< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

94/12/02

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بیان وجه پنجم فضیلت شکل اول بر سایر اَشکال اربعه/ شكل اول از اَشكال چهارگانه قياس، ترجيح بر بقيه اَشكال دارد/ فصل 4/ مقاله 3/ برهان شفا.

فاما الجزئی فلیس به علم مستقصی[1] [2]

بحث در ترجیح شکل اول بر سایر اَشکال بود. وجهی که برای ترجیح ذکر می شد این بود که در مطالب برهانیه هم تقصّیِ علم را می خواهیم هم می خواهیم شیئی را به ذاتش بشناسیم یعنی ذاتیاتش برای ما روشن شود. این دو غرض در مطالب برهانی هست. سپس بیان شد این کار « که هم علمِ تام در اختیار ما قرار دهد هم شناختِ ذات را برای ما ممکن کند » از عهده ی موجبه ی کلیه برمی آید و موجبه ی کلیه از شکل اول بدست می آید چون شکل اول تنها شکلی است که می تواند موجبه ی کلیه را نتیجه بدهد. پس آنچه که برای ما کاملا مفید است از شکل اول بدست می آید و این، رجحانی برای شکل اول است. با این بیان، موجبه ی جزئیه و سالبه « چه کلیه و چه جزئیه » خارج شد الان مصنف می خواهد بیان کند که موجبه ی کلیه، تقصِّی علم نمی آورد پس منظورِ اولِ ما را تامین نمی کند. سالبه هم مطلقا « چه جزئیه و چه کلیه » ذات شیء را معرفی نمی کند پس منظور دوم ما را تامین نمی کند.

بیان این مطلب که موجبه جزئیه، تقصِّی علم را تامین نمی کند: وقتی گفته می شود « بعض الحیوان ناطق » مشخص نیست که مراد از « بعض الحیوان » کدام بعض است؟ می تواند آن بعض، انسان باشد و می تواند حیوانات دیگر باشد بله ممکن است بعداً تعیین شود که مراد از « بعض الحیوان »، « انسان » است و به جای آن، « انسان » گذاشته شود در اینصورت گفته نمی شود « بعض الانسان ناطق » چون کلِ انسان جای « بعض الحیوان » گذاشته شده است به جای « بعض الحیوان » تعبیر به « کل الانسان » می شود و گفته می شود « کل الانسان ناطق ». در اینصورت این قضیه، موجبه ی کلیه می شود و تقصِّی علم « یعنی علمِ کامل و علم تام » در آن هست یعنی می دانیم آن موجوداتی که ناطق اند کدام هستند ولی قبلا نمی دانستیم چون احتمال داده می شد که ناطق، برای انسان باشد یا فرس باشد.

پس موجبه ی جزئیه به خاطر اینکه بعضِ این موجبه ی جزئیه می تواند بر هر بعضی تطبیق کند علم تام به ما نمی دهد مگر بعد از تطبیقِ آن بعض، بر یک بعضِ خاصی. که در اینصورت دیگر موجبه ی جزئیه نیست بلکه تبدیل به موجبه ی کلیه می شود. نتیجه گرفته می شود که موجبه ی جزئیه نمی تواند تقصِّی علم عطا کند. ولی موجبه ی کلیه می تواند عطا کند.

توضیح عبارت

فاما الجزئی فلیس به علم مستقصی

باء در « به » به معنی سببیت است و « لیس » هم تامه است یعنی « لم یتحقق به علم مستقصی ».

ترجمه: اما جزئی، پس به سبب این جزئی، علمِ مستقصی حاصل نمی شود.

نکته: مصنف تعبیر به « الجزئی » می کند شاید بتوان سالبه جزئیه را هم در اینجا داخل کرد. یعنی قید به « موجبه » و « سالبه » نیاورد. ولی ما مثال به موجبه جزئیه می زنیم که راحت تر معلوم شود. مثالِ خود مصنف هم موجبه جزئیه است.

لان قولک بعض ج ب مجهول انه ای بعض هو

بنده ـ استاد ـ لفظ « ج » را بر « حیوان » و « ب » را بر « ناطق » تطبیق کردم.

ترجمه: « چرا علمِ مستقصی و تام نداریم » زیرا قول تو که می گویی « بعض ج ب » مجهول است که این بعض، چه بعضی می باشد؟

فاذا عَیَّنتَه و عَرِفتَه و کان مثلا « البعض الذی هو د » عاد الی الکلیه فصار کل د ب

ضمیر « عاد » به « موجبه ی جزئیه » برمی گردد.

وقتی آن بعضی را معین کردی و شناختی و فهمیدی که مثلاً آن بعض، « د » است « که مراد از آن را انسان گرفتیم » آن موجبه ی جزئیه عود به کلیه می کند و به اینصورت می گردد « کل د ب »

نکته: « تقصّی علم » برای « تصدیقات » است و « معرفه ما للشی بالذات » برای « تصورات » است. در مطالب برهانیه هم لازم داریم که موضوع و محمول به درستی شناخته شود « یعنی به درستی تصور شود » هم لازم داریم که نسبتِ بینهما به درستی تصدیق شود. برای شناختِ اصطلاحات احتیاج به حد و تعریف است تا ذاتِ آن شیء یعنی آن اصطلاح و موضوع را برای ما تعریف کند و روشن گرداند. برای تصدیق هم احتیاج به این است که نسبت روشن شود. « علمِ مستقصی » برای جایی است که احتیاج به تصدیق است و « معرفه ما للشی بالذات » برای جایی است که احتیاج به تصور است. موجبه ی کلیه، هر دو را می تواند تامین کند و موجبه ی کلیه از شکل اول گرفته می شود پس شکل اول در مطالب برهانی کارآیی کامل دارد ولی موجبه ی جزئیه یکی را نمی تواند تامین کند سالبه هم یکی دیگر را نمی تواند تامین کند پس هیچکدام از این دو در مطالبِ برهانیه کارآیی کامل ندارند.

صفحه 211 سطر 13 قوله « اما السالب »

بیان این مطلب که سالبه، ذات را معرفی نمی کند « یعنی ذاتی را دراختیار ما قرار نمی دهد »: شیئی را می خواهیم تعریف کنیم مثلا موضوعِ یک مساله، بدنِ انسان یا خود انسان است. باید ابتدا موضوع شناخته شده باشد تا بعداً حکم برای آن ثابت شود. موضوع به وسیله حد و ذاتش شناخته می شود یعنی از طریق ذاتیاتش باید شناخته شود پس باید ذاتیاتِ این شیء در یک قضیه بیان شود و گفته شود « الانسان حیوان ناطق » به معنای « کل انسانٍ حیوان ناطق » است. اگر بخواهید این موضوع را به وسیله سالبه معرفی کنید چگونه معرفی می کنید؟ مثلا اگر از انسان، چیزی « مثل فرس » را سلب کنید ذاتیِ انسان نمی باشد و انسان را به صورت کامل معرفی نمی کند. از طرف دیگر سلب، نامتناهی است زیرا انسان، فرس نیست بقر نیست شجر نیست خاک نیست و ... . اگر اینها ذاتی گرفته شوند چگونه می توانید بی نهایت را بشناسید تا از طریقِ آن، محدود و معرَّف شناخته شود؟ پس مشکل این است که اولاً این سلب ها ذاتی نیستند ثانیا بی نهایت می باشند و بی نهایت، قابلِ شناخت نیست تا به توسط آن بخواهید محدود و معرِّف را بشناسید. اما موجبه ی کلیه می تواند محدود و معرِّف را بشناساند زیرا در موجبه ی کلیه، چیزی اثبات می شود و گفته می شود انسان، این چیز هست. اگر این چیز که برای انسان ثابت شده، مقوِّمِ انسان باشد ذاتی خواهد بود و با شناختِ آن ذاتی، ذاتِ انسان شناخته می شود و منظور اصلی که شناختِ ذات است بدست می آید.

توضیح عبارت

و اما السالب فانه یعرِّف من الشیء ما لیس له

اما سالب، معرفی می کند به ما از یک شیء « مثل انسان »، چیزی را که برای آن شیء « یعنی انسان » نیست « مثل فرسیت و شجریت و امثال ذلک ».

و هذا امر غیر ذاتی و بغیر نهایه

ترجمه: این چیزی که برای انسان نیست، ذاتی نیست و نامتناهی است.

الا ان یوُمَأُ فی ضمن السلب الی معنی لیس ساذج السلب فتکون قوته قوه الموجبه المعدولیه

مصنف تا اینجا بیان کرد که سالب نمی تواند معرِّف باشد.

نکته: عبارتِ « اما السالب فانه یعرف من الشی ما لیس له » را می توان تبدیل به این عبارت کرد « اما السالب فلیس به معرفةُ ما للشیء بالذات » یعنی به توسط سالب، معرفتِ « ما للشی بالذات » اتفاق نمی افتد. همچنین در جزئی گفته شد « فاما الجزئی فلیس به علم مستقصی ». از اینجا معلوم می شود که عبارت « فاما الجزئی فلیس به علم مستقصی » مربوط به عبارت « یراد فیها تقصی العلم » است و عبارت « اما السالب فانه یعرف من الشیء ما لیس له » مربوط به عبارت « معرفه ما للشی بالذات » است و به صورت لف و نشر مرتب می باشد.

مصنف با عبارت « الا ان یومأ » می خواهد در مورد سالبه استثنا کند استثنا این است که گاهی سالبه مشیر به موجبه ی معدوله گرفته می شود. هر سالبه ای را می توان به موجبه ی معدوله برگرداند مثلا « لیس الانسان بصیراً » را می توان به اینصورت گفت « الانسان لا بصیر ». ولی در موجبه ی معدوله شرط وجود دارد و آن اینکه موضوع، قابلیتِ محمول را داشته باشد تا بتواند قابلیتِ سلبِ محمول را هم داشته باشد یعنی بتوان « لا بصیر » را برای آن اثبات کرد. اما در سالبه این شرط نمی شود که موضوع، قابلیتِ محمول را داشته باشد. توجه کردید که همه ی سالبه ها را نمی توان به موجبه ی معدوله برگرداند اما بعضی ها را می توان برگرداند. آنهایی را هم که می توان برگرداند ممکن است ما همه ی آنها را مشیر به موجبه ی معدوله نگیریم. همانطور که سالبه است به صورت سالبه باقی بماند ولی بعضی را که می توان به معدوله برگرداند مشیر به معدوله گرفته می شود در اینصورت این سالبه تبدیل به موجبه می شود. در چنین حالتی می تواند حد را افاده کند چون اگرچه با حرفِ سلب است ولی این مرکبِ از سلب و ایجاب که « لا بصیر » است برای انسان اثبات می شود. اگر توانستید ثابت کنید این سلب اشاره به یک مقوم دارد « اگر خودِ سلب مقوم نیست » می توان حد را درست کرد یعنی می توان گفت این سلب اشاره به جنس یا فصل می کند و جنس و فصل اگر در تعریف بیایند این تعریف، تعریفِ حدی می شود.

پس توجه کردید اولاً همه سالبه ها را نمی توان ارجاع به موجبه ی معدوله داد ثانیا جاهایی هم که می توان ارجاع داد همه را در نظر نداریم که ارجاع بدهیم یعنی قصد نمی کنیم که این سالبه، موجبه ی معدوله بشود بلکه همانطور که سالبه ی محصَّله است به همان صورت گذاشته می شود اما جایی که قصد می شود آن شیء به موجبه ی معدوله برگردد اگر برگردانده شود چیزی برای موضوع اثبات می شود ولی سلبی است اگر این سلب « که خودش، ذاتی نیست اما » بتواند مشیر به یک مقوم باشد می تواند حد را تشکیل بدهد. مثلا « غیر معجم بودن » می تواند بفهماند که انسان، عجم و گنگ نیست. این « غیر عجم بودن » اشاره به « ناطق » می کند و فصل درست می شود. اما یکبار می گویید « غیر فرس است » و « غیر بقر است » و « غیر غنم است » و ... در اینصورت خیلی طولانی می شود ولی وقتی همه حیوانات را در « عجم بودن » جمع کنید می توان گفت انسان، غیر عجم است.

ترجمه: مگر اینکه در ضمن سلب اشاره شود به معنایی که ساذِجِ سلب « یعنی سلبِ خالص » نیست در این صورت، قوتِ این سالب، قوی موجبه ی معدوله می شود یعنی به موجبه ی معدوله برمی گردد در اینصورت می تواند کارآیی داشته باشد با بیانی که گفته شد.

و یکاد یکون اکثر السوالب البرهانیه علی هذه الصفه

مصنف می فرماید در براهین از سوالب استفاده می شود در اینگونه موارد، به اینصورت چاره جویی می شود که سوالب برهانیه به موجبات معدوله بر می گردند و در موجبات معدوله همین تصرفاتی که بیان شد انجام می گیرد تا یک حدِ کامل بدست آید. مصنف می فرماید نه تنها در حدود این کار انجام می شود بلکه در براهین هم که مربوط به تصدیقات هستند همین کار انجام می گیرد.

کبرهان المعلم الاول علی ان الفلک لا ضد له

معلم اول وقتی می خواست ثابت کند فلک ضدی ندارد از سالبه استفاده کرده است و سالبه ی آن به معدوله برگشته و معدوله، نتیجه ی مثبت و موجَب داده است و توانسته برهان اقامه کند با اینکه به ظاهر، قضایا و قیاسش سلبی بوده و نتیجه ی سلبی داده است ولی با وجود این، برهانش کامل بوده چون سلبی به ایجابی برمی گردد.

 


[2] الشفاء، ابن سینا، ج9، ص211، س11، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo