< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

93/03/25

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه دلیل اول بر رد شبهه بعضی که می گویند بعض براهین به کمک بعض دیگر بیِّن می شوند. . / معرفت مبادی برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ فن خامس/ برهان شفا.
«و بُیِّن ذلک بحجج ثلاث: احداها ان بیان الدور یوجب ان یکون شیئان کل واحد منها اکثر تقدما و اعرف من الآخر»[1]
گفتیم بیان دوری باطل است و بر این مدعا خواستیم سه دلیل اقامه کنیم.
دلیل اول: در بیان دوری دو شیء را ملاحظه می کنید و یکی را اعرف از دیگری قرار می دهید و به توسط این اعرف، به دیگری می رسید دوباره دیگری را اعرف قرار می دهید و به توسط دیگری به اولی می رسید لازمه این کار این است که هر یک از این دو امر هم اعرف باشند و وسیله رسیدن به دیگری باشند هم اخفی باشند و از دیگری استفاده کنند. همچنین لازم می آید که هر یک اقدم بر دیگری باشد و دیگری اشد تاخرا از او باشد. هم در هر یک اعرفیت و اخفائیت را جمع می کنیم هم اکثر تقدم و اشد تاخریت را جمع می کنیم و این، جمع دو امر متباین و متنافی در شیء واحد است که دور، مستلزم آن شده است. این جمع متباینات، محال است پس مستلزم این محال هم که دور است محال می باشد این، اشکالی بود که بیان کردیم اما گاهی دو شیء اینگونه اند که یکی به لحاظی اعرف از دیگری می باشد و دیگری لحاظ دیگر اعرف از اولی است یا یکی به لحاظی اکثر تقدما از دیگری است و دیگری به لحاظ دیگر اشد تاخراً یا اکثر تقدما از اولی است. این مطلب را به دو نحو می توان بیان کرد:
1ـ دو شیء درست می کنیم که یکی اعرف از دیگری می شود و دیگری هم اعرف از اولی می شود.
2ـ دو شیء درست می کنیم که هریک از این دو شیء هم اعرفند و هم اخفی هستند وقتی اولی را اعرف از دومی می کنیم که دومی اخفی می شود و وقتی دومی را اعرف از اولی می کنیم اولی اخفی می شود پس اولی هم اعرف است و هم اخفی است دومی هم اعرف است و هم اخفی است که در یک چیز، هر دو وصف جمع شد.
البته بیان اول به بیان دوم بر می گردد. یعنی اگر یک شیء اعرف باشد دیگری هم اعرف باشد محذوری ندارد. محذورش این است که آنکه اعرف است با اعرف شدنِ دومی، اخفی شود و دومی که اعرف بود با اعرف بودنِ اولی، اخفی شود در این صورت این اولی و دومی هر کدام هم اعرف و هم اخفی می شوند.
بهتر این است که این دو بیان را در یکدیگر ادغام کنیم و یک بیان بیاوریم که اگر دو شیء داشته باشیم که هر یک را به وسیله دیگری بیان کنیم یعنی اولی را به وسیله دومی و دومی را به وسیله اولی بیان کنیم لازم می آید که چون مبیِّن باید اعرف باشد پس اولی اعرف از دومی باشد و دومی هم اعرف از اولی باشد چون هر یک مبیِّن دیگری هستند و مبین باید اعرف باشد پس اولی چون مبین است اعرف می شود و دوباره دومی چون مبین است اعرف می شود وقتی اولی اعرف شد دومی اخفی می شود و وقتی دومی اعرف شد اول اخفی می شود در اینصورت لازم می آید در اولی هم اعرفیت و هم اخفائیت جمع شود. در دومی هم اعرفیت و هم اخفائیت جمع شود در این صورت مشکل پیش می آید اما اگر اولی به وجهی اعرف بود و دومی به وجه دیگر اعرف بود این مشکل پیش نمی آید مثلا اولی عندنا اعرف بود و دومی عند الطبیعه اعرف بود اشکالی ندارد چون در وقتی که در یکی از این دو متقابلان جمع می شوند چون به دو حیثیت و به دو وجه جمع می شوند اشکال ندارد مثلا این شیء که عبارت از یک امر جزئی است اعرف عندنا است و اخفی عند الطبیعه است پس هم اعرف است و هم اخفی است ولی اجتماع متقابلین نیست چون اعرفیتش عندنا است و اخفائیتش عند الطبیعه است در این صورت، مجمعِ دو چیز متقابل است به دو حیثیت و دو لحاظ، که ایرادی ندارد. در صورتی ایراد هست که هر یک از این دو شیء از دیگری اعرف باشند من جهه واحده و به عبارت دیگر این یک شیء هم اعرف و هم اخفی من جهه واحده باشد. دقت کنید که اینکه دو شیء اعرف باشند برگردانیم به اینکه یک شیء هم اخفی و هم اعرف باشد. یکبار می گوییم این دو شیء هر دو اعرفند ولی به دو حیث اعرفند. یکبار می گوییم این یک شی هم اعرف و هم اخفی است ولی به دو حیث است هر دو کلام، یک چیز است و هر دو مطلبش صحیح است و هیچ ایرادی ندارد. بیان دوری در جایی است که این دو شی اعرف باشند من جهه واحد یا یک شی اعرف و اخفی باشد من جهه واحده.
با بیانی که در جلسه گذشته داشتیم و امروز هم آن را تکمیل کردیم اینگونه شد که اگر جزئی را معرِّف کلی قرار دادیم یا به تعبیر دیگر از جزئی به کلی رسیدیم در اینجا گفته می شود از اعرف عندنا به اخفی عندنا رسیدیم حال اگر کلی را معرِّف این جزئی قرار دادیم و از همین کلی به جزئی رسیدیم «به عکس آنچه ابتداءً انجام دادیم» به این صورت می گوییم که از اعرف عند الطبیعه که کلی است به اخفی عند الطبیعه رسیدیم این اشکال ندارد.
مصنف قید «جهه واحده» را به دو صورت توضیح می دهد:
1ـ عندنا
2ـ عندنا و عند الطبیعه معا.
به بحث اینکه عند الطبیعه فقط اعرف باشد نمی پردازد. بلکه می گوید یا باید عندنا اعرف و اخفی باشد تا دور لازم بیاید یا عندنا و عند الطبیعه اعرف و اخفی باشد. در جایی که عند الطبیعه فقط، اعرف و اخفی باشد دور لازم می آید ولی مصنف آن را مطرح نمی کند چون تشکیل دهنده ی قیاس ما هستیم نه طبیعت بنابراین باید بگوید «عندنا» که قیاس را تشکیل می دهیم یا «عندنا و عند الطبیعه معا» بگوید.
توضیح عبارت
«احداها ان بیان الدور یوجب ان یکون شیئان کل واحد منهما اکثر تقدما و اعرف من الآخر و کل واحد منهما اشد تاخرا و اخفی من الآخر»
یکی از آن حجج ثلاث که بر بطلان بیان دوری می آوریم این است که بیان دور باعثِ محال می شود. «این، مقدمه اول است» و چیزی که باعث محال شود خودش محال است «این، مقدمه دوم است» پس بیان دوری محال است.
مصنف ابتدا توضیح می دهد که بیان دوری موجب محال می شود تا بعدا کبری را ضمیمه کند. بیان دور موجب می شود که دو شی داشته باشیم «مثلا یکی جزئی و یکی کلی است» که هر یک از این دو معرِّف دیگری باشد پس اعرف از دیگری باشد و هر یک از این دو معرَّف دیگری باشد پس اخفی از دیگری باشد در اینصورت لازم می آید که کل واحد منهما هم اخفی و هم اعرف باشد و این، جمع متقابلین است که محال است و دوری که موجب این جمع می شود خودش نیز محال است.
پس دقت کنید که در هر یک، هم اکثر تقدما و هم اشد تاخرا جمع می شود و در هر یک هم اعرف و هم اخفی جمع می شود و جمع شدن متقابلان محذور دارد. دوری که مستلزم این محذور می شود خودش نیز محذور دارد.
«اعرف» و «اخفی» افعل تفضیل اند و چون از ثلاثی مجرد ریخته شدند به همین صیغه افعل می آمدند اما «اکثر تقدما» و «اشد تاخرا» چون «تقدم» و «تاخر» ثلاثی مجرد نیست لذا مصنف طبق قانون افعل تفضیل در غیر ثلاثی مجرد کلمه «اکثر» و کلمه «اشد» را آورده است البته ما «اقدم» را داریم که افعل تفضیل به صیغه افعل است که احتیاج به استفاده از «اکثر» و «اشد» نداریم ولی «اقدم» ثلاثی مجرد است و اشکالی هم ندارد از آن استفاده کنیم اگر خواستیم از ثلاثی مجرد استفاده کنیم از لفظ «اقدم» استفاده می کنیم. اگر خواستیم از ثلاثی مزید استفاده کنیم از لفظ «اکثر تقدما» استفاده می کنیم البته افعل تفضیل از «تاخر» نداریم مگر اینکه لفظ «آخر» را افعل تفضیل بگیریم.
«لا من وجهین»
بیان دور موجب می شود که دو شی اینچنین باشند لا من وجهین یعنی من جهه واحده هم اعرف باشد و هم اخفی باشد. یعنی اگر دو شی به این صورت بودند ولی من وجهین بود اشکال ندارد و بیان، بیان دوری نمی شود.
«مثل ان یکون احدهما بالقیاس الینا و الآخر بالقیاس الی الطبیعه»
در جایی که من وجهین اعرف و اخفی است ایرادی ندارد مثل اینکه یکی از دو چیزی که اعرف یا اخفی است یا اکثر تقدما و اشد تاخرا است یا بالقیاس الینا است و دیگری بالقیاس به طبیعت است. در جلسه قبل توضیح دادیم که اعرف بالقیاس الینا، جزئی می شود و اعرف بالقیاس الی الطبیعه کلی می شود.
«حتی یکون ما هو اعرف فهو اعرف عندنا و اخفی عند الطبیعه»
اینگونه می شود که آنکه اعرف نزد ما است «مثل جزئی» اعرف عندنا است و اخفی عند الطبیعه است «یعنی این جزئی هم اعرف و هم اخفی است ولی اعرف بودنش عندنا است و اخفی بودنش عند الطبیعه است چون به لحاظ عندنا و عند الطبیعه فرق می کند تضاد و تناقض و اجتماع متقابلان لازم نمی آید.
«و ان یکون ما هو اشد تاخرا هو اشد تاخرا عندنا و اعرف عند الطبیعه»
مثال بعدی می زند و می فرماید چیزی که تاخرش اشد است هم اشد تاخرا است هم اعرف است ولی اشد تاخرنش عندنا است و اعرف بودنش عند الطبیعه است.
توجه کنید که در اینجا نمی گوید «هو اشد تاخرا عندنا و اکثر تقدما عند الطبیعه» در حالی که هماهنگی عبارت اقتضا می کرد که اگر این طرف، شدت تاخر مطرح می شود در آن طرف، کثرت تقدم مطرح شود مصنف فقط اعرف بودن عند الطبیعه را می آورد اما بعدا بحث می کنیم که اعرف بودن با اکثر تقدم بودن تلازم دارد یا ندارد؟ اگر تلازم داشته باشد تعبیر به اعرف، آن اکثر تقدما را هم در اینجا می آورد. آن وقت به این صورت می شود «ما هو اشد تاخرا هو اشد تاخرا عندنا و اکثر تقدما عند الطبیعه». اما اگر تلازم نباشد باید ببینیم چه چیزی پیش می آید.
«فان هذا یمکن»
اینکه دو چیز هر یک اعرف و اخفی باشند. یا هر یک اکثر تقدما و اشد تاخرا باشد من وجهین امکان دارد. چون اگر «من وجهین» باشد دیگر اجتماع متقابلین لازم نمی آید. لکن بیان دوری اینگونه نیست چون در بیان دوری، دو شیء اعرفند من جهه واحده و دو شیء اخفی اند من جهه واحده یا اشد تقدماً و اکثر تاخراً من جهه واحده هستند. در بیان دوری جهت، واحد است
«ولکن الاعرف فیما یتعلق بالبیان الدوری فی الشیئین جمیعا من جهه واحده»
«من جهه واحده» خبر برای «لکن» است. در جاهایی که بیان، دوری است و در دو شیء با هم اجرا می شود اعرف در هر کدام از دو شیء است من جهه واحده.
ترجمه: لکن اعرف در بیان دوری از جهت واحده است «یعنی هر دو شیء اعرفند من جهه واحده» به عبارت دیگر «در ما یتعلق بالبیان الدوری اعرف، در هر دو شیء با هم هست ولی من جهه واحده است یعنی این دو شیء، من جهه واحده اعرف است نه من جهتین لذا بیان، بیان دوری شده است»
«و بالقیاس الینا وحده او بالقیاس الینا و الی الطبیعه معا»
این عبارت عطف تفسیر بر «من جهه واحده» است. یعنی هر دو اعرفند بالقیاس الینا، یا هر دو اعرفند بالقیاس الینا و الی الطبیعه معا، اختلاف جهت وجود ندارد.
در جمله اول می گوید «بالقیاس الینا وحده» یعنی چیزی است که نسبت به ما اعرف است مثلا دو جزئی است که می خواهیم یکی را موصل به دیگری قرار بدهیم. دیگری را هم موصل به اولی قرار بدهیم در این صورت هر دو اعرف عندنا می شوند.
در جمله دوم می گوید «بالقیاس الینا و الی الطبیعه معا» مثال برای این، در جزئی و کلی وجود ندارد بلکه در امر دیگری است یا بگو در کلی وجود دارد یعنی کلی عندنا «یعنی نزد عقل ما» اعرف است و اعرف عنه الطبیعه هم هست چنانکه جلسه قبل گفتیم کلی که اعرف عندنا و عند الطبیعه است اگر با یک کلی دیگر که آن هم اعرف از این کلی اولی است جمع شود دو شیء هر یک هم اعرفند و هم اخفی اند من جهه واحده، و دور لازم می آید.
«لانه لابد من ان یکون ما یوخذ مقدمه فی قیاس ما اعرف عندنا من النتیجه»
این عبارت دلیل بر «بالقیاس الینا... معا» است. چرا باید اعرف باشد؟ چون وقتی ما این مقدمه را مقدمه قیاس قرار می دهیم آن را اعرف می کنیم دوباره اگر همین مقدمه را نتیجه قرار دادیم آن را اخفی می کنیم یا آن دومی را که مقدمه قرار دادیم اعرف می کنیم. اول را مقدمه قرار می دهیم و اعرف می شود. دوباره آن نتیجه را مقدمه قرار می دهیم باز هم آن را اعرف می شود در این صورت از اعرف به اعرف رسیدیم و از آن اعرف هم به اعرف اولی رسیدیم که دور لازم می آید.
صفحه 119 سطر 10 قوله «ثم قد یکون»
بحث ما در بیان دوری اینچنین بود که اگر مقدمه ای برای رسیدن به نتیجه انتخاب شود آن مقدمه باید اعرف باشد حال اگر با آن نتیجه بخواهیم این مقدمه را اثبات کنیم نتیجه باید اعرف باشد در اینصورت لازم می آید مقدمه چون موجب نتیجه می شود اعرف باشد و چون حاصل از نتیجه می شود غیر اعرف باشد در اینصورت یک شیء هم اعرف می شود و هم اقل معرفهً می شود و اجتماع این دو جایز نیست. الان مصنف از بحث فاصله می گیرد یعنی اصل مطلب تا اینجا گفته شد و از «اذا کان کذلک» در سطر 12 دوباره ادامه پیدا می کند و مصنف در این وسط، مطلبی را بیان می کنند و آن مطلب این است که در رسم و حد هر دو، محدود اقل معرفه است و حد، اعرف است مرسوم، اقل معرفه است و رسم، اعرف است در حد و رسم باید حد و رسم هر دو اعرف باشند اما در حد، اقدم هم هست یعنی شما از جنس و فصل شی که حدش است به خود شی می رسید. جنس و فصل، جزء داخلی شیء هستند و جزء داخلی، اقدم بر خود شیء است. جنس و فصل مقدم بر نوعند و این دو وقتی ترکیب می شوند نوع را درست می کنند تقدمش هم بالطبع است یعنی جنس و فعل تقدم طبعی بر نوع دارد. اما در رسم اینگونه نیست چون در رسم از عَرَضِ خاص استفاده می شود و عرض خاص تقدم طبعی بر معروض ندارد بلکه تاخر دارد پس در حد ما از اقدم استفاده می کنیم و به موخر می رسیم اما در رسم اینگونه نیست. در رسم و حد از اعرف می رسیم به چیزی که معرفتش کمتر است اما در حد از اعرفی که اقدم است می رسیم و در رسم از اعرفی که اقدم نیست می رسیم. مصنف چون می خواهد بخثش شامل حدّ هم بشود می گوید «ثم قد یکون مع انه اعرف اقدم بالطبع» یعنی گاهی موصِل در عین اینکه اعرف است اقدم هم هست و این، در حدّ است نه در رسم.
البته توجه کنید بحث مصنف اگر چه مطلق است ولی مربوط به حجت است و اگر چه مربوط به حد و رسم است اما مصنف درباره حجت بحث می کند مثال به حد ورسم مثال خوبی بود و خارج از بحث نیست چون ما در برهان که بحث می کنیم به نوعی در حد هم بحث می کنیم و بیان دوری را به طور مطلق رد می کنیم حال چه در برهان باشد چه در حد و رسم باشد. اما چون بحث فعلی ما در برهان است این مثالهایی که زدیم چندان مناسب بحث نیست لذا خود مصنف مثال دیگری می زند. مصنف مثال به استقراء می زند چون آن هم حجت است مصنف می گوید گاهی اعرف «که موصِل به غیر اعرف است» در عین اعرف بودن، اقدم بالطبع هم هست و گاهی نیست. برای جایی که اقدم بالطبع نیست مثال به استقراء شخصیه می زند. استقراء شخصیه این است که ما اشخاص یک کلی را استقرا کنیم و وقتی صفتی در این اشخاص دیدیم آن صفت را بر کلی این اشخاص حمل کنیم مثلا فرض کنید اشخاص یک نوع حیوانی را ملاحظه می کنیم سپس حکم می کنیم این نوع حیوان، چنین خصوصیتی دارد.
مصنف می گوید ما وقتی داریم این اشخاص را رسیدگی می کنیم اشخاص، عندنا اعرفند چون ما ارتباطِ مان با اشخاص واضح تر است از ارتباط ما با کل، کل را بعد از اشخاص درک می کنیم پس وقتی ما اشخاص را استقراء می کنیم در واقع با اعرف رابطه داریم سپس از طریق همین اعرف به کلی می رسیم.
حال این اشخاص که اعرفند آیا اقدم بالطبع هم هستند؟ می فرماید خیر اشخاص، اقدم بالطبع نیستند. در نزد طبیعت آن کلی اقدم است پس اعرفی داریم که اقدم نیست.
پس مطلب این شد که مقدمه باید اعرف از نتیجه باشد عندنا. سپس گفت گاهی از اوقات علاوه بر اعرف بودن، اقدم هم هست سپس اشاره کرد که گاهی هم اقدم نیست. برای جایی که اعرف باشد و اقدم نباشد مثال به استقراء زد.
توضیح عبارت
«ثم قد یکون مع انه اعرف اقدم بالطبع و قد لا یکون کذلک»
ضمیر «انه» را مذکر آورده چون به «ما یوخذ مقدمه فی قیاس» بر می گردد و لفظ «ما» مذکر است ضمیر را مذکر آورده «اگر چه مراد از ـ ما ـ کنایه از مقدمه است».
ترجمه این مقدمه در عین اعرف بودن اقدم بالطبع هم هست و گاهی اقدم بالطبع نیست بلکه فقط اعرف است. «بحث ما در اعرف است و اقدم بودنش مهم نیست».
«بل یکون ما هو اعرف عندنا متاخرا عند الطبیعه کجزئیات الاستقراء الشخصیه»
آن که اعرف است و اقدم نیست را توضیح می دهد
ترجمه: آنچه که نزد ما اعرف است نزد طبیعت موخر است مثل جزئیات استقراء شخصیه که این جزئیات نزد ما اعرفند ولی نزد طبیعت موخرند یعنی طبیعت ابتدا به سمت کلی می رود و اشخاص را برای حفظ کلی به وجود می آورد. و الا نظر اصلی اش همان کلی است.
«و اذا کان کذلک حصل الشیء الواحد بعینه اعرف عندنا من شیء و اقل معرفه منه بعینه»
مراد از «الشی الواحد»، «مقدمه» است.
مراد از «بعینه» یعنی یک شیء معین.
مراد از «شیء» در «من شیء»، «نتیجه» است.
این عبارت مربوط به ما قبل است در ما قبل گفت مقدمه ای اعرف عندنا باشد سپس به وسیله این مقدمه ای که اعرف عندنا است نتیجه را بدست می آوریم سپس دوباره این نتیجه را مقدمه قرار می دهیم برای اینکه آن مقدمه ای که واسطه شده بود بدست آید در اینصورت لازم می آید مقدمه، در وقتی که ما را به نتیجه می رساند اعرف باشد و در وقتی که از نتیجه حاصل می شود اقل معرفه باشد در این صورت یک شیء معین، هم اعرف و هم اقل معرفه می شود و این صحیح نیست.
بیان دوری این است که گفتیم و الا اگر چیزی نزد ما اعرف بوده و چیز دیگری نزد طبیعت اعرف بود بیان دوری نیست چون اعرف عندنا را مقدمه برای اعرف عند الطبیعه قرار می دهد و دوباره اعرف عند الطبیعه را مقدمه برای اعرف عندنا قرار می دهد اما اگر چیزی نزد ما اعرف بود و همان چیز نزد ما اقل معرفهً بود دور می شود یعنی لازم می آید که یک شیء هم اعرف باشد هم اقل معرفه باشد.
ترجمه: اگر اینچنین باشد که مقدمه اعرف باشد نزد ما از نتیجه، و همین نتیجه دوباره بخواهد این مقدمه را تحصیل کند یک شیء معین که مقدمه است هم اعرف می شود عندنا از شی «که نتیجه است» و هم اقل معرفه از همان شی می شود ضمیر «منه» و «بعینه» به «شیء» در «من شی» برمی گردد. «اقل معرفه» خبر برای «الشیء» است.
توضیح: اگر شیء واحد و معینی که مثلا اسمش مقدم است اعرف شد عندنا از شیء، نمی توانید آن شیء دوم را که نتیجه است مقدمه برای تحصیل شیء اول قرار دهید و الا شیء اول، اقل معرفه از آن است زیرا هم آن را حاصل کردید هم موصل کردید. به عنوان موصل شدن اعرف بود و به عنوان حاصل شدن اقل معرفه بود.
«و هذا مستحیل جدا»
این محال است چون بیان دوری می شود.
خلاصه دلیل اول: اگر ما چیزی را از دیگری اعرف گرفتیم و دیگری را هم اعرف از اولی گرفتیم اگر این دو اعرف، اعرف در نزد دو شی مختلف «عند الطبیعه و عندنا» باشد دور لازم نمی آید اما اگر هر دو اعرف عند شخص واحد باشند گفته می شود اعرف است چون موصل است. نتیجه هم اعرف می شود چون به نوبه خودش می خواهد مقدمه و موصل قرار داده شود در این صورت لازم می اید که این مقدمه، هم اعرف باشد و هم اقل معرفه باشد و آن نتیجه، هم اعرف باشد و هم اقل معرفه باشد و دور لازم می آید. پس اعرف بودن یک شیء و اقل معرفه بودن یک شی اگر نزد شخص واحد و نزد شیء واحد باشد دور لازم می آید و اگر نزد متعدد باشد به حیثیاتِ مختلف، مختلف می شود دور لازم نمی آید.



[1] الشفاء، ابن سینا، ج9،ص119، س3، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo