< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/08/26

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه جواب از اشکال پنجم و بیان اشکال ششم و جواب آن، بر اینکه نیروی جسمانی که نامتناهی التاثیر باشد نداریم/ اجسام از حیث تاثیر و تاثر متناهی اند/ فصل 10/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و ان لم یفد میلا فلیس الحرکه بقسریه ایضا کما حسبوا»[1]
بر قول ما که می گفتیم در جسم متناهی ممکن نیست نیروی جسمانی نامتناهی وجود داشته باشد یا در مطلق جسم «چه متناهی باشد چه غیر متناهی فرض شود» ممکن نیست که نیروی نامتناهی باشد بر این قول ما اشکال کرده بودند.
اشکال پنجم: اشکال این بود که اگر نیروی یک موجود مجرد را فرض کنیم نامتناهی باشد و بتواند جسمی را حرکت بدهد مثل عقل که می تواند فلک را حرکت دائمی بدهد در چنین فرضی سوال می کنیم که آیا این عقل به آن جسم نیرویی بی نهایت می دهد تا آن نیرو فعالیت کند یا مستقیماً بر این جسم حرکت وارد می کند بدون اینکه به آن نیرو بدهد. اگر نیرو به این جسم داد به خاطر اینکه وارد جسم می شود لذا جسمانی می شود و این نیروی جسمانی، نامتناهی هم هست چون مفیضش توانسته نیروی نامتناهی بدهد ولی بعد از اینکه این نیروی نامتناهی را افاضه کرده نیروی جسمانی شده. حال این نیروی جسمانی نامتناهی مجرای دلیل شما واقع می شود یعنی شما گفتید که ما این نیرو را تجزیه می کنیم که جزئش آثاری دارد خود کل هم آثاری دارد و آثار جزء، اقل است و آثار کل، اکثر است. اقل و اکثر را مقایسه می کنیم نتیجه می گیریم که اقل متناهی است و ادامه می دهیم تا اکثر هم متناهی شود. این دلیل در چنین قوه ای هم جاری می شود پس لازمه اش این است که این قوه، متناهی باشد در حالی که ما ملاحظه می کنیم این قوه، نامتناهی است و فلک دائما حرکتش را انجام می دهد کشف می کنیم که دلیل ناقص بوده زیرا نتوانسته تناهی را نتیجه بدهد. اگر ما توانست تناهی را نتیجه بدهد در اینجا هم نتیجه می داد این، صورت اول اشکال مستشکل بود که بیان شد و جوابش هم داده شد.
جواب مصنف در صورت دوم: صورت دوم کلام مستشکل این بود که اگر این موجود مجرد به این جسم که فلک است نیرو ندهد بلکه خودش مستقیماً این جسم را حرکت دهد مستشکل گفت در چنین حالتی حرکت جسم، قسری می شود و حرکت قسری طبق قاعده ی شما نباید دوام پیدا کند در حالی که ما می بینیم این حرکت، دوام پیدا می کند. این صورت را باطل کرد تا صورت اول را درست کند و از صورت اول، بطلان دلیل را نتیجه بگیرد.
بیان جواب: ما این حرکت را حرکت قسری نمی دانیم تا دوامش بتواند به آن قاعده «القسری لا یدوم» لطمه بزند اصلا حرکت، حرکت قسری نیست. و اگر دوام پیدا کند گفته نمی شود یک حرکت قسری دوام پیدا کرده تا شما اشکال کنید که «القسری لا یدوم». چرا حرکت، قسری نیست؟ زیرا حرکت قسری در صورتی است که بر جسمی که دارای میل طبیعی است وارد شود و میل طبیعی آن جسم را تحت تاثیر قرار دهد و آن میل طبیعی مقاومت کند. شما فرض می کنید که آن موجود عقلی به این جسم، میل نمی دهد پس این جسمی که جسم فلک است کاملا خالی از میل است وقتی حرکت بر چنین جسمی که هیچ تقاضایی ندارد وارد کند قسری نیست. اگر این جسم تقاضای خاصی بر حسب میل طبیعی اش داشت و ما برخلاف این میل بر او حرکت وارد می کردیم حرکت قسری بود. این جسم اصلا میلی ندارد چون فرض این است که عقل به این جسم چیزی نداده فقط بر آن حرکت وارد کرده است یک جسمی خالی از هر نوع میلی است که حرکت می کند و این حرکت، قسری نیست.
وقتی حرکت، قسری نبود دوامش آن قانونِ «القسری لا یدوم» را باطل نمی کند و هنوز به قوت خودش باقی است این، اگر دائم است قسری نیست.
توضیح عبارت
«و ان لم یفد میلا فلیس الحرکه بقسریه ایضا کما حسبوا»
«ایضا» یعنی همانطور که طبیعی نیست قسری هم نیست. اما طبیعی نیست چون میل طبیعی به آن نداده که این جسم از طریق آن میل طبیعی حرکت کند. قسری هم نیست به خاطر این جهت که مزاحمی ندارد چون قسری باید مزاحم شود اما در اینجا جسمی که لا اقتضا است هر چه به آن بدهید قبول می کند و چیزی بر آن تحمیل نمی شود.
«و ان لم یفد» عطف بر ابتدای جواب است که فرمود «انه ان افاد میلا» که در سطر 7 آمده بود.
ترجمه: و اگر آن موجود عقلی که موجود مجرد است و به قول ایشان، محرک غیر جسمانی است اگر به آن جسمی که آن را حرکت می دهد میلی افاده نکند حرکت، قسری نیست چنانچه گمان کردند.
«کما حسبوا»: مربوط به منفی است نه نفی، یعنی آنها گمان نکردند که حرکت، قسری نیست بلکه گمان کردند که حرکت، قسری است.
«اذ القسریه هی التی تخالف المیل الطبیعی فی الشیء ما کان»
«فی الشی» یعنی «الموجود فی الشی».
«ما کان» یعنی «ایّ میل کان» یعنی هر میلی که می خواهد باشد. میلی باید وجود داشته باشد که این حرکت با آن میل مخالفت کند حال این میل می خواهد میل طبیعی باشد که از ابتدا در سنگ نهاده شده و می خواهد میل طبیعی باشد که موجود مجرد الان به این سنگ و جسم داده است.
ترجمه: زیرا حرکت قسریه حرکتی است که مخالف باشد با میل طبیعی که در شیء موجود است.
«فاذا لم یکن میل لما افید من الحرکه لم یکن بالقسر»
«من الحرکه» بیان برای «ما» در «لما افید» است. ضمیر «لم یکن» را مذکر آورده چون به «ما» بر گردانده که ظاهرش مذکر است معنایش این است که حرکت بالقسر نباشد.
ترجمه: اگر وجود نداشته باشد میل نسبت به آن حرکتی که محرک به این جسم افاده می کند، قسری وجود ندارد «پیدا است که میلی نسبت به این حرکت نیست نه میل به انجامش است نه میل به نفعش است. وقتی اینگونه نیست حرکتی که بر آن وارد می شود تحمیلی نیست پس قسری نیست».
مراد از «میل» در اینجا مطلق است همانطور که مراد از «ما کان» مطلق بود. یعنی مراد از «ما کان» چه میل موافق چه میل مخالف بود ولی حرکت بر طبق میل مخالف، قسری است و حرکت تحمیلی بر طبق میلِ موافق، شاید گمان بشود که قسری نیست ولی آن هم قسری است. سنگی را از بالا به پایین پرتاب می کنید اگر سنگ را رها کنید به پایین می آید ولی ما آن را پرتاب می کنیم در این صورت سریعتر به سمت پایین می آید.آن مقدار سرعت، حرکت تحمیلی است با اینکه موافق میلش است اگر آن میل تاثیر نگذارد حرکت، قسری می شود حال چه آن اثر گذار حرکت قسریش را بر طبق میل این جسم متحرک ایجاد کند چه بر خلاف میل ایجاد کند پس اگر این سنگ میل موافق هم داشته باشد حرکت تحمیلی، قسری خواهد بود. حال مصنف می فرماید «میل لما افید» ندارد یعنی میلی برای حرکتی که الان به او می دهند ندارد نه میل موافق دارد نه میل مخالف دارد. پس حرکتش قسری نیست همانطور که طبیعی نبود. چون قسری به معنای حرکت بی میل نیست بلکه به معنای حرکتی است که مقاوم داشته باشد و مخالف با طبیعت باشد اما در اینجا طبیعتی وجود ندارد سنگی است که هیچ میلی به آن داده نشده است و خالی می باشد و به قول ما لا اقتضا است حال اگر حرکتی بر آن وارد شود قسری نخواهد بود.
نکته: تفسیر قسر این است که بر موجودی وارد شود که دارای میلی است و این قسر مخالف با میلش است. الان همین حرکتی که برای سنگ از بالا به پایین با فشار ما درست می شود مخالف میلش است وقتی این سنگ را رها کنید با یک سرعت محدودی پایین می آید که موافق میلش است الان ما سرعتش را زیاد کردیم و آن مقدار اضافه، مخالف میلش است و لو به همان طرفی حرکتش می دهیم که میلش به همان طرف حرکت می کند ولی بالاخره خلاف میلش است. حرکت به سمت بالا هم بر خلاف میلش است هر دو بر خلاف میل است اگر چه به ظاهر به نظر می رسد که این، موافق میل است و آن، مخالف میل است ولی هر دو مخالف میل است.
«فقد اتضح انه من المستحیل ان تکون قوه الجسم هی التی یقتضی لذاتها امورا بلا نهایه»
«فقد اتضح» نتیجه همه بحث است. بعد از اینکه مصنف هر دو صورت را رد کرد دوباره مدعای خودش را تکرار می کند تا بگوید حق است چون آسیبی به مدعایش نرسید.
بحث به این صورت بود که آیا نیروی جسمانی می تواند نامتناهی باشد؟ مصنف می گوید بذاتها «یعنی بدون مدد رسیدن» نمی تواند نامتناهی باشد بله اگر مدد برسد نامتناهی می شود.
اما اگر بذاتها نباشد بلکه خودش حرکت می کند و مدد پی در پی می رسد می تواند نامتناهی التاثیر باشد.
ترجمه: روشن شد که محال است که قوه ی جسم «یعنی قوه ای که حالّ در جسم است و نتیجهً قوه جسمانی می باشد» اقتضا کند لذاتها امور و آثار بلانهایت را و تاثیر بلانهایت بگذارد.
صفحه 231 سطر 12 قوله «و لقائل»
اشکال ششم: با آن دلیلی که اقامه کردید جسمی را ملاحظه کردید که نیروی جسمانی دارد و می خواهد اثری را جدای از خودش ایجاد کند مثلا شیئی را حرکت دهد سپس گفتید اگر نیروی جسم تجزیه شود کلّش و جزئش هر دو اثر دارند اثری که کل ایجاد می کند اکثر است و اثری که جزء ایجاد می کند اقل است سپس تناهی هر دو اثر را نتیجه گرفتید ولی فرض شما بر این بود که اثری که این نیروی جسمانی ایجاد می کند بیرون از خودش است حال فرض کنید که اثر در درون خودش باشد یعنی این قوه بخواهد بدنه خودش را حرکت دهد این سنگ بخواهد خودش حرکت کند نه اینکه چیز دیگری را حرکت دهد. دلیل شما در اینجا نمی آید. جهتش هم این است که شما در دلیل، جسم را تجزیه می کردید بعدا می گفتید قوه هم تجزیه می شود آن وقت می گفتید جزء القوه این جسم را حرکت بدهد و آن قوه ی کل هم همان جسم را حرکت دهد مثلا وقتی جسم تجزیه می شد بخشی از آن جسم حاصل می شد که این بخش از جسم را هم نیروی جزء حرکت می داد هم نیروی کل حرکت می داد در این صورت نیروی جزء، کمتر حرکت می داد و نیروی کل، بیشتر حرکت می داد ولی این جسمی که متحرک بود از این دو قوه بیرون بود.
اما الان می خواهیم کاری کنیم که نیروی کل که موجود در سنگ است و نیروی جزء که در کل سنگ است بتواند خود همین جزء سنگ را حرکت بدهد یعنی یک سنگ است که نیرو در تمام این سنگ پخش است و کل می باشد ما همان نیرو را تجزیه می کنیم و کل و جزء درست می شود یعنی نیروی جزء و نیروی کل درست می شود سپس می گوییم جزئی از این سنگ را حرکت دهید نه اینکه سنگ بیرونی را حرکت دهد. نیروی کل می خواهد آن جزء را حرکت دهد نیروی جزء هم می خواهد آن جزء را حرکت دهد. نیروی جزء می تواند جزء را حرکت دهد چون در جزء است اما نیروی کل نمی تواند جزء را حرکت دهد نیروی کل در جزء نیست که بخواهد جزء را حرکت دهد. نیروی کل در کل است و کل را می تواند حرکت دهد نه جزء را. دلیل شما در اینجا نمی آید. لذا اقل و اکثر درست نمی شود چون فقط جزء حرکت می دهد و کل، حرکت نمی دهد. هر نیرویی که می خواهد بدنه ی خودش را حرکت دهد باید در آن بدنه باشد این کل در بدنه ای که عبارت از جزء است وجود ندارد لذا نمی تواند جزء را حرکت دهد. این کل در بدنه ای که عبارت از کل است وجود دارد و می تواند کل را حرکت دهد و ما الان نمی خواهیم کل را حرکت دهیم بلکه می خواهیم جزء را، هم به وسیله قوه الجزء حرکت دهیم هم به وسیله قوه الکل حرکت دهیم که متحرک ها یکی باشند و چون نیرو مختلف است حرکت، اقل و اکثر پیدا می کند. متحرک را مختلف نمی کنیم چون نیروی کل، کل خودش را حرکت می دهد و نیروی جزء، جزء را حرکت می دهد و هر دو هم یکسان پیش می روند و هیچ وقت هم اقل و اکثر درست نمی شود.
توضیح عبارت
«و لقائل ان یقول: ان البرهان الذی ادعیتم انما قام علی قوه غیر متناهیه یحرک جسما غریبا خارجا عنها و لم یقم علی قوه غیر متناهیه یحرک الجسم الذی هی فیه»
برهانی که ادعا کردید قائم می شود بر قوه ی غیر متناهی که جسم بیگانه را حرکت می داد که خارج از این قوه بود و محل این قوه نبود. و اقامه نشد برهان بر قوه ی غیر متناهی که بخواهد حرکت بدهد جسمی را که این قوه در آن جسم است.
«فانه لیس لکم ان تقولوا ان جمیع القوه یحرک الشیء الاصغر الذی فرضنا ان بعض القوه یحرکه»
«لیس لکم ان تقولوا» یعنی حق ندارید دلیل قبل را اجرا کنید.
اگر بخواهید متحرک را جسم و محل همین قوه بگیرید حق ندارید آن دلیل را اجرا کنید و نمی توانید بگویید جمیع قوه حرکت می دهد شیء اصغری را که فرض کردیم بعض قوه این اصغر را حرکت می دهد و کل نمی تواند این اصغر را حرکت دهد.
«لان بعض القوه یحرک ما هو فیه و جمیع القوه یحرک ما هو فیه»
ضمیر «هو» به «بعض» بر می گردد.
زیرا بعض قوه حرکت می دهد جسمی را که آن بعض در آن جسم است و جمیع قوه هم حرکت می دهد جسمی را که آن جمیع در آن جسم است یعنی جمیع محل خودش را حرکت می دهد بعض هم محل خودش را حرکت می دهد آن محل بعض، محل برای کل نیست پس بعض می تواند محل خودش را که بعض است حرکت دهد و کل نمی تواند این بعض را که محل خودش نیست حرکت دهد.
«و لیس جمیع القوه محرکا فی وقت من الاوقات لما یحرکه الجزء لانه لیس فیه»
ضمیر «لانه» به «جمیع القوه» و ضمیر «فیه» به «بعض الجسم» بر می گردد.
جمع قوه نمی تواند در هیچ وقتی جسمی را که جزء حرکت می دهد حرکت دهد چون جمیع در آن جزء نیست بلکه جمیع در کلّ است پس می تواند کل را حرکت دهد. پس کل، حرکت نمی دهد و فقط جزء حرکت می دهد یعنی یک محرک وجود دارد نه دو محرک پس اقل و اکثر درست نمی شود.
«و اذا کان کذلک لم یتسق الکلام الی الخلف»
حال که اینچنین است «یعنی فقط یک حرکت و یک متحرک داریم و یک محرّک است که فعالیت می کند و محرک دیگر، بی فعالیت است» کلام به سمت خلف نمی رود و به خلف منتهی نمی شود. اگر یادتان باشد در استدلال اینگونه گفته شد که فرض کردید آثار این نیرو، نامتناهی باشد ما شروع به استدلال کردیم و اقل و اکثر درست کردیم و تناهی اثر جزء و اثر کل را نتیجه گرفتیم یعنی به تناهی منتهی شدیم. فرض شما عدم تناهی تاثیر بود نتیجه ای که ما گرفتیم تناهی تاثیر بود پس به خلف فرض شما رسیدیم. مستشکل می گوید در این فرضی که مطرح می کنیم کلام شما نمی رود تا به خلف منتهی شود چون دو حرکت درست نمی شود و اقل و اکثر درست نمی شود.
ترجمه: حال که اینچنین است کلام شما سوق پیدا نمی کند تا به سمت خلف برود وبه خلف منتهی شود «استدلال که کردید کلامتان سوق داده شد تا به خلف فرض رسیدید اما در اینجا نمی توانید کلامتان را ادامه دهید و به خلف فرض منتهی کنید تا نتیجه بگیرید که فرض عدم تناهی باطل است. در چنین حالتی فرض عدم تناهی می کنیم و هیچ مانعی وجود ندارد چون دلیل شما اجرا نمی شود تا عدم تناهی را تبدیل به تناهی کند».
«فیکون الجواب عنه ان تتذکر ما اشترطناه من حدیث اعتبار هذا علی حسب قضیه شرطیه متصله تقدیریه لا بحسب الوجود»
جواب از اشکال ششم: ما در گذشته در بعضی مواضع توضیح دادیم که ما فرض می کنیم یعنی اینچنین نیست که ما واقعا این جسم را تقسیم کرده باشیم و جزء الجسم درست شده باشد بعداً قوه را تقسیم کنیم و جزء القوه درست شود بعداً بگوییم جزء، جسم را حرکت دهد و کل هم جسم را حرکت دهد.
ما واقعاً تقسیم نمی کنیم بلکه فرض می کنیم یعنی الان جسم تقسیم نشده و همینطور سالم است فرض می کنیم که جزئی پیدا کرد سپس این جزء را فرض می کنیم که نیروی جزء در آن ورود پیدا کرد نیروی کل هم که در کل بود حال می گوییم این جزء به وسیله نیروی جزء حرکت کند و به وسیله نیروی کل حرکت کند شما اشکال می کنید که نیرو در این جزء نیست ولی توجه کنید که ما فرض کردیم این جزء جدا شد حال اگر این جزء، جدا بود نیروی جزء می تواند آن را حرکت دهد نیروی کل هم می تواند آن را حرکت دهد ما به فرض این جزء را جدا کردیم حال فرض می کنیم که جدا شد. همانطور که نیروی کل و نیروی جزء می توانستند یک جسم غریب را حرکت بدهند الان این جسم هم از بدنه آنها جدا شد و بمنزله غریب فرض می کنیم که هم کل می تواند بر آن هجوم بیاورد هم جزء می تواند بر آن هجوم بیاورد دیگر نمی توان گفت که کل در آن نیست ما با فرض مطلب را درست می کنیم که قضیه، تقدیری می شود و در قضیه تقدیری نمی توانید آنچه را که قبل از فرض موجود بوده تحفظ کنید. بعد از فرض، وضع را به هم زدیم.
حال اینگونه فرض کنید که اگر جزء این سنگ را جدا می کردیم این جزء تا الان غریبه نبود اما الان که جدا شد غریبه شد حال به جزءِ نیرو می گوییم این جزء را حرکت بده به کلِ نیرو هم می گوییم این جزء را حرکت بده. پس وقتی بنا را بر فرض می گذاریم می توان طوری تصویر کرد که هر دو نیرو فعالیت کنند و در این جزء تاثیر بگذارند که یکی فعالیتش اقل باشد و یکی فعالیتش اکثر باشد دوباره بحث اقل و اکثر مطرح شود و به نتیجه مطلوب برسد.
ترجمه: جواب از قول قائل این می شود که تو «یعنی شخصی که این کتاب را می خواند و تحت تاثیر مستشکل قرار گرفته یا شخصی که این قول را می گوید» متذکر شوی آنچه را که ما در این دلیل شرط کردیم «ما در دلیل، فرض را مطرح کردیم و نگفتیم حتما باید جدایی حاصل شود و این اتفاقاتی که ما فرض می کنیم درخارج اتفاق بیفتد» که عبارت باشد از داستان اعتبار این تقسیمِ «جسم و تقسیم قوه و تاثیر قوه و تاثیر جزء قوه» بر حسب قضیه شرطیه متصله تقدیریه نه به حسب وجود و واقع و خارج.
قضیه شرطیه متصله تقدیریه یعنی به این صورت گفته شود: اگر تقسیم کنیم جسم را به دو بخش، قوه هم تقسیم می شود که کل و جزء درست می شود و ...
یعنی این استدلال با قضیه شرطیه متصله بیان می شود نه بحسب وجود و خارج.
«واذ قد فتشنا عن هذا البحث حق التفتیش»
از اینجا مصنف مطلب جدیدی را بیان می کند و می فرماید راهی که من برای اثبات مطلوب رفتم بعض دیگر که در علوم انحراف دارند راه دیگری رفتند و همین مطلوب را اثبات کردند راه من را ملتزم بشو و راه آن بعض راه باطلی است که چندین اشکال بر آن وارد می کند آن بعض خواسته ثابت کند قوه جسمانی متناهی است نه نامتناهی. همان مدعای مصنف را خواسته اثبات کند ولی از راه دیگر رفته که مصنف هشدار می دهد از راه آن بعض نروید.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، س231،س.10، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo