< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

95/01/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان مثال برای اقسام جهل مرکب/ کیفیت وقوع مغالطه در اَشکال اربعه/ فصل 4/ مقاله 3/ برهان شفا

و لنبدأ بالانخداع الواجب[1] [2]

دو نکته مربوط به جلسه قبل:

1ـ مصنف وقتی که در مورد صحت نفسانی می خواست توضیح بدهد تعبیر به مزاج کرد و در صفحه 215 سطر 1 فرمود «هی ان تکون علی فطرتها الاولی و مزاجها الاصلی» در حالی که مزاج برای نفس نیست بلکه برای بدن است. مزاج عبارتست از کیفیت متوسط بین حرارت و برودت و رطوبت و یبوست که کیفیت جسمانی است نه کیفیت نفسانی. پس مصنف چگونه در نفس قائل به مزاج شد؟ جواب این سوال این است که مصنف در اینجا لفظ «مزاج» را عام گرفته و معنای اصطلاحی که اختصاص به امر جسمانی دارد را اراده نکرده است لذا مزاج به معنای حالت است بین حالتی برای بدن است که ما به آن کیفیت متوسطه می گوییم و همان مزاج اصطلاحی است و حالتی هم برای نفس است که اگر آن حالاتِ اصلی خودش را داشته باشد به آن نفس صحیح می گویند و حالتِ عارضی که باعث انحراف نفس است پیدا نکرده است.

شاید بتوان اینگونه جواب داد که مزاج بدن تاثیر در نفس دارد چون نفس و بدن با هم متحدند و به وجود واحد موجودند و در یکدیگر تاثیر و تاثر و فعل و انفعال دارند. این مطلب در جای خودش ثابت است. بعید نیست که مزاج بدن اگر سالم باشد نفس را به حالات متناسب وادار می کند اما اگر مزاج، منحرف باشد نفس هم از آن تاثیر می پذیرد مثلا مزاجی که حرارت در آن غلبه دارد نفس را عصبانی می کند. انسانِ عصبانی، انسانی است که مزاجش متعادل نیست و حرارتش مقداری بیشتر است. یا نفسِ شخصی، تنبل است معلوم می شود که در مزاج این شخص رطوبت بیشتر است که خود آن مزاج بدنی در فعالیت های نفس دخالت دارد.

2 ـ سؤال شد که از کجا بفهمیم نفس ما سالم است یا مریض؟ جواب این سوال خیلی روشن است. مصنف بحث در نفس سالم و مریض می کند اما اینکه از کجا فهمیده می شود مورد بحث نمی باشد. شاید با وجدان بتوان فهمید شاید افراد دیگری که علم اخلاق خواندند تطبیق بر نفس ما کنند و بگویند این نفس مریض است یا سالم است. شاید ما خودمان وقتی علمی را کسب می کنیم بعداً متوجه شویم که این علم مخالف با واقع بوده پس نفس ما تا الان مریض بوده الان که علم مطابق با واقع شده سالم شده است.

بحث امروز:

بحث در توضیح جهل مرکب بود. موارد جهل مرکب ذکر شد یکبار 7 قسم برای آن بیان شد و بار دیگر 2 قسم برای آن ذکر شد. تقسیم دوم با تقسیم اول قابل اجتماع هستند. در تقسیم دوم می گفتیم جهل مرکب گاهی موجبه است و گاهی سالبه است. در تقسیم اول، گاهی همین موجبه و سالبه، بی وسط است. گاهی بی وسط است ولی مغالط برای آن وسط درست می کند. گاهی با وسط است و این با وسط بودن هم دارای اقسامی است.

در تقسیم اول 7 قسم بیان شد ولی ما الان سه قسم اساسی آن را بیان می کنیم:

قسم اول: قضیه، احتیاج به وسط ندارد یعنی قضیه ی جهل مرکب احتیاج به وسط ندارد. مصنف این را الان مطرح نمی کند.

قسم دوم: اگر حق را بگیرید احتیاج به وسط ندارد یعنی بدیهی است و به تعبیر مصنف غیر منقطع است یعنی موضوع و محمول به هم چسبیده و چیزی بین اینها واسطه نمی شود. وقتی در قضیه ی جهل مرکب می رویم مغالط برای آن، وسط درست می کند و چون مغالط از قضیه ی حق منحرف شد لذا ناچار گردید که به سراغ وسط برود.

نکته: مصنف در اینجا تعبیر به «انخداع الواجب» می کند یعنی لفظ «واجب» می آورد اما در صفحه 217 سطر 15 می فرماید «فلنتکلم الآن فی القیاس الموقع للجهل المرکب بقضیه ذات وسط» یعنی قضیه ی ذات وسط نه تصدیقش واجب است نه انخداعش واجب است. انخداع به معنای گرفتار مغالطه شدن است اما قضیه ی بدیهی، تصدیقش واجب است. انخداعش هم بالتبع واجب می شود به این معنا که بدون وسط به خدعه می افتیم. یعنی اینطور نیست که یک وسطی ما را به سمت مغالطه بکشاند بلکه به سمت مغالطه کشانده می شویم و اجتماع می کنیم سپس به دنبال وسط می رویم. این را انخداع واجب می گویند. مصنف الان انخداع واجب را می گوید یعنی قضیه ی حق بدون وسط است و مغالط هم بدون وسط به خدعه افتاده است یعنی خود قضیه ی اولیه که باید تصدیق می کرد را تصدیق نکرد بلکه ضد آن را تصدیق کرد. سپس توجه کردید که لفظ «انخداع الواجب» موضع بحث را تعیین می کند که در قسم دوم می باشد.

مصنف در اینجا فرض می کند که یک قضیه سالبه بدیهیه داریم. مصنف می توانست قضیه ی موجبه بدیهیه را فرض کند ولی الان سالبه را فرض می کند بعداً هم اشاره ای دارد به اینکه سلب، اختصاصی نیست. در هر صورت مصنف، سالبه را مطرح کرده است. یک قضیه سالبه را ابراز می کند که این قضیه ی سالبه، بدیهی است. می گوید «لا شئ من ب ا». برای اینکه مطلب روشن شود حرف «ب» و «ا» را به دو صورت فرض می کنیم یکبار «ب» را «بقر» و «ا» را «انسان» فرض می کنیم و می گوییم «لا شیء من البقر بانسان» این قضیه به نظر ما بدیهی است ولی برای بعضی ممکن است بدیهی نباشد یعنی بدون وسط است اما برای بعضی ممکن است وسط داشته باشد چون می گوید «انسان» و «بقر» امر مشترک دارند و آن، «حیوان» است. امر مشترک می تواند حد وسط شود به اینصورت که آن را حمل بر اصغر کرد و بتوان موضوع برای اکبر قرار داد. اگر حد وسط شد این قضیه، بدیهی و بغیر انقطاع نخواهد بود. پس این مثال را انتخاب نمی کنیم از این جهت که دارای خلل است چون ما فرض کردیم که این قضیه بدیهی است و وسط ندارد نمی خواهیم مثال را طوری بزنیم که احتمال وسط در آن داده شود نه اینکه مغالطه در این باشد که وسط نبوده و مغالطه، وسط انتخاب کرده است.

مصنف می گوید «لا شئ من ب ا» تعبیر انقطاع باشد یعنی فرض می کند که بدیهی باشد. چون فرض می کند بدیهی است باید «ب» و «ا» را بر چیزی منطبق کنیم که بدیهی است. نمی توان تطبیق بر « انسان » و « بقر » کرد و الا احتمال بدیهی نبودنش هست.

توجه کنید که ما «ب» و «ا» را جنس عالی قرار می دهیم تا چیزی بر آن حمل نشود که بتوان آن چیز را حد وسط قرار داد مثل «لا شئ من الجوهر بالکیف» در اینجا نمی توان حد وسط درست کرد قهراً این قضیه، بدیهی است که چون حد وسط نمی توان آورد. اگر بخواهید حد وسط بیاورید باید بر «ب» که اصغر است حمل کنید. بله لفظ «شئ» و امثال ذلک که مفاهیم عام هستند حمل می شوند ولی ذاتیات حمل نمی شوند. لفظ «شئ» نمی تواند حد وسط قرار بگیرد.

پس در قضیه «لا شئ من الجوهر بالکیف» غلطی نیست ولی « اُختُدِع فَظُنَّ » یعنی خدعه ای حاصل شده و این شخص گمان می کرد که «کل ب ا» یعنی «کل جوهر کیف». توجه می کنید که مغالطه، قضیه ی بدیهیه صادقه را تبدیل به قضیه ی کاذبه کرد الان مغالط می خواهد این قضیه ی باطل را اثبات کند لذا حد وسط می آورد و قیاس تشکیل می دهد وقتی می خواهد آن را ثابت کند حد وسط می آورد و حد وسط را یکبار با حرف «ب» جفت می کند و صغری درست می شود و یکبار با حرف «ا» جفت می کند و کبری درست می شود. در اینجا دو حالت اتفاق می افتد یکی اینکه صغری و کبری هر دو باطل و کاذب است. حالت دیگر اینکه یکی از این دو کاذب است نه هر دو. در اینجا که یکی کاذب است مصنف می گوید حتما باید صغری، کاذب باشد و کبری، صادق باشد. علت این مطلب بعداً بیان می شود. توجه کنید که الان فرض بحث در این است که قضیه ی کاذبه ای به ما دادند و ما آن را صادق فرض می کنیم و می خواهیم قیاسی تنظیم کنیم که هر دو مقدمه اش کاذب است.

توضیح عبارت

و لنبدأ بالانخداع الواجب

در بین خدعه هایی که ذکر کردیم آن انخداعِ واجب را شروع به بیان می کنیم تا بعداً وارد خدعه هایی بشویم که از طریق حد وسط پیش آمدند.

فنقول اذا کان الحق هو انه لا شئ من ب ا و کان بغیر انقطاع و اختُدِع فَظُنَّ ان کل ب ا حتی یکون فی غایه المضاده للحق

ترجمه: پس می گوییم اگر حق اینطور باشد که حق یعنی: قضیه صادق، «لا شئ من ب ا» باشد و این حق هم یک قضیه ی به غیر انقطاع یعنی بدیهی باشد اما خدعه ای پیش آمده و گمان شده که قضیه، «لا شئ من ب ا» نیست بلکه قضیه، «کل ب ا» است به طوری که این قضیه ی اختداعی در غایت مضاده با حق باشد «یکبار گفته می شود بعض ب ا که مضاد با حق است اما در غایت مضاده نیست زیرا بعضی را خراب کرده و همه را خراب نکرده است. چون لا شئ من ب ا می گفت هیچ فردِ جوهری، کیف نیست اگر گفته شود بعض جوهرها کیف هستند اگر چه دروغ است ولی همه افراد جوهر را خراب نکرده است اما اگر گفته شود کل ب ا یعنی همه جوهرها کیف هستند به طور کامل دروغ است».

و کان ذلک بقیاس حده الاوسط ج

«ذلک»: اشاره به «لا شئ من ب ا» نمی کند. اگر به این برگردد کلام مصنف متناقض می شود چون در خط قبل گفت «کان بغیر انقطاع» اما الان می گوید «کان ذلک بقیاس». لذا مشارٌ الیه «ذلک»، قضیه ی «کل ب ا» است که قضیه ی مضاد می باشد که با قیاس است.

ترجمه: قضیه ی «کل ب ا» به قیاس است که حد اوسطش «ج» است. یعنی به اینصورت گفته می شود «کل ب ج» یعنی «کل جوهر کم» و «کل ج ا» یعنی «کل کمّ کیف» نتیجه گرفته می شود «فکل ب ا» یعنی «فکل جوهر کیف».

فقد یمکن ان تکون الصغری و الکبری کاذبه و قد یمکن ان تکون احداهما فقط کاذبه

این عبارت جواب «اذا کان» در سطر 15 است.

ترجمه: ممکن است که صغری و کبری هر دو با هم کاذب باشند و ممکن است که یکی از این دو فقط کاذب باشد.

نکته: با این توضیحاتی که دادیم معلوم شد که توضیح پاورقی کتاب صحیح نیست که گفته «کل کم جوهر» و «کل کیف کم» یعنی «کم» را حد وسط قرار داده ولی در صغری، موضوع قرار داد و در کبری، محمول گرفته و آن را شکل رابع کرده است در حالی که مصنف اصرار دارد که شکل به صورت شکل اول باشد. بلکه باید به همان صورتی می گفت که ما گفتیم.

نکته: مراد از «احداهما» بعداً بیان می شود که فقط صغری است و کبری. به عبارت صفحه 216 سطر 4 مراجعه کنید که فرموده «و اما ان کانت احداهما فقط صادقه فلا یمکن الا ان تکون الکبری».

خلاصه بحثی که در چند جلسه آینده مطرح می شود:

اين بحث در دو بخش مطرح مي شود:

بخش اول: قضيه ي صادقه، سالبه كليه است كه بدون حد وسط مي باشد اما نتيجه اي كه مغالط مي گيرد موجبه ي كليه است يعني آن قضيه سالبه كليه را كنار مي گذارد و قضيه ي موجبه ي كليه را از طريق حد وسط نتيجه مي گيرد كه اين موجبه ي كليه مجهول به جهل مركب است. به عبارتي كه در صفحه 215 سطر 15 خوانده شد توجه كنيد « و لنبدا بالانخداع الواجب فنقول: اذا كان الحق هو انه لاشي من ب ا » يعني قضيه ي حق، به صورت سالبه ي كليه است كه همان قضيه « لاشيء من ب ا » است که براي بدست آوردن آن احتياج به قياس نيست سپس فرموده « و اختُدِع فَظُن ان كل ب ا » مغالط مي خواهد قضيه ي « كل ب ا » را كه كاذب است از قياس بدست مي آيد اما از چه قياسي بدست مي آيد؟ گفته مي شود كه فقط از شكل اول بدست مي آيد چون بقيه اَشكال، نتيجه آنها به صورت موجبه كليه نيست بنابراين در اين بخش فقط با شكل اول كار داريم. اين بخش بر دو قسم است:

قسم اول: شكلِ اولي است كه هر دو مقدمه اش كاذب است. اين را با عبارت « اما القسم الاول » در صفحه 215 سطر 18 بيان مي كند. این دو حالت دارد:

حالت اول: يا هر دو قضيه، موجبه ي كليه اند و موجبه ي كليه را نتيجه دادند. اين را با عبارت « فاذا كان ... » در صفحه 215 سطر 18 بيان مي كند.

حالت دوم: يكي از دو قضيه بيان موجبه کلیه است و ديگري موجبه ي جزئيه است ولي موجبه ي كليه نتيجه گرفته شده است. اين را با عبارت « و كذلك ان كان ج انما يحمل علي بعض ما من ب » در صفحه 215 سطر 20 بيان مي كند.

قسم دوم: شكل اولي است كه يك مقدمه اش صادق و مقدمه ديگرش كاذب است. اين را با عبارت « و اما ان كانت احداهما فقط صادقه » در صفحه 216 سطر 4 بيان مي كند.

بخش دوم: در صفحه 216 سطر 10 كه بايد سر خط نوشته شود مصنف وارد بخش دوم مي شود و مي فرمايد « و اما القياس الموقع للجهل المركب بكلي سالب غير ذي وسط » كه بر عكس بخش اول است يعني قضيه ي صادقه، موجبه كليه است و مغالط مي خواهد از قياس، سالبه ي كليه را نتيجه بگيرد. و اين بخش دوم تا صفحه 217 سطر 15 طول مي كشد.

در اين صورت قضيه ي سالبه ي كليه از دو صورت بدست مي آيد:

قسم اول: این قسیم از شكل اول بدست مي آيد كه در سطر 11 با عبارت « فيكون في الشكل الاول » به آن مي پردازد. كه اين خودش دو حالت است:

حالت اول: این حالت را با عبارت « عن مقدمتين الكاذبتين » در سطر 11 بيان مي كند.

حالت دوم: این حالت را با عبارت « و يمكن ان تكون احداهما صادقه ايتهما كانت » بيان مي كند كه اين هم دو نوع دارد:

نوع اول: این نوع را با عبارت « فلنضع اولا الكبري صادقه » در سطر 14 بیان می کند.

نوع دوم: این نوع را با عبارت « و لنضع الصغري صادقه » در سطر 17 بيان مي كند.

قسم دوم: این قسم از شكل دومي بدست مي آيد كه در صفحه 216 سطر 20 با عبارت « و اما في الشكل الثاني » به آن مي پردازد. در اينجا بيان مي كند كه اين قسم چند حالت دارد:

حالت اول: هر دو مقدمه كاذب في الكل باشند. اين حالت، امكان ندارد. اين حالت را با عبارت « و اما في الشكل الثاني و المقدمتان كاذبتان بالكل » در صفحه 216 سطر 20 بيان مي كند.

حالت دوم: هر دو قضيه ي كليه، كاذب است ولي اگر آن را جزئيه كنيد صادق است. اين حالت، امكان دارد. اين را با عبارت « و اما ان كان الكذب ... » در صفحه 217 سطر 6 بيان مي كند.

حالت سوم: يك مقدمه كاذب است و ديگري كاذب نيست. اين حالت را با عبارت « و قد يجوز » در صفحه 217 سطر 9 بيان مي كند.

با اين توضيحاتي كه داده شد معلوم گرديد كه بحث ما در كجاست؟ بحث در جايي است كه قضيه ي صادقه، سالبه ي كليه است و قضيه اي كه مجهول به جهل مركب مي باشد موجبه ي كليه است. اين موجبه ي كليه از شكل اولي كه دو مقدمه اش موجبه ي كليه است نتيجه گرفته مي شود. در يك حالت هر دو مقدمه كاذبند و در يك حالت، يك مقدمه كاذب است. در جايي كه هر دو مقدمه کاذبند و دو موجبه ي كليه آمده ولي گاهي اين دو موجبه ي كليه را هر كاري كنيد « يعني چه جزئي كنيد چه كلي كنيد » كاذبند مثل « كل جوهر كيف » اگر اين را جزئي هم كنيد و بگوييد « بعض الجوهر كيف » باز هم كاذب است. اما گاهي اينطورند كه اگر به صورت موجبه ي كليه باشند كاذبند اما گاهی اینطورند که اگر به صورت موجبه ی کلیه باشند، کاذبند ولي اگر به صورت موجبه ي جزئيه كنيد يكي از اين دو مقدمه صادق مي شود. مثل « كل حيوان انسان » كه اگر به صورت كلي باشد كاذب است اما اگر آن را جزئي كنيد و بگوييد « بعض الحيوان انسان » صادق خواهد بود. مغالط، آن را كلي كرده و نتيجه ي كلي گرفته است.

 


[2] الشفاء، ابن سینا، ج9، ص215، س15، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo