< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/10/04

بسم الله الرحمن الرحیم

صفحه 93 سطر 7 قوله (و ان لم یکن)
موضوع: ادامه بحث اینکه اگر ثبوت محمول برای موضوع در قیاس، از طریق سبب نباشد یقین پیدا نمی کنیم.
سوال: در این فصل نهم این بحث را شروع کردیم که اگر قضیه ای به ما رسید که محمول این قضیه برای موضوع ثابت بود ولی سببی برای این ثبوت در اختیار ما نبود آیا ما می توانیم به این قضیه یقین تام پیدا کنیم؟
جواب: مصنف گفت محمول برای موضوع یکی از دو حالت را دارد:
حالت اول: محمول، ذاتی برای موضوع باشد
حکم: در صورتی که ذاتی موضوع باشد ثبوتش برای موضوع حاصل است و احتیاج به سبب ندارد و ما می توانیم در چنین قضیه ای یقین تام پیدا کنیم چون سبب آن محمول، در واقع خود موضوع است سببِ بیرونی ندارد پس ما از طریق موضوع به محمول رسیدیم ولی باز هم از طریق سبب رسیدیم ولی شاید اسمش را سبب نگذاریم اما بالاخره در باطن از طریق سبب رسیدیم و یقین برای ما حاصل می شود.
حالت دوم: محمول برای موضوع ذاتی موضوع نباشد.
حکم: اما در صورتی که محمول، ذاتی موضوع نباشد، با فرضِ نبودِ سبب، نمی توانیم به این قضیه یقین پیدا کنیم چون ما قبلا گفتیم هرگاه محمولی را برای موضوعی از طریق سبب ثابت کنیم یقین حاصل می شود و اگر از طریق سبب ثابت نکنیم یقیین حاصل نمی شود و ما در اینجا از طریق سبب به ثبوت محمول نمی رسیم زیرا سبب وجود ندارد. نباید انتظار داشته باشیم یقین برای ما حاصل شود یعنی حدوسط، سبب برای ثبوت اکبر للاصغر نیست پس ما نمی توانیم از طریق قیاس این قضیه را یقینی کنیم. آیا از طریق استقراء می توانیم یقینی کنیم یا نه؟ این را مختصرا در جلسه گذشته وارد شدیم و توضیح دادیم در این جلسه باید بیشتر توضیح بدهیم.
توضیح عبارت
(وان لم یکن بینا بنفسه فلایمکن البته ان یقع به علم یقینی غیر زائل)[1]
«به» یعنی «بسببه» و ضمیر آن به «بیان» بر می گردد که در چند خط قبل آمده است.
اگر محمول برای موضوع بیِّن نباشد بنفسه (بنفسه یعنی بدون دلیل و بدون واسطه، بلکه واسطه بخواهد) ممکن نیست که واقع شود به این بیان (که بیانِ قیاسی است) علم یقینی غیرِ زائل حاصل شود. (اما به بیان استقرائی را باید بعدا بررسی کنیم که از طریق آن آیا یقین پیدا می کنیم یا نه؟)
(لانا اذا جعلنا المتوسط مالیس بسبب لم یمکن ان یطلب به هذا العلم الیقینی)
مراد از «المتوسط»، حدوسط است. مراد از «هذا العلم الیقینی»، علم یقینی غیر زائل است. ممکن است یقین پیدا کنی ولی یقینِ زائل پیدا کنی. علم یقینیِ غیر زائل پیدا نمی شود مگر از طریق سبب و چون در اینجا سبب نیست پس این علم حاصل نمی شود.
آنچه که متوسط بین موضوع و محمول است را اگر ما غیر سبب قرار دادیم به شهادت فصل قبل ممکن نیست به این متوسطی که سبب نیست علم یقینیِ غیر زائل را طلب و جستجو کنیم چون فصل قبل گفت که اگر بخواهی از غیر سبب وارد شوی به یقین نمی رسی.
(و ان جعلناه ماهو سبب فقد وسطنا سببا و هذا محال اذا فرضنا انه لاسبب)
این عبارت عطف بر «اذا جعلنا المتوسط» است که گفت اگر متوسط را غیر سبب قرار بدهیم یقینِ غیر دائم حاصل نمی شود.
اگر ما آن متوسط را «ما هوسبب» قرار بدهیم. در اینصورت یقین حاصل می شود ولی این خلف فرض است زیرا فرض بر این بود که ما حدوسطی که سبب باشد در این قضیه نداریم. اکبر را برای اصغر ثابت کردیم و گفتیم بدون سبب است حال می گویید حدوسط، سبب باشد این خلف فرض است.
ترجمه: اگر متوسط را «ما هو سبب» قرار دهیم سبب را واسطه کردیم (و باید به یقین غیر زائل برسیم) اما این محال است چون فرض کردیم (یا وقتی که فرض کردیم) سببی وجود ندارد (پس اگر ما حد وسط را سبب بگیریم خلف فرض لازم می آید و خلف فرض محال است پس این فرض محال می شود.
نسخه خطی می تواند «اذ فرضنا» باشد یعنی چون فرض کردیم سببی وجود ندارد. و می تواند «اذا فرضنا» باشد یعنی وقتی که فرض کردیم سببی وجود ندارد.
(فیشبه ان تکون امثال هذه بینه بنفسها کلها)
به نظر می رسد که امثال این نوع قضایا که در آن سبب خارجی وجود ندارد، قضایای بدیهی اند و احتیاج به حد وسط ندارند. یعنی یا ذاتا بدیهی اند (یعنی خود شان بدیهی اند) یا چون محمول، ذاتی موضوع است بدیهی است.
علی ای حال اگر قضیه، بی سبب باشد باید این قضیه را به یک صورتی بدیهی کرد.
ترجمه: به نظر می رسد که امثال این گونه قضایایی که حد وسطی که سبب باشد ندارد. این قضایا، بیِّن اند بنفسها (یعنی احتیاج به حد وسط ندارند) همه این نوع قضایا (بدیهی اند و احتیاج به حد وسط ندارند. «کلها» تاکید برای «امثال» است)
(او یکون بیانها بالاستقراء)
یا اگر بخواهند بیان شوند باید از طریق استقرار بیان شوند از طریق قیاس نمی توانند بیان شوند. مراد از «بیان» در اینجا استدلال است. یعنی اگر بخواهیم استدلال کنیم از طریق قیاس نمی توانیم باید از طریق استقراء باشد. مصنف فرضی را که می خواهد در آن استقراء اجرا شود را تقسیم به دو فرض می کند ابتدا بحث را تصویر کنیم بعدا دو فرض را بگوییم.
در قضیه ای که به ما رسیده است محمول بر موضوع حمل شده است و موضوع کلی است یعنی دارای جزئیات و مصادیق است. الان این محمول برای این موضوع کلی سبب ندارد (چون فرض ما این است که محمول، برای این موضوع کلی سبب ندارد) حال می خواهیم از استقراء، وجود این محمول و ثبوت این محمول را استفاده کنیم، باید چه کار کنیم؟
می گوییم جزئیات این موضوع را می بینیم و وقتی این محمول را برای تمام جزئیات ثابت دیدیم برای کلیِ این جزئیات، که موضوعِ این قضیه است، محمول را ثابت می بینیم در این صورت قضیه صادق و یقینی می شود.
استقرا کردن یعنی جستجوی جزئیاتِ موضوع و دیدن اینکه محمول بر این جزئیات بار شود و سپس نتیجه بگیریم که محمول بر خود موضوع که امر کلی است بار می شود. مصنف می فرماید این، دو حالت دارد
خلاصه مباحث: فرض بحث در جایی است که محمول برای موضوع سبب ندارد اما آیا محمول برای جزئیات موضوع سبب دارد یا ندارد؟ در اینجا دو قسم می کنند:
قسم اول: یا محمول برای جزئیات موضوع، سبب دارد وبین است.[2] خود این قسم را در دو فرض بحث می کنیم:
فرض اول[3]: از طریق حس
فرض دوم:[4] از طریق عقل
قسم دوم:[5] یا محمول برای جزئیات موضوع سبب ندارد و غیر بین است.
توضیح قسم اول:
مصنف سوال می کند که از کجا بیِّن شده است؟ آیا از طریق حس برای ما روشن شده که محمول برای جزئیات ثابت است یا از طریق عقل، روشن شده؟ موضوع در ما نحن فیه جزئیات است. محمول در اینجا امری کلی است که به تمام این جزئیات تعلق دارد. به لحاظ جزئی بودنِ موضوع به سراغ حس می رویم چون حس، جزئیات را درک می کند اما به لحاظ کلی بودن محمول به سراغ عقل می رویم چون عقل کلی را درک می کند. حال این سوال مطرح است. این حکمی که الان حکمش کلی است و برای جزئیات موضوع، بیِّن است آیا با حس بیِّن است یا با عقل بیِّن است آیا حس، ثبوت موضوع برای محمول را یافته یا عقل یافته است.
این دو فرض بود. ابتدا فرض می کند که حس آن را یافته بعدا فرض می کند که عقل آن را یافته باشد.
بیان حکم فرض اول از قسم اول: اگر بگویید حس آن را یافته است می گوییم که حس، یقین دائم نمی آورد چون حس تا وقتی که می بیند، حکم می کنید بعد از اینکه شما حس را برداشتید حس حکم نمی کند بلکه عقل حکم می کند. وقتی شما یک جزئی را می بیند حکم محمول را برای آن ثابت می بینید وقتی این حکم را می بیند حکم می کنید وقتی نمی بینید از طریق حس، یقین ندارید بلکه صورتی در تخیل و تعقل شما می آید در اینصورت، خیال یا عقل باید حکم کند تا یقین پیدا کنید و الا کار حس (وقتی که چشم را ببندیم) تمام شده است.
بنابراین استقراء در اینجا اگر بخواهد حسا مطرح شود افاده یقین نمی کند پس اگر محمول برای جزئیات موضوع، از طریق حس بیِّن بود یقین برای ما حاصل نمی شود تا بعدا این محمول را برای کلیِ این جزئیات که موضوع است ثابت کنیم و توقع داشته باشیم یقین پیدا کردیم. نسبت به جزئیات یقین پیدا نمی کنیم و نسبت به کلی که این جزئیات در آن مندرج اند علم پیدا نمی کنیم. پس قضیه ای که محمولی را برای موضوع کلی ثابت می کرد همچنان بلایقین می ماند.
ترجمه: (ضمیر «بیانها» به «امثال هذه» برمی گردد گفتیم که) امثال این قضایا یا باید بیِّن باشند یا اگر بیِّن نیستند بیانشان قیاسی نیست بلکه استقرائی است.
(الا انه لایخلو اذا بین بالاستقراء من احد امرین)
«من احد امرین» مربوط به «لایخلو» است و «اذا بین بالاستقراء» ظرف است که در اینجا فاصله شده است.
ترجمه: اگر این قضایا بخواهد با استقرا بیان شود خالی از یکی از این دو امر نیست. (امر اول: محمول برای جزئیات موضوع -نه خود موضوع- بیِّن باشد. امر دوم: محمول برای جزئیات موضوع -نه خود موضوع- بین نباشد بلکه سبب باشد).
(و ذلک لانه اما ان یکون وجود نسبه المحمول الی جزئیات الموضوع بینا بنفسه بلاسبب)
«الی جزئیات» متعلق به «نسبه» است.
«ذلک»: یعنی اینکه بیانِ بالاستقرا، خالی از احد الامرین نیست
ترجمه: اینکه بیان بالاستقرا، خالی از احد الامرین نیست به این جهت است که وجود نسبت محمول به جزئیات موضوع، بنفسه بیِّن است (احتیاج به استدلال و بیان دیگر ندارد. بلاسبب بیِّن است یعنی بدون سبب خارجی، البته سبب داخلی که همان موضوع است می باشد) و بیان و سببی در کار نیست. (بیِّن را در اینجا به معنای ذاتی نمی گیریم. بلکه به معنای این است که موضوع سبب برای محمول است).
دقت کنید که محمول در قضیه، به موضوع نسبت داده شده نه به جزئیاتِ موضوع، ولی از طریق خود موضوع به جزئیات موضوع هم نسبت داده می شود یعنی محمول نسبت پیدا می کند به جزئیات موضوع. این نسبت اگر وجود داشته باشد قضیه صحیح است و اگر وجود نداشته باشد قضیه باطل است پس برای ما لازم است که وجود این نسبت را ثابت کنیم. گاهی وجود این نسبت بیِّن است و احتیاج به سبب ندارد اما گاهی وجود این نسبت بیِّن نیست و احتیاج به سبب دارد. عبارت مصنف هم همینطور است که می فرماید نسبت «وجود نسبه المحمول» (که کلمه وجود را می آورد) به جزئیات موضوع یا بیِّن و بدون سبب است یا بیِّن نیست و سبب می خواهد. و ما باید وجود نسبت را ثابت کنیم و الا قضیه، صادق نمی شود و استقراء، تمام نمی شود ما اگر بخواهیم استقرار کنیم باید ثابت کنیم که محمول، به جزئیاتِ موضوع نسبت دارد و بیان کنیم که این نسبت، موجود است و تخیلی نبوده و ما آن را شناختیم.
(اذ انما یتبین الاستقراء بهذا النوع)
یعنی استقراء به این نوع، بیان می شود که محمول برای جزئیات بیِّن باشد یعنی ما وقتی استقرا می کنیم اولا جزئیات را استقرا می کنیم. ثانیا در این استقراء، استدلالی بکار نمی بریم بلکه جستجو می کنیم و می یابیم. باید ثبوت، بیِّن باشد تا ما بیابیم. اگر ثبوت محمول برای این جزئیات، بیِّن باشد ما با دیدن هر یک از این جزئیات یا تعقلِ هر یک از این جزئیات، محمول را بر آن حمل می کنیم معنای استقراء همین است. معنای استقرا این نیست که ما یکی یکی جستجو کنیم واستدلال کنیم. چون اگر استدلال کردیم دیگر استقرا نکردیم بلکه استدلال کردیم. استقراء با این نوع، تحقق پیدا می کند، اما صورت بعدی که استقرا است ولی «ما له سبب» را جستجو می کنیم باید ببینیم چگونه است؟ الان مصنف با لفظ «انما» آورده یعنی با حس یا با تعقل باید این وجود نسبت را بیابید پس باید بیِّن باشد تا بیابید.
ترجمه: استقرا به همین نوع تحقق و تبین پیدا می کند (در مثال معروف که دیدیم هر انسانی فک اعلی را حرکت می دهد، فقط نگاه کردیم و استقرا نکردیم قوام استقرا به این است که با حس و با عقل بیابید نه اینکه استدلال کنید.
(و اما ان یکون وجود نسبه المحمول الی جزئیات الموضوع فی نفسه بسبب)
این قسم دوم است. وجود نسبت در صورت قبل بیِّن و بلاسبب بود اما در این صورت ، وجود نسبت به وسیله سبب است در این فرض هم بحث از جزئیات موضوع است نه بحث از خود موضوع ما نسبت محمول به موضوع را کنار گذاشتیم و به سراغ نسبت محمول به جزئیات موضوع رفتیم تا وقتی این نسبت را درست کردیم نسبت محمول به خود موضوع را بررسی کنیم.
در نسخه خطی «لهذا النوع» آمده ما تا الان بر طبق «بهذا النوع» توضیح دادیم. اما طبق «لهذا النوع» اینگونه معنی می کنیم: استقرا را می آوریم برای این نوع از حکم (یعنی حکمی که کلی باشد و برای موضوع کلی ثابت شود. لذا جزئیات را تفحص می کنیم تا این نوع حکم را که حکم کلی است برای موضوع کلی ثابت کنیم. اصلا استقرا همین است که ما جزئیات را تفحص می کنیم تا حکمی که روی جزئیات رفته را روی کلی ببریم. ما به حکم جزئیات کار نداریم در استقرا غرض اصل ما حکمی است که به کلی تعلق گرفته است و ما استقرا می کنیم.
«لهذا النوع» یعنی «لهذا النوع من الحکم» یعنی حکمی که مترتب بر موضوع کلی است را می خواهیم بدست بیاوریم. اگر چه یافتنِ ما، حکمِ مترتب بر موضوع جزئی است ولی غرض ما یافتن حکم مترتب بر کلی است.
(فان کان بینا بنفسه فی کل واحد منها)
این عبارت قسم اول را می گوید. ضمیر «کان» به «محمول» یا «وجود نسبت محمول» برمی گردد.
اگر وجود این نسبت، بیِّن باشد بنفسه (بدون سبب و دلیل روشن است) در هر یک از جزئیات (در هر یک از جزئیات بدون سبب روشن است که این محمول بر هر یک از جزئیات حمل می شود)
(فاما ان یکون البیان بالحس فقط)
این عبارت فرض اول از قسم اول را بیان می کند.
ترجمه: بیان (یعنی آشکار شدن ثبوت محمول برای جزئیات موضوع _بیان در اینجا معنای لغوی مراد است نه قیاسی-) یا به حس فقط است.
(یعنی اشیاء را مثلا می بینیم و حکم می کنیم)
(و ذلک لایوجب الدوام و لا رفع امر جایز الزوال)
از اینجا اشکال حس را بیان می کند.
«لایوجب الدوام» مربوط به مقام ثبوت است و «لا رفع امر جایز الزوال» مربوط به مقام اثبات است.
«ذلک» یعنی این یافتن بالحس، در خارج باعث دوام نیست چون سبب و بیانی که ما آن را یافتیم محسوس است زیرا بالحس یافتیم. معلوم می شود سبب، سبب حسی است که با حس یافت شده است سبب حسی، سبب مادی می شود و سبب مادی قابل زوال است. پس در خارج و مقام ثبوت که ملاحظه می کنید این بیان که ما به وسیله حس آن را درک کردیم دوام ندارد.
«و لا رفع امر جایز الزوال» این را می توان به مقام اثبات یا ثبوت مرتبط کرد ولی ما به مقام اثبات مرتبطش می کنیم.
در بعضی نسخ «ولا رفع امکان الزوال» آمده است (و در نسخه خطی اینگونه آمده «و لا یرفع امر امکان الزوال») یعنی «لایوجب رفع امکان الزوال» یعنی این بیان که با حس حاصل می شود امکان زوال را رفع نمی کند بلکه هنوز احتمال زوال هست. وقتی احتمال زوال هست آن یقین دائمی نمی آید.
اما نسخه کتاب خودمان که «لارفع امر جایز الزوال» است اینگونه معنی می کنیم: امری که جایز الزوال است رفع نمی شود. بین امکان زوال است و اگر امکان زوال است یقین دانم حاصل نمی شود. امری را که جایز الزوال است اگر رفع شود معنایش این است که دیگر زوالی نیست و دوام است.
ترجمه: این بیان که با حس حاصل می شود موجب دوام نیست (چون این بیان، حس من را به این سمت متمایل کرد و این بیان حتما محسوس بود که در اختیار حسِ من قرار گرفت. اگر محسوس باشد مادی است و اگر مادی باشد قابل زوال است. اما در «لا رفع امکان زوال» این امکان زوال، احتمالی است که ما می دهیم حال اگر امری محسوسِ من شود این احتمال زوال را از من بگیرد یقین دائم برای من پیدا می شود اما اگر آن امر نتوانست این امر (احتمال زوال) را از من بگیرد یقین دائم پیدا نمی کند. مصنف همین را بیان می کند و می فرماید تو امری را که با حس، احتمال زوالش را می دهی رفع نکردی (این طبق نسخه ای که «امکان الزوال» باشد) یا امری را که احتمال زوال در آن است رفع نکردی (این طبق نسخه خودمان است) پس احتمال زوال رفع نشده (یعنی در مقام اثبات) لذا یقین دائم نمی آید.
(فلایکون من تلک المقدمات یقین)
«لایکون» تامه است و «یقین» فاعل آن است
از طریق مقدماتی که حس در اختیار تو گذاشت یقین، حاصل نمی شود
(و اما ان یکون بالعقل و هذا القسم غیر جائز)
یااین ببانی که در استقراء برای من حاصل می شود و متوجه می شوم که این محمول، برای جزئیات حاصل است این بیان، بالعقل است نه بالحس. توضیح این را در جلسه بعد بیان می کنیم.


[1] الشفا/ابن سینا/بخش برهان منطق/ص93/س7.
[2] قوله(فان کان بینا بنفسه)ص93 /س13.
[3] قوله(فاما ان یکون البیان)ص93/س14.
[4] قوله(و اما ان یکون بالعقل)ص93/س15.
[5] قوله(و اما ان کان...غیر بین بنفسه)ص94/س12.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo