجلی انجام می شود.
لذا مرحوم قاضی سعید عبارتی را عطف می آورد و می گوید « و کشف الحجب عن المقام العقلی» یعنی خداوند ـ تبارک ـ پرده را از مقام عقلی پیامبر کنار زد و تجلی اسماء بر ایشان ظاهر شد نه اینکه حادث شد چون حدوث، معنا ندارد بعدا هم می گوید پرده را از مقام عقلی پیامبر کنار زد چون پیامبر در آنجا محسوس را نمی دید و جای محسوس نبود تا بخواهد پرده از روی حس آنها بر دارد بلکه پرده از روی عقل ایشان برداشته شد.
«مقام العقلی»: یعنی مقام عقلی پیامبر. از آنجا حجب را کشف کرد و تجلّی ای که بود ظاهر شد نه اینکه تجلی کرد.
ترجمه: در آن جا که حس و محسوس نبود پرده را از مقام عقلی بر طرف کرد.
«ولا یری المتجلی له اثرا من الارواح و النفوس»
در آنجا که جای حس نبود جای نفس و ارواح هم نبود لذا فقط در آنجا عقل می توانست مشاهده کند.
«متجلّی له» پیامبر است و متجلّی، اسماء یا خداوند ـ تبارک ـ است.
«اثرا من الارواح و النفوس»: این را به دو صورت می توان معنا کرد که در اینجا یک معنا ظاهرا مراد است:
1 ـ اصلا نشانه ای از ارواح و نفوس نبود «این معنا، معنای خوبی است» یعنی خودشان و ذاتشان نبود چون مقام، مقام آنها نبود چون آنها از مقاماتِ بعد موجود می شدند.
2 ـ اثری که از ارواح و نفوس صادر شود نبود. این معنا، معنای خوبی نیست. چون اگر خود ارواح و نفوس نبودند اثرشان به طریق اولی نیست زیرا اثر شی از خود شیء پایین تر است یعنی اگر خود ارواح و نفوس که مقام بالاتری داشتند و نتوانستند آنجا باشند اثرشان که باید پایین تر باشد به طریق اولی در آنجا نیست پس در اینجا «اثر» را به معنای معروف خودش که «فعل، صادر شده» است نگیرید بلکه به معنای «نشان» بگیرید یعنی نشانی از ارواح و نفوس نبود.
برای «لا یری المتجلی له» هم دو معنا است:
1 ـ در آن مقام ارواح و نفوس نبودند لذا دیده نمی شدند.
2ـ درست است که در آن مقام نبودند ولی در مقام پایین تر بودند و این نور به مقام پایین تر هم رفته بود همانطور که مرحوم قاضی سعید می فرماید: منبسط در ارض و سماء شده بود. ولی این نور چنان درخشندگی داشت که این متجلّی له و لو سر را به سمت پایین می گرفت که جای عالم ارواح بود ولی اثری از ارواح نمی دید معنای دوم دقیق تر است یعنی نه تنها اینجا عالم ارواح نبود و لذا ارواح را ندید بلکه پایین تر هم که بود ندید چون نور نمی گذاشت ببنید.
«و یری نور الاسماء منبسطه فی الارض و السماء»
«یری» عطف بر «لا یری» است این نور اسمائی که ظهور پیدا کرد در کجا تمام شد که پیامبر تا آنجا را ببیند؟ می فرماید آخر نداشت و منبسط در ارض و سماء بود تا هیولی. البته این نور نگذاشت که خود هیولی و سماوات و ارض دیده شود چون نور، همه جا را پر کرده بود. نه خود اینها دیده شدند نه اثر و نشان آنها، فقط خود این نور دیده می شد. روشن است وقتی نوری در یک جا بتابد و قوی باشد اشیاء داخل را نشان نمی دهد یعنی انسان فقط آن نور را می بیند و آن اشیاء در آن نور غرق می شوند. یک نور رقیقی لازم است تا اشیاء را نشان می دهد همین چیزهایی که در شعاع خورشید است. می بینیم اگر در قرص خورشید برویم هیچکدام دیده نمی شود یعنی قرص خورشید نمی گذارد که دیده شود زیرا نورِ قاهر است و همه را می پوشاند. نور رقیق لازم دارد تا ببیند. نور اسماء تا زمین و آسمان را بود و هیچ چیز از عالم افعال را نشان نمی داد یعنی پیامبر کسی را نمی دید نه محو در مشاهده آن نور شده بودند و توجه تام به نور داشتند و به بقیه عوالم و موجودات هیچ توجهی حتی توجه مختصر نداشتند چون این نور خودش را نشان می داد و نمی گذاشت که چیز دیگری دیده شود.
نکته: اگر فقط نور دیده شود فقط به نور توجه پیدا می شود اما اگر نور دیده شود و در لابلای نور چیز دیگری هم دیده می شود بالاخره مقداری توجه به آن چیز دیگر پیدا می شود و در این صورت توجه تام نمی شود. حضرت امیر علیه السلام که انگشتر را به فقیر دادند در حال صحو بودند و در حال محو نبودند. اما پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در حال محو بودند و در حال محو توجه به هیچ چیز نیست حتی فقیر هم دیده نمی شود لذا وقتی تیر را از پای حضرت بیرون کشیدند معلوم نشد و درد بدن خودش را حس نکرد پس چگونه عبور فقیر را حس می کند پس در وقتی که عبور فقیر را حس کرده حالت صحو بوده نه حالت محو.
این که گفته می شود «لا یشغله شان عن شان» برای زمان صحو است اما در حال محو نمی توان چیزی دید جز خداوند ـ تبارک ـ .
استاد: اینها طبق حرفهایی است که زده شده و بنده نمی دانم چقدر صحیح است و چقدر صحیح نیست. اینجاها جاهای خطرناک است و نمی توان هر چیزی را گفت.
«و لا یُبصر الآثار و الافعال عینا و لا رسماً»
مرحوم قاضی سعید با این عبارت، تصریح می کند که آثار و افعال را نمی بیند نه خودشان را و نه اثرشان را می بیند.
آثار و افعال الهی همه در عالم افعال وجود دارند ولی دیده نمی شوند مراد از آثار و افعال یک چیز است. مراد از «عینا» خود شی است و مراد از «رسما» اثر شیء است. مثلا فرض کنید به صورتی لغوی خانه ای که اینجا است می گویند عین خانه در اینجا است اما وقتی خراب می شود مقداری از آن به صورت خرابه باقی می ماند که به آن رسم و اثر می گویند.
«لا یبصر» مطلق است هم «لا یبصر ببصیره» و هم «لا یبصر ببصر»را شامل می شود بعضی از قسمتهای افعال و آثار باید با بصیرت دیده شوند و بعضی از قسمتهای افعال و آثار باید با بصر دیده شوند. در آنجا، بصیرتش کاملا وقفِ دیدن نور اسماء است یعنی نه بصر و نه بصیرتش هیچکدام به سمت عالم افعال نیست.
عبارت «ارانی من نور عظمته» برای حالت خاص است و الا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همیشه نور عظمت خدا تبارک را می دید.
در آنجا یک حالت خاصی اتفاق افتاده که دارد بیان می کند معلوم می شود که با بقیه حالتها فرق می کند. یعنی در معراج این حالت به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دست داد که خداوند ـ تبارک ـ از نور عظمتش نشان داد. این، نشان می دهد که با بقیه وقتها فرق می کند یعنی در آنجا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم غرق بودند و هیچ چیز نمی دیدند اما در اینجا نور عظمت خداوند ـ تبارک ـ را می بیند و با خلق او هم حرف می زند.
«و فی قوله ما احب علی صیغه الماضی من الافعال اشاره الی ان التجلی انما هو بقدر المحبوبیه ای محبه المتجلی للمتجلی له»
توضیح قید «ما احب»: در عبارت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دو کلمه آمده:
1 ـ «من»
2 ـ «ما احب»
هر دو نشان می دهند که تجلّی، مقدار دارد ولی مقدار معنوی دارد نه مقدار حسی که آن را اندازه گرفت و همین تجلی اسمائی و نور عظمت به طور کامل به پیامبر داده نشد لذا لفظ «من» به کار رفت یعنی بعضی از نور عظمتش را به من داد که مقدارش را با لفظ «ما احب» تعیین می کند یعنی به مقدار محبوبیتِ من و ظرفیت و شوق من.
مرحوم قاضی سعید می فرماید «ما احب» صیغه ماضی باب افعال است و متکلم وحده نخوان. مراد این است: به مقداری که خداوند ـ تبارک ـ من را دوست داشت و به تعبیر دیگر به مقداری که من محبوب خداوند ـ تبارک ـ بودم و این نشان می دهد که تجلّی در همه جا «چه پیامبر چه غیر پیامبر» به مقدار محبوبیت و شوق ما و ظرفیت و طاقت ما هست شما ملاحظه کنید که بارها گفته شده انسان برای اینکه بخواهد مشتاق خداوند ـ تبارک ـ بشود «می دانیم که در مورد ما تعبیر به مشتاق صحیح است چون شوق به معنای علاقه به مفقود و اقدام برای تحصیل مفقود است و عشق به معنای حفظ موجود است اما چون انسان هستیم و حرکت و قوه و فعل داریم شوق در مورد ما تصور می شود و می توانیم بگوییم مشتاق هستیم. ما باید اشتیاق به خداوند ـ تبارک ـ را در خودمان تقویت کنیم یعنی وقتی که از کنار آیات الهی رد می شویم غافل رد نشویم. تمام وقت به آیات به عنوان اینکه آیاتند توجه کنیم و وقتی به آیات به عنوان اینکه آیاتند توجه می کنیم ذو الآیه را می بینیم و وقتی که آیت، آیتی است که قابلیت علاقه و محبت را دارد صاحب غایت، بیشتر قابلیت محبت را دارد یعنی انسان اینگونه فکر می کند که اگر من می بینم این آیت، جمیل است و مشتاقٌ الیه من هست پس سازنده ی او و صاحب او جمیل تر و مشاقٌ الیه تر برای من هست.
کم کم این گونه برخورد با آیات الهی، شوق انسانها را زیاد می کند انسانهای غافل نوعا به سمت خداوند ـ تبارک ـ شوقی ندارند. آنهایی که شوق پیدا می کنند و شوقشان را تقویت می کنند و همه موجودات را به عنوان آیات الهی می بینند بر اثر تقویت شوق، شوق قوی پیدا می کنند در اینصورت تجلی بر آنها آماده تر می شود. همه انسانها قابلیت تجلی را دارند به شرطی که شوق پیدا کنند و به مقدار شوقشان از تجلی بهره مند شوند. همین شوق، طاقت انسان را می سازد یعنی اگر شوق، قوی شود طاقت هم قوی می شود. اما دو تایی با هم فرق می کنند یعنی شوق، طاقت نیست به همین جهت گاهی اتفاق می افتد که انسان، به صورت شدید مشتاق به چیزی می شود و در اثر آن اشتیاق سکته می کند و گاهی از دنیا می رود. این ظرفیتش به اندازه ای بوده که شوق را تحمل نکرده مثلا نقل می شود که بعضی افراد به حرم امام حسین علیه السلام نمی رفتند و او را به زور می بردند ولی از آنجا بیرون نمی آمدند زیرا شوق، زیاد بوده وبیش از ظرفیت بوده و شخص نمی توانسته تحمل کند. پس شوق و ظرفیت با هم فرق می کنند یکی نیست.
به اندازه شوق و طاقت، خداوند ـ تبارک ـ داده است. اما گاهی به اندازه شوق می دهد و طاقت را رعایت نمی کند و شخص از بین می رود.
ما در لسان بعض عرفا دیدم و شنیدیم که می گویند خدایا من را چنان قرار بده که والِهِ تو بشوم «شاید در مناجات خواجه عبد الله انصاری یا در جای دیگر بوده» سپس خودش می گوید که اگر واله بشوی نمی توانی زندگی کنی می گوید اگر تو خودت را به من نشان بدهی زندگی کردن را نمی خواهم یعنی قبول می کند که اگر به اندازه شوق در من تجلی کنی ظرفیت من تحمل نمی کند و از بین می روم ولی احتیاجی به بقاء ندارم و تو را می خواهم.
این، نشان می دهد که ظرفیت با شوق فرق می کند و گاهی ممکن است شوق، فوق ظرفیت باشد ولی خداوند ـ تبارک ـ گاهی ترحماً به اندازه شوق نمی دهد بلکه به اندازه ظرفیت می دهد یعنی هم شوق و هم ظرفیت را ملاحظه می کند اما گاهی شخص بی تابی می کند و به اندازه شوق می خواهد و به اندازه شوق به او داده می شود ولی تحمل نمی کند و از بین می رود.
در پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم به اندازه شوق و ظرفیت داده شده است پس، از نور عظمت داد نه از کل نور عظمت.
ترجمه: در قول پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم که فرمود «ما احب» به صیغه فعل ماضی اشاره است به اینکه تجلی به قدر محبوبیت پیامبر «نه محبوبیت خداوند ـ تبارک ـ» نزد خداوند ـ تبارک ـ است.
«ای محبه المتجلی للمتجلی له»: چون محبوبیت به دو صورت معنی می شود:
1 ـ محبوبیت خداوند ـ تبارک ـ
2 ـ محبوبیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم.
لذا خود مرحوم قاضی سعید مراد از محبوبیت را توضیح می دهد. که مراد در اینجا محبوبیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است لذا می فرماید محبت متجلِّی به متجلََّی له است.
«فالرویه علی حسب المحبه»
رویت بر حسب محبت بوده یعنی بر حسب محبت خداوند ـ تبارک ـ بوده که به عبارت دیگر، به اندازه محبوبیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بوده است.
«و التجلی علی وُسع الشوق و قدر الطاقه»
این، نشان می دهد که تجلی به اندازه شوق پیامبر و طاقت پیامبر است البته در مورد بقیه هم همین است که اندازه شوق هر کسی و اندازه طاقت هر کسی است. اما گاهی به اندازه شوق هر کسی می آید و طاقت ملاحظه نمی شود و شخص از بین می رود مثل همّام که از حضرت امیر علیه السلام می خواهد که متقین را توصیف کن و همام، آمادگی پذیرش داشته و بیش از مقدار طاقتش به او داده شده است و نتوانسته تحمل کند.
مطالب را با مثال بیان می کنیم البته قیاس مع الفارق است می گویند کسانی که درب جهنم به روی آنها بسته است گاهی اینقدر درب جهنم را می زنند تا خداوند ـ تبارک ـ آن را باز می کند. ظرفیت این شخص، جهنّمی نیست ولی شوق به جهنم دارد و درب جهنم را می زند تا خداوند ـ تبارک ـ شوق او جواب می دهد اینکه درب جهنم را می کوبد یعنی به سراغ گناه می رود و خداوند ـ تبارک ـ راه گناه را می بندد اما این شخص شوق به گناه پیدا می کند و به خاطر اینکه فطرت سالمی دارد ظرفیت جهنم را ندارد ولی اتفاق افتاده و شوقی پیدا کرده و می توانسته این شوق را خاموش کند اما نکرده و جلو رفته و درب جهنم را کوبیده و به گناه افتاده و وقتی به گناه افتاده یعنی درب جهنم باز شد. این شخص ظرفیت خودش را با شوق خودش پُر کرد خداوند ـ تبارک ـ هم به او اجازه داد و جلوی شوق او را نگرفت حال از این طرف حساب کنید که شخصی ظرفیتِ یک تجلی را ندارد اما اظهار شوق می کند و خداوند ـ تبارک ـ تلطفاً و تفضلا می دهد یا به او می گوید نمی توانی تحمل کنی ولی باز به او می دهد یک مثالی در زبان فارسی است که می گویند «هر کس هر چه دارد از پَر قنداق دارد» یعنی از همان ابتدا که متولد شده، ظرفیت تعیین شده و تا آخر همین است کم و زیاد از نظر ظرفیت نمی شود اما کاملتر و ناقص تر می شود. لذا هیچ وقت نباید مقام کسی را آرزو کنیم بله به خداوند ـ تبارک ـ بگوییم خدایا به من هم کمال بده. حتی به این صورت آمده که اگر می بینی شخص خانه دارد نگو خدایا این خانه را به من بده. «این خواهش» مقام نیست بلکه مملوک است» بلکه بگو خدایا این را به من بده.
این خانه را از خداوند ـ تبارک ـ نخواه چون این خانه برای فلان شخص است.
معلوم می شود که تا این اندازه اجاره نداریم «یعنی مکروه است» آنچه را که دیگران دارند توقع کنیم تا چه رسد به مقام دیگران. ما باید به مقام خودمان اکتفا کنیم و از خداوند ـ تبارک ـ بخواهیم همین مقامی که به ما داده راضی هستیم فقط از خداوند ـ تبارک ـ بخواهیم که این ظرفیت را پُر کن.



[1] شرح توحید، قاضی سعید محمد بن محمد مفید قمی، ج2، ص271، س14.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo