< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/07/15

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 74 سطر 13 قوله (و قد ذکر)
 موضوع: بیان اشکال مانُن و جواب آن
 اشکال مانُن: اگر مجهولی داشتیم و با مقدماتی به آن مجهول عالم شدیم از کجا می دانیم که این مجهول همان مجهول است.
 اشکال سومی که در این فصل مطرح می شود اشکال معروفی است که یکی از فلاسفه یونان بر سقراط وارد می کند و سقراط جوابی می دهد که مصنف آن جواب را نمی پسندد و افلاطون جوب دیگر می دهد که مصنف آن جواب را هم نمی پسندد و خود مصنف می گوید من در منطق در بخش قیاس، جواب اشکال مانن را مستوفی گفتم و الان در باب برهان دوباره تکرار می کنم. و سپس خودش جواب می دهد.
 این اشکال و جواب که مصنف بیان می کند در کتاب اسفار جلد 3 صفحه 491 مطرح شده است یعنی در فصل هشتم از طرف دوم از مرحله دهم آمده است.
 بیان اشکال: مانن از سقراط سوال می کند که شما مجهولی را دارید و می خواهید آن مجهول را معلوم کنید. ا زمعلومهای دیگر استفاده می کنید تا این مجهول را معلوم کنید. بعد از اینکه معلومهای دیگر را رسیدگی کردید چیزی در ذهن شما می آید و علم جدیدی پیدا می کنید. اما از کجا می دانید این علم جدیدی که آمده همان است که شما بدنبال آن بودید؟ شما می خواستید این مجهول را معلوم کنید و علمی آمد اما نمی دانید که این علم، آیا آن مجهول را معلوم کرد یا چیز دیگری را معلوم کرد. الان که چیزی معلوم شده از کجا می فهمید آنچه که معلوم شده همان است که مجهول بوده است؟
 اشکالی که مطرح می کند به همین صورت است که بیان کردیم ولی برای اینکه مانن مفصّل حرف بزند دو شقّ را مطرح می کند و می گوید آنچه که به دنبالش هستید دو حالت دارد:
 1 ـ یا از اوّل معلوم بوده.
 2 ـ یا از اوّل مجهول بوده.
 اگر معلوم بوده چرا بدنبال آن رفتید چون تحصیل حاصل می شود. و تحصیل حاصل باطل است تحصیل حاصل یعنی جمع بین مثلین، و جمع بین مثلین یعنی جمع بین متناقضین، و چون جمع متناقضین باطل است پس جمع مثلین هم باطل است پس تحصیل حاصل باطل است.
 اما اگر آنچه که بدنبالش هستید مجهول است آن را طلب می کنید ولی بعد از طلب کردن از کجا می دانید که به آن رسیدید. شاید به چیز دیگر رسیدید نه به این چیزی که بدنبالش بودید. این اشکالی است که مانن بر سقراط وارد می کند. در ادامه مثال می زند و می گوید عبدی از منزل مولی فرار کرده و مولی می گوید بدنبال عبد بگردید و آن را پیدا کنید. کسی که این عبد را دیده باشد وقتی آن را پیدا کند آن را می شناسد اما اگر کسی عبد را ندیده وقتی مصادف با این عبد می شود از کجا می داند که این، عبدی است که مولی آن را طلب می کرده و برای بدست آوردن آن جایزه ای را قرار داده است.
 عبد آبق که چهره اش مجهول است و آشنا نیست. وقتی آن را می بینیم نمی شناسیم. اگر معلوم است و فرار نکرده طلب کردنش جا ندارد و اگر مجهول است وقتی به آن می رسیم او را نمی شناسیم. نظیر همین بحث که در عبد آبق وجود دارد در مطلبی که مجهول است وجود دارد که وقتی به آن مطلب مجهول می رسیم نمی دانیم که این، آیا همان چیزی است که ما بدنبالش بودیم؟
 توضیح عبارت
 (و قد ذکر ان مانن الذی خاطب سقراط فی ابطال التعلیم و التعلم)
 ذکر شده که مانن که خطاب کرده به سقراط برای اینکه تعلیم و تعلّم را باطل کند.
 (قال له)
 مانن به سقراط اینچنین گفته است.
 (ان الطالب علما مّا ان یکون طالبا لما یعلمه فیکون طلبه باطلا)
 کسی که یک نوع علمی را طلب می کند مثلا می خواهد بداند که «عالم حادث است» یا «زید حیوان است» یکی از دو حالت را دارد 1 ـ یا طلب می کند آنچه را که می داند. در این صورت طلبش باطل است (یعنی چیزی که نزد او است را طلب می کند و این، تحصیل حاصل است که باطل است).
 (و اما ان یکون طالبا لما یجهله فکیف یعلمه اذا اصابه؟)
 2 ـ یا طلب می کند آنچه را که نمی داند، در این صورت از کجا مطلوب را می شناسد بعد از اینکه به آن می رسد (شاید علم دیگری پیدا کرده که ارتباطی با مجهول ندارد).
 (کمن یطلب عبدا آبقا لا یعرفه فاذا وجده لم یعرفه)
 مثل کسی که طلب می کند عبد فراری را که نمی شناسد، کسی که طلب می کند ممکن است خود مولی باشد. چون عبدی را ندیده و با توصیف خریده است و این عبد قبل از اینکه به دست مولی برسد فرار کرده است.
 «فاذا وجده» اگر آن عبد آبق را یافت نمی شناسد. در نتیجه نمی تواند بگوید همان چیزی که بدنبالش بودم را یافتم.
 صفحه 74 سطر 15 قوله (فتکلف)
  جواب سقراط از اشکال مانن: سقراط شروع به جواب دادن می کند و این سائل را در بحث ریاضی می برد و می گوید شما به مساله ریاضی جاهل هستی و از معلومات علم ریاضی استفاده می کنی و آن مساله برای شما حل می شود و وقتی حل شد می فهمی آنچه که بدست آوردی همان است که بدنبالش بودی. مثلا فرض کن که نمی دانی مجموع سه زاویه داخل مثلث برابر با دو قائمه است یا به تعبیر دیگر نمی دانی که سه زاویه مثلث برابر با نصف زوایای مربع است. لذا شروع به استدلال می کنی و بعد از استدلال می فهمی که سه زاویه داخلی مثلث برابر با دو قائمه یا نصف زوایای مربع است. یعنی همان چیزی که بدنبالش بودی را می فهمی پس اینچنین نیست که وقتی مطلوب خودمان را یافتیم آن را نشناسیم بلکه بعد از یافتن مطلوب، می فهمیم که این، همان چیزی است که بدنبالش بودیم.
 بررسی جواب سقراط: مصنف می فرماید این جواب، کافی نیست چون مانن می پرسد که چگونه این مجهول را می یابید. سقراط، یک مثال می زند. یعنی همان چیزی را که مانن اشکال کرده سقراط در جواب دادن می آورد. مانن می گوید شما مجهول نمی یابید ولی سقراط می گوید مجهول را می یابیم. به قول مصنف او گفته، قیاس ما را به نتیجه ای می رساند که نمی دانیم همان مطلوبِ اولیِ ما است شاید چیز دیگر باشد. سقراط به او گفته این قیاس را نگاه کن که ما را به نتیجه می رساند و ادعا هم کرده که نتیجه، همان چیزی است که اولاً مطلوب ما بود. مانن جواب می دهد که سوال من همین است که در این مساله ریاضی از کجا فهمیدی این معلوم همان مجهول است. این دلیل ثابت کرد سه زاویه مثلث برابر با دو قائمه است ولی از کجا می دانی این، همان است که تو بدنبال آن هستی.
 گویا سقراط می خواهد مطلب را امر بدیهی کند و بگوید تو وقتی قیاس را می شنوی در ذهن خودت می یابی که این همان مجهول تو است که حل شد یعنی نمی خواهد جواب آن را بدهد بلکه می گوید مراجعه به وجدانِ خودت کن، می گوییم این مطلب، جواب برای مانن نمی شود. چون مانن می گوید من به وجدان خودم مراجعه می کنم و آن را نمی یابم پس باید جواب کامل داد.
 توضیح عبارت
 (فتکلف سقراط فی مناقضته)
 سقراط در مناقضه مانن به زحمت افتاد یعنی راه را درست نرفت.
 تعبیر به «مناقضه» کرد یعنی جواب حلّی به او نداد و شبهه را حل نکرد بلکه نقض بر او وارد کرد.
 (اَن عَرَض علیه ماخذ بیان شکل هندسی)
 بر مانن، ماخذ بیان شکل هندسی را عرضه کرد.
 مراد از ماخذ، به معنای مدرک و دلیل است یعنی یک شکل هندسی آورد و مدرکِ آن شکل هندسی که قیاس است را هم آورد و گفت این مدرک، مجهول تو را معلوم کرد پس قیاس می تواند مجهول را معلوم کند.
 (فقررّ عنده ان المجهول کیف یصاد بالمعلوم بعد ان کان مجهولا)
 ثابت کرد و بیان کرد نزد مانن که مجهول چگونه صید می شود با معلوم، بعد از مجهول بود. یعنی چگونه در دامی که معلوم وجود دارد مجهول می آید و معلوم می شود.
 (و لیس ذلک بکلام منطقی)
 مصنف می فرماید این جواب، جواب منطقی نیست چون در جواب منطقی باید اشکال را جواب داد و بر طرف کرد نه اینکه یک نمونه ای برخلاف نشان داد.
 (لانه بیّن ان ذلک ممکن)
 زیرا سقراط بیان کرد که صیدِ مجهول ممکن است یا به عبارت دیگر، یافتن مجهول با قیاس ممکن است.
 (فاتی بقیاس انتج امکان ما کان اتی به مانن بقیاس انتج غیر امکانه و لم یحل الشبهه)
 کلمه «ما» در «ما کان» کنایه از تعلیم و تعلّم است.
 «فاتی بقیاس» تفسیر برای «بیّن» است یعنی چگونه بیان کرد که این، امکان دارد؟ به این صورت بیان کرد که سقراط، قیاسی در آورد که امکان تعلیم و تعلم را نتیجه داد آن تعلیم و تعلمی که مانن برای آن قیاسی آورد که ناممکن بودن تعلیم و تعلم را نشان می داد (اما سقراط قیاسی آورد که ممکن بودن تعلیم و تعلم را نشان می داد) یعنی سقراط، قیاس مانن را با قیاس دیگری نقض کرد ولی شبهه مانن جواب داده نشد.
  «و لم یحل» سقراط، شبهه را حل نکرده یا شبهه حل نشد.
 صفحه 75 سطر 3 قوله (و اما افلاطون)
 جواب افلاطون از اشکال مانن: نظر افلاطون این است که نفس انسانی قدیم است یعنی قبل از اینکه به بدن تعلق بگیرد ساخته شده است. مشاء معتقد است که نفس، حادث است یعنی یعنی این بدن شروع به درست شدن می کند تا کامل شود وقتی کامل می شود استعداد دریافت نفس را پیدا می کند و از جانب عقل فعال، نفسی انشاء می شود و وجود می گیرد (نه اینکه نفسِ موجودی افاضه شود) که مناسب با این مرکب باشد سپس به این مرکب افاضه می شود. پس نفس، سابقه وجود ندارد وقتی که موجود شد به بدن تعلق می گیرد و چون بدن، تاریک است از همان ابتدا نفس به این بدنِ تاریک تعلق می گیرد و به سرایتِ تاریکی بدن، تاریک می شود. سپس باید نور کسبی یدا کند تا علمی برایش بوجود آید. علم را باید کسب کند چون از ابتدا تاریک است. اما افلاطون این مبنا را قبول ندارد و می گوید نفوس قبل از ابدان خلق شدند و چون مجرد بودند و در مجرد، غیبت و تاریکی وجود ندارد لذا همه نفوس به عمه علوم عالم بودند مثل عقول که ارتباط با ماده ندارند لذا همه علوم را می دانند. انسانها هم چون نفسشان قبل از تعلق به بدن، مجرد بود همه علوم را می دانند سپس خدا تبارک این نفسِ مجرد را که مناسب با این بدن است به این بدن داد و آن نفسِ مجرد را به بدن دیگر داد به این صورت نفوسی که در قدیم موجود بودند به بدن های حادث تعلق گرفتند. با تعلق به بدن، تاریکی بدن به آنها سرایت کرد و آنچه را که به عنوان علوم داشتند فراموش کردند و نسیان عارض شد و اگر از آنها بپرسی که چیزی می دانی یا نه؟ جواب می دهد که چیزی نمی دانم. سپس شروع به کسب می کند و کم کم آنچه را که کسب می کند یادآوری می شود. می فهمد که این همان است که قبلا می دانسته است. یعنی علم جدید کسب نمی کند بلکه همان چیزی را که قبلا بلد بوده الان معلوم می شود.
 افلاطون معتقد است که تعلقِ نفس، باعث نسیان است و تعلّم نفس باعث تذکر است. در این صورت اگر مجهولی را دنبال می کنیم و می یابیم می فهمیم که این مجهول همان است که بدنبالش بودیم. و اشکال، جواب داده می شود.
 خلاصه جواب افلاطون: پس جواب افلاطون این می شود که آنچه من یافتم تذکر آن چیزی است که داشتم. و وقتی متذکر به آن شدم می فهمم که این همان چیزی است که من می خواستم چون این علم را قبلا داشتم و نا آشنا با آن نبودم بعداً فراموش کردم و وقتی بر می گردد همان آشنای من بر می گردد. لذا کاملاً آن را می شناسم اینطور نیست که مجهول باشد. این کلام افلاطون بود.
 بررسی جواب افلاطون: مصنف از دو جهت این کلام را قبول ندارد.
 جهت اول: مصنف، نفس را قدیم نمی داند و طرفدار قول ارسطو است که نفس را حادث می داند.
 جهت دوم: در خود تذکر هم باز این مشکل است که چگونه وقتی متذکر شدید می دانید که این، همان است که بدنبالش هستید چون تمام علومی که در ذهن شما است آشنا هست حال یکی از آنها به سمت شما هجوم آورده از کجا می دانید که این همان است که بدنبالش بودید. لذا اشکال مانن همچنان موجود است. پس کلام افلاطون هم صحیح نیست.
 توضیح عبارت
 (و اما افلاطون فانه تکلف حل الشبهه و قال ان التعلم تذکر)
 افلاطون خودش را برای حل شبهه به زحمت انداخته و گفته تعلم، تذکر است و کسب علم نیست.
 (یحاول بذلک ان یصیر المطلوب قد کان معلوما قبل الطلب و قبل الاصابه)
 «یحاول» به معنای «یقصد» است یعنی افلاطون به این کلامش قصد می کند که اینچنین بگوید که مطلوب (همان چیزی که مجهول ما است و ما آن را طلب می کنیم) قبل از اینکه آن را طلب کنیم و به آن برسیم نزد ما معلوم بوده. سوال این است که اگر معلوم بوده چرا بدنبال آن می روید؟ جواب می دهد که «ولکن انما ...»
 (و لکن انما کان یطلب اذ کان قد نسی)
 الان طلب می کنیم چون فراموش شده.
 (فلما تادی الیه البحث تُذُکِّر و تُعُلِّم)
 وقتی جستجوی علمیِ من به این مطلوب منتهی شد این مطلوب، مورد تذکر و مورد تعلّم واقع می شود و من متذکر آن می شوم و به آن عالم می شوم.
 (فیکون انما علم الطالب امرا کان عَلِمَه)
 طالب، چیزی را می داند که قبلا می دانست. الان هم آن را متذکر شد.
 (فکانّ افلاطون قد اذعن للشبهه و طلب الخلاص منها فوقع فی محال)
 مصنف می فرماید گویا افلاطون، شبهه را پذیرفته و نخواسته که جواب بدهد. گفته شبهه وارد است و ما مطلوب خودمان را نمی شناسیم اما چون علمِ ما تذکر است مطلوبمان را می شناسیم. یعنی اگر علم ما تذکر نبود شبهه مانن وارد بود.
 «فوقع فی محال» اگر نسخه به صورت «فی المحال» بود معنی عبارت این می شود: همان اشکال قبلی که در بحث تعلّم داشتیم در باب تذکر هم می آید.
 اما اگر «ال» نداشته باشد معنی این می شوند: که در یک محالی افتاده که منظور از محال، همین قول به تذکر است چه مستلزم قول به قدم نفس است که قول به قدم نفس بنابر نظر مصنف محال است پس افلاطون در محال افتاده یعنی به چیزی قائل شده که باطل است و آن چیز، قِدَم نفس است.
 (و هذا شی کنا قد استقصینا کشفه فی تلخیصنا للکتاب الذی فی القیاس)
 تا اینجا قول سقراط ذکر شد که جوابش کافی نیست. قول افاطون هم ذکر شد که گفتیم جوابش کافی نیست. حال خود مصنف شروع به جواب دادن می کند
 «هذا شی»: این اشکالی که مانن کرده است اشکالی است که ما به نهایت رساندیم کشف این اشکال و پرده برداشتن از این اشکال را (یعنی جواب دادن و حل کردنش را) در وقتی که کتاب ارسطو را که در قیاس بود تلخیص می کردیم.
 توضیح: کتاب شفا، تلخیص کتاب ارسطو است. منظور مصنف از تلخیص این است که در بحث قیاس شفا این اشکال را جواب دادیم که در فصل 19 از مقاله 9 کتاب قیاس ص 545 است.
 (لکنا نحن مع ذلک نقول)
 لکن ما با اینکه قیلا جواب دادیم الان شروع به جواب دادن می کنیم:
 اگر مطلوب ما از همه جهات معلوم باشد طلب کردنش باطل است (چون از همه جهت معلوم است ما چه چیزی را طلب می کنیم؟) و اگر مطلوب ما از همه جهت مجهول باشد بعد از اینکه آن را بدست آوردیم نمی شناسیم و اشکال مانن وارد می شود. و اما اگر مطلوب، از جهتی معلوم باشد و از جهتی مجهول باشد از جهتِ مجهول را توجه می کنیم و آن را معلوم می کنیم. تمام طلب، برای معلوم کردنِ حیثِ مجهول است، آن حیث معلوم به ما کمک می کند که آن چیزی که ما بدنبالش بودیم همین است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo