< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

94/07/15

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: هر جسمي داراي حيّز طبيعي است/ فصل 10/ مقاله 4/ فن 1/ طبيعات شفا.
فصل في كيفيه كون الخير طبيعيا للجسم و كذلك كون اشياء اخري طبيعيه[1][2]
در اين فصل همانطور كه از عنوانش پيدا است ثابت مي شود كه هر جسمي داراي يك حيز طبيعي است و اكتفا نمي شود به اين كه هر جسمي داراي يك حيز طبيعي است بلكه بعضي از اموري كه طبيعتاً براي جسم حاصل است در اين فصل ذكر مي شود مثلا كمّ طبيعي و كيف طبيعي و وضع طبيعي هم آورده مي شود درباره اين امور طبيعي كه براي جسم وجود دارند به جز حيّز، تقريبا شبهه اي نيست اما در حيّز طبيعي شبهه اي است كه آن شبهه مطرح مي شود و جواب داده مي شود. تقريبا مي توان گفت « غير از چند سطري كه در ابتداي فصل مي آيد » اين فصل مربوط به اين شبهه و جواب از آن است پس بحث اساسی در اين فصل درباره حيّز طبيعي است و بحث هاي ديگر اگر چه مهم هستند ولي از آنها بحث نمي شود زيرا درباره آنها هيچ شبهه اي نيست لذا فقط تذكر داده مي شوند.
مصنف ابتدا در خود فصل بيان مي كند كه هر جسمي داراي حيّز مخصوص خودش است كه آن حيّز براي آن جسم طبيعي است. مصنف اشاره به اين مي كند كه عامل طلب حيّز در جسم بسيط چيست و در جسم مركب چيست؟
مي فرمايد صورت نوعيه ي جسم بسيط باعث مي شود كه اين حيّز را انتخاب كند يعني مثلا صورت نوعيه ي هوا اقتضا مي كند در محلي باشد كه الان هست و صورت نوعيه خاك اقتضا مي كند كه حيّزش در مركز عالم باشد.
اما در اجسام مركبه كه از عناصر اربعه تركيب شدند آن صورت غالبه، محل را تعيين مي كند. مراد از « صورت غالبه » صورت تركيبيه نيست اگر چه شايد بتوان با تسامح گفت كه مراد صورت تركيبيه است. به بدن انسان توجه كنيد كه 5 صورت در آن هست. زيرا 4 عنصر در بدن انسان بكار رفتند و هر كدام داراي صورت هستند اگر چه به نظر مصنف اين 4 صورت در اين مركب، كامن و مخفي هستند و تاثيرشان ظاهر نيست اما به نظر مصنف اين 4 صورت در بدن انسان موجود است بر خلاف بعضي كه مي گويند اين 4 صورت از بين مي روند. يك صورت پنجمي در بدن انسان است كه از آن تعبير به « صورت تركيبيه » يا « صورت انسانيه » مي شود نه اينكه مراد صورت انسانيه ي انسان باشد كه همان نفس است بلكه مراد صورت انسانيه ي بدن است كه حالّ در ماده است و ماده هم عبارت از 4 عنصر است كه ماده ي ثانيه است. يك صورت انساني به اين مجموعه داده شده كه واسطه تعلق نفس به اين بدن مي شود و در وقت مرگ اين صورت انساني گرفته مي شود اگر چه شكل انسان در وقت مرگ باقي مي ماند ولي آن شكل، صورت انسان نيست آيا اين صورت تركيبيه، حيّز بدن انسان را تعيين مي كند؟ مصنف جواب مي دهد كه آن صورت تركيبيه، حيّز بدن انسان را تعيين نمي كند بلكه از بين اين 4 صورت عنصري آن كه غالب است حيّز را مشخص مي كند مثلا بدن انسان بيشتر از خاك و آب تشكيل شده است. گوشت و پوست و استخوان تقريبا حالت خاك دارند و خون هم حالت آب دارد پس صورتي كه از بين اين 4 عنصر در بدن انسان غلبه داردصورت ترابيه و مائيه است که اقتضاي سفل مي كند لذا حیّز بدن انسان، زمين است. اما اگر مركبي پيدا كرديد كه هوا و آتش در آن زياده بود حيز طبيعي آن علو است.
بعد از بيان اين مطالب، مصنف مي گويد همانطور كه جسم، حيّز مخصوص را طلب مي كند و طبيعي است « چه در جسم مركب و چه در جسم بسيط » همچنين اجسام ممكن است داراي كمّ معين باشند و همچنين داراي كيف معين يا وضع معين باشند يا داراي امور طبيعي ديگری باشند. مثلا فوقيت براي سماء نه كم و كيف و وضع است بلكه اضافه است.
توجه كنيد كه مصنف درباره حيّز از كلمه « قد » استفاده نمي كند بلكه مي فرمايد « يقتضي حيّزا يخصه » چون همه اجسام بدون استثناء نياز به حيّز دارند. ممكن است گفته شود كه بعضي اجسام مكان نمي خواهند مثل فلك نهم بنابر اينكه مكان به معناي سطح حاوي باشد. اما اگر مكان به معناي بُعدِ اشغال شده باشد فلك نهم داراي مكاني هست. پس حيّز اعم از مكان و جهت است حتي قابل اشاره حسي بودن را هم حيّز گفتند يعني همين كه قابل اشاره حسي باشد معلوم مي شود كه داراي حيّز است. پس هر جسمي داراي حيّز است بنابراين در مورد حيّز نمي توان لفظ « قد » بكار برد.
اگر جسمي، بي نهايت بود « البته طبق قول مشاء كه قائل به تناهي ابعاد هستند جسم بي نهايت وجود ندارد اما اگر فرض كنيد كه جسم بي نهايت وجود دارد » آيا داراي حيّز است يا نه؟ « اين جسم داراي مكان به معناي سطح حاوي نيست چون بي نهايت به وسيله هيچ چيزي احاطه نمي شود » جواب اين است كه داراي حيّز است. پس جسم حتي اگر بي نهايت هم باشد داراي حيّز است.
اما در مورد كمّ تعبير به « قد » مي كند. يعني بعضي اجسام وجود دارند كه اقتضاي كمّ ندارند. جسم بي نهايت را ملاحظه كنيد كه داراي كمّ نيست. ممكن است اجزاء فرضي در جسم بي نهايت درست شود و اندازه براي اجسام فرضي پيدا شود اما خود جسم بي نهايت اندازه ندارد و كمّ براي آن پيدا نمي شود. بر فرض هم اگر كسي بگويد جسم بي نهايت داراي كمّ است كمّ معين ندارد. همچنين جسمي ممكن است با جسم ديگر مقايسه نشود تا براي آن وضعي پيدا شود ممكن هم هست كه مقايسه شود و براي آن وضعي پيدا شود پس براي جسم ممكن است وضع حاصل شود و ممكن است وضع نفي شود بنابراين در مورد وضع هم مي توان از لفظ « قد » استفاده كرد. جسمي هم ممكن است باشد كه كيف نداشته باشد. اگر كيف به معناي لون باشد جسمي كه داراي لون نباشد وجود دارد و آن، جسم شفاف است. اگر كيف به معناي حرارت و برودت باشد جسمي پيدا مي شود كه حرارت و برودت ندارد و آن، جسم فلك است. اگر كيف به معناي صلابت و لينت و امثال ذلك باشد نمي توان گفت اينها در فلك نيستند. چون صلابت در فلك هست به همين جهت قابل خرق و التيام نيست. يا هموار بودن در فلك هست اما زِبر بودن در فلك نيست. آيا مي توان جسمي پيدا كرد كه از كيف خالي باشد؟ « اگر جسم، بي نهايت باشد باز هم داراي كيف است » شايد در باب كيف اينگونه گفته شود كه چون لفظ « كيف » در كنار « كم » و « وضع » ذكر شده لذا لفظ « قد » به لحاظ « کمّ » و « وضع » آمده است. ممکن هم هست که گفته شود « قد » به لحاظ بعضي كيف ها آمده است يعني در مورد بعضي از كيف ها مي توان گفت كه جسم، آنها را اقتضا مي كند و بعضي از كيف ها را جسم اقتضا نمي كند مثل لون و حرارت و برودت.
توجيه ديگري هم براي « قد » هست و آن اين است كه در عبارت « يقتضي حيّزا يخصه » لفظ « قد » در تقدير گرفته مي شود و گفته شود اين « قد » به لحاظ اقتضا است يعني گاهي اين اقتضا را مي كند گاهي آن اقتضا را مي كند به عبارت ديگر به لحاظ جسم اقتضاي حيّز مي كند و به لحاظ ديگر جسم اقتضاي كم و كيف و وضع را مي كند. يعني نمي خواهد بيان كه همه اجسام اقتضاي كيف مي كنند يا نه؟ بلكه مي خواهد هر جسمي را كه داراي اقتضا است ملاحظه كند و بگويد جسم گاهي اين اقتضا را مي كند و گاهي آن اقتضا را مي كند يعني گاهي گفته مي شود حيّز براي آن طبيعي است گاهي گفته مي شود كم و كيف براي آن طبيعي است.
اگر به قرينه « يقتضي حيّزا یخصه » عبارت « كما او كيفا او وضعا » را به معناي « كمّا يخصه و كيفا يخصه و وضعا يخصه » قرار بدهيم به اين معنا مي شود: همانطور كه جسم اقتضاي حيّز معيني مي كند اقتضاي كم معين يا كيف معين يا وضع معين مي كند. يعني كلمه « معين » در تقدير گرفته شود. در اينصورت مي توان لفظ « قد » را به نحو ديگري توجيه كرد يعني گفته شود كه گاهي بعضي از جسم ها اقتضاي كم معين دارند و بعضی ها اقتضاي كيف معين دارند و بعضي ها اقتضاي وضع معين دارند ولي بعضي ها خودشان اقتضا ندارند بلكه به وسيله امر ديگري كمّ معين يا كيف معين يا وضع معين بر آنها عارض مي شود مثلا جزئي از كره آب « نه كل كره آب » را فرض كنيد كه كيف معين « و شكل معين » دارد اين شكل معين را ظرف به آب مي دهد يا مُوم اقتضاي شكل معين نمي كند هر شكلي كه به آن داده شود را قبول مي كند پس كيف معين ندارد امور ديگري كيف را معين مي كنند. جسم ممكن است كم معين نداشته باشد و به طور كل صورت جسميه كه جوهر است كم معين ندارد. كم به وسيله عارض تعيين مي شود.
نكته: بحث مصنف در جسم كلي نیست بلكه در طبيعت كلي خاك و اجزاء خاك هر دو است. لذا مي گويد مكان طبيعیِ اين بخش از هوا، كره ي هوا نيست كيف اتفق. بلكه ترتيب خاص مي خواهد و با فاصله ي خاصي از محدد الجهات قرار مي گيرد. پس اگر مراد مصنف كل جسم هوا بود اين حرف ها را نمي زد. پس فقط نظر به طبيعت ندارد بلكه حتي اشخاص طبيعت را هم ملاحظه مي كند.
توضيح عبارت
فصل في كيفيه كون الخير طبيعيا
در كتاب نقطه « الحيّز » بر روي « خاء » گذاشته شده كه غلط است.
ترجمه: چگونه مي شود كه حيّز، طبيعي براي جسم باشد « يعني قبول دارد كه حيّز طبيعي براي جسم وجود دارد لذا سوال از چگونگي آن مي كند ».
مصنف در ابتداي فصل بيان مي كند كه هر جسمي حيّز طبيعي دارد اما وقتي كه اشكال را مطرح مي كند بحث مي كند كه اين حيّز طبيعي كجا است و چگونه انتخاب مي شود؟ آيا مراد از حيّز طبيعي، مكان است يا علو و سفل مراد است يا كليت مراد است. اين سه احتمال را مطرح مي كند و هر سه را رد مي كند و خود مصنف احتمال چهارمي بيان مي كند.
و كذلك كون اشياء اخري طبيعيه
و همچنين اينكه اشياء ديگري طبيعي باشند براي جسم وجود دارند كه به آنها هم اشاره مي شود.
فنقول ان كل جسم فسنبين انه يقتضي حيزا يخصه
مراد از « سنبين » به اين معنا نيست كه در اين فصل بيان كند بلكه بزودي اين مطلب را بيان مي كند كه جسم اقتضاي حيّز معيني دارد. در اين فصل، اقتضاي حيّز مطرح نمي شود بلكه كيفيت حيّز طبيعي براي جسم مطرح مي شود.
و المقتضي لذلك صورته التي بها يتجوهر او صوره الغالب فيه
مراد مصنف از « صورته »، صورت نوعيه است لذا بدنبال آن، عبارت « التي بها يتجوهر » مي آورد.
آن كه اقتضاي حیّز معين مي كند صورت جسم است « در بسائط » آن صورتي كه به توسط آن صورت اين جسم، جوهرِ خاص مي شود و ذات پيدا مي كند « جسم به توسط ماده، ذات پيدا نمي كند چون ماده، امر بالقوه است. به توسط صورت جسميه، بالفعل مي شود و ذات پيدا مي كند و حيّز طلب مي كند اما حيز معين طلب نمي كند. ولي حيز خاص، از صورت نوعيه درست مي شود » يا صورت غالب در آن « اگر جسم، مركب باشد ».
« صوره الغالب فيه »: لفظ « صوره » اضافه به « الغالب » شده و الف و لام در « الغالب » كنايه از عنصر است يعني صورت عنصري كه در اين جسم مركب غلبه دارد مقتضي حيّز خاصي است.
و قد يقتضي كما او كيفا او وضعا او غير ذلك
گاهي اين جسم اقتضاي كم يا كيف يا وضع يا غير اينها « مثل اضافه » مي كند.
فان كان الحيز الذي يقتضيه موقوفا عليه لا يفارقه لم تكن له حركه طبيعيه ناقله الي الحيز
« لا يفارقه » توضيح « موقوفا عليه » است.
مصنف ابتدا به حيّز طبيعي اشاره مي كند و به كم و كيف طبيعي هم اشاره مي كند سپس وارد حركت طبيعي به سمت حيّز طبيعي و كميت طبيعي و كيفيت طبيعي و وضعيت طبيعي مي شود.
مصنف ابتدا بيان مي كند كه حيّز يكبار موقوفٌ عليه جسم است يعني جسميتِ اين جسم به اين است كه اين حيّز را داشته باشد اگر از اين حيّز بيرون بيايد اين جسم نخواهد بود مثل جسم فلك كه موقوف بر اين حيّز است. اگر فلك مريخ كه در مرتبه ي پنجم قرار گرفته است حيّزش عوض شود ديگر فلك پنجم نخواهد بود بلكه فلك اول يا فلك ششم خواهد بود. پس اين جسم توقف بر اين حيّز دارد و حيّز موقوفٌ عليه اين جسم است. اينچنين جسمي اين حيّز را لازم دارد و اگر لازم دارد هرگز از اين حيّز بيرون نمي آيد تا با حركت طبيعي به اين حيّز برگردد پس برای او حرکت طبیعی به سمت حیّز نیست ممکن است در كم و كيف هم به همين صورت باشد زيرا كميت و كيفيت هم در فلك، معين است و از كميت و كيفيت طبيعي بيرون نمي آيد تا بخواهد با حركت، به سمت آن بر گردد.
البته قبلا بيان شد كه در فلك، حركت طبيعي معنا ندارد ولي مصنف در يكي از فصول مقاله دوم الهيات نجاه بيان مي كند كه حركت فلك را هم مي توان طبيعي دانست « همه حتي مصنف مي گويد حركت فلك ارادي و نفساني است اما در عين حال در يك فصل از كتاب نجاه اين مطلب را اثبات مي كند ».
بيان مصنف اين است كه طبيعي به معناي بر خلاف طبع فلك نيست بلكه به معناي اين است: « چيزي كه مخالفش در بدنه ي فلك وجود ندارد ». اين حركت در فلك، حركت ارادي است ولي با هيچيك از خصوصياتي كه در فلك موجود است ناسازگار نيست لذا براي فلك، طبيعي است يعني ملائم است. پس طبيعي در فلك به معناي مقتضاي طبيعت نيست چنانچه در فصل قبل از كتاب شفا همينگونه معنا شد. پس اينكه ما تعبير به مقتضاي طبيعت فلك كرديم منظور اين است كه ملائم با خواسته فلك است.
مصنف مي فرمايد در مورد كيفيت و كميت هم همينگونه است زيرا ممكن است يك شيئي، كميت و كيفيتِ موقوفٌ عليه داشته باشد و از آن كيفيت و كميت موقوف عليه خودش بيرون نيايد تا دوباره با حركت كمي يا كيفي به جاي اصلي خودش بر گردد.
ترجمه: اگر حيّزي كه اين جسم اقتضا مي كند موقوفٌ عليه باشد به اين صورت كه اين جسم، متوقف بر آن چيز باشد به طوري كه نتواند از اين حيّز مفارقت كند « اگر بخواهد از اين حيّز بيرون بيايد باطل مي شود » در اينصورت براي اين جسم، حركت طبيعي نيست كه نقل دهنده اين جسم به حيّز طبيعي باشد.
و كذلك ان كان كيفيه بهذه الصفه او كميه
مراد از « هذه الصفه » يعني « موقوفا عليه » باشد.
ترجمه: همچنين حركت كيفي يا كمي حاصل نيست اگر كيفيتي يا كميتي به اين صفت باشد « يعني اگر كيفیتي و يا كميتي، موقوف عليه باشد جسم، آن كيفيت و كميت را از دست نمي دهد تا دوباره با حركت كمّي طبيعي و حركت كيفي طبيعي به سمت آن كيفيت و كميت اصلي خودش بر گردد ».
تا اينجا بحث درباره جسمي بود كه حركت طبيعي ندارد نه به سمت حيّز و نه به سمت كيفيت و نه به سمت كميت. از عبارت « فان كان ... » چهار بحث شروع مي كند. يكي درباره آن كه حركت طبيعي إيني دارد دوم درباره آن كه حركت طبيعي كيفي دارد و سوم درباره آن كه حركت طبيعي كمّي دارد و چهارم درباره آن كه حركت طبيعي وضعي دارد.



[2] عبارت صحیح این است: فصل في كيفيه كون الحیز طبيعيا للجسم و كذلك كون اشياء اخري طبيعيه.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo