< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

94/07/01

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ ادامه این بحث که حرکت استداره ای که منقطع نباشد اقدم الحرکات است بالطبع و بالشرف/ کدام یک از حرکات تقدم بالطبع و بالشرف دارد/ 2 ـ بیان فصول حرکات علی سبیل الجمع/ فصل 9/ مقاله 4/ فن 1/ طبیعیات شفا.
و یخص المستدیره بانها تامه لا تقبل الزیاده و لا یجب فیها الاشتداد و الضعف[1]
بیان شد که حرکت وضعیه و به عبارت دیگر حرکت مستدیره اقدم بالشرف نسبت به بقیه حرکات است همانطور که اقدم بالطبع است. بر این مدعا دلیلی اقامه شد که آن دلیل با عبارت «لانه لا یوجد الا بعد استکمال الجوهر... » بیان شد. الان مطلبی بیان می شود که می توان آن را تتمه ی دلیل اول و می توان دلیل دوم قرار داد. مصنف بیان می کند حرکت مستدیره حرکتی تام است و زیاده قبول نمی کند. اشتداد و ضعف هم در آن وجود ندارد. حرکت مستدیر حرکتی است که تمام می شود چون یک دورِ کامل می زند اگر حرکت خودش را ادامه بدهد دور بعدی واقع می شود نه اینکه بر همان دور اول، حرکتی را اضافه کند. پس این حرکت مستدیر هیچ وقت زیاده را قبول نمی کند. بر خلاف حرکت کمّی که زیاده را قبول می کند زیرا معنای حرکت کمی در نمو و تخلخل به همین معنای قبول زیاده است اما در تکاثف و ذبول به معنای قبول نقیصه است.
حرکت مکانی هم قبول زیاده می کند یعنی وقتی مسافتی به صورت مستقیم طی می شود اگر این مسافت ادامه داده شود اضافه بر آن مسافتی است که طی شده است.
حرکت کیفی هم زیاده قبول می کند مثل اینکه قسمتی از دیوار به رنگ سفید شود سپس بقیه این دیوار رنگ می شود در اینصورت این حرکت، زیاده پیدا کرد زیرا ابتدا قسمتی از این دیوار از رنگی به رنگ دیگر تبدیل شد بعداً قسمت دیگر تبدیل شد یعنی آن تبدل رنگ یا حرکت در رنگ ادامه پیدا کرد و زیادتر شد قبلا رنگ سفید مخصوص به قسمتی از دیوار بود ولی الان همه دیوار را گرفته است. پس بین حرکات فقط حرکت مستدیر است که قبول زیاده نمی کند. قبول زیاده نکردن به این صورت دلیل بر شرافت می شود که دلیل بر تمامیت است زیرا وقتی حرکتی قبول زیاده نمی کند معلوم می شود که این حرکت، تمام شده و تام بودن، دلیل بر شریف بودن است و وقتی این حرکت تامتر از بقیه است معلوم می شود که شریف تر از بقیه است.
مطلب دیگر این است که این حرکت، اشتداد و ضعف هم قبول نمی کند اما حرکات دیگر اشتداد و ضعف قبول می کنند. مصنف در اینجا به سراغ حرکت کیفی و مکانی و کمی نمی رود اگر چه حرکت کیفی و مکانی اشتداد پیدا می کنند مثلا شخص در حال راه رفتن است که این حرکتش را تند و کُند می کند. این، اشتداد و ضعف در حرکت مکانی است و رنگ هم که از کدورت به سمت روشنی می رود اشتداد و ضعف دارد حرکت نموی هم شدت و ضعف دارد مثل صبی که در یک سن رشدش زیاد است ولی در سن دیگر رشدش کمتر است. مثال دیگر این است « این مثال، صحیح نیست و ما بیان می کنیم تا نادرست بودنش روشن شود » که یک موجود ی نمو می کند و موجود دیگر سریعتر نمو می کند سپس شدت و ضعف در نمو هم وجود دارد. « این مثال صحیح نیست زیرا بحث در جایی است که متحرک، واحد است همان متحرک واحد، شدت و ضعف پیدا می کند نه اینکه دو متحرک با هم مقایسه شود و گفته شود یکی اشد و یکی اضعف است ».
مصنف اینگونه نمی گوید « حرکت مستدیر با حرکت مکانی و با حرکت کیفی و حرکت کمی فرق دارد به اینکه سه، اشتداد و ضعف را می پذیرند و حرکت وضعی نمی پذیرد » چون حرکت مستدیر، حرکت ارادی است که طبیعی می باشد بحث در حرکت مستدیر قسری نیست زیرا حرکت مستدیر قسری ممکن است شدت و ضعف پیدا کند مثل اینکه اگر آتش گردان را بچرخانید در یک قسمت تند و در یک قسمت کند می رود اما اگر یک کره به صورت طبیعی و با اراده نفسانیش می چرخد چنین حرکتی شدت و ضعف ندارد زیرا آن مُرید که کره را می چرخاند به یک صورت می چرخاند اینگونه نیست که کره شمس مثلا در یک جا تندتر و در جای دیگر کندتر برود بلکه در طول سال هر 24 ساعت یکبار به دور زمین می چرخد « طبق نظر قدما »، و به حرکت ذاتی خودش هر 365 روز یک دور به دور زمین می زند و آن را کند و تند نمی کند و همیشه یکنواخت است. مصنف چون می بیند که حرکت مستدیر، حرکت ارادی است آن را با دو حرکت دیگر « یعنی طبیعی و قسری » می سنجد. چون طبیعی و قسری مقابل ارادی هستند. اما حرکت مکانی و کمی و کیفی در مقابل حرکت وضعی « یعنی حرکت مستدیر » هستند. حرکت مستدیر در عین اینکه مستدیر است و آن سه مقابل را دارد ارادی هم هست و چون ارادی هست لذا قسری و طبیعی در مقابلش قرار می گیرد. مصنف به جای اینکه مستدیر را با مکانی و کیفی و کمّی بسنجد با طبیعی و قسری می سنجد و این کار، اشکال ندارد و صحیح می باشد. مصنف می فرماید مستدیر، حرکتِ یکنواخت است و شدت و ضعف بر نمی دارد اما حرکت طبیعی اینگونه نیست زیرا وقتی سنگ از بالا رها می شود ابتدا با یک سرعتی می آید ولی وقتی نزدیک زمین می شود سرعتش بیشتر می شود و لذا قبول شدت و ضعف می کند. در مورد حرکت قسری هم می فرماید دو مطلب درباره اش گفته شده است. یکی این است که در ابتدا به صورت معمولی می رود در وسط ها شدید می شود و در آخر، ضعیف می شود. مصنف می فرماید اینکه بعضی گفتند « حرکت قسری در وسط، شدید می شود » برای من روشن نیست لذا تعبیر به « کما یقال » می کند اما اینکه گفته شده « حرکت قسری در آخرش، ضعیف می شود » کسی اشکال نکرده و همه قبول دارند.
نکته: هیچ فلکی شدت و ضعف ندارد اما اینکه در افلاک، حرکت رجعت و استقامت و اقامت ملاحظه می شود برآیندِ دو حرکت تدویر و خارج المرکز است. گاهی این دو حرکت هر دو به یک سمت هستند و به نظری می رسد که کوکب، شتاب پیدا کرده است گاهی به سمت های مختلف هستند که در اینصورت تفاضل گرفته می شود اگر تفاضل، صفر شود اقامت خواهد بود و اگر تفاضل زیاد باشد رجعت خواهد بود.
تا اینجا روشن شد که شدت و ضعف در حرکت مستدیر راه پیدا نکرد اما این مطلب چگونه دلیل بر شرافت می شود؟
توضیح: حرکت وقتی شدت و ضعف پیدا می کند معلوم می شود در وقتی که ضعف دارد نقص است و در وقتی که شدت دارد تمام است اما اگر یکنواخت باشد معلوم می گردد که این حرکت، کامل است لذا احتیاجی به کم کردن یا زیاد کردن ندارد و به عبارت دیگر احتیاج به این ندارد که آن را شدید یا ضعیف کرد.
توضیح عبارت
و یخص المستدیره بانها تامه لا تقبل الزیاده
در بین این 4 حرکت، این مطلب اختصاص به مستدیره دارد به اینکه تام است.
نکته: لفظ « یخص » به صورت عکس استعمال شده یعنی تمامیت اختصاص به مستدیره دارد نه اینکه مستدیره اختصاص دارد به اینکه تام باشد و صفت دیگر ندارد.
عبارت « لا تقبل الزیاده » توضیح « تامه » است.
و لا یجب فیها الاشتداد و الضعف
اشتداد و ضعف در حرکت مستدیره واجب نیست « اما در حرکت قسری واجب است و باید در آخرش ضعف شود و در حرکت طبیعی واجب است و باید در آخرش شدید شود » و حتی در بعضی موارد مثل افلاک واقع نمی شود.
کما یجب فی الطبیعه ان تشتد اخیراً فی السرعه
لفظ « الطبیعه » اگر « الطبیعیه » باشد بهتر است.
ترجمه: در طبیعیه واجب می شود که در لحظاتِ اخیر اشتداد در سرعت پیدا کند « مثل سنگ که از بالا به سمت پایین می آید در ابتدا به صورت معمولی می آید و وقتی نزدیک به زمین می رسد که آخرِ حرکت طبیعی است شدت و سرعت پیدا می کند.
و القسریه ان تشتد کما یقال وسطا
« و القسریه » عطف بر « الطبیعیه » است. این عبارت را به اینصورت بخوانید « و القسریه ان تشتد وسطا کما یقال ». « وسطا » به معنای « فی الوسط » است.
ترجمه: قسریه واجب است که در وسط اشتداد پیدا کند « و در ابتدا به صورت معمولی می رود و در آخر ضعف پیدا می کند » همانطور که گفته شده « مصنف چون در این مطلب شک دارد و برایش ثابت نیست این مطلب را به قول دیگران نسبت می دهد ».
ترجمه تحت اللفظی عبارت به این صورت می شود: قسریه واجب است که شدت پیدا کند آنچنان که گفته می شود در وسطش.
و لا شک انها تضعف اخیرا
مطلب بعدی این است که حرکت قسریه در آخر ضعیف می شود و کسی در آن شک ندارد لذا به صورت قطعی می گوید حرکت قسریه در آخر ضعیف می شود.
و الجرم الذی له الحرکه المستدیره بالطبع هو اقدم الاجرام
تا اینجا بحث در حرکت وضعی یا حرکت مستدیر بود اما الان می خواهد متحرّک را تعیین کند. مصنف می فرماید متحرکی که به حرکت مستدیر یا به حرکت وضعی، حرکت می کند و حرکتش هم اقدم الحرکات است بالطبع و بالشرف، آیا چنین متحرکی مقدم است؟ مصنف نمی تواند چنین ادعایی کند چون اگر شخص به دور خودش بچرخد « که حرکت وضعی است » ممکن است در ابتدا، آهسته بچرخد وبعداً آن را تند کند. این حرکت، وضعی است ولی شدت و ضعف بر می دارد. توجه کنید که مصنف لفظ « یجب » می آورد نه « یمکن » یعنی در حرکت وضعی، شدت و ضعف واجب نیست اگر چه ممکن می باشد چنانکه در مثل حرکت وضعی که شخص می کند ممکن است و در مثل حرکت وضعیِ فلک اگر شرائط خودشان نبود شدت و ضعف امکان داشت ولی طوری تنظیم شدند که حرکتشان متشابه و یکنواخت است. لذا مصنف، وجوب را بر می دارد و می فرماید در حرکت طبیعی، واجب است که در آخر، شدید شود و می فرماید در حرکت قسری واجب است که در آخر، ضعیف شود و می فرماید در حرکت وضعی و مستدیر واجب نیست « نمی گوید جایز نیست ».
مصنف می خواهد تعیین کند جرمی که حرکتش « چه وضعی باشد چه مستدیر باشد » اقدم بالطبع و اقدم بالشرف است چه جرمی است؟ می فرماید این جرم عبارت از اولین فلک است که فلک نهم می باشد مصنف فقط فلک نهم را می گوید و بقیه افلاک را بیان نمی کند چون حرکاتِ بقیه افلاک به تبع حرکت فلک نهم است.
« بالطبع »: این لفظ در این عبارت شامل ارادی هم می شود. لفظ طبیعت مقابل اراده است اما لفظ طبع و طباع، مشتمل بر اراده است. اگر گفته می شود « این حرکت، طبعی یا طباعی است » با حرکت ارادی هم می سازد اما اگر گفته شود « این حرکت، طبیعی است » با حرکت ارادی نمی سازد و شامل آن نمی شود. مصنف لفظ « بالطبع » بکار برده که شامل اراده هم می شود.
ترجمه: هر جرمی که برای آن، حرکت مستدیر بالطبع است « یعنی حرکت ارادی که به طور طبیعی باشد » اقدم اجرام است.
سوال: چرا مصنف قید « بالطبع » آورد؟ از ابتدا تعبیر به « ارادی » می کرد.
جواب: حرکت فلک، کانّه طبعی است. اگر چه ارادی می باشد ولی اراده اش متغیّر نیست و مثل یک امر طبیعی انجام می شود اما حرکت انسان، حرکت ارادی است و یکنواخت نیست زیرا بر اثر تاثیر امور خارجی در اراده انسان، شدت و ضعف پیدا می کند مثلا شخص که به دور خودش می چرخد یکدفعه حالت عجله به او دست می دهد و شتاب بر می دارد و حرکت وضعی او سریع می شود اما این تاثیری که امور بیرونی در اراده می گذارد باعث می شود که تغییر در حرکت حادث شود. این تغییر در حرکت شخص، ارادی است اما به یک نحو قسری است چون یک امر بیرونی در اراده ی شخص تاثیر گذاشت. اما در حرکت فلک اینگونه نیست و قسری در آن راه پیدا نمی کند لذا حرکتش ارادی طبعی است یعنی اراده ای است که یکنواخت است و حالت طبیعی دارد.
و به تتحدد جهات الحرکات الطبیعیه للاجرام الاخری
اگر جرمی اقدم بود تمام جرم ها باید جهت خودشان را با همین جرم تنظیم کنند لذا همه جرم ها می گویند بالای ما محیط فلک نهم است و پایین ما، مرکز فلک نهم است یعنی فلک نهم که اقدم الاجرام است به محیطش جهتِ فوق عالم را تعیین می کند و به مرکزش جهت سفل عالم را تعیین می کند پس فلک نهم، محدد الجهات و معیّن الجهات می شود. بارها بیان کردیم که مراد از جهات فقط علو و سفل است زیرا جهت یمین و یسار و قدام و خلف اعتباری هستند.
ترجمه: به توسط همین جرم مستدیری که اقدم الاجرام است جهات حرکات طبیعیه « یعنی حرکت به سمت فوق یا سفل » برای اجرام دیگر است معیّن می شود.
صفحه 301 سطر 9 قوله « و اذ »
تا اینجا اولین عنوان فصل توضیح داده شد که بیان حرکت متقدم بالطبع بود از اینجا وارد توضیح عنوان دوم می شود که بیان فصول حرکات علی سبیل الجمع است. مثلا اینگونه بیان می شود که فصل مشترک حرکت طبیعی با حرکت قسری چیست که آنها را از ارادی جدا می کند؟ یا فصل مشترک طبیعی با ارادی چیست که آنها را از قسری جدا می کند؟
ابتدا مصنف مقدمه ای بیان می کند بعداً وارد بحث می شود.
مقدمه: صفت گاهی برای شیء و موصوف است و به عبارت دیگر صفت برای ذات موصوف است اما گاهی صفت برای چیز دیگر است و بالعرض و المجاز به این موصوف نسبت داده شده است. به تعبیر نحوی، گاهی صفت برای خود موصوف است و گاهی صفت برای متعلَّقِ خود موصوف است. در هر یک از دو حال این صفت یا برای کل شیء است یا برای جزء شیء است. مصنف ابتدا این چهار قسم را توضیح می دهد و این اقسام را در محرّک و متحرک مطرح می کند تا مقداری به بحث نزدیک شود. پس در این مقدمه دو بحث مطرح می شود:
بحث اول: بیان اقسام صفات.
بحث دوم: بیان اقسام صفات در محرّک و متحرک.
توضیح بحث اول: گفته می شود برف سفید است. « برف » موصوف است و « سفیدی » صفت است. این صفت برای خود برف است نه اینکه برای چیز دیگر باشد و بالعرض به برف نسبت داده شده باشد و از طرفی برای کل برف است نه اینکه برای جزء برف باشد. در اینجا صفت برای خود موصوف است و بالعرض نیست.
مثال بعدی این است که گفته می شود « انسان می بیند » رویت، صفت انسان قرار گرفته ولی همه ی انسان نمی بیند بلکه چشم او می بیند. پس این صفت برای بعض است و برای کل نیست و این صفت برای جزء، بالذات است نه بالعرض.
گاهی صفت بالعرض است چه برای کل باشد چه برای جزء باشد مثلا یکبار گفته می شود « بنّا می نویسد ». بنّا با وصف بنّا بودن، کتابت برایش بالعرض است ولی چون بنّا و کاتب در اینجا با هم جمع شدند لذا نوشتن به بنّا اسناد داده شده. اگر گفته می شد این انسان می نویسد کتابت برای انسان، صفتِ بالذات می شود اما اگر گفته شود « کاتب می نویسد » اینجا هم کتابت نسبت به کاتب، صفت بالذات می شود. اما اگر گفته شود بنّا با قید بنّا بودن لحاظ شود دیگر کاتب نیست. این صفت به کلّ بنّا نسبت داده نمی شود بلکه به جزء بنّا که دست او می باشد نسبت داده می شود و این انتقال هم بالعرض برای کل بنّا است.
مثال بعدی این است که گاهی گفته می شود بیاض منتقل می شود در حالی که بیاض منتقل نمی شود بلکه پیراهنِ سفیدی که بر بدن این شخص است منتقل می شود. « البته بدن شخص حرکت می کند » این انتقال، صفت برای سفیدی شده ولی صفت سفیدی نیست بلکه صفت جسمی است که منتقل می شود و به انتقالِ او، سفیدی منتقل می شود ولی این انتقال برای کل سفیدی است نه اینکه بخشی از سفیدی منتقل شود و بخشی منتقل نشود.
توضیح عبارت
و اذ قد استوفینا تحقیق هذه المعانی فبالحری نجمع الفصول التی للحرکات
وقتی به ما به طور کامل این معانی « یعنی اقدمیت بالطبع و اقدمیت بالشرف در بین حرکات مختلفی که ملاحظه شد » را تحقیق کردیم مناسب است فصولی راکه برای حرکات ثلاث « ارادی و قسری و طبیعی » است جمع کنیم « یکبار این فصول را تنها تنها ملاحظه می کنیم اما یکبار این فصول جمع می کنیم و چند تا چند تا ملاحظه می کنیم ».
فنقول: اولا
« اولا »: یعنی قبل از ورود در بحث و به عنوان مقدمه، مطلبی می گوییم. توجه کنید که لفظ « اولا » نیاز به « ثانیا » ندارد بله چون مقدمه برای ذی المقدمه می باشد ذی المقدمه به عنوان « ثانیا » می شود.
ظاهرا این دو نقطه ای که بعد از « نقول » گذاشته شده باید بعد از « اولا » گذاشته شود.
کل ما ینسب الیه صفةٌ فاما ان یقال تلک الصفه التی له بذاته
« بذاته » قید « یقال » است.
عِدل « فاما ان یقال » در سطر 12 با عبارت « و اما ان تقال » می آید.
هر موصوفی که صفتی به آن نسبت داده شود یا بذاته گفته می شود یا بالعرض گفته می شود یعنی این صفت یا برای خود موصوف است و به موصوف نسبت داده می شود یا برای چیز دیگر است و به موصوف، بالعرض و المجاز نسبت داده می شود.
بان تکون الصفه موجوده فیه کله مثل ما یقال ان الثلج ابیض
وقتی صفت برای موصوف باشد دو قسم می شود زیرا یا برای کلّ موصوف است یا برای جزء موصوف است.
عبارت « بان تکون ... » تفسیر برای « بذاته » است. و مقابل « بذاته »، « بالعرض » می شود نه اینکه مراد از « بذاته » صفتِ موجودِ للکل باشد تا مقابل « بذاته »، صفتی باشد که برای جزء می باشد. بنابراین عبارت « بان تکون ... » تفسیر برای « بذاته » نیست بلکه تقسیم برای « بذاته » است.
لفظ « کله » تاکید برای ضمیر « فیه » است لذا به جر خوانده می شود.
و اما ان لا تکون بالحقیقه موجوده فی کله و لکنها بالحقیقه فی جزئه مثل ما یقال ان الانسان یری و ان العین سوداء
لفظ « اما » قسیم برای « اما ان یقال » نیست بلکه در کلّ بودن قسیم است یعنی نمی خواهد مقابل « بذاته » را ذکر کند بلکه مقابلِ « فیه کله » را بیان می کند.
لفظ « بالحقیقه » به جای « بذاته » است ضمیر « جزئه » به « موصوف » بر می گردد.
ترجمه: یا این صفت، بالحقیقه موجود است ولی در کل موجود نیست بلکه این صفت بالحقیقه و بذاته موجود است اما در بعض، موجود است مثل آنچه که گفته می شود انسان می بیند « رویت صفت جزء انسان است که چشم می باشد نه صفت کل انسان باشد » و مانند اینکه گفته می شود چشم، سیاه است « همه ی چشم، سیاه نیست بلکه وسط چشم سیاه است و اطرافش سفید است پس سوداء صفت برای چشم است اما نه برای همه چشم بلکه فقط برای مردمک چشم می باشد ».
و اما ان تقال بالعرض علی الاطلاق
این عبارت عِدل برای « فاما ان یقال تلک الصفه ... » است.
یا صفت برای موصوف، بالمجاز ثابت است نه بالحقیقه
« علی الاطلاق »: نه جزئش این صفت را دارد نه کلّش این صفت را دارد و لذا اگر نسبت داده شود مجازی خواهد بود فرقی نمی کند که به کل نسبت داده شود یا به جزء نسبت داده شود.
بان لا تکون فیه بل فی شیء یقارنه
این عبارت تفسیر برای « بالعرض » است.
ترجمه: به اینکه صفت در موصوف نباشد بلکه صفت در شیئی موجود است که مقارن با موصوف است « مثلا به جالس سفینه گفته می شود که حرکت می کند یعنی مقارن جالس سفینه که سفینه می باشد حرکت می کند نه خود جالس. پس این صفت برای خود جالس نیست اگر چه به جالس نسبت داده شده است.
کما یقال ان البناء یکتب
این عبارت مثال برای جایی است که صفت به جزء نسبت داده می شود در خالی که برای آن جزء نیست. وقتی کتابت نسبت داده می شود به کلّ بنّا نسبت داده نمی شود بلکه به دست او نسبت داده می شود زیرا با دست خودش می نویسد با کلّ بدنش.
« بناء » موصوف است و کاتب، مقارن با بناء است. صفت کتابت برای کاتب است که مقارن با بنّاء است ولی به خود بنّاء نسبت داده می شود بالعرض اما برای کاتب، بالذات و بالحقیقه است.
و کما یقال للبیاض انه ینتقل عند ما ینتقل الابیض
به بیاض که موصوف است گفته می شود « انه ینتقل » یعنی انتقال، صفت برای بیاض قرار داده می شود در حالی که جسمِ ابیض منتقل می شود نه بیاض. پس انتقال برای ابیض است نه بیاض ولی ما به بیاض نسبت می دهیم و به کل بیاض هم نسبت می دهیم نه به جزء آن.
تا اینجا بخش اول مقدمه تمام شد. از عبارت بعدی همین مطلب « تقسیم صفت به بذاته و بالعرض » را در باب حرکت بیان می کند تا وارد ذی المقدمه می شود.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo