< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/09/02

بسم الله الرحمن الرحیم

صفحه 88 سطر 17 قوله (فقد بان)
موضوع: ادامه اشکال بر اين مطلب که برهان «ان» مفيد يقين نيست و جواب از اشکال.
گفتيم که برهان «ان» مفيد يقين نيست يعني يقينِ لايزول را افاده نمي کند. آنکه يقين لايزول (و يقين دائم) را افاده مي کند برهان «لم» است. مستشکل اعتراض کرد و گفت برهان «ان» مي تواند يقينِ لايزول به وجود علت، توليد کند پس چگونه مي گوييد برهان «ان» مولّد يقين نيست در حالي که برهان «ان» يقين به وجود علت را افاده مي کند، به تعبير ديگر برهان «ان» مي تواند ثبوت الاکبر للاصغر را يقينا افاده کند.
مصنف در جواب گفت برهان گاهي جزئي است و گاهي کلي است. برهان جزئي را بيان کرديم اما در برهان کلي مثال زد به:
صغري: «الجسم مولَّف من هيولي و صوره»
کبري: «و کل مولَّف فله مولِّف»
نتيجه «فالجسم له مولِّف».
روشن است که ما به اين نتيجه يقين دائمي داريم در حالي که حد وسط، مولَّف (يعني معلول) است و ما از حد وسط که معلول است پي به علت مي بريم.
مصنف سعي مي کرد اين برهان را به برهان «لم» برگرداند تا بفهماند که افاده يقين به خاطر «لم» بودن برهان است نه به خاطر «ان» بودن.
بيان مصنف: کبري، «کلّ مولَّف، له مولِّف» است و در اين کبري، «مولَّف» حد وسط است و «له مولِّف» اکبر است. جزئي از اين اکبر که «مولِّف» است علت براي «مولَّف» است و حد وسط، معلول براي جزء اکبر است نه اينکه معلول براي اکبر باشد. از آن طرف، جزئي از اکبر، علت براي حد وسط است نه اينکه خود اکبر علت باشد. پس ما از معلول به علت پي نمي بريم يعني از «مولَّف» به «مولِّف» پي نمي بريم بلکه از «مولَّف» به «له مولِّف» پي مي بريم مطلب ديگر اين است که ما مي خواهيم «له مولِّف» را براي جسم ثابت کنيم نه براي «مولَّف» يعني کبري نزد ما محرز است چون «له مولِّف» براي «مولَّف» ثابت شده است ما مي خواهيم «له مولِّف» را براي جسم ثابت کنيم. وسيله اثبات آن چيست؟ مي گوييم کليِ «مولَّف» وسيله اثبات است يعني «مولَّفِ کلّي». ما «له مولِّف» را براي کليِ مولَّف ثابت مي کنيم و به توسط اين کلي، براي مصداقش که جسم است ثابت مي شود. پس «له مولَّف» اگر بخواهد براي جسم ثابت شود واسطه و علتش، «مولَّف» است و «مولَّف»، سببِ جسم نيست و سببِ «له مولِّف» نيست بلکه سبب ثبوت «له مولِّف» براي جسم است يعني سبب ثبوت اکبر براي اصغر است و در برهان «لم» ما غير از اين لازم نداريم. چون حد وسط بايد سبب باشد اما نه براي اکبر و نه براي اصغر بلکه براي ثبوت اکبر للاصغر است و در اينجا «مولَّف» علت شده براي ثبوتِ «له مولِّف» که اکبر است براي «جسم» که اصغر است پس برهان، برهان «لم» شد.
اما بحث امروز: بحث امروز، مطلبي است که از مطالب گذشته بدست آمد لذا عبارت «فقد بان...» را با «فاء» آورده است.
مصنف مي فرمايد از مطالب گذشته روشن شد در برهاني که يقين مطلوب (يعني يقين دائم) لازم داريم در آن برهان ولو به ظاهر برهان «ان» باشد هيچ وقت حد اکبر، علت اوسط نيست تا شما از اوسطي که معلول است به اکبري که علت است پي ببريد.
اکبر، علت اوسط نيست و اوسط، معلولِ اکبر نيست تا با پي بردن از اوسط به اکبر، از معلول به علت پي برده باشيد.
مصنف مي خواهد علت بودن اکبر للاوسط را نفي کند و در ادامه مي فرمايد بله جزئي از اکبر علت اوسط است. اکبر، «له مولِّف» بود که جزئش «مولِّف» است و علتِ اوسط يعني «مولَّف» است. اما خود اکبر، علت اوسط نيست تا اوسط، معلول شود.
[اين نوع برهانها که جزء اکبرشان علت براي اوسط است را رسيدگي مي کنيم چون مستشکل ردي اين نوع برهانها حرف خودش را زد ما هم در همين نوع برهانها جواب مي دهيم والا همه برهانهاي «ان» را نمي توانيم به «لم» برگردانيم و الا ديگر برهان «ان» نداريم].
توضيح عبارت
(فقد بان ان الحد الاکبر في الشيء المتيقن اليقين الحقيقي لا يجوز ان يکون عله للاوسط)
روشن شد که حد اکبر در شيئي (مراد کبري است) متيقَّن مي شود به نحو يقين حقيقي (مراد از يقين حقيقي، يقيني است که زائل نمي شود و دائمي است و در برهان «لم» بدست مي آيد) جايز نيست حد اکبر، علت اوسط باشد (و اوسط، معلول اکبر باشد تا ما از اوسطي که معلول است به ثبوت الاکبري که علت است برسيم تا بگوييم از معلول به علت پي برديم و برهانِ ما «ان» است.
(عسي ان يکون فيه جزء هو عله للحد الاوسط)
ضمير «فيه» به حد اکبر بر مي گردد.
در آن برهانهايي که يقين دائمي را افاده مي کنند حداکبر، علت اوسط نيست بله ممکن است در حد اکبري که در چنين برهانهايي بکار رفته جزئي وجود داشته باشد که آن جزء، علت حد وسط باشد (يعني «له مولِّف» علتِ «مولَّف» نيست بله در «له مولِّف» جزئي وجود دارد که عبارت از «مولِّف» است که آن، علتِ اوسط يعني «مولَّف» است پس جزء مي تواند علت باشد و کل نمي تواند علت باشد).
(و اعتبار الجزء غير اعتبار الکل)
بعضي ممکن است بگويند جزء با کل چه فرقي مي کند؟ اگر جزء علت باشد کافي است و لازم نيست کل علت باشد. مصنف مي فرمايد اعتبارِ جزء، غير از اعتبار کل است حکمي که روي جزء مي رود غير از حکمي است که روي کل مي رود. ممکن است حکمي که روي جزء مي رود يقينِ غير دائم بسازد و حکمي که روي کل مي رود يقينِ دائم بسازد يا بر عکس باشد. پس نمي توان گفت الان که کل، علت نشد و جزء، علت شد کافي است. کل بايد علت بشود تا برهان، برهان «ان» بشود يعني کلِ اکبر بايد علت براي اوسط بشود تا برهان، برهان «ان» بشود. اگر جزء اکبر علت براي اوسط شد برهان، برهان «ان» نمي شود.
(فان المولِّف شي و ذو المولِّف شي آخر)
مصنف مي خواهد مطلب «اعتبار الجزء غير اعتبار الکل» را روي مثال پياده کند.
ترجمه: مولِّف (که جزء است) چيزي است و ذو المولِّف (که کل است) چيز ديگري است.
(فان ذا المولِّف هو بعينه محمول علي المولَّف و اما المولِّف فمحال ان يکون محمولا علي المولَّف)
از کجا مي فهميد که مولِّف با ذوالمولِّف فرق مي کند؟ مي فرمايد چون مولِّف را نمي تواني بر مولَّف حمل کني يعني جزء را نمي تواني بر مولَّف حمل کني اما ذوالمولِّف را که کل است مي تواني بر مولَّف حمل کني. مولَّف (يعني معلول)، مولِّف (يعني علت) نيست بين معلول و علت، مغايرت است به طوري که اجازه داده نمي شود معلول را بر علت يا علت را بر معلول حمل کني پس جزء را که مولِّف است نمي تواني بر مولَّف، حمل کني اما کل را که ذوالمولِّف است بر مولَّف حمل مي کنيد. از اينجا معلوم مي شود که اعتبار کل با اعتبار جزء فرق مي کند.
ترجمه: همانا ذاالمولِّف بعينه محمول بر مولَّف است اما مولِّف محال است که محمول بر مولَّف باشد (چون علت است و علت را نمي توان بر محمول حمل کرد) از اينجا نتيجه مي گيريم که جزء با کل فرق مي کند.
پس ما مي گوييم کلِ اکبر بايد علت براي اوسط باشد تا برهان، برهانِ «ان» شود اگر جزء، علت بود همانطور که در ما نحن فيه است نمي توانيد برهان را برهان «ان» بگيريد بلکه بايد برهان را برهان «لم» بگيريد در اينصورت مفيد يقين دائم است.
صفحه 89 سطر 3 قوله (لکن لقائل)
تا اينجا جواب تمام شد. از اينجا دو اشکال بر اصل مساله مطرح مي شود نه اينکه اشکال بر جواب مصنف باشد. اصل مساله اين بود که اگر شيئي صاحب سبب بود بايد از سبب به آن شي پي ببريم تا يقين پيدا کنيم. از غير اين راه يقين پيدا نمي کنيم. سپس اشاره کرديم که اگر چيزي سبب نداشت مي توانيم بدون پي بردن به سبب، به آن چيز يقين پيدا کنيم. در جايي که سبب نباشد مثال به دو متلازم زديم که از يک ملازم به ملازم ديگر پي مي بريم در آنجا گفتيم که براي ما يقين حاصل مي شود. حال مستشکل مي خواهد بر اين مطلب دو اشکال کند (اگرچه به ظاهر يک اشکال به نظر مي رسد) از عبارت «انه يجوز...» اشکال اول را مي گويد و از عبارت «و کذلک اذا علمنا ان هذا العدد...» اشکال دوم شروع مي شود.
توضيح اشکال اول: ما گفتيم جايي که سبب هست اگر از طريق سبب پيش برويم يقين دائم پيدا مي کنيم ولي آنجايي که اکبر ذاتي اوسط است که سبب دخالت ندارد (چون ذاتي، سبب نمي خواهد) لازم نيست در آنجا از طريق سبب برويم فقط مقوِّم را استثنا کرديم و گفتيم در جايي که اکبر، مقوِّم اوسط است چون سبب وجود ندارد ما مي توانيم از طريق اوسط، اکبر را براي اصغر ثابت کنيم بدون اينکه از سببي استفاده کرده باشيم. اين را قبلا توضيح داديم و دوباره مي خواهيم توضيح بدهيم که اکبر اگر ذاتيِ اوسط باشد ذاتيِ اصغر هم خواهد بود چون اصغر، مصداق اوسط است حال اگر چيزي ذاتي براي اوسط شد براي مصداق اوسط هم ذاتي خواهد بود. «زيد انسان» و «کل انسان حيوان» که اوسط،انسان است و حيوان، ذاتيِ انسان است پس ذاتي زيد هم هست. هر چه که ذاتي اوسط شد ذاتي براي اصغر هم مي شود چون اصغر مصداق اوسط است و چيزي که ذاتي براي کلي شد ذاتي براي جزئيِ آن کلي هم مي شود. در اينصورت اثبات اکبر که حيوان است براي اصغر که زيد است احتياج به سبب ندارد فقط کافي است که صغري را ثابت کنيم يعني ثابت کنيم زيد مصداق انسان است اين که ثابت شد نتيجه گرفته مي شود.
اما در جايي که اکبر، لازم اوسط باشد نه اينکه ذاتي باشد. اين را دو قسم کرديم.
1 ـ لازم است به طوري که ذات اوسط در داشتنِ اين اکبر کافي است.
در اينصورت گفتيم که باز هم سببي دخالت نمي کند.
2 ـ اين اوسط، اکبر را لازم دارد ولي با کمک سبب خارجي لازم دارد. در اينصورت اکبر، لازم اوسط شد اما با کمکِ علت خارجي شد.
گفتيم در صورتي که اکبر، ذاتي اوسط است لازم نيست از طريق سبب پيش برويم و در جايي که اکبر، لازم اوسط است ولي لازمِ ذات اوسط است احتياج نداريم از طريق سبب پيش برويم و در جايي که اکبر لازم اوسط است ولي لازمِ ذات اوسط نيست بلکه سبب دارد بايد از طريق سبب پيش برويم. مستشکل مي گويد ما از ملازمي به ملازمي پي مي بريم، سبب را هم لحاظ نمي کنيم در اينصورت آن يقين دائمي که شما گفتيد براي ما پيدا مي شود. شما گفتيد براي حاصل شدن يقين دائم بايد از سبب شروع کنيد و به مسبب برسيد ما از ملازم به ملازم مي رسيم و از طريق سبب نرفتيم اما يقين دائم را پيدا کرديم پس اينطور نيست که يقين دائم منحصراً در صورتي بدست بيايد که ما از طريق سبب رفته باشيم بلکه از طريق ملازمه هم اگر رفته باشيم کافي است.
سپس مثال مي زند و مي گويد «کل من يتولّد من اب و ام تولّد منهما ابن آخر اخ» يعني هر کس متولد بشود از پدر و مادري که از آن پدر و مادر، پسر ديگري متولد شده اخ است «و کل اخ فله اخ» نتيجه مي گيريم که «کل من يتولد من اب و ام تولّد منهما ابن آخر فله اخ» اين قياس مفيد يقين است در حالي که از سبب پي نبرديم بلکه از ملازمي به ملازمي پي برديم (يعني از برادري به برادري پي برديم).

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo