< فهرست دروس

درس شرح توحید صدوق - استاد حشمت پور

92/12/08

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: ادامه معنای توحید/ خداوند ـ تبارک ـ جسم و صورت نیست.
«و اما التفریع الثالث فهو اذا لم یلد و لم یولد و لم یخرج منه شیء»[1]
بحث در حدیث چهاردهم در جواب سوال سائل بود که در مورد حق تعالی سوال کرده بود که چه می توان گفت؟ امام علیه السلام سوره توحید را خوانده بودند و سپس بر این سوره 4 مطلب متفرع کردند که هر 4 مطلب متفرع بر احدیت است پس 5 تفریع درست شد که 4 تفریع جداگانه مطرح شد و یک تفریع به صورت مجموع لحاظ شد. شروع به بیان و توضیح این تفریعات کردیم دو تفریع توضیح داده شد الان بحث در تفریع سوم است.
تفریع سوم:امام علیه السلام جمله «هو لا غیره» را متفرع بر «لم یلد» کردند یعنی چون خداوند ـ تبارک ـ ولد ندارد و برایش ولدی تحقق پیدا نمی کند پس او در جهان هست و غیر او کسی نیست. نفی همه ما سوی شد «لم یلد» معنای حقیقی اش این است «لم یخرج منه شی» چون ولادت با خروج است چه از طرف مرد باشد چه از طرف زن. زیرا ولادت، خروجی از طرف مرد است و در مآل هم خروجی از طرف زن است پس ولادت، مستلزم خروج شی است. اگر خداوند ـ تبارک ـ بچه دار شود باید چیزی از او خارج شود. و خروج مستلزم نقصان است زیرا اگر چیزی از چیزی خارج شود مخرجٌ عنه به همان اندازه ی خارج، ناقص شده و کم گردیده ولو بعدا آن خارج، جانشین پیدا کند و پُر شود ولی بالاخره نقصی اتفاق می افتد و بعدا آن نقص کامل می شود اگر بعدا پُر نشود آن نقص همچنان باقی می ماند.
آیه قرآن می فرماید خداوند ـ تبارک ـ بچه دار نمی شود یعنی چیزی از او خارج نمی شود و نقصی پیدا نمی کند.
سپس مرحوم قاضی سعید «لم یلد» را عام تر معنی می کند و با لفظ «اذا» می آورد و دو کلمه دیگر اضافه می کند و می فرماید «اذا لم یخرج منه ضوءٌ و فیء» از کلمه «لم یخرج» استفاده می کند. «ضوء» به معنای موجودی می باشد که وجودش قوی است و «فیء» به معنای موجودی می باشد که وجودش ضعیف است وقتی خداوند ـ تبارک ـ را منبع نور حساب کنید «که منبع وجود نور هم هست» آن شعاعی که از این منبع نور ساطع می شود اگر به مانع برخورد نکند ضوء می شود و اگر به مانع برخورد کند «فیء» می شود این مطلب در شمسِ حسّی هم همینطور است. شمس که منبع نور است وقتی نور حسی خودش را پخش می کند آن شعاع حاصل را ضوء می گویند و وقتی به دیوار و کوهی برخورد می کند و در آن طرف سایه می افتد به آن فیء می گویند. پس شمس هم ضوء و هم فیء دارد سایه، روشن است و با ظلمت فرق دارد ولی روشنی سایه به حدّ نور نیست. موجوداتی که مادی اند وجود به آنها برخورد می کند «وجود، نور است» و به خاطر اینکه ماده، ظلمت است مثل دیواری که حائل نور می شود این ماده هم حائل نور می شود. وجودی که در این موجود مادی می آید فیء نامیده می شود. وجود همه موجودات مادی، فیءِ نور حقیقی محسوب می شود ولی وجود عقلی و وجود نفسی در یک حد کمتر را ضوء می گویند چون به مانع برخورد نکردند، مانع در عالم خلقت همان ماده است که ظلمت می باشد اگر نور به این مانع برخورد کند فیء می شود و اگر نور به این مانع برخورد نکند ضوء می شود. موجودات هم به این دو قسم تقسیم می شوند بعضی موجودات مجرد هستند مثل عقول و تا حدی نفوس، و بعضی موجودات مادی هستند مثل موجوداتی که در عالم هستند موجودات مادی، فیءِ منبعِ نور می شوند و موجودات عقلی، ضوء آن منبع نور هستند.
از خداوند ـ تبارک ـ ضوء و فیء خارج نشده است. خداوند ـ تبارک ـ ضوء و فیء را جعل کرده ولی از او چیزی خارج نشده است. پس منشأ ضوء و خود ضوء و خود فیء از خداوند ـ تبارک ـ جدا نشده است یعنی از خداوند ـ تبارک ـ چیزی خارج نشده چه آن چیز قطعه ای از خودش باشد که همان منبع نور است چه ضوء باشد که حاصل و شعاع نور است چه فیء باشد که شعاعِ برخورد کرده به مانع است. بله خداوند ـ تبارک ـ ضوء و فیء را جعل کرده ولی نه به این صورت که از او خارج شود.
مصنف می فرماید حالی که معلوم شد چیزی از خداوند ـ تبارک ـ خارج نشده با توجه به اینکه حقیقت در عالم وجود فقط خداوند ـ تبارک ـ است یعنی حقیقت در عالم وجود، وجود است و وجود هم خداوند ـ تبارک ـ است حال که چیزی از خداوند ـ تبارک ـ خارج نشده پس هر چه در جهان یافت شود هالک است. پس غیر از او چیزی موجود نیست.
توضیح این مطلب در صفحه 229 سطر اول بیان کردیم که در دو جلسه قبل بود.
توضیح بحث در خورشید: اگر خورشید نباشد و ضوء و فیء خورشید که مرتبه نازله و تنزل خورشید است نباشد اصلا روشنی نخواهد بود و همه جا تاریک است. حال اگر نورِ وجود نباشد همه موجودات هالک خواهند بود و اصلا وجودی نخواهد بود. این وجود باید با ماهیتی همراه شود تا وجودات امکانی محقق شوند حال گاهی ماهیت هست و ماده نیست که به آن ضوء می گویند و گاهی ماهیت هست و ماده هست که به آن فیء می گویند. آن وجود بی حد وقتی تنزل پیدا می کند و حد پیدا می کند مخلوقات می شود و از مخلوقات آنهایی که همراه ماده هستند فیء می شوند و آنهایی که همراه ماده نیستند ضوء می شوند. حال اگر آنچه که ضوء یا فیء به حساب آمده که تنزل خداوند ـ تبارک ـ است ندیده گرفته شود هر چه باقی می ماند هالک است یعنی مثلا ما ماده خودمان و ماهیت خودمان را ملاحظه می کنیم که اگر وجود نیاید و ما موجود نشویم نه ماهیت ما چیزی است و نه ماده چیزی است. چون ماده، قابلیت است و تا وقتی به او فعلیّت داده نشود چیزی نیست. ماهیت هم که اصیل نیست آنچه اصیل است وجود می باشد پس تا وقتی به ماهیت وجود داده نشود این ماهیت، چیزی نیست مصنف می فرماید خداوند ـ تبارک ـ «لم یلد» است یعنی چیزی از او خارج نمی شود وقتی چیزی از او خارج نشد اصلی از او خارج نمی شود. ضوء و فئ هم از او خارج نمی شود.
پس وقتی خداوند ـ تبارک ـ «لم یلد» باشد «هو لا غیره» هم هست یعنی وقتی از خداوند ـ تبارک ـ چیزی خارج نشود در عالم وجود او هست و چیز دیگر نیست.
به این ترتیب معلوم شد که «هو لا غیره» می تواند متنوع بر «لم یلد» بشود.
مصنف فرمود از خداوند ـ تبارک ـ نه ضوء و نه فیء و نه شیئی خارج شده است بنابراین باید گفت او هست و غیر او نیست و این روشن است چون نور که اصل است و این ضوء که شعاع است و آن فیء که شعاعی است که به مانع برخورد کرده چیز دیگری نیست. اگر این سه برداشته شود چیزی نمی ماند.
سوال: چه چیزی در همان موجود، وجود دارد؟
جواب: از طریق «لم یخرج منه شیء» ثابت شد که از خداوند ـ تبارک ـ قطعه ای جدا نمی شود و ضوء و فیء خارج نمی شود و اگر این سه نباشند چیزی نخواهد بود. اما الان می گوییم از خداوند ـ تبارک ـ فیء و ضوء صادر شده و ظاهر شده در اینجا چگونه می توان ثابت کرد «هو لا غیره»؟
توضیح این همان است که قبلا ذکر شد و آن این بود که آنچه که از خداوند ـ تبارک ـ صادر شده به تعبیر فلسفی یا کلامی، فعل خداوند ـ تبارک ـ است و به تعبیر عرفانی ظهور خداوند ـ تبارک ـ است یعنی به تعبیر روایی و قرآنی، وجه خداوند ـ تبارک ـ است خداوند ـ تبارک ـ می فرماید همه اشیا هالک اند جز وجه خودش که آن را هالک حساب نمی کند. یعنی در جهانِ امکان، وجود که فعل خداوند ـ تبارک ـ است هالک نیست اما بقیه که تعیّنات هستند هالک می باشند و در حشر هم تمام تعینات از بین می روند و وجه خداوند ـ تبارک ـ باقی می ماند. بنا شد که ضوء و فیء، فعل و ظهور خداوند ـ تبارک ـ باشند در این صورت باز هم می توان گفت «هو لا غیره». وقتی که لفظ «هو» به کار می رود به معنای این است که «اوست صفات او و فعل او» یعنی هر چه مستند و منسوب به او است که عبارت از ذات و فعل و صفات او است.
پس در وقتی که چیزی از خداوند ـ تبارک ـ خارج نشده به راحتی می توان گفت «هو لا غیره» یعنی او هست و غیر او نیست. اما در وقتی که چیزی از او ظاهر و صادر شده چگونه می توان گفت «هو لا غیره»؟ می فرماید می توان گفت ولی به این صورت که «او است و صفات او افعال او است». در این صورت هم غیر از او چیزی نیست. مصنف به بخش دوم اشاره نمی کند و صدور و ظهور را مطرح نمی کند بلکه فقط خروج را مطرح می کند و می گوید وقتی خروجی نباشد هیچ چیز نیست.
پس معنای «هالک» با «لیس فی الوجود غیره» هر دو یکی است معنای ظاهری «هالک» این است که بعدا از بین می رود ولی این معنی مراد نیست بلکه مراد این است که هالک است به معنای اینکه وجود ندارد نه به معنای اینکه نیست و نابود می شود. بلکه الان نیست و نابود هست لذا مرحوم قاضی سعید تعبیر به «هالک فلیس بالحقیقه غیره فی الوجود» می کنند.
نکته: هالک یعنی کسی از ابتدا نبوده است زیرا گفته شده مشتق، حقیقت در «من تلبّس» است یعنی کسی که متلبّس به هلاکت است. نه کسی که در آینده متلبّس به هلاکت می شود زیرا اگر بر آن اطلاق شود مجاز خواهد بود و حمل کلمه بر حقیقت بهتر است از حمل کلمه بر مجاز.
نکته: کلمه «یفنی» با توجه به اینکه صیغه مضارع است. و از زمان حال تا آینده را شامل می شود. پس در «یفنی» می توان اینطور گفت که از زمان الان به بعد فانی است. اما اگر بخواهید به مفهوم «یفنی» توجه کنید نه به منطوقش، به این صورت می شود که مراد از منطوق آن این است که از الان به بعد فانی است اما مفهومش این است که قبلا یک وجودی داشته و الان دارد فانی می شود این مفهوم اگر بخواهد ملاحظه شود باید گفت «کل شیء یفنی» به معنای این است «کل تعینات یفنی». پس اگر تعینات یک شی فانی شد خود این شیء هم فانی می شود یعنی اگر از انسان، انسانیتش گرفته شود انسان چیزی نخواهد بود.
سوال: چگونه می توان تعینات را نفی کرد؟
جواب: خداوند ـ تبارک ـ در ازل یک وجودی را که مِن الازل الی الابد را پُر کرده صادر کرده است. یعنی خداوند تبارک یک فعل صادر کرده که آن فعل، فعل وجود و صدور وجود است. و وجود فعل اوست. اینکه در فلسفه گفته می شود که اگر فعل، واحد باشد فاعل هم واحد است و از این ها توحید نتیجه گرفته می شود. در عرفان به راحتی می توان توحید خداوند ـ تبارک ـ را ثابت کرد تا در فلسفه، زیرا فلسفه اینطور می گوید که تمام موجودات جهان به یکدیگر مرتبط اند و این به تجربه ثابت شده و امروزه هم قبول دارند. لذا گفته شده اگر پروانه ای در غرب عالم پرواز کند در شرق عالم اثر می گذارد. در گذشته هم می گفتند اگر ذره ای را از عالَم بردارید جهان به هم می خورد.
کل جهان یک موجود می شود که دارای اعضایی است و این یک موجود به معنای فعلِ واحد است و اگر فعل، واحد باشد فاعلش هم باید واحد باشد، فعل واحد نمی تواند فاعل متعدد داشته باشد والا توارد علل متعدد بر معلول واحد می شود که متکلم و فیلسوف هر دو آن را رد می کنند و کسی آن را قبول ندارد. لذا اگر فعل، واحد است حتما فاعل باید واحد باشد اما از آن طرف بحث است که اگر فاعل واحد باشد فعلِ واحد را صادر می کند چنانکه قاعده الواحد می گوید یا می تواند فعل متعدد را صادر کند چنانکه متکلمین می گویند، و جهان، فعل واحد است پس فاعلش هم باید واحد باشد در این صورت ثابت شد که خداوند ـ تبارک ـ واحد است و دو تا نیست. در عرفان آسانتر از این می توان وحدت و توحید خداوند ـ تبارک ـ را ثابت کرد به این صورت که عارف می گوید خداوند ـ تبارک ـ فقط یک فعل دارد که آن، صدور وجود است که در همان ازل صادر شده و تا ابد هم پُر کرده است ﴿و ما امرنا الا واحده کلمح بالبصر﴾ [2]را به همین صورت معنی می کند که وجودی به اندازه یک چشم به هم زدن صادر شد. کل زمان از ازل تا الی الابد را هم پُر کرده است سپس این وجود واحد به تعینات برخورد کرد مثل نور بی رنگی که به شیشه های رنگی می تابد از آن طرف شیشه نورهای متعدد صادر می شود در حالی که اینها یک نور هستند. در ما نحن فیه هم گفته می شود وجود، یک وجود بود اگرچه به اعیان سابقه و ماهیت سابقه برخورد کرد و موجودات متعدد و مختلف درست شد در قیامت این تعینات برداشته می شود و همان نور وجودی که ابتدا واحد بود واحد می شود. شیشه های رنگی در قیامت می شکند و زائل می شود.
توضیح عبارت
«و اما التفریع الثالث فهو اذا لم یلد و لم یولد»
تفریع سوم این بود که امام علیه السلام «هو لا غیره» را تفریع بر «لم یلد» کردند یعنی چون خداوند ـ تبارک ـ «لم یلد» است پس اوست لاغیر. چه صدور باشد چه خروج باشد این تفریع سوم صحیح است همانطور که توضیح داده شد.
«و لم یولد»: مصنف این جمله را بالتبع ذکر کرده که عِدل «لم یلد» بوده و الا «لم یولد» متفرعٌ علیه نبود آنچه که «هو لا غیره» بر آن متفرع شده «لم یلد» بود. لذا در عبارت بعدی که مصنف توضیح می دهد به «لم یولد» کاری ندارد و فقط «لم یلد» را مطرح می کند.
«و لم یخرج منه شی»
این عبارت معنای «لم یلد» است نه معنای «لم یولد». یعنی عطف تفسیر بر «لم یلد» است.
«و کذا لم یخرج من حیطته و سلطانه ضوء و فیء»
مصنف با لفظ «کذا» فاصله می اندازد. زیرا «لم یخرج منه شیء» با «لم یخرج من حیطته... » فرق می کند. هر دو «لم یخرج» هستند ولی در دومی، «شیء» نیست یعنی اینطور نیست که تکّه ای از خداوند ـ تبارک ـ جدا شود بلکه ضوء و فیء می آید ولی این ضوء و فیء از خود خداوند ـ تبارک ـ نمی آید بلکه از حیطه او می آید.
نکته: یکبار بحث شد به اینکه از خود خداوند ـ تبارک ـ فیء و ضوء بیاید تا خروج معنی پیدا کند. و سه گونه خروج درست شد:
1ـ خروج شیء «یعنی خروج قطعه ای از خداوند ـ تبارک ـ .
2ـ خروج ضوء.
3ـ خروج فیء.
و یکبار بحث شد که ضوء و فیء از او ظاهر شده ولی این ضوء و فیء غیر او نیستند. مصنف با کلمه «لم یخرج» به توضیح اولی اشاره می کند و با آوردن «من حیطته و سلطانه» به مطلب دوم اشاره می کند چون خداوند ـ تبارک ـ وقتی فعلی انجام می دهد با سلطنت و تسلط و قدرتی که بر این فعل دارد انجام می دهد. می توان گفت این فعل از خداوند ـ تبارک ـ صادر شده و می توان گفت این فعل از قدرت خداوند ـ تبارک ـ صادر شده و می توان گفت این فعل از سلطان خداوند ـ تبارک ـ صادر شده. پس «خروج من سلطانه» به معنای خروج از فعل است یعنی اگر ضوء و فیء از سلطانِ خداوند ـ تبارک ـ خارج نمی شدند و این فعل هم نبود هیچ چیز در جهان نبود ولی این ضوء و فیء در جهان به عنوان وجه الله هست ولی این، غیر خداوند ـ تبارک ـ نیست بلکه فعل او است همانطور که صفت، غیر خداوند ـ تبارک ـ نیست این هم غیر خداوند ـ تبارک ـ نیست غیر از خداوند ـ تبارک ـ، تعینات هستند که هالک هستند نتیجه گرفته می شود که «هو لا غیره» یعنی آنچه در جهان است اوست و غیر او نیست «تعیّن تعیّنات نیست و ما خیال می کنیم تعینات است».
«حیطته»: مراد از «حیطه» همان قیومیت است که با همان قیومیتش موجودات را می سازد. بیان شد که قیومیت مستلزم احاطه است هم احاطه قیومی هم احاطه اشرافی. زیرا برای خداوند ـ تبارک ـ دو نوع احاطه قائل شدند:
1ـ احاطه قیومی که عبارتست از اقامه اشیاء.
2ـ احاطه اشرافی که عبارت است از علم به اشیاء پس خداوند ـ تبارک ـ محیط است و از احاطه اش یعنی قیومیتش ضوء و فیء خارج نمی شود الان از احاطه و سلطنت و قدرت خداوند ـ تبارک ـ این اشیا صادر شده اگر صادر نمی شد و خارج نمی شد هیچ چیزی نبود اما الان که صادر شده و خارج شده این صادرها «یعنی وجه الله» است ولی باز هم صدق می کند که گفته شود «هو لا غیره».
«فکل ما سواه هالک»
این عبارت جواب برای «اذا» است و عبارت به این صورت معنی می شود: اگر چیزی از او خارج نشود و همچنین از حیطه و سلطان او چیزی خارج نشود پس هر چیزی غیر او هالک است. این ترجمه ای که شد ملازمه را اثبات نمی کند لذا باید چیزی در تقدیر گرفت و اینطور معنی کرد «اگر چیزی از او خارج نشود و چیزی از حیطه و سلطان او صادر نشود چیزی در جهان نخواهد بود» یعنی عبارت «چیزی در جهان نخواهد بود» جواب «اذا» خواهد بود. در این صورت گفته می شود اگر چیزی در جهان نخواهد بود پس این چیزهایی که در جهان دیده می شود همه آنها هالکند.
این تقدیری را که بنده در جمله مصنف گرفتم خود مصنف با عبارت «فلیس بالحقیقه غیره فی الوجود» بیان می کند. یعنی در واقع جواب «اذا» عبارت «فلیس بالحقیقه غیره فی الوجود» است. ولی قبل از جواب، تفریع بر جواب کرده است.
صفحه 229 سطر 15 قوله «و اما التفریع الرابع»
تفریع چهارم: تفریع چهارم این بود که امام علیه السلام «لیس کمثله شیء» و «هو السمیع البصیر» را متفرع بر «صمد» کردند. و فرمودند خداوند ـ تبارک ـ «صمد» است پس «لیس کمثله شیء» و «هو السمیع البصیر» است. البته این تفریع چهارم یک فرع است ولی آن را تبدیل به دو فرع می کنیم که یکی «لیس کمثله شیء» است و دیگری «هو السمیع البصیر» است که هر دو را بر «صمد» متفرع می کنیم.
توضیح تفریع «لیس کمثله شیء بر «صمد»: خداوند ـ تبارک ـ «صمد» است. قبلا برای «صمد» چندین معنی بیان شد یکی از معانی که معنای رایج بود این بود که خداوند ـ تبارک ـ پر است و خالی نمی باشد اما ما همه خالی هستیم.
مراد از خالی بودن چیست؟ شیئی که خالی باشد نادار است یعنی از دارایی، خالی است. اگر گفته می شود این ظرف، خالی است یعنی چیزی درون آن نیست. ما همه خالی هستیم و دارایی نداریم. آنچه که خداوند ـ تبارک ـ به ما داده است را داریم و آنچه که به ما نداده است را نداریم. آن چه را هم که به ما داده برای خودش است و به ما به صورت امانت داده و برای خودمان نیست حتی اصل وجود خودمان هم برای اوست پس ما به عنوان ما بودن هیچ چیزی نداریم و خالی خالی هستیم. خالی به معنای معدوم است ولی به ظاهر، موجود دیده می شود و در باطن معدوم دیده می شود اما خداوند ـ تبارک ـ معدوم نیست بلکه موجود است. همه جهان ظاهراً موجودند و باطنا معدومند به عبارت بهتر اینگونه گفته می شود خداوند ـ تبارک ـ موجود است و بقیه معدوم اند. زیرا هیچ یک از موجودات مثل خداوند ـ تبارک ـ نیستند. یک موجود وجود دارد و بقیه موجودات معدوم اند یعنی غیر صمد هستند.
نکته: مراد ما سوی الله است یعنی موجودات متعین با قید تعین لحاظ می شوند نه آن وجودی که در موجودات هست که اگر تعینات آنها برداشته شود همان وجودِ منبسط می شود. در این وجود بحثی نشده بلکه این موجودات با تعینی که دارند مورد بحث قرار می گیرند یعنی زید با تعین شخصی که دارد عمرو با تعین شخصی که دارد معدومند اما فیض واجب تعالی که در ما وجود دارد مطلق می باشد و درباره آن بحث نمی شود آنچه که درباره آن بحث می شود وجودهای متعین است که تو خالی هستند یعنی خود آن وجودات متعین تو خالی هستند نه آن فیضی که خداوند ـ تبارک ـ داده است زیرا آن فیض، پر است و فعلِ خداوند ـ تبارک ـ است.
نکته: توضیحاتی که در تفریع سوم گفته شد در تفریع چهارم هم می آید.
توضیح عبارت
«و اما التفریع الرابع فان الصمد ما لیس بمجوّف»
این عبارت به عنوان مقدمه اول است که به عبارت بعدی ضمیمه می شود که مقدمه دوم است.
مراد از مجوف، تو خالی است.
قبلا بیان شده بود که صمد چندین معانی دارد که یکی از آنها «تو پُر» بود و بقیه معانی به این معنی ارجاع داده شدند لذا می توان این معنی را به عنوان معنای معیّن برای صمد قبول کرد.
«و کل ما سوی الواحد الحق فهو مجوف»
این عبارت مقدمه دوم است. نتیجه ای که از این دو مقدمه گرفته می شود این است که هیچ یک از ما سوی مثل خداوند ـ تبارک ـ نیست.
«بمعنی انه معدوم یُری موجودا»
مصنف با این عبارت، «مجوف» را معنی می کند.
ما وقتی لفظ مجوف را می شنویم فکر می کنیم که اطراف آن پُر است ولی داخل آن خالی است در این صورت احساس می شود که چیزی برای آن هست اما مراد این است که مجوف به معنای خالی است نه تو خالی، یعنی از لفظ «توخالی» کلمه «تو» برداشته میشود و گفته می شود «خالی» که به معنای این است که ذات، خالی است. و اگر خالی است و چیزی ندارد معدوم خواهد بود پس اینکه مصنف مجوف را به معنای معدوم می گیرد روشن شد.
«اذ لا ذات لما سواه الا به»
ضمیر «به» به خداوند ـ تبارک ـ برمی گردد.
ما سوای خداوند ـ تبارک ـ جز با خداوند ـ تبارک ـ وجود ندارد یعنی آن وجه الله که همان وجود افاضه ای است اگر نباشد ما سوی وجود ندارد. آن ربط و حبلی که بین خلق و خداوند ـ تبارک ـ است «که مراد وجود منبسط و فیض الهی است» اگر برداشته شود چیزی در همان نخواهد بود.
این تعیّنات به همان وجود وابسته است.
«فکل شیء بالنظر الی ذاته لیسٌ»
«لیس» تامه است.
هر شیئی را که نگاه کنی باید صفت «لیس» به آن داد.
«و بالنظرالی موجده أیسٌ»
مراد از »ایس»، وجود است که در مقابل «لیس» تامه است که به معنای عدم می باشد.
و وقتی رابطه آن را با موجِد ببینی باید بگویی موجود هست.
مراد از «بالنظر الی موجده» این نیست که موجِد آن را لحاظ کنی و بگویی موجدش هست بلکه موجد را نگاه کنی و رابطه ای که بین این و موجد هست را نگاه کنی سپس به خاطر وجود آن رابطه بگویی این شیء هست.
«فهو من حیث ظاهره المرئی موجود و من حیث باطنه معدوم»
در ظاهر موجود دیده می شود اما در واقع معدوم است.
«فهو اجوف معتمل»
«معتمل» یعنی ساخته شده اما سوال این است که چه کسی آن را ساخته است؟ بیان می شود که رویت ما آن را ساخته است نه اینکه معتمل به معنای این باشد که خداوند ـ تبارک ـ او را ساخته است زیرا خداوند ـ تبارک ـ در خارج فقط فیض خودش را ساخته است و این موجود را نساخته است این موجود را نظر ما ساخته است و ما ظاهر بین هستیم و باطن را نمی بینیم لذا ظاهر را که می بینیم می گوییم این، موجود است.
در قیامت یا در همین الان برای کسانی که بصیرتشان باز است باطن را می یابند و معلوم می شود که تعینات، هیچ هستند و تعینی وجود ندارد و ما فکر می کردیم تعینی وجود دارد. کلامی که خود عرفا می گویند هر چه در جهان هست «ثانیه ما یراه الاحوال» است یعنی دومی آن چیزی است که دو بین می بیند اولی را ما می بینیم ولی دومی ساخته چشم خودش است.
مصنف می فرماید همه موجودات معتمل هستند یعنی چشم ما و رویت ما آنها را می سازد.
«فالله سبحانه لیس کمثله شیء»
این عبارت، نتیجه است. مقدمه این بود «الصمد ما لیس بمجوف» و «کل ما سوی الحق فهو مجوف» نتیجه می گیرد که «لیس کمثله شیء» یعنی اینطور گفته می شود که او مجوف نیست ولی بقیه مجوفند پس هیچ کس مثل او نیست.
صفحه 229 سطر 18 قوله «و هو المسیع البصیر»
توضیع تفریع «هو السمیع البصیر» بر «صمد»: سمیع و بصیر به دو صورت معنی می شوند:
1ـ خداوند ـ تبارک ـ می شنود و می بیند. شیخ اشراق سمیع و بصیر را به علم ارجاع می دهد. سمیع به معنای عالم بالمسموعات و بصیر به معنای عالم بالمبصرات است یعنی چیزی به نام سمع و بصر قائل نمی شود همان علم را قائل می شود ولی متعلق علم را تبیین می کند که متعلق علم در سمیع، مسموعات است و در بصیر، مبصرات است در اینصورت صفت دیگری علاوه بر علم به خداوند ـ تبارک ـ نسبت داده نمی شود.
و اینطور معنی می شود که «او سمیع و بصیر است» در اینجا گفته می شود بقیه هم مثل خداوند ـ تبارک ـ هستند و می شنوند و می بینند یعنی عالم به مبصرات و مسموعات هستند پس اگر اینطور تفسیر شود سمیع و بصیر، به ظاهر مثل پیدا می کنند اما جواب داده می شود که سمیع و بصیر لا بالجارحه ولی ما سمیع و بصیر بالجارحه هستیم یعنی ما عضوی داریم که با آن عضو می بینیم و می شنویم. از طرف او سمیع و بصیر به کل مبصرات و مسموعات است ولی ما نیستیم.
2ـ معنای دوم معنایی است که خود امام علیه السلام فرمودند: سمیع به معنایی یهب السمع و بصیر به معنای یهب البصر. اینکه گفته می شود خداوند ـ تبارک ـ سمیع است یعنی به بقیه سمع می بخشد و عطا می کند و اگر گفته می شود خداوند ـ تبارک ـ بصیر است یعنی به بقیه بصر می بخشد و عطا می کند. و بنا است تمام موجودات بشنوند حتی سنگ و خاک. همه این موجودات می شنوند و می بینند و می داند لذا همه تسبیح الهی می کنند ولی ما نمی فهمیم. پس خداوند ـ تبارک ـ به همه موجودات سمع و بصر عطا کرده است. در اینصورت نمی توان شخصی آورد که به کسی سمع و بصر عطا کرده باشد. لذا «لیس کمثله شیء» است و در نتیجه صمد است یعنی پر است و به همه می دهد و بقیه خالی اند و از خداوند ـ تبارک ـ می گیرند.
پس سمیع و بصیر به معنای دوم متفرع بر صمد شد. مرحوم قاضی سعید هم معنای دوم را مطرح می کند چون می خواهد آن را بر صمد متفرع کند.
توضیح عبارت
«و هو السمیع البصیر به معنای «و هو الذی یعطی السمع و البصر و یهب العلوم و القدر» قدر است.
کما ورد: هل هو عالم قادر الا انه وهب العلم للعلماء و القدره للقادرین.
آیا عالم بودن خداوند ـ تبارک ـ جزء این معنی است که علم را به علما بخشیده است. آیا قادر بودن خداوند ـ تبارک ـ جزء این معنی است که قدرت را به قادرین بخشیده است؟ یعنی اگر خداوند ـ تبارک ـ قادر است به معنای این است که بخشنده قدرت به دیگران است و اگر خداوند ـ تبارک ـ عالم است به معنای این است که بخشنده علم به دیگران است. سمیع و بصیر هم به معنای بخشنده سمع و بصر است.
بخشنده سمع و بصر، احدی جز خداوند ـ تبارک ـ نیست پس «لیس کمثله شی» است همچنین او به خاطر صمد بودنش بخشنده است و دیگران به خاطر نادار بودنشان گیرنده اند بقیه متّهب هستند ولی او واهب است تا اینجا فرع چهارم تمام شد و روشن گردید که «لیس کمثله شیء» و «هو السمیع و البصیر» هر دو متفرع بر صمد هستند.
صفحه 229 سطر 20 قوله «و قد سبق»
در مورد «لیس کمثله شیء» معنای جدیدی می شود که در اینصورت متفرع بر صمد نمی شود بلکه بیان بر «هو لا غیره» می شود یعنی لیس کمثله شیء را طوری معنی می کند که نشان دهد در جهان جز خداوند ـ تبارک ـ چیزی نیست نه اینکه چیزی هست ولی مثل او نیست بلکه اصلا چیزی در جهان نیست تا بعدا بحث شود که این چیز مثل خداوند ـ تبارک ـ است یا مثل خداوند ـ تبارک ـ نیست مصنف لیس را تامه قرار می دهد و شی را که نکره است و در سیاق نفی قرار گرفته فاعل آن قرار می دهد و اینطور معنی می کند «لیس شیء» یعنی هیچ شیئ نیست همانطور که مثل آن نیست یعنی لفظ «لیس» بر هر دو کلمه داخل می شود «لیس شیء»و «لیس کمثله» یعنی نه تنها مثل برای خداوند ـ تبارک ـ نیست بلکه چیزی در جهان نیست که بخواهد مثل او باشد. در اینصورت لیس کمثله شیء بیان بر هو لا غیره می شود نه اینکه بر صمد متفرع شود.
توضیح عبارت
«و قد سبق منافی قوله تعالی ﴿لیس کمثله شیء﴾ [3]انه یحتمل کون لیس تامه کما جوّز ذلک بعض النحویین»
بعض نحویین «لیس» را در «لیس کمثله شیء» تامه قرار دادند نه اینکه مطلق لیس را اجازه دادند تامه باشد زیرا مطلق لیس را همه نحوین اجازه دادند که تامه باشد.
«کما جوز ذلک»: یعنی تامه بودن این «لیس» در «لیس کمثله شیء». البته اگر نحویین «لیس» در «لیس کمثله شیء» را تامه نگرفته باشند در اینصورت مشار الیه «ذلک» را به این برمی گردانیم: «تامه بودن مطلقِ لیس نه لیس در لیس کمثله شیء»
«و المعنی انه لیس شیء کما لیس مثله»
بنابراینکه «لیس» تامه باشد معنای عبارت این می شود: که چیزی وجود ندارد چنانچه مثل او هم وجود ندارد.
ترجمه: همانطور که مثلی وجود ندارد شیئی هم وجود ندارد.
«فعلی هذا یکون بیانا لقوله علیه السلام هو لا غیره»
ضمیر «یکون» به قول امام علیه السلام که فرمود «لیس کمثله شیء» برمی گردد.
«فعلی هذا»: این معنایی که برای «لیس کمثله شیء» شد.
ترجمه: این معنایی که برای «لیس کمثله شیء» شد بیان برای قول امام علیه السلام که فرمود «هو لا غیره» می شود.
صفحه 230 سطر 2 قوله «و اما التفریع الخامس»
تفریع پنجم: تا الان 4 تفریع به طور جداگانه مطرح شد و گفته شد بر «قل هو الله احد» چیزی متفرع نشد چون در سوره توحید 4 آیه وجود داشت. و «لم یلد» و «لم یولد» دو تا لحاظ شد لذا 5 تا شد ولی 4 فرع درست شد زیرا آیه اول فرعی نداشت. یعنی امام علیه السلام بر ﴿قل هو الله احد﴾ چیزی را متفرع نکرد ولی در پایان وقتی که 4 فرع را می آورد همه این 4 تا بر «احد» متفرع می شود.
امام علیه السلام در فرع اول فرمود خداوند ـ تبارک ـ جسم و صورت نیست اگر احد باشد یعنی بسیط باشد جسم نیست چون جسم مرکب است. صورت هم نیست چون صورت حلول در ماده می کند و ترکیب درست می کند خداوند ـ تبارک ـ احد است یعنی بسیط است پس نه جسم است نه صورت است. احد به معنای واحد و بی شریک است. جسم نیست چون جسم شریک دارد. صورت نیست چون صورت شریک دارد. پس «لیس بجسم و لا صوره» می تواند متفرع بر احد باشد چه احد به معنای بسیط چه احد به معنای واحد و بی شریک باشد باشد تا اینجا فرع اول متفرع بر احد شد.
فرع دوم این بود «جل ثناوه و تقدست اسماوه و تعالی عن ان یکون له شبه» اگر خداوند ـ تبارک ـ احد است معلوم می شود که شبیه ندارد چون احد به معنای بسیط است «زیرا هیچ موجودی بسیط محض نیست» فقط خداوند ـ تبارک ـ بسیط محض است چون اگر همه موجودات را ملاحظه کنید می بینید بعضی از آنها ترکیب مقداری دارند و بعضی ترکیب خارجی دارند و بعضی ترکیب ذهنی دارند و بعضی ترکیب از وجود و عدم دارند. مثلا خط، ترکیب مقداری دارد و ترکیب مقداری ترکیبی است که اجزایش از سنخ خودش باشد یعنی اجزاء از سنخ کل باشند. در جایی که شیئی داشته باشید که مرکبش و جزئش هر دو از یک سنخ باشند ترکیب مقداری گویند. وقتی مقدار را تجزیه کنید آن جزئی که حاصل می شود صاحب مقدار است. همه موجودات مادی که دارای مقدارند تقسیم مقداری یا ترکیب مقداری دارند.
اما ترکیب خارجی که از ماده و صورت است برای موجودات مادی است.
اما ترکیب از وجود عدم برای هر موجودی است که ماهیت داشته باشد یعنی چون ما سوی الله همه آنها ماهیت دارند پس همه مرکب از وجود و عدم هستند چون حد دارند اینکه گفته می شود حد دارند یعنی آن مقدار را دارند و مازاد بر آن مقدار را ندارند، همین که از لفظ «دارند» و «ندارند» استفاده شد یعنی از وجود و عدم استفاده شد.
اما ترکیب ذهنی برای هر موجودی که ماهیت دارد حاصل است چون ماهیت مرکب از جنس و فصل است. زیرا همه موجودات ماهیت دارند لذا ترکیب ذهنی دارند.
البته بعضی از ماهیت ها بسیط اند مثل اجناس عالیه که عبارت از مقولات عشر هستند اگر آنها فصل داشته باشند جنس عالی نخواهند بود. اگر فصل داشته باشند مرکب خواهند بود لذا نوع می شوند و یک جنس باید فوق آنها باشد در حالی که اینها جنس عالی بودند و جنس عالی بالاتر از آنها نیست پس نباید فصل داشته باشند و وقتی فصل نداشته باشند ماهیت بسیط می شوند ولی ذهن ما با توجه به ما به الاشتراک و ما به الامتیاز فصل را می سازد. لذا اگر اینها در ذهن بیایند مرکب می شوند. تنها موجودی که ترکیب ذهنی ندارد خداوند ـ تبارک ـ است.
در اینجا امام علیه السلام «له شبه» را نفی کردند که این متفرع بر احد «یعنی بساطت» است. اگر متفرع بر احد «به معنای واحد» باشد وجه تفریع روشن است زیرا اگر گفته شود خداوند ـ تبارک ـ واحد است یعنی شبیه ندارد و الا آن شبیه، شریکِ خداوند ـ تبارک ـ می شود و واحد نمی شد پس احد است لذا شبیه ندارد و بسیط محض است.
«هو لا غیره» روشن است که متفرع بر احد است چون در واقع معنای احد است.
«لیس کمثله شی» و «هو السمیع البصیر» هم روشن است که متفرع بر احد است زیرا کسی که مثل ندارد احد است و کسی که بخشنده ی سمع و بصر است فقط او می باشد و کس دیگری نمی تواند ببخشد. پس چون احد است تنها او سمع و بصر دارد.
توضیح عبارت
«و امّا التفریع الخامس و هو ان الکل من لوازم الواحدیه و الاحدیه»
تفریع پنجم این است که تمام این جملاتی که امام علیه السلام در این عبارت آوردند از لوازمِ واحدیت و احدیت خداوند ـ تبارک ـ است یعنی اگر خداوند ـ تبارک ـ واحد و احد است پس اولا: جسم و صورت نیست و ثانیا: شبیه ندارد و ثالثا: «هو لا غیره» است رابعا: «لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر» است.
«فقد قَرَع سمعک کثیرا ما یلیق ان یکون بیانا لذلک ـ و الله الهادی ـ»
اما تفریع پنجم زیاد به گوش تو خورده آنچه که می تواند بیان این مطلب باشد. «و الله الهادی» یعنی خداوند ـ تبارک ـ تو را هدایت می کند مطلقا، یا خداوند ـ تبارک ـ تو را هدایت می کند به اینکه با توجه به حرفهای گذشته، تفریع پنجم را بفهمی.
«و بالجمله هذا الخبر کالتفسیر لسوره التوحید»
این خبر 14 مثل تفسیر برای سوره توحید است. تعبیر به «کالتفسیر» کرد زیرا این حدیث 14 تفریع بر سوره توحید بود نه تفسیر. اما تفریعی بود که در ضمن آن تفسیر هم می کرد لذا می گوید مثل تفسیر است. نه اینکه امام بخواهد تفسیر کند چون اگر تفسیر می کرد صمد را معنی می فرمود در حالیکه صمد را معنی نکرده بلکه فرعی را بر صمد متفرع کرده است.
«مع افادته نفی الجسمیه و الصوریه فتبصر»
این خبر 14 مثل تفسیر برای سوره توحید است در عین اینکه افاده می کند این مطلب را که خداوند ـ تبارک ـ جسم و صورت نیست.
این عبارت را مصنف برای چه آورده است؟ برای اینکه مسائل از این سوال کرده است زیرا سوال سائل این بود. اگر امام علیه السلام سوره توحید را تفسیر می کرد سوال سائل را جواب نداده بود ولی مصنف می فرماید در عین اینکه امام علیه السلام سوره توحید را تفسیر می کند سوال سائل را هم جواب می دهد زیرا سائل گفت در مورد واحدِ حق برای من توضیح بده تا بدانم آیا خداوند ـ تبارک ـ صورت است یا نیست؟ امام علیه السلام علاوه بر اینکه فرمودند خداوند ـ تبارک ـ صورت نیست فرمودند جسم هم نیست علاوه بر آن، سوره توحید را هم آوردند که مثل تفسیر است.
استاد: اگر سوره توحید آورده می شد جواب سائل داده می شد چون ما این مطلب را داریم که سوره توحید شناسنامه خداوند ـ تبارک ـ است یعنی خداوند ـ تبارک ـ خودش را در این سوره معرفی کرده است. سائل هم درباره حق سوال کرد که آیا صورت است یا صورت نیست. خود سوره توحید درباره واحد حق بحث می کند و خود خداوند ـ تبارک ـ را معرفی می کند از جمله چیزهایی که معلوم می کند این است که خداوند ـ تبارک ـ صورت نیست پس جواب سائل با این روایت داده شد.



[1] شرح توحید، قاضی سعید محمد بن محمد مفید قمی، ج2، ص229، س13.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo