< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/07/17

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 75 سطر 9 قوله (ان المطلوب)
 موضوع: بیان اشکال مانن و جواب مصنف از آن
 بحث در سومین اشکال موجود در این فصل داشتیم که اشکال مانن بود. مانن از سقراط پرسید اگر ما مجهولی داشته باشیم و به کمک مقدمانی که شما ادعا می کنید ما را به مجهول می رسانند به آن مجهول عالم شویم از کجا می فهمیم که آنچه ما عالم شدیم همان است که نزد ما مجهول بود شاید صورت علمیه چیز دیگری در نزد ما حاضر شده نه صورت علمیه ای که آن را طلب می کردیم به عبارت دیگر مانن به سقراط اینچنین می گفت که آن چه ما طلب می کنیم اگر معلوم باشد معنی ندارد که آن را طلب کنیم و اگر مجهول باشد جا دارد آن را طلب می کنیم ولی با رسیدن به آن، تشخیص نمی دهیم که این همان مجهولی است که ما آن را می خواستیم و در طلبش بودیم. پس راه تعلیم و تعلم بسته است و هیچ راهی نداریم برای اینکه چیزی که مجهول است را معلوم کنیم و بیابیم. جوابی سقراط داد و جوابی از افلاطون نقل کردیم اما الان جواب از خود مصنف می خواهیم بیان کنیم.
 جواب مصنف از اشکال مانن: شیء اگر من کل جهه مجهول باشد قابل طلب کردن نیست چون چیزی که از همه جهت مجهول است در واقع نزد ما معدوم است ولو در خارج موجود باشد. و چیزی که معدوم است متعلق طلب و اراده واقع نمی شود چون ما بدنبال چیزی که معدوم است نمی رویم و آن را اراده نمی کنیم و چیزی که از همه جهت معلوم است مورد طلب قرار نمی گیرد چون اگر بخواهیم آن را طلب کنیم تحصیل حاصل می شود. ولی ما این شیئی را که داریم طلب می کنیم از یک جهت عالم هستیم و از یک جهت جاهل هستیم و به آن جهتی که جاهل هستیم آن را طلب می کنیم تا آن جهل را برطرف کنیم. وقتی به آن رسیدیم آن جهتِ معلوم، آدرس می شود برای اینکه بشناسیم که این چیزی که بدست آمده همان مجهول و مطلوب است.
 در ما نحن فیه و ضعیت اینگونه است که آن قضیه مطلوبه مثل «العالم حادث» نزد ما حاضر است ولی نمی دانیم آیا حق است یا حق نیست. «العالم» و «حادث» را تصور می کنیم. تصوراً هر دو نزد ما هستند و بالفعل هم تصور می شوند ولی نمی دانیم که آیا می توان حادث را بر عالم حمل کرد یا نه؟ تصدیق برای ما مجهول است اما تصور برای ما معلوم است چون عالم و حادث را تصور کردیم اما نمی دانیم که آیا می توان حادث را بر عالم حمل کرد و گفت «العالم حادث» یا نمی توان گفت. پس اینگونه نیست که «العالم حادث» را به هیچ وجه در ذهن نداشته باشیم بلکه در ذهن ما هست و می دانیم که این مساله (حادث بودن عالم) برای ما مجهول است.
  سپس می گوییم «العالم حادث» را بالقوه می شناسیم یعنی خود تصدیق را هم بالقوه داریم. چون به طور کلی می دانیم که «کل متغیر حادث» اگر تشخیص بدهیم که عالم متغیر است آن حادثی که بر «کل متغیر» حمل شده بر عالم هم حمل می کنیم و ما کانّه بالقوه می دانیم که عالم حادث است چون بالفعل می دانیم که «کل متغیر حادث». کافی است که به یک نحوه ملاحظه کنیم که عالم متغیر است. اگر توانستیم عالم را مصداق برای متغیر قرار دهیم حل می شود می فهمیم که عالم حادث است. و همان چیزی که در ذهن داشتیم و می دانستیم که نمی دانیم برای ما روشن می شود. اینطور نیست که نتوانیم تشخیص بدهیم که چه چیز را فهمیدیم. ما دنبال این بودیم که عالم حادث است یا نه؟ مفرداتِ آن متصوَّر بود. تصدیق بالقوه هم داشتیم. در ضمن «کل متغیر حادث»، تصدیق داشتم که عالم حادث است اما بالفعل نبود چون نمی دانستم که عالم متغیر است. به محض اینکه فهمیدم عالم متغیر است تصدیق بالقوه تبدیل به تصدیق بالفعل می شود. یعنی به همان چیزی که تصدیق بالقوه داشتم تصدیق بالفعل کردم. پس آن شی نزد من مجهولِ کامل نبود لذا الان که معلوم شد می فهمم که چه چیز معلوم شد. می دانم همان چیزی که طلب می کردم معلوم شد. سپس اینکه مانن گفته وقتی تو به آنچه که طلب می کنی میرسی از کجا می دانی این همان است که قبلا طلب می کردی جوابش این است که همه آن چیز در اختیار ما بوده و فقط یک چیز آن معلوم نبوده که الان معلوم شده است.
 پس روشن می شود که آنچه بدست آمده همان است که طلب می کردیم.
 ملاحظه کنید که دوباره این مساله را رسیدگی کنیم: می گوییم «العالم حادث» که اجزاء آن بالفعل متصورند. نسبتش بالقوه مورد تصدیق است اما نسبتِ بالخصوص، بالقوه مورد تصدیق است اما نسبت عام، بالفعل مورد تصدیق است.
 «کل متغیر حادث» که نسبت عام است بالفعل مورد تصدیق است. اما آن خاص را که یکی از مصادیق متغیر است یعنی عالم، آیا حادث است یا نیست؟ این، بالقوه نزد ما روشن است. پس در خصوص، عالمِ بالقوه هستم و در عام، عالم بالفعل هستم و در همین خصوص، متصور بالفعل هم هستم. آنچه که مجهول است این است که مصدِّق بالفعل نیستم. پس اگر دقت شود معلوم می شود که دایره جهل خیلی کم است.
 گفتیم علم بالفعل به کلّی داریم که کبری است. بالفعل، طرفین این جزئی را تصور می کنیم جزئی را بالقوه تصدیق می کنیم. و فقط بالفعل آن را تصدیق نکردیم و باید آن را بالفعل تصدیق کنیم. اگر بالفعل تصدیق کردیم دیگر ابهامی نداریم. وقتی بالفعل، تصدیق می کنیم که بدانیم این جزئی، جزئی آن کلی است. همین را که فهمیدیم همه چیز معلوم می شود و متوجه می شویم آنچه که بدست آمده همان است که طلب می کردیم.
 سپس تنظیر به عبد آبق می کند (همانطور که مانن مثال به عبد آبق است) و می گوید عبد فراری را تصور می کنیم یعنی آدرسی از عبد فراری به ما می دهند و گفته می شود مثلا رنگ پوست او چیست؟ قدش چه مقدار است؟ چطور لباس می پوشد؟ آدرس های مختصری به ما داده می شود و ما تصور اجمالی از آن می کنیم اما از آن آدرس ها تصور تفصیلی داریم. اما اینکه این آدرس ها بر آن عبد منطبق است تصور و تصدیق اجمالی دارد ولی خود این آدرس ها را فهمیدیم و هیچ ابهامی ندارد. طریق را هم بلد هستیم یعنی یا در ابتدای راه یا در انتهای راه به عبد فراری می رسیم اما نمی دانیم در کجای راه است؟ ما آدرس ها را بر شخص واحدی تطبیق نکردیم. طریق همان کبری است که آن را طی می کنیم. این آدرس ها همان حد وسط است (مثل متغیر می ماند همانطور که وقتی متغیر را بر عالم تطبیق کردیم همه چیز حل شد آدرس را اگر تطبیق کردیم همه چیز حل می شود و عبد آبق مشخص می شود) این را باید بر یک اصغر منطبق کنیم تا صغری معلوم شود. کبری معلوم است چون کبری این است که هر کس این آدرس ها بر او منطبق است عبد آبق است. اما صغری معلوم نیست یعنی شخصی که این آدرس ها بر او منطبق است را پیدا نکردیم اگر پیدا کنیم مجهول، معلوم می شود و معنی ندارد که بگوییم من نمی دانم آنچه که طلب کردم همان مجهول است.
 توضیح عبارت
 (لکنا نحن مع ذلک نقول)
 با اینکه این مطلب را در کتاب قیاس به صورت مستقصی تبیین کرده بودیم در اینجا اینگونه می گوییم (یعنی جواب را دوباره می گوییم).
 (ان المطلوب لو کان معلوما لنامن من کل جهه ما کنا نطلبه)
 مطلوب اگر از همه جهت معلوم باشد ما آن را طلب نمی کنیم زیرا طلب کردن آن، تحصیل حاصل است.
 (ولو کان مجهولا لنا من کل جهه ما کنا نطلبه)
 «ما» در «ما کنا» نافیه است.
 مطلوب اگر از همه جهت مجهول باشد ما آن را طلب نمی کنیم زیرا مجهولِ از هر جهت، مثل معدوم است و طلب اراده به معدوم تعلق نمی گیرد تا ما آن را طلب کنیم.
 (فهو معلوم لنا من و جهین مجهول من وجه)
 پس این چیزی که مجهول ما است نباید از هر جهتی معلوم یا مجهول باشد بلکه باید از دو جهت نزد ما معلوم باشد و از یک جهت نزد ما مجهول باشد.
 (فهو معلوم لنا بالتصور بالفعل و معلوم لنا بالتصدیق بالقوه)
 اما دو جهتی که نزد ما معلوم است چیست؟ می فرماید آن که طلب می کنیم با تصور برای ما معلوم بالفعل می شود. (بالفعل، قید برای معلوم است، یعنی تصورش، بالفعل است. معلومیتش از جهت تصور، بالفعل است یعنی تصوری که نسبت به آن داریم بالفعل است) و برای ما بالقوه، معلوم تصدیقی است (اما بالفعل معلوم تصوری بود).
 (و انما هو مجهول لنا من حیث هو مخصوص بالفعل)
 «بالفعل» قید برای مجهول است. مراد از مخصوص، جزئی است. کلّی معلوم است اما جزئی معلوم نیست یعنی «کل متغیر حادث» را می دانم. جزئی آن که عالم باشد را نمی دانیم.
 (و ان کان معدوما من حیث لا یخص ایضا بالفعل)
 «بالفعل» قید برای معدوم است یعنی ولو معلوم بالفعل است از این حیث که مخصوص نیست یعنی از حیث عموم معلوم بالفعل است.
 «ایضا» قید برای بالفعل است و می توان قید معدوما هم گرفت.
 (فاذا سبق منّا العلم بان کل ما هو کذا فهو کذا من غیر طلب)
 اگر ما علم سابق به کبری داشتیم و اصغر را با مشاهده یا امثال ذلک پیدا کردیم و با پیدا کردن اصغر، صغری تشکیل شد آن صغری را که الان بدست آوردیم با کبرایی که از قبل می دانستیم ضمیمه می کنیم و نتیجه می گیریم و آن نتیجه را می دانیم که همان مجهولِ معلوم شده ما است.
 ترجمه: وقتی از قبل، علم به کبری داشتیم به اینکه کل ما هو کذا (مثلا کل ما هو متغیر) فهو کذا (یعنی فهو حادث) یعنی علم به صغری و کبری داشتیم و این علم، من غیر طلب است چرا «من غیر طلب» آورد؟ چون بحث مصنف در تعلیم و تعلّم است و در ابتدای تعلیم و تعلم، ما چیزی در اختیار نداریم. هر چه داریم باید بدیهی باشد و الا ما می خواهیم اولین نظریات را بدست بیاوریم یعنی هیچ نظری در نزد ما حاضر نیست پس باید کبری را بالبداهه داشته باشیم. جاهایی که اوّلِ تعلیم و تعلم نیست ممکن است کبری را به صورت برهانی و نظری داشته باشیم ولی چون بحث ما در اوایل تعلیم و تعلم است کبری را باید طوری فرض کنیم که بدیهی باشد لذا می گوید کبری بدون طلب بدست آمده چون بحث مصنف در جایی است که تعلیم و تعلمِ اول را انجام می دهد باید بگوید که کبری من غیر طلب بدست می آید.
 (بل بفطره عقل او حس او غیر ذلک من الوجوه)
 بلکه به فطرت عقلی یافتیم یا حس کردیم یا کسی برای ما گفت و ما به کبری رسیدیم.
 (فقد احطنا بالقوه علما باشیاء کثیره)
 احاطه پیدا کردیم علم به یک کلی را بالفعل، و علم به مصادیق آن پیدا کردیم بالقوه، یعنی علم پیدا کردیم که حکم بر آن کلی مترتب است و این علمِ ما بالفعل است سپس به تعداد جزئی هایی که در تحت این کلی مندرجند علم پیدا می کنیم که جزئی ها هم این حکم را دارند. این علم به اینکه جزئی ها این حکم را دارند بالقوه است. که ما قیاس تشکیل می دهیم تا به نتیجه برسیم و این علم بالقوه را بالفعل کنیم.
 ترجمه: اگر ما علم به کبری داشتیم بالقوه علم به اشیاء زیادی داریم. یعنی وقتی بدانیم که «کل متغیر حادث»، خواهیم فهمید که فلان جسم هم حادث است. فلک حادث است عنصر هم حادث است. تمام عالم را می گوییم که حادث است. ولی برای همه علم بالقوه داریم. مراد از اشیاء کثیره همان افرادی هستند که مندرج در تحت اوسط اند.
 (فاذا شاهدنا بالحس بعض تلک الجزئیات من غیر طلب)
 ما علم بالقوه به این جزئیات داریم، حال یکی از این جزئیات را مشاهده می کنیم. تا یکی از این جزئیات را مشاهده کردیم صغری تشکیل می شود و کبری را هم از قبل می دانستیم که ضمیمه می شود نتیجه بدست می آید و حکم این جزئی معلوم می شود.
 قید «من غیر طلب» را آورده چون بیان کردیم که موضع بحثش اینجا است که ما معلومات سابق نداریم لذا باید اولین معلومات ما بدیهی باشد و من غیر طلب حاصل شود.
 (فانها فی الحال تدخل بالفعل تحت العلم الاول)
 بعضی از این جزئیات در همان حالی که مندرج در تحت کلّیِ حد وسط کردیم در همان حال بالفعل داخل در تحت علم اول می شود (یعنی علمی که به کبری داشتیم که علم بالفعل بود).
 (و هذا یحاذی من وجه ما اورد مانن من مثال الآبق حذوا بحذو)
 اصل بحث را توضیح داد از اینجا می خواهد به مثالی که مانن زد بپردازد.
 «من وجه»: اینکه ما گفتیم محاذی با مثال مانن است لذا می توانیم حرف خودمان را بر مثال مانن پیاده کنیم. یعنی از همه جهت مشابهت ندارد اما من وجه شباهتی وجود دارد.
 ترجمه: این محاذی با آنچه است که مانن ایراد گرفت و آن چیز عبارت از مثال آبق است.
 «حذوا بحذو» یعنی طابق النعل بالنعل یعنی محاذات آن به طور کامل است از همان وجه.
 (فانا نعلم المطلوب بالتصور اول کما نعلم الآبق بالتصور اولا)
 مطلب را در ما نحن فیه جاری می کند سپس در مثال می آورد.
 می فرماید ما مطلوب (العالم حادث) را به تصور اولی می دانیم (یعنی مطلوب را اوّل تصور می کنیم) چنانکه آبق را اولاً (یعنی قبل از اینکه به دنبالش برویم) تصور کردیم.
 (و نعلم ما قبله مما یوصل الی معرفته بالتصدیق)
 ماقبلِ مطلوب را هم می شناسیم (ماقبل مطلوب، کبری است یا بگو کبری و صغری با هم است که ما را به نتیجه می رساند).
 ترجمه: ماقبل مطلوب را می شناسیم که عبارتست از مقدماتی که ما را به معرفت مطلوب می رساند اما معرفتِ تصدیقی می رساند (یعنی مقدماتی را که ما باید تنظیم کنیم تا به مطلوب برسیم می دانستیم).
 (کما نعلم الطرق قبل معرفه مکان العبد الآبق)
 قبل از اینکه مکان عبد آبق را پیدا کنیم و آن را بدست بیاوریم طریق را می شناختیم (مثلا می دانیم که از این راه فرار کرده من هم باید از همین راه به دنبالش بروم).
 (فاذا سلکنا السبیل الی المطلوب و کان عندنا منه تصور لذاته سابق و طریق موصل الیه)
 اگر راه را طی کردیم و به سمت مطلوب رفتیم ولی قبلا در نزد ما از آن مطلوب، تصوری لذاته بود (یعنی ذات آن را تصور می کردیم).
  «سابق» مربوط به تصور است و ضمیر در ؟«لذاته» به مطلوب برمی گردد یعنی قبل از اینکه جزئی را بالفعل کنیم جزئی را بالقوه داشتیم.
 «کان عندنا ... » از آن مطلوب تصوری که این تصور سابق بود.
 «وطریق موصل الیه». و از این عبد نزد ما راهی است که موصل به عبد آبق است.
 (فاذا انتهینا الیه فحینئذ نکون ادرکنا المطلوب)
 وقتی ما به این عبد در آن راه رسیدیم ما مطلوب را بدست آوردیم.
 (کما اذا سلکنا السبیل الی الآبق)
 راهِ به سمت آبق را رفتیم.
 (و کان عندنا منه تصور سابق لذاته و طریق موصل الیه)
 و می باشد نزد ما از عبد آبق، تصوری، و راهی که به او می رسد را هم می دانیم.
 (فاذا انتهیا الیه عرفناه ولو انا کنا لم نشاهد الآبق البته)
 حال با این معلومات وقتی به عبد می رسیم آن عبد را می شناسیم ولو تا الان آن عبد آبق را ندیده باشیم پس در تعلیم و تعلم اگر به مطلوبی رسیدیم کار صحیح کردیم و می شناسیم که این مطلوب همان است که دنبالش بودیم.
 (لکن تصورنا له علامه)
 لکن علامتی داشتیم که آن علامه ی را وقتی بر این شخص منطبق می کنیم صغری درست می شود کبرای کلی را هم که داشتیم ضمیمه می کنیم و نتیجه می گیریم که این، همان عبد آبقی است که دنبالش بودیم.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo