< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/08/04

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 85 سطر 14 قوله (و کذلک لو قال قائل)
 موضوع: ادامه بحث اینکه در چه صورتی ما به یک قضیه یقین پیدا می کنیم.
 بحث در این بود که اگر حمل محمول بر موضوع سبب داشت باید ما از طریق آن سبب عالم به این حمل شویم یعنی قضیه ای را که نتیجه قرار می دهیم و در آن قضیه محمول را بر موضوع حمل می کنیم باید به توسط سبب کشف کنیم. به عبارت دیگر اگر آن قضیه، نتیجه است باید حد وسط، سببِ حمل اکبر بر اصغر باشد. اما اگر حد وسط، سبب برای حمل اکبر بر اصغر نباشد ما یقین به نتیجه پیدا نمی کنیم یعنی از آن دو قضیه ایی که باید تشکیل دهیم یک قضیه را نمی توانیم تشیکل بدهیم.
 مثال می زند به اینکه «کل انسان ضحاک» و «کل ضحاک ناطق»، «فکل انسان ناطق».
 حمل ناطق بر انسان در اینجا به توسط حد وسطی که «ضحاک» است انجام شده در حالی که ضحاک (یعنی حد وسط) معلولِ حملِ ناطق بر انسان است نه اینکه علت و سبب باشد. یعنی چون انسان، ناطق است ضحاک می باشد نه اینکه چون ضحاک است ناطق می باشد. ضحاک بودن حاصل ناطق بودن است نه اینکه سبب ناطق باشد. ما از این حاصل که معلول است به مطلوب که ناطق بودن انسان است می رسیم. یعنی از معلول است به مطلوب که ناطق بودن انسان است می رسیم. یعنی از معلول به علت رسیدیم. البته توجه شود در تعبیراتی که بیان کردیم گفتیم ثبوت اکبر برای اصغر سبب دارد یا حمل اکبر بر اصغر سبب دارد اما آیا حد وسط که علت این ثبوت است علت خود این اکبر هم هست یا معلول اکبر است؟ این برای ما مهم نیست که آیا حد وسط را معلول یا علت اکبر بگیریم که این یک مطلب است. اما مطلب دیگر این است که معلول یا علت ثبوت اکبر برای اصغر بگیریم در این مثالی که الان زدیم فرق ندارد زیرا حد وسط که ضحاک است معلول ناطق است و معلولِ ثبوت ناطق برای انسان هم هست. اما در یک جا می بینید معلولِ ثبوت اکبر برای اصغر هست یا علت ثبوت اکبر برای اصغر می باشد ولی علت خود اکبر نیست. علت یا معلول بودن مهم نیست و لحاظ نمی شود. همیشه ثبوت اکبر برای اصغر ملاحظه می شود. اگر حد وسط، علت این ثبوت باشد برهان ما، برهان «لمّ» می شود و اگر حد وسط ، معلول این ثبوت باشد برهان ما، برهان «انّ» می شود. کاری نداریم که حد وسط نسبت به خود اکبر چه حالتی دارد؟
 در این مثال، ضحاک، معلول ثبوت ناطق برای انسان است. پس ضحاک سبب ناطق نیست بنابراین اگر ما از طریق ضحاک بخواهیم ناطق بودن انسان را ثابت کنیم یقین به ثبوت نطق برای انسان پیدا نمی کنیم زیرا از طریق سبب نیامدیم. به تعبیر دیگر: چون صغری کاملا روشن نشده است زیرا قضیه «الانسان ضحاک» را از کجا بدست آوردیم؟ (البته کبری روشن است که «کل ضحاک ناطق» بود.) اگر این قضیه را از طریق سبب بدست بیاوریم صغری کامل می شود ولی نتیجه (یعنی «کل انسان ناطق») لغو می شود چون «کل انسان ضحاک» را از سببش که نطق است بدست می آوریم یعنی می گوییم «کل انسان ناطق» و «کل ناطق ضحاک»، «فالانسان ضحاک». سپس «کل انسان ضحاک» از طریق «ناطق» بدست آمد یعنی قبل از اینکه ما بخواهیم «کل انسان ضحاک» را ثابت کنیم «کل انسان ناطق» را می دانستیم و دوباره نمی توانستیم «کل انسان ضحاک» را که نتیجه شده صغری قرار دهیم و «کل ضحاک ناطق» را به آن ضمیمه کنیم و «کل انسان ناطق» را نتیجه بگیریم. چون «کل انسان ناطق» را قبلا می دانستیم و به توسط همان، «کل انسان ضحاک» را ثابت کردیم.
 پس اگر بخواهد «کل انسان ضحاک» که صغری است را کامل کنید باید از «کل انسان ناطق» استفاده کنید.در این صورت «کل انسان ضحاک» یقینی می شود ولی نمی توان قیاس تشکیل داد که «کل انسان ناطق»، نتیجه آن باشد چون ما قبلا در قیاسی که می خواست صغری را اثبات کند «کل انسان ناطق» را می دانستیم و آن را مقدمه برای «کل انسان ضحاک» قرار دادیم. و «کل انسان ضحاک» را که از «کل انسان ناطق» گرفتیم می خواهیم مقدمه برای «کل انسان ناطق» قرار بدهیم. این لغو است چون آنچه را که می خواهید نتیجه قرار بدهید قبلا می دانستید.
 اما اگر ما «کل انسان ناطق» را ندانیم و فقط از ابتدا «کل انسان ضحاک» را بیاوریم در اینصورت «کل انسان ضحاک» از طریق سبب فهمیده نشده است. مثلا با حس و تجربه و امثال ذلک فهمیده شده و صغری یقینی نخواهد بود. سپس کبری را ضمیمه می کنیم و شما فرض کنید کبری بدیهی است وقتی کبرای بدیهی به این صغری که یقینی نیست ضمیمه شود نتیجه نمی تواند یقین باشد. قضیه «کل انسان ناطق» بدست می آید ولی یقین نیست چون احتمال دارد که کسی در صغری خدشه کند یا در صغری اینطور ادعا کند که زائل شدنی است (یعنی ضحک زائل شدنی است) نتیجه می کنیم که نطق هم زائل شدنی است. و چیزی که زائل شدنی است یقینی نیست. می توانیم بگوییم «کل انسان ناطق» ولی نمی توانیم قضیه دوم را به آن ضمیمه کنیم و بگوییم «ممکن نیست که ناطق نباشد».
 تا اینجا مطلب را توضیح دادیم اما از اینجا می خواهیم همین مطلب را با بیان مصنف بگوییم. مصنف می فرماید ما باید ابتداءً ثابت کنیم که انسان ناطق است و سپس ثابت کنیم که نطق، ضحک را لازم دارد و در پی دارد. این دو مطلب را باید ثابت کنیم تا نتیجه بگیریم که «کل انسان ضحاک». این «کل انسان ضحاک» که در صغری قرار گرفته است با این دو مقدمه نتیجه گرفته می شود. یک مقدمه این است که ثابت کنیم انسان ناطق است و این را صغری قرار می دهیم. یک مقدمه این است که ثابت کنیم «کل ناطق ضحاک» است و این را کبری قرار می دهیم. این دو مقدمه باید بیاید تا «کل انسان ضحاک» درست شود. و شما از این دو مقدمه استفاده نکردید تا «کل انسان ضحاک» را بدست بیاورید بلکه از تجربه و حس استفاده کردید. تجربه و حس یقین آور نیست. هم نمی توانید ثابت کنید که این ضحک برای انسان دائمی است هم نمی توانید ثابت کنید که این ضحک برای تمام انسانها است. زیرا تجربه و حس اینگونه است. لذا اگر از تجربه و حس استفاده کنی انسان ضاحک است مثلا می بینی انسان می خندد و می گویی انسان ضاحک است. از طریق ناطق بودن به ضاحک بودن انسان نرسیدیم بلکه از طریق تجربه و حس (دیدن) نتیجه گرفتیم که انسان ضاحک است. این اولا: نمی رساند که انسان دائما ضاحک است زیرا احتمال زوال ضحک است. ثانیا: نمی رساند که همه انسانها ضاحک هستند چون ما فقط چند مورد را دیدیم و بقیه را قیاس می کنیم.
 پس «کل انسان ضاحک» که از طریق حس یا تجربه بدست آید کافی نیست.
  اما از طریق عقل چه حکمی دارد؟ می فرماید عقل، عادت کرده است که هر جا انسان هست ضحک را هم همراه آن ببیند. یعنی عقل ما در میان انسانها زندگی می کند و عقل ما حکم می کند و می گوید تو همیشه می تواندی بخندی. آن دیگری هم مثل تو است و او هم همیشه می تواند بخندد در بقیه هم همینطور است لذا این حکم کلی هم برای همیشه و هم برای همه افراد می کند زیرا عقل عادت کرده است ولی اگر عقل را در یک جایی ببرید که اولین برخورد را داشته باشد می بیند که شک می کند. یا با فلان صفت از صفات انسانها برخورد نکرده و الان می خواهد ببیند که انسانها این صفت را دارند یا ندارند؟ اگر برای او این صفت را مطرح کنی شک می کند و از ابتدا حکم نمی کند که همه انسانها آن را دارند و همیشه آن را دارند. بلکه شک می کند تا برایش اثبات کنی.
 پس «کل انسان ضاحک» را نه می توان از طریق تجربه و نه از طریق حس یقینی کنی. البته عقل حکم قطعی می کند ولی به خاطر عادتی که دارد حکم می کند شاید از طریق ناطق رفته است ولی این برای ما مهم نیست شما موردی را بیاورید که عقل می خواهد ابتداءً حکم به یک قضیه ای کند این قضیه مشکوک می شود. بر فرض که کبری «کل ضاحک ناطق» یقینی و بدیهی باشد باز نتیجه ی یقینی به ما نمی دهد چون صغری مشکل دارد مگر صغری را از طریق «ناطق» اثبات کنی که در این صورت نتیجه گرفتن ناطق برای انسان لغو می شود. پس صغری مشکل دارد و کبری اگر بدیهی باشد و به چنین کبرایی ضمیمه شود کافی نیست مگر صغری را از طریق ناطق ثابت کنی که در این صورت کل انسان ناطق را که می خواهی نتیجه بگیری لغو می شود. علی ای حال اشکال می کند که یا صغری مشکل است یا اگر صغری را کامل کردی نتیجه لغو خواهد بود.
 این تمام حرف مصنف بود که حدود یک صفحه از کتاب را بیان کردیم.
 توضیح عبارت
  (و کذلک لو قال قائل: ان کل انسان ضحاک و کل ضحاک ناطق فلایجب من هذا ان یتیقن ان کل انسان ناطق بحیث لایجوز ان یصدق بامکان نقیض هذا)
 اگر قائلی اینچنین بگوید که «کل انسان ضحاک» و «کل ضحاک ناطق»، از این قیاسی که صغری و کبرای آن را ذکر کردیم لازم نمی آید که این قائل یقین کند که «کل انسان ناطق» یعنی به نتیجه یقین پیدا نمی شود و به طوری که جایز نباشد که تصدیق کنیم به امکان نقیض «کل انسان ناطق» (یعنی اینطور نیست که ما نتوانیم نقیض «کل انسان ناطق» را تصدیق کنیم بلکه احتمال اینکه نقیض را تصدیق کنیم هست یعنی احتمال خلاف می دهیم و وقتی احتمال خلاف باشد یقینی نیست).
 (و ذلک)
 اشاره به «لایجب» دارد یعنی چرا واجب نیست از چنین قیاسی، یقین به نتیجه حاصل شود.
  لان الضحک ـ ای قوه الضحکیه ـ لما کانت معلوله لقوه النطق فما لم یعلم وجوب قوه المنطق اولا للناس و وجوب اتباع قوه الضحک لقوه النطق لم یجب ان یتیقن انه لایمکن ان یوجد انسان لیست له قوه الضحک)
 نسخه صحیح «القوه الضحکیه» و «وجوب قوه النطق» است نه «قوه المنطق». «لم یجب» جواب برای «ما لم یعلم» است.
  زیرا ضحک یعنی قوه ضحکیه چون معلول قوه نطق است پس باید با دو قضیه روشن شود یک قضیه که می گوید انسان ناطق است و یک قضیه که می گوید ناطق، ضاحک است این دو قضیه را باید ضمیمه کنید تا نتیجه بگیرید که انسان ضاحک است. مادامی که این دو قضیه معلوم نشوند الانسان ضاحک معلوم نمی شود چون ضحک معلول نطق است پس باید اولا نطق در یک جایی باشد ثانیا ثابت کنیم که این نطق، ضحک را در پی دارد تا نتیجه بگیریم که هر انسانی ضاحک است.
 ترجمه: چون ضحک، معلول قوه نطق است مادامی که این دو چیز معلوم نشود یقین به «کل انسان ضاحک» پیدا نمی شود. اما آن دو چیز چیست؟ مادامی که ندانیم قوه نطق برای انسان واجب است و مادامی که ندانیم واجب است که قوه ضحک تابع(یعنی لازم) قوه نطق باشد (یعنی قوه نطق ملزوم است و قوه ضحک، لازم است به عبارت دیگر قوه نطق سبب می شود و قوه ضحک مسبب می شود. یعنی باید دو چیز را بدانیم تا نتیجه بگیریم «کل انسان ضاحک» 1ـ نطق برای انسان واجب است 2ـ پیروی ضحک از نطق واجب است تا اولی را صغری قرار بدهیم و بگوییم «کل انسان ناطق» و دومی را کبری قرار بدهیم و بگوییم «کل ناطق ضاحک» و نتیجه می گیریم که «کل انسان ضاحک»).
 در جمله اول تعبیر به اولا کرد و گفت «اولا للناس» به این دلیل که:
 ما دو قضیه با باید بدانیم تا بتوانیم «کل انسان ضاحک» را درست کنیم یک قضیه، صغری است که اولا باید داشته شود و یک قضیه، کبری است که ثانیا باید داشته شود. اولا را مصنف گفته ولی ثانیا را نگفته و در تقدیر گرفته. لذا اگر مصنف اینگونه می گفت بهتر بود «فما لم یعلم اولا وجوب للناس و ثانیا وجوب اتباع...»
 «لم یجب...» مادامی که این دو قضیه دانسته نشود واجب نیست که یقین حاصل شود (فهمیده می شد که انسان، ضحک دارد ولی نمی توانیم بفهمیم که ممکن نیست انسانی ضحک نداشته باشد یعنی قضیه دوم که در یقین لازم بود را نمی شناسیم) نسبت به قضیه کل انسان ضحاک
  (الا ان یوجد ذلک فی الحس)
 «ذلک»: اینکه انسان قوه ضحک دارد و ممکن نیست که قوه ضحک نداشته باشد.
 مگر اینکه «کل انسان ضاحک» بودن را با حس بفهمیم و حس نمی تواند یقینی بودن را ثابت کند. حس نمی تواند ثابت کند که ضحک برای همه انسانها است و نمی تواند برای آن افرادی که ثابت کرده بگوید دائمی است. پس حس نمی تواند صغری را یقین کنند.
  (و الحس لایمنع الخلاف فیما لم یحس او یوجد بالتجربه)
 «او یوجد بالتجربه» عطف بر «یحس» است یعنی «لم یوجد بالتجربه». حس احتمال خلاف را منع نمی کند در موجودی که حس نشده. (آن انسان را که دیده می خندد می تواند حکم کند که خندیده است ولی آن انسان را که ندیده می خندد نمی تواند حکم کند که خندیده است. در این انسان هم الان دیده که می خندد و بعد از این لحظه را ندیده که می خندد پس نمی تواند حکم کند که خنده زائل نمی شود و همیشه است.
 ترجمه: حس منعِ خلاف نمی کند در موجودی که حس نشده و با تجربه یافت نشده
  (و اما العقل فیمکن اذا ترک العاده ان یشک فی هذا)
 «ان یشک» فاعل برای «یمکن» است.
 اگر عادت را ترک کند ممکن است شک کند و وقتی شک کرد یقین ندارد. پس عقل هم یقین را ایجاد نمی کند مگر اینکه عقل از طریق سبب وارد شود.
 ترجمه: عقل اگر ترک عادت کند در قضیه «کل انسانها برای همیشه ضاحک هستند» ممکن است شک کند.
 (فیتوهم انه لیس للانسان قوه ضحک دائما و للجمیع او یتوهمه زائلا)
 ممکن است توهم کند که برای بعض انسانها یا همه انسانها ضحکِ دائمی نیست بلکه ضحک آنها موقت است یا گمان کند برای جمیع افراد ضحک نیست. هم احتمال می دهد که برای جمیع افراد ضحک نباشد هم احتمال می دهد برای آنهایی که ضحک است دائما ضحک نباشد بله بعد از اینکه از طریق سبب پیش بیایی عقل حکم می کند که هم برای جمیع افراد ضحک است و هم برای همه انسانها این ضحک همیشگی است.
  مراد از ضاحک، ضاحک بالقوه است نه بالفعل لذا در صفحه 85 سطر 16 ضحک را تفسیر به قوه ضحک کرد
 (اذ لیس بمقوم لماهیه الانسان او بیّن الوجود له)
 ضمیردر «لیس» به «ضحک» یا «قوه ضحک» برمی گردد.
 قوه ضحک مقوم ماهیت انسان نیست. یا بیّن الوجود برای انسان نیست تا عقد در آن شک نکند یا خلافش را توهم نکند. اگر ذاتی یا بیِّن الوجود برای انسان بود عقل شک نمی کرد و خلافش را هم توهم نمی کرد اما چون ذاتی نیست، بیِّن الوجود هم نیست تا وقتی برای عقل اثبات نکنیم شک می کنیم یا خلافش را توهم می کنیم اما بعد از اثبات شک نمی کنیم.
 فرق مقوم الماهیه و بیِّن الوجود: مقوم آن است که داخل ذات باشد اما بین الوجود می تواند داخل ذات باشد می تواند خارج ذات باشد ولی باید بیِّن باشد مثل زوجیت برای اربعه که مقوم اربعه نیست ولی بین الوجود للاربعه است. تمام ذاتیات برای ذات، بین الوجودند مرحوم سبزواری هم فرموده که «ذاتی شی لم یکن معللا» یعنی ذاتی، معلل نیست بلکه بین الوجود است بعضی از عرضیات هم بین الوجودند پس بین الوجود بودن عام است.
 (الا ان یکون تیقنه بوجوب کون الانسان ناطقا یوجب کونه ضاحکا ان اوجب و لم یحتج الی زیاده)
 «تیقنه» اسم یکون است و ضمیر آن به قائل یا به عبارت دیگر به قائس (کسی که قیاس را تشکیل می دهد) برمی گردد. «یوجب» خبر یکون است. ضمیر در «اوجب» به تیقن برمی گردد.
 فقط یک راه وجود دارد که عقل یقین کند وآن این است که ضاحک بودن انسان را از طریق ناطق بودن انسان اثبات کند یعنی بیان کند که انسان، ناطق است و از ناطق بودن انسان، ضاحک بودن انسان را نتیجه بگیرد در اینجا شک نمی کند ولی محذور دیگر دارد و آن این است که اگر ناطق بودن انسان را از ابتدا می دانست. و به کمک آن، ضاحک بودن را اثبات کرد نمی تواند از قیاسِ تشکیل داده شده ناطق بودن را نتیجه بگیرد چون ناطق بودن را از قبل می دانسته لذا نتیجه گرفتش لغو می شود. و تحصیل حاصل می شود.
 ترجمه: مگر یقینی که این انسان به وجوب کون الانسان ناطقا دارد، باعث شود کون الانسان ضاحکا را، یعنی این انسان از یقینی که به ناطق بودن انسان دارد به ضاحک بودن انسان برسد یعنی از طریق سبب، ضاحک بودن انسان را ثابت کند در اینصورت می توان به ناطق بودن یقین کند ولی قبل از اینکه بخواهد به ناطق بودن یقین کند ناطق بودن را می دانسته و تحصیل حاصل می شود.
 مصنف تعبیر به «ان اوجب» کرده یعنی یقین به اینکه انسان ناطق است اگر موجب یقین به ضاحک بودن بشود. این عبارت را مصنف به این دلیل آورده که چون سبب، دو قسم است. 1ـ سبب تام 2ـ سبب ناقص. سببهای ناقص، موجب مسبب نیستند و احتیاج به زیاده دارند آن زیاده اگر کنار سبب ناقص قرار گرفت این سبب ناقص به کمک آن زیاده سبب تام می شود و موجِب می شود. اما سبب تام، همیشه موجِب است و احتیاج ه زیاده ندارد.
 مصنف می گوید اگر ناطق، سبب تام برای ضحک باشد علم به ناطق، علم به ضاحک را ایجاد می کند اما اگر سبب تام برای ضحک نباشد علم به ناطق فایده ندارد بلکه باید زاندی کنار علم به ناطق قرار بگیرد تا ما علم به ضحک پیدا کنیم.
 «ان اوجب...»: یعنی اگر این تیقن به ناطق بودن انسان موجب یقین به ضاحک بودن بشود (یعنی سبب تام باشد) و احتیاج به زیاده نداشته باشد (یعنی سبب ناقص نباشد که احتیاج به زیاده دارد. در صورتی می تواند این یقین، مولد آن یقین باشد که آن یقین، سبب تام باشد اما اگر سبب ناقص بود باز هم نمی تواند مولد باشد پس مصنف چند شرط کرد 1ـ از طریق سبب پیش بیاید. 2ـ از طریق سبب تام پیش بیاید و سبب ناقص کافی نیست).
 (و حینیذ)
 در این هنگام که از طریق سبب تام پیش آمد (یعنی از طریق ناطقی که سبب تام بود پیش آمد) معنی ندارد که برگردد و به توسط ضاحک، ناطق را اثبات کند. او به توسط ناطق که سبب بود ضاحک را که مسبب بود اثبات کرد. معنی ندارد که دوباره از طریق این مسبب برگردد و آن سببِ اثبات شده را اثبات کند.
 ترجمه: در این هنگام که از طریق سبب آمد.
 (یکون قد عرف وجوبه بعلته فاستحال ان یعود و تبین به العله)
 در این هنگام که از طریق سبب آمد وجوب ضحک را به توسط علتش (که همان ناطق است) شناخت پس محال است که عود کند و تبیین کند به این ضحک، علت را که ناطق است (چون تحصیل حاصل می شود و لذا بنا ندارد که برگردد و ناطق را ثابت کند. مشکل حل شود و ضحک، یقینی شد اما نمی تواند از طریق ضحک، ناطق را اثبات کند چون تحصیل حاصل می شود).
 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo