< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

92/07/01

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 72 سطر 18 قوله(ونقول)
 موضوع: علم به کلی علم به بالفعل به خود کلی است و علم بالقوه به جزئیات کلی است
 گفتیم در فصل ششم چند سوال مطرح می شود و جواب داده می شود.
 سوال اول: ما اشیاء موجود را تعریف می کنیم و می شناسیم. اما اشیاء معدوم را که جنس و فصل ندارند چون موجود نیستند یا جنس و عرض خاص ندارند چگونه می توان شناخت؟ نه حدی برای آنها داریم و نه رسمی داریم
  جواب: گفتیم که معدومات بسیطه و معدومات مرکبه داریم و بیان کردیم که چگونه شناخته می شود.
 در جلسه امروز به سوال دوم می پردازیم که در صفحه بعد شروع می شود. ولی قبل از اینکه به سوال دوم بپردازیم یک قاعده می گوییم. این قاعده زمینه را برای سوال دوم فراهم می کند. این قاعده، قاعده ای است که مورد قبول همه است و زمینه را برای سوال دوم فراهم می کند. چون سوال دوم، می خواهد این قاعده را مختل کند. الان ما به سوال دوم کاری نداریم و ابتدا قاعده را مطرح می کنیم.
 قاعده: ما امرِ کلی را گاهی با حس و استقراء و تجربه و... می فهمیم یعنی کلیِ ما، کلی بدیهی است. و گاهی هم با قیاس می فهمیم یعنی کلیِ ما، کلی نظری است یعنی گاهی با قیاس می فهمیم که «کل انسان حیوان» که یک امر نظری است و شاید با تجربه نتوانیم بفهمیم. حالا اگر این را توانستیم با تجربه و استقراء بفهمیم و بیِّن بود مثال را عوض می کنیم و می گوییم مانند «کل متغیر حادث» که نظری است.
 گاهی هم امرِ بیِّن است مثل «کل نارحار».
 پس کلی را می توانیم درک کنیم اما گاهی با نظر درک می کنیم و گاهی هم با ضرورت و بداهت درک می کنیم. ابتدا مصنف کلّیی را مطرح می کند که بالبداهه فهمیده شود و بعدا کلیی را مطرح می کند که با نظر فهمیده شود مصنف به قول خودش می گوید یکبار کلی حاصل می شود و حصولش اولی است یعنی بدیهی است و یکبار کلی حاصل می شود و حصولش اولی نیست بلکه به قیاس منطقی است. این علمی که ما به کلی پیدا می کنیم، بالفعل علم به کلی است، و بالقوه علم به جزنیاب مندرج در تحت آن کلی است. وقتی ما می گوییم «کل انسان حیوان» به خود «کل انسان حیوان» علم بالفعل داریم اما به اینکه «زید حیوان است» علم بالقوه دارم یعنی الان باید انسان را بر زید صدق بدهم و بگویم زید انسان است سپس بیان کنم که زید موجود است و بعدا بگویم حیوان است. پس قبل از اینکه این کارها را انجام بدهیم علمِ بالقوه به این داریم که زید انسان است. این علم به اینکه زید حیوان است بالقوه می باشد اما چه وقت بالفعل می شود؟ وقتی که یک علم دیگر یا دو علم دیگر اضافه کنید. اگر یک علم اضافه کنید به این صورت مثلا بگویید که زید انسان است. و اگر در علم اضافه کنید می گویید 1ـ زید انسان است 2ـ زید موجود است. این علم باید اضافه و ضمیمه به آن علمی که به کلی داشتی بشودو نتیجه بگیری که زید، حیوان است یعنی ابتدا می داند انسان، حیوان است بعدا می یابی که زید هم انسان و موجود است. این سه علم را که کنار هم می گذاریم می گویم زید انسان است اولا و این موجود، انسان است ثانیا و هر انسانی حیوان است ثالثا نیتجه می گیریم که زید انسان است. علم به اینکه زید انسان است بالفعل واقع می شود به شرطی که به آن علمِ کلیِ ما، دو علم دیگر یا یک علم دیگر ضمیمه کنیم اگر علم دیگر را اضافه و ضمیمه کردید درآن صورت کلی می تواند علم ثالثی برای شما درست کند که زید هم حیوان باشد.
 نیتجه بحث: علم به کلی علم به بالفعل است به خود کلی و علم بالقوه به جزئیاتش است اما چه وقت علم بالقوه که به جزئیات داریم بالفعل می شود؟ وقتی که شما علم دیگر یا دو علم دیگر را به علم کبروی ضمیمه کنی در این صورت علم این جزئی هم بالفعل می شود.
 سپس شما بالحس وجود زید را می یابی و دوباره بالحس می یابی که انسان است زیرا صورت و قیافه اش را می بینی متوجه می شوی انسان است. «زید» را اسم برای حیوان نگذاشتیم بلکه برای این موجود اسم گذاشتیم که وقتی آن را نگاه می کنی می بینی انسان است. چون ابتدا معلوم نیست زید آیا انسان است یا نیست؟ چون اگر روشن باشد که زید انسان است علم به «زید انسان» را داریم و «کل انسان حیوان» را ضمیمه می کنیم و نتیجه می گیریم که «زید انسان». فرض براین است که «زید» اسم قرار داده شده اما نمی دانیم اسم برای چه چیز قرار داده شده و آیا اسم نبات یا حیوان یا جماد است؟ اما وقتی آن را نگاه می کنیم یا با خبر دادن از طرف دیگران یا با تجربه خودمان می یابیم که انسان است و می یابیم که موجود است. به قول مصنف، معرفت به وجود زید و انسانیت زید پیدا می کنیم و علم هم داشتیم به این که «کل انسان حیوان» که آن معرفت را با این علم ضمیمه می کنیم نیتجه اش این می شود که «زید حیوان». معرفت در جزئیات است اما علم در کلیات است مصنف می فرماید معرفت پیدا می کنیم به اینکه زید انسان است و موجود است و این معرفت را کنار آن علمی که قبلا داشتیم به اینکه «کل انسان حیوان» قرار می دهیم و این دو علم را (که یکی معرفت و یکی علم است) به همدیگر ضمیمه می کنیم وقتی ضمیمه کردیم نتیجه می دهد که «زید حیوان» و علم به این جزئی که تا الان بالقوه بود الان بالفعل می شود.
 این علم سوم (که نتیجه آن معرفت و آن علم به کلی است) دو حالت دارد
 1ـ از ابتدا آن را طلب می کنید و مطلوب شما است و بدنبال تحصیل آن می روید تا نتیجه را بدست آورید
 2ـ گاهی مطلوب شما نیست و بدنبال چیز دیگر می گردید و می خواهید به چیز دیگر عالم شوید اما ذهن شما به مناسبت به این سمت کشیده می شود و می فهمید که «زید انسان» بدون اینکه بدنبال آن بروید و مقدمات را ضمیمه کنید خود ذهن بدون اختیار و بدون دستورِ شما این کار را انجام می دهد مثلا فرض کنید به مطلبی که با «زید حیوان» مناسبت دارد برخورد می کنید و در آن مطلب فکر می کنید تا آن را حل کنید. مطلوب شما، آن مطلب است ولی چون آن مطلب، با این «زید حیوان» مناسبت دارد ذهن شما به سمت «زید حیوان» کشیده می شود و این علم سوم را نیتجه می گیرید. پس گاهی شما از ابتدا به دنبال این نتیجه می روید و گاهی به تعبیر مصنف آن نتیجه به ذهن شما منسبق می شود و پیش می گیرد بدون اینکه اگه را طلب کنید فرق نمی کند. بالاخره چه طلب کند چه پیشی بگیرد متوقف بر آن دو علم است تا آن دو علم به یکدیگر ضمیمه نشوند این علم سوم تولید نمی شود در این بحثی که الان مطرح کردیم کبری را بدیهی گرفتیم و صغری را هم گفتیم با معرفت و تجربه و مشاهده حاصل می شود که آن را هم بدیهی گرفتیم. چون زید را دیدیم و گفتیم موجود است و انسان است. پس «زید انسان» که صغری است به تجربه و مشاهده (بالاخره به صورت بدیهی) بدست آمد. «کل انسان حیوان» که کبرا بدیهی بود بالبداهه بدست آمد. این معرفت بدیهی و آن علم بدیهی که کنار هم ضمیمه می شوند قضیه سوم متولد می شود. اما گاهی کبری بدیهی نیست بلکه با قیاس بدست آمده است.
 در این صورت جزئی را هم می توان با قیاس بدست آورد به این صورت که قیاس تشکیل می دهید که نتیجه اش کل می شود و قیاس دیگر تشکیل می دهید که نتیجه اش این جزئی می شود. این دو نتیجه را که هر دو از قیاس بدست آمدند صغری و کبری قرار می دهیم و علم سومی تولید می شود مثلا در همین مثالی که زدیم می گوییم «کل انسان حی» و «کل حی حیوان» نتیجه می گیریم که «کل انسان حیوان». در این صورت کبری (کل انسان حیوان) با نتیجه گیری بدست آمد. سپس می گوییم «زید یمشی علی اثنین» و «کل موجود یمتی علی اثنین فهو انسان» نیتجه می گیریم که «فزید انسان» که در این صورت صغری (زید انسان) با نتیجه گیری بدست آمد. حال آن صغری و کبری که با قیاس بدست آمد به یکدیگر ضمیمه می کنیم و می گوییم «زید انسان» و «کل انسان حیوان» تا نتیجه بگیریم «فزید حیوان» پس ممکن است که کبرایی را با قیاس بدست آورد و همینطور صغرایی را با قیاس بدست آورد. حال فرقی نمی کند که صغری و کبری بدیهی باشد یا نظری باشد و نیاز به قیاس داشته باشد. این حکم را کردیم که باید صغری و کبری را به یکدیگر ضمیمه کنیم تا بتوانیم به علم ثالث برسیم. آن علم ثالث قبل از انضمامِ این دو بالقوه می شود و بعد از اینکه این دو علم بالفعل را به یکدیگر ضمیمه کردیم آن بالقوه بالفعل می شود.
 توضیح عبارت
 (و نقول الآن انه اذا کان حصل عندنا حکم علی کلی اول حصوله)
 اگر نزد ما حکمی برای کل حاصل و ثابت شد. (یعنی بر یک کلی حکم کردید مثلا گفتیم «کل انسان حیوان»)
 «اول حصوله»: می توان این عبارت را «اولَ حصولِه» خواند که به معنای این می شود که در اولین حصولش حاصل شد اما معنی عبارت روان نیست. ولی می توان گفت که اگر حاصل شد در اولین حصولش بالفعل است اما اینکه بگوییم در اولین حصولش حاصل شد معنای عبارت روان نیست. احتمال دیگر اینکه «اولٍ حصولُه» بخوانیم به این معنی می شود که علمی است که حصولش اولی و بدیهی است مصنف می خواهد با این عبارت بدیهی بودن را نشان دهد. در صفحه 73 سطر 13 آمده «و قد یتفق الا یکون...» که تعبیر به حصول بقیاس می کند و همین عطف شدن این عبارت «و قد یتفق...» نشان می دهد که باید این عبارت را «اولٍ حصولُه» خواند یعنی حصولش اولی و نظری است یعنی در گونه علم به کلی داریم 1ـ علم به کلی که حصولش اولی و بدیهی است 2ـ علم به کلی که حصولش بالقیاس و نظری است.
 (اما بینا بنفسه مثل ان کل انسان حیوان و الکل اعظم من الجزء او بینا باستقراء او تجربه علی الوجوه التی یصدق بها بالاشیاء من غیر استعانه بقیاس)
 قسم اول که بدیهی است را به دو قسم تقسیم می کند. هر دو قسم بین و بدیهی است اما یکی بین بنفسه است یعنی لازم نیست تجربه و استقراء و مشاهده کنی بلکه این مطلب خود بخود در ذهن شماست . اما یکی بین است ولی با تجربه و مشاهده و استقراء بین است.
 ترجمه: اگر نزد ما حکمی بر کلی حاصل شود مثلا حیوانیت حکم بر کلیِ انسان شود و گفته شود «کل انسان حیوان» حکمی که حصولش اولی است (و احتیاج به استدلال ندارد) این حکم یا بین بنفسه است مثل «ان کل انسان حیوان» و «الکل اعظم من الجزء» یا بین است اما به استقراء یا تجربه.
 مصنف می بیند که بدیهی منحصر به استقراء و تجربه نیست بلکه ما وجوهی از بدیهیات داریم یعنی غیر از استقراء و تجربه هم داریم. کافی است که بگوییم قیاسی نیست یعنی به سبب قیاس نیامده است در این صورت بیّن به وجوه دیگر غیر از قیاس می شود. لذا مصنف تعبیر می کند به اینکه بیّن است اما به وجوهی بیّن است که به وسیله آن وجوه تصدیق به اشیا می کند اما بدون کمک گرفتن از قیاس. عبارت «علی الوجوه التی...» نحوه رسیدن به بدیهیاتی را که ما برای رسیدن آنها قیاس را بکار نمی بریم بیان می کند. آن نحوه ها مختلف است. نه اینکه این عبارت برای بیان وجوه و استقراء و تجربه باشد یعنی نمی خواهد بگوید استقراء و تجربه به وجوهی که دارند بلکه می خواهد بگوید استقراء و تجربه به وجوهی که به وسیله آن وجوه می توان شی را تصدیق کنی بدون کمک گرفتن از قیاس حال چه آن وجوه اسقراء یا تجربه یا حدس یا تواتر و... باشد.
 اما چرا مصنف دو مثال زد؟
 می دانید که بدیهی دو قسم است 1ـ قضیه بدیهیه ای که موضوع و محمولش هم بدیهی است یعنی تصور موضوع و محمول توقف بر چیزی ندارد مثل «الکل اعظم من الجزء» چون هر کس که عالم به لغت باشد می داند که مراد از «کل» و «جزء» چیست. و بعدا حکم به اعظم بوده کل از جزء می کند که این حکم، بدیهی است.
 2ـ قضیه بدیهی ای که موضوع و محمولش بدیهی نیست مثل «الممکن محتاج الی العله التامه» که قضیه بدیهیه است ولی چقدر افراد منکر این قضیه شدند. کسانی که منکر خدا تبارک هستند این قضیه را قبول ندارند. این قضیه گر چه بدیهی است ولی انکار می شود چون موضوع و محمولشان را نمی توانند به طور صحیح تصور کنند زیرا موضوع و محمول نظری است و به طور صحیح تصور نمی شود لذا این قضیه را تصدیق نمی کند. اگر تصور موضوع و محمول را به کسی بگویی را تصدیق می کند. وقتی ممکن و علت تامه و احتیاج را به طور صحیح معنی کنی این قضیه را تصدیق می کند و توقف نمی کند. پس آنچه در بداهت یک قضیه لازم است این است که تصدیق، باید بدیهی باشد تا بتوانیم بگوییم این قضیه بدیهی است اما تصور ها ممکن است بدیهی نباشد. در «کل انسان حیوان» هم قضیه ای است که تصورش بدیهی نیست زیرا «انسان» و «حیوان» نیاز به تعریف دارد. اگر انسان و حیوان را شناختی صدق قضیه «کل انسان حیوان» نیاز به دلیل ندارد. پس فرق این دو صورت این نیست که یکی بدیهی و یکی نظری است بلکه هر دو بدیهی اند ولی مفرداتِ صورت اول بدیهی است و مفردات صورت دوم نظری است.
  «او بینا بنفسه...»: یا بیّن به استقراء یا تجربه است بروجوهی که تصدیق می شود به سبب آن وجوه به اشیاء (بالاشیا متعلق به «یصدق» است) اما بدون اینکه از قیاس کمک بگیریم (که اگر از قیاس کمک گرفتیم آن شی بیّن نمی شود.)
 (فقد علمنا بالقوه الحکم علی کل جزئی تحته ولکن جهلناه بالفعل)
 این عبارت جواب برای «اذا کان» در صفحه 72 سطر 18 است یعنی اگر ما حکمی را روی کل بردیم یعنی حیوانیست را روی کلیِ انسان بردیم این حکم، بالقوه روی تمام جزئیات آن کلی می رود یعنی در تمام افراد انسان می رود.
 ضمیر در «تحته» به «کلی» بر می گردد که حکم را بر روی آن بردیم که در مثال، عبارت از انسان است.
 ترجمه: تمام جزئیاتی که در تحت انسان داخل اند همه دارای همان حکمی هستند که بر کل انسان وارد شد منتهی علم ما به اینکه این جزئیات، حکم را دارند علم بالقوه است یعنی علم ما به اینکه انسان، این حکم حیوان را دارد بالفعل است ولی اینکه جزئیات انسان، حکم حیوان را دارد بالقوه است.
 ترجمه: ما علم داریم بالقوه، همین حکم را بر هر جزئی که تحت این کلی مندرج است لکن حکم را بر جزئیات، جاهل هستیم مگر اینکه آن یک علم یا دو علم را ضمیمه کنیم.
 فلانعرف مثلا ان زیدا الذی بالهند حیوان لانه انما عرفناه بعد بالقوه اذ عرفنا ان کل انسان حیوان)
 نمی دانیم که مثلا زیدی که در هند است آیا حیوان است یا نه؟ چون زید را ندیدیم. زیرا ممکن است زیدی که در هند باشد چیز دیگر باشد
 «لانه انما عرفناه» زیرا ما حیوانیت این زید در هند را بالقوه دانستیم پس هنوز نمی دانیم که این زید، حیوان است یا نیست.
 «اذ عرفنا» ما ندانستیم که زید، حیوان است بلکه دانستیم که انسان، حیوان است وقتی می دانیم که زید، حیوان است که بتوانیم بفهمیم که زید، انسان هم هست. وقتی ثابت شد که زید، انسان است معلوم می شود که حیوان هم هست.
 (و انما جهلناه بالفعل لانه یحتاج ان یجتمع لنا الی هذا العلم علم آخر او علمان آخران حتی یخرج الذی بالقوه الی الفعل)
 ما حیوان بودن زید را بالفعل جاهل هستیم (اما حیوان بودن انسان را بالفعل عالم هستیم) برای اینکه علم به اینکه زید حیوان است احتیاج به ضمیمه دارد و ما آن ضمیمه را نداریم.
 «لانه یحتاج»: برای اینکه بالفعل شدن علم به اینکه زید، حیوان است احتیاج دارد (اینکه علم به «زید حیوان» بالفعل شود) که جمع شود و ضمیمه شود در نزد ما، به این علمی که به کلی داشتیم (یعنی کل انسان حیوان) یک علم دیگر ضمیمه شود (مثلا زید انسان است) یا دو علم دیگر ضمیمه شود (مثلا زید موجود است و انسان است). چون گاهی وجود زید را می دانیم در این صورت باید یک علم ضمیمه شود که انسانیت زید است اما گاهی وجودش را هم نمی دانیم در اینجا هم باید دو علم ضمیمه شود که ابتدا علم به وجودش پیدا کنیم بعداً علم پیدا می کنیم این موجود انسان است.
  کلمه «یجتمع» را با «الی» متعدی کرده که اصطلاحا صنعت تضمین می گویند یعنی در ضمن «یجتمع» فعل دیگری را نهاده که آن فعل با «الی» متعدی می شود لذا «یجتمع» را که با «الی» متعدی نمی شود با «الی متعدی کرده است. یجتمع متضمن معنای «ینضم» است که «ینضم» با «الی» متعدی می شود ولی از کلمه «یجتمع» بکار برده تا بفهماند که بعد از انضمام باید این انضمام باقی بماند که این دو علم با هم جمع شوندو اینکه منضم کنیم و بعدا جدا کنیم. بلکه وقتی با هم جمع شدند از این دو علم مجتمع علم سوم را نتیجه بگیریم «حتی یخرج»: تا آن علمی که ما بالقوه داشتیم به سمت فعلیت خارج شود. این «حتی» غایت برای «یجتمع» است یعنی باید این علم دیگر ضمیمه شود تا آن چه که بالقوه بود به سمت فعلیت خارج شود یعنی علم ما به اینکه زید حیوان است که بالقوه بود به سمت فعلیت خارج شود.
 (و ذلک بانه یجب ان نعلم ان زیدا موجود و ان نعلم انه موجود انسانا
 «و ذلک» یعنی و این ضمیمه شدن و اجتماع چگونه است؟
 به این صورت است که ما باید بدانیم که اولا زید موجود است و ثانیا اینکه موجودی انسانی است حال اگر وجود زید را دانستیم نیاز به علم اول نداریم بلکه دوم کافی است لذا مصنف گفت یک علم یا دو علم ضمیمه کنید.
 (فاذا حصل لنا بالحس معرفه انه موجود و انه انسان)
 وقتی با حس (یعنی با دیدن) این معرفت برای ما حاصل شد که زید موجود است و این معرفت هم حاصل شد که زید انسان است یعنی هر دو معرفتی که باید ضمیمه شوند پیدا شدند
 (من غیر ان یکون مطلوبا او متعلما)
 این عبارت تاکید برای (حمل لنا بالحس) است گفت بالحس حاصل شود یعنی بالبداهه حاصل شود و به مشاهده حاصل شود نه اینکه مطلوب ما باشد و ما با قیاس آن را طلب کنیم نه اینکه متعلَّم باشد که کسی به ما آموخته باشد و ما از او یادگرفته باشیم یعنی نه اینکه باقیاس بدست آورده باشیم و نه اینکه از کسی که آن شخص با قیاس بدست آورد تعلم کرده باشیم بلکه بالحس آن را یافتیم. مصنف می خواهد بیان کند اینکه زید انسان است یا زید موجود است احتیاج به استدلال ندارد و با حس روشن می شود
 (و اقترن بذلک علم کان عندنا حاصلا)
  بعد از کلمه «علم» در کتاب ویرگول گذاشته که بهتر است نباشد چون «کان عند ناحاصلا» صفت برای علم است.
  «بذلک» یعنی به زیدِ موجود که انسان است.
  «علم کان...) یعنی آن علمی که قبلا نزد ما حاصل بود یعنی علم به کلی (کل انسان حیوان).
  ترجمه اگر علم به اینکه زید موجود است و علم به اینکه کل انسان حیوان با یکدیگر مقترن شد
 (ایضا بغیر قیاس)
 این عبارت مربوط به «حاصلا» است یعنی آن عملی که قبلا موجود بود همچنین بدون قیاس حاصل بود یعنی همانطور که این معرفت، به حس و غیر قیاس حاصل بود که علمِ به کلی هم که قبلا حاصل شده بود نزد ما بدون قیاس حاصل شد حال این دو باهم مقترن می شوند (یعنی آن معرفت که بدون قیاس گرفته شد و این علم هم که بدون قیاس گرفته شد با هم مقترن شوند)
 (اقترانا علی التالیف الذی من شانه ان یحدث بالذات علما ثالثا)
 این اقتران به چه نحوه باید باشد؟ می فرماید این اقتران باید اقتران خاص باشد که در منطق گفته شده که اگر این جمله را با آن جمله مقترن می کنی یا باید شکل اول یا شکل ثانی ویا ثالث یا رابع بسازد هر کدام از این اشکال را که بخواهد بسازد شرایطی دارد. پس مراد از اقتران هر نوع اقترانی نیست و می توان این دو علم را هر طور که خواستیم کنار هم جمع کنیم بلکه باید یک نوع اقتران و تالیفی باشد که در منطق اجازه داده شد است در این صورت اگر چنین اقترانی حاصل شد علم سوم متولد می شود
 ترجمه: اقترانی باشد که تالیفی و ترکیبی بسازد که شان آن تالیف این باشد که بتواند احداث کند ذاتا علم ثانی را (اما آن تالیف چگونه تالیفی است؟ در منطقق بیان شده در بحثِ اَشکال بیان شده که چگونه صغری و کبری را کنار هم تالیف کنیم تا نتیجه گرفته شود)
 (علمنا ان زید حیوان)
 این عبارت جواب برای «فاذا حصل» است
 تا الان می دانستیم که انسان، حیوان است اما الان علم پیدا کردیم که زید هم حیوان است یعنی آن که تا الان بالقوه معلوم بود الان بالفعل معلوم می شود
 (فیکون عن معرفه و عن علم اجتمعا حدث لنا علم)
 «فیکون» تامه است که بر «حدث» داخل می شود یعنی عبارت را اینگونه می خوانیم «فیکون حدث لنا علم». اما این حدوث از کجا است؟ از معرفت به صغری و علم به کبری حادث می شود که این معرفت و آن علم این صفت را دارند که با هم جمع می شوند به همان نحوه ای که در علم منطق بیان شده است.
 پس از معرفت به اینکه زید، انسان است و از علم به اینکه انسان، حیوان است اگر با هم جمع شوند برای ما علم سومی که همان نتیجه است حاصل شده و آن علم سوم عبارتست از «زید حیوان» که تا الان بالقوه معلوم بود اما الان بالفعل معلوم می شود.
 اما علم سوم از کجا بدست آمد؟ از قیاس بدست آمد. اما معرفتی که به صغری و علمی که به کبری داشتیم از قیاس بدست نیامد. آن دو علمی را که با هم مقترن کردیم هیچکدام از قیاس بدست نیامد اما این علم سوم از قیاس بدست آمد اما از قیاسی که از آن معرفت و از این علم بدست آمد.
 (اما المعرفه منهما فهو ما کان من الحس و اما العلم فما کان من العقل)
 از بین این دو که با هم مقرون شدند معرفت به صغری از حس بدست آمد و از قیاس بدست نیامد اما علم به کلی آن است که از عقل بدست آمد چون علم کلی بود و کلی را هم عقل درک می کند. ولی علم به جزئی از حس بدست آمد لذا معرفت شد اما علم به کلی که از عقل بدست آمد علم شد.
 (و المعرفه حدثت فی الحال)
 معرفت به اینکه زید انسان است در حال حاصل شد یعنی زحمتی برای احداث آن نکشیدیم و به دنبال حد وسط و تشکیل قیاس نرفتیم. یعنی در همان حال که زید را مشاهده کردیم فهمیدیم که انسان است.
 (و اما العلم فقد کان قبلها)
 اما علم به اینکه «کل انسان حیوان» قبل از معرفت، حاصل بود.
 معرفت در حال حاصل شد و علم قبلا بود این دو که هستند با یکدیگر جمع می شوند.
 (و الذی یحصل منهما فقد یجوز ان یکون قد کان لنا مطلوبا و طلبنا مبادئه الموصله الیه)
 اما آن علم سومی که از این معرفت و علم بدست می آید دو صورت است یا قبلا آن را طلب کرده بودیم و الان بدست آوردیم یا از اول طلب نکرده بودیم و ذهن ما دنبال چیز دیگر بود و اتفاقا این علم سوم به ذهن ما سبقت گرفت و القا شد. و وقتی علم سوم به ذهن ما می آید ذهن ما به صورت خودکار این دو مقدمه را کنار هم ضمیمه می کند و نتیجه می گیرد ولو من توجه به این انضمام ندارم ولی ذهن کار خودش را انجام می دهد.
 ترجمه: آن علم سومی که از معرفت و علم به کلی حاصل می شود ممکن است آن علم، علمی باشد که قبلا مطلوب ما بود و ما به دنبالش می رفتیم و طلب کردیم مقدماتش را، آن مقدماتی که ما را به این علم سوم می رساند (این علم از اول مطلوب ما بود و به دنبال مقدماتش رفتیم).
 (و یجوز ان یکون شیئا قد انسقنا الیه انسیاقاً لموافاه اسبابه عن غیر طلب)
 «عن غیر طلب» متعلق به انسقنا یا موافاه هست. و جایز است که آن علم سوم، شیئ (علمی) باشد که به سمت آن کشیده شدیم (نه اینکه به سمت آن رفته باشیم بلکه خود بخود در ذهن ما القا شد) یک نوع کششی، چون اسبابش به طور کامل موجود شد. موفات به معنای: کاملا موجود شدن است. اینکه می گویند شی را استیفا کردیم یعنی کاملا به دست آوردیم (گاهی می گوییم این شی را بدست آوردیم اما گاهی می گوییم این شی را کاملا بدست آوردیم که تمام خصوصیات و جزئیات آن را بدست آوردیم. یعنی چون تمام اسبابش موافات کردند و حاصل شوند. یعنی چون تمام اسباب حاصل شدند آن هم حاصل شد).
 (من غیر طلب): یعنی بدون اینکه این شی را طلب کنیم یا بدون اینکه اسبابش را طلب کنیم در ظاهر متعلق به انسقنا است ولی میتوان به موافاه هم گرفت لذا به دو صورت معنی کردیم.
 (و مع ذلک فیجب ان یتقدم تصور المطلوب و مبادئه علی کل حال)
 «مع ذلک» یعنی با اینکه علم سوم، خودش آمده است و ما آن را طلب نکردیم باید مبادیش در ذهن ما ترکیب شود. اینطور نیست که این مبادی بدون علم سوم به دست بیاید در جایی که علم سوم را خواستیم، مبادی را آوردیم اما در جایی که علم سوم خودش آمد، مبادی آن هم باید خودش بیاید. پس علم سوم بدون مبادی پیدا نمی شود.
 ترجمه: با اینکه علم سوم خودش به ذهن من آمده واجب است که تصور مطلوب و مبادی مطلوب بر هر حال مقدم شود.
 «علی کل حال» یعنی چه این علم سوم را من طلب کنم چه این علم سوم خود به خود به ذهن من بیاید بلکه ابتدا باید مبادی آن به ذهن من بیاید و ترکیب و تالیف شود وقتی تالیف شد علم سوم به دست می آید.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo