< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/08/24

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان اشکال چهارم و جواب آن، بر اینکه نیروی جسمانی که نامتناهی التاثیر باشد نداریم.
«ثم لقائل ان یقول: انه یجوز ان تکون هذه القوه غیر المتناهیه انما توجد لجمله لجسم»[1]
بحث در این بود که جسم نمی تواند نیروی نامتناهی داشته باشد چه جسم خودش نامتناهی باشد چه متناهی باشد. قوه ی نامتناهی اگر قوه ی جسمانی باشد ممکن نیست. دلیل بر این آورده شد و اثبات گردید. سپس اعتراضاتی مطرح شد که نوع این اعتراضات اعتراض بر مدعاست نه بر دلیل. الان وارد اعتراض جدیدی می شود.
اشکال چهارم: مرکب، دو قسم است:
1 ـ مرکبی که دارای مزاج است.
2 ـ مرکبی که فاقد مزاج است.
مرکبی که واجد مزاج است حتما مرکب حقیقی است که از ترکیب اشیایی، شیء دیگری به وجود می آید مثلا از ترکیب عناصر تنه درخت یا بدن انسان موجود می شود این بدن انسان دارای مزاج است و ترکیب خالص نیست بلکه ترکیبی است که از امتزاج به وجود آمده و مزاجی را هم درست کرده است. ولی بعضی ترکیب ها فاقد مزاج اند که بعضی از آنها ترکیب حقیقی اند و بعضی، ترکیب اعتباری اند. مثلا اگر انسانهایی کنار هم قرار بگیرند اسم آن را اصطلاحا ترکیب نمی گذارند بلکه مجموعه می گویند که این مجموعه فاقد مزاج است مرکبهای اعتباری فاقد مزاج اند اما مرکب حقیقی بعضی از آنها فاقد مزاج اند مثلا بخار مرکب از اجزاء هوائیه و مائیه است یا دخان مرکب از اجزاء ترابیه و ناریه است و هیچکدام مزاج ندارند با اینکه ترکیب هم هست و ترکیبشان، ترکیب حقیقی است.
اگر نیرویی در مرکب حاصل شود سپس مرکب را تقسیم کنید اگر مرکب، اعتباری باشد ممکن است که نیرو باطل نشود بلکه تجزیه شود مثلا 10 انسان هستند که یک کشتی را حرکت می دهند. این یک مجموعه «و به تعبیر تسامحی یک مرکب» هستند اگر 9 نفر کنار بروند و فقط یک نفر باقی بماند این یک نفر، یک دهمِ آن 10 نفر قدرت دارد و قدرتش از بین نمی رود «البته ممکن است یک دهم آن 10 نفر قدرت داشته باشد یا کمتر از یک دهم قدرت داشته باشد چون خود اجتماع هم یک قدرتی دارد و اینطور نیست که قدرتِ هر نفر جدا جدا جمع شود آن قدرت 10 نفر را بسازد بلکه خود مجموعه هم یک قدرتی در اینجا دارد» در مانند سنگ هم همینطور است «که وقتی این مرکب، تجزیه می شود اجزاء، نیروی مرکب را به اندازه خودشان دارند» که نیروی پایین آمدن برای این سنگ وجود دارد وقتی این سنگ را به دو قسمت کنید نیرویش قسمت می شود و از بین نمی رود پس بعضی مرکب ها اینگونه اند که وقتی تجزیه شدند نیرویشان از بین نمی رود و نیرویشان هم تجزیه می شود ول بعضی از انحاء مرکب علی الخصوص آنها که دارای مزاجند وقتی ملاحظه می شوند اگر تقسیم شوند نیرویشان از بین می رود. نیرو برای کلّ است و برای جزء نیست. اینطور نیست که بعد از تقسیم این مرکب، جزئی که به وجود می آید به نسبت خودش نیرو داشته باشد بلکه اصلا نیرو ندارد مثلا برای بدن انسان نیروی حیات است این بدن اگر از وسط نصف شود اینطور نیست که حیات، نصف شود بلکه حیات، باطل می شود و آن نیرو به کلی از بین می رود و باقی نمی ماند پس بعضی از مرکبات طوری هستند که بعد از اینکه تجزیه می شوند نیروی آنها از بین می رود نه اینکه نیروی آنها تجزیه شود. با وجود این گفته می شود که چگونه شما دو سلسله درست می کنید که یک سلسله، آثار کل است و یک سلسله، آثار جزء است چون دراستدلال سلسله ای درست شد که آثار کل باشد و گفته شد این اکثر است و سلسله ای درست شد که آثار جزء باشد و گفته شد این اقل است و گفته شد اقل، زودتر تمام می شود و اکثر، دیرتر تمام می شود اگر اقل تمام شود معلوم می شود که متناهی است و از تناهی اقل، تناهی اکثر هم نتیجه گرفته شد. استدلال بر این پایه استوار شد که بعد از اینکه جسم، تجزیه شد نیرویش هم تجزیه شود الان همین مطلب را می خواهد باطل کند که مرکباتی داریم که تجزیه می شوند و نیرویشان باطل می شوند نه اینکه تجزیه شوند و نیرویشان تجزیه شود. دراین مرکبات نمی توانید دلیل خودتان را اجرا کنید پس می توان در این مرکبات ادعا کرد که نیرو، نامتناهی است چون دلیل جاری نمی شود و بیانی ندارد بر اینکه اینچنین نیروهایی با اینکه جسمانی اند متناهی اند.
این مطالب که بیان شد یک مثال است که به عنوان نمونه بیان شد اما اشکال دیگری هم می کنند و آن اشکال این است که در مرکبات اعتباری هم گاهی این اتفاق می افتد با اینکه ترکیب، ترکیب حقیقی نیست و دارای مزاج نیست می بینید نیرو اگر چه تجزیه می شود ولی کارآیی آن از بین می رود نه اینکه تجزیه شود مثلا ده نفر کشتی را حرکت می دهند این مجموعه نیرویی است که می تواند این کار را انجام دهد و نسبت به تحریک کشتی کارآیی دارد ولی وقتی این 10 نفر تبدیل به یک نفر می شود نیرو، باطل نمی شود بلکه تجزیه می شود چون یک نفر به اندازه خودش نیرو دارد ولی این نیرو کارآیی و اثر ندارد شما می خواهید دو سلسله از آثار درست کنید کل می تواند یک سلسله از آثار درست کند اما جزء نمی تواند یک سلسله از آثار درست کند اصلا سلسله ای درست نمی شود که به این اقل و به آن دیگری اکثر گفته شود و اینکه این متناهی است و آن نامتناهی است.
پس دو اشکال شد:
1 ـ نیروی جزء، باطل می شود.
2 ـ نیروی جزء از کارآیی می افتد.
در هر دو صورت نمی توان دو سلسله تشکیل داد و دلیل را ادامه داد. این اشکال همانطور که توجه می کنید هم بر استدلال و هم بر اصل مدعا وارد می شود. البته نوع اشکالات بر استدلال نیست بلکه بر ادعا است ولی این اشکال از اشکالاتی است که در دلیل هم می تواند وارد شود.
خلاصه اشکال: دلیل بر این مبتنی شد که دو سلسله درست شود که اثر یکی اقل و اثر یکی اکثر باشد. اشکال این است: اقلّی که اثر گذار است نداریم یا اقل، اثر گذار نیست چون نیرو ندارد. بالاخره سلسله در طرف اقل تشکیل نمی شود در نتیجه نمی توان مقایسه کرد لذا شخص ممکن است بگوید نیروی کل تا بی نهایت می رود چگونه می توانید ثابت کنید که تا بی نهایت نمی رود. تا نیروی جزء آورده نشود و متناهی نشود و به کمک آن، این سلسله ی اکثر را متناهی نکنید به نتیجه نمی رسید. در این صورت کسی ممکن است ادعا کند که این نیروی کل و لو جسمانی است اما تا بی نهایت می رود.
توضیح عبارت
«ثم لقائل ان یقول انه یجوز ان تکون هذه القوه غیر المتناهیه انما توجد لجمله لجسم فاذا قسّم الجسم بطلت»
این عبارت باید سر خط نوشته شود زیرا اشکالِ بعدی است.
«انما توجد» خبر برای «تکون» است و «غیر المتناهیه» خبر نیست بلکه صفت برای «القوه» است البته اگر حال گرفته شود بهتر است.
ترجمه: این قوه ای که این صفت دارد که غیر متناهی است جایز است که برای مجموعه جسم حاصل باشد وقتی جسم تقسیم شود این نیرو باطل می شود «نه اینکه این نیرو تجزیه شود».
نکته: در همه نسخه ها باید «الغیر المتناهیه» باشد چون نویسنده ی کتاب، ابن سینا است که فارس زبان می باشد و فارس زبان ها بر کلمه «غیر»، الف و لام داخل می کنند. مصحح کتاب چون عرب بوده الف و لام را انداخته است نه اینکه در نسخه ای الف و لام نداشته باشد.
«فلم یوجد من تلک القوه شیءٌ للجزء»
از آن قوه ای که برای کل بود هیچ قسمتی برای جزء باقی نمی ماند و موجود نمی باشد یعنی هیچ قسمت از آن نیرو به این جزء داده نمی شود بلکه این جزء، به طور کلی فاقد نیرو می شود.
«فلم یقو الجزء علی شیء مما یقوی علیه الکل»
جزء قدرت ندارد بر قسمتی از آنچه که کل بر آن قدرت داشت در این صورت اقل تشکیل نمی شود. و فقط کلّ، سلسله خودش را تشکیل می دهد بدون اینکه اقل و اکثر تشکیل شود. قهراً شخص می تواند بگوید سلسله ی کل، بی نهایت است. چون در صورتی می توان گفت سلسله، متناهی است که بین اقل و اکثر مقایسه کنید ولی در اینجا اقل وجود ندارد که بخواهد مقایسه کند.
«لان کل هذه القوه للکل»
چرا هیچ نیرویی برای جزء باقی نمی ماند چون همه قوه برای کل بود و الان کلّ نیست پس همه ی قوه نیست و وقتی کل باطل می شود قوه هم باطل می شود. زیرا نیرو، نیرویی بود که متقوّم به کل بود مثل نیروی حیات که متقوّم به کل بود. نیرو مثل سنگینی بدن خودمان نیست زیرا سنگینی بدن هم به جزء قائم است هم به کل قائم است این، نیرویی است که با تجزیه ی کل، تجزیه می شود اما نیرویی وجود دارد که مربوط به کل است نه جزء، در این صورت اگر کل باطل شود آن نیرو باطل می شود.
ترجمه: همه این قوه برای کل بود «یعنی متقوّم به کل بود اگر کل را بردارید قوامش از بین می رود اگر قوامش از بین برود آن نیرو هم از بین می رود».
«کما یوجد من القوی فی الاجسام المرکبه بعد المزاج»
«من القوی» بیان برای «ما» در «کما یوجد» است.
«بعد المزاج» ظرف «یوجد» است نه ظرف «المرکبه».
ترجمه: مثل قوایی که در اجسام مرکبه، بعد از مزاج حاصل می شوند «نه اینکه ترکیب، بعد از مزاج است زیرا ترکیب، بعد از مزاج نیست بلکه محصِّل مزاج است» یعنی اجسامی امتزاج پیدا می کنند و جسم مرکب درست می شود بعد از اینکه جسم مرکب درست شد فعل و انفعال می کند و مزاج درست می شود بعد از مزاج، قوایی حاصل می شود. آن قوایی که بعد از مزاج حاصل می شوند با باطل شدن کل، باطل می شوند.
«و لا تکون موجوده لشیء من الارکان التی امتزجت عنه»
ضمیر «امتزجت» به «اجسام مرکبه» و ضمیر «عنه» به «شیء من الارکان» بر می گردد «البته در نسخه خطی «عنها» آمده که به «ارکان» بر می گردد و «التی» صفت برای «ارکان» می شود.
ارکان همان عناصر و اجزایی است که کل را درست کرده است. بعد از اینکه کل، باطل می شود برای آن ارکان که اجزاء هستند هیچ نیرویی باقی نمی ماند.
ترجمه: این قوه موجود نمی باشد برای هیچ یک از ارکانی که اجسام مرکبه از آن شی از ارکان ممتزج شده «یعنی برای آن ارکانی که این اجسام مرکبه از آن ارکان تشکیل شدند هیچ چیز باقی نمی ماند».
تا اینجا مصنف مثال اول را بیان کرد و در این مثال برای اقل یا جزء، نیرو ندارد تا بتواند سلسله ای را تشکیل دهد و بگوید این سلسله ی اقل است و با سلسله ای که برای کل است مقایسه شود.
«و کما ان المحرکین للسفینه فان الواحد منهم لا یحرکها البته»
این عبارت، مثال دوم است در این مثال برای جزء، نیرو وجود دارد ولی آن نیرو، کارآیی ندارد. البته نتیجه مثال اول و مثال دوم یک چیز است و آن اینکه سلسله ای که برای اقل است تشکیل نمی شود قهراً مقایسه حاصل نمی شود و وقتی مقایسه حاصل نشد نمی توان ثابت کرد که اکثر، نامتناهی نیست شاید نامتناهی باشد.
نکته در بیان معنای مرکب حقیقی: بنده برای مرکب حقیقی مثال به بخار زدم ولی بخار مرکب حقیقی نیست اما بنده بمنزله حقیقی گرفتیم چون یک امتزاجی در آن است. مثل مرکبات اعتباری که انسان های کنار هم می باشد نیست صدق مرکب بر بخار می کند ولی بر مثل انسانهای کنار هم صدق مرکب نمی کند بلکه صدق مجموعه می کند. در مثل بخار تعبیر به مرکب ناقص می کنند و در مثل بدن تعبیر به مرکب تام می کنند، مرکب تام آن است که از هر 4 عنصر تشکیل شود که قهراً مزاج هم دارد ولی مرکب ناقص آن است که از 4 عنصر تشکیل نشود بلکه از دو عنصر تشکیل شود البته به زحمت می توان در کائنات الجو، مرکب از سه عنصر بدست آورد در کائنات الجو اینطور می گویند که دخان به سمت بالا می رود تا وقتی که به کره نار نرسیده همچنان دخان است یعنی مرکب از اجزاء، ناریه و ترابیه است وقتی وارد کره نار می شود می سوزد که ستاره های دنباله دار یا نیازک یا اعمده تشکیل می شوند این سوختن ادامه پیدا می کند تا حدّی که تمام مخلوطاتش بسوزند و شفاف شود وقتی شفاف شود دیده نمی شود چون قانون نار این است که استحاله و تبدیل می کند. دخان وقتی که بر روی زمین بود مرکب از اجزاء ناریه و اجزاء ترابیه است وقتی که به سمت بالا می رود خیال می شود که مرکب از سه عنصر است وقتی که وارد نار می شود همان نار که در درون بخار وجود داشت می آید و عنصر سومی نمی آید در جاهایی که دخان همراه بخار است و وقتی بالا می رود اجزاء مائیه را هم با خودش می برد در این صورت دخان با بخار مخلوط شده است در اینجا سه چیز وجود دارد که عبارت از اجزاء ناریه و مائیه و ترابیه است. البته در قوس و قَزح هم شاید بتوان گفت سه عنصر است که عبارت از بخار است «هوای خالی نیست چون اگر باشد قوس و قَزح تشکیل نمی شود» اگر نور به آن بتابد قوس و قزح درست می شود البته به شرطی که بتوان گفت نور همراه حرارت و آتش است در این صورت مرکب از سه جزء شده است.
این مواردی که برای مرکب از سه جزء بیان شد همراه با تسامح است لذا شاید ممکن است گفته شود که مرکب از سه جزئی نداریم.
نکته: آتش عظیم که کره آتش است مخلوطاتی که در دخان وجود دارد را می سوزاند. آتش، ناخالص های آتش را می سوزاند نه اینکه آتش ناخالص را بسوزاند زیرا آتش، آتش را نمی سوزاند.
ترجمه: همانطور که محرّکین سفینه می توانند نیرویی را مجموعاً بر سفینه وارد کنند که سفینه حرکت کند ولی یکی از آنها سفینه را حرکت نمی دهد به خاطر اینکه اگر چه بعد از تجزیه کل، آن قوه تجزیه شده و جزئی از آن به واحدِ از محرّکین رسیده است ولی این جزء کارآیی ندارد و در نتیجه سلسله ی اقل تشکیل نمی شود تا با اکثر مقایسه شود.
صفحه 230 سطر 16 قوله «فنقول»
مصنف دوجواب بیان می کند که یک جواب، جواب از مثال اول است و یک جواب، جواب از مثال دوم است.
جواب از مثال اول: درباره جسم مرکبی که دارای مزاج است و نیرویش بعد از مزاج حاصل شده اینگونه جواب می دهد و می گوید آیا این نیرو که نیروی جسمانی است در کلّ این مرکب سریان داشت؟ یا در بخشی وجود داشت و در بخش دیگر خالی بود؟ مثلا آیا نیروی حیات که در بدن ما هست همه آن در قلب ما جمع شده و بقیه اعضای بدن ما نیروی حیات ندارد با اینکه این نیرو در کلّ بدن هست این را ابتدا خود مصنف مطرح می کند سپس جواب می دهد که این نیرو در کلّ بدن هست و الا معنا نداشت که گفته شود این نیرو برای کل است چون در استدلال اینگونه گفت «لان کل هذه القوه للکل» یعنی تمام این بدن، نیروی حیات را دارد. اگر این نیرو فقط در یک جا مجتمَع بود و بقیه بدن از آن نیرو خالی بود نمی شد گفت که این نیرو برای کل است باید گفت که این نیرو برای قلب است نه برای کل. پس خود تان قبول دارید که نیرو برای کل است. «مصنف از مستشکل التزام می گیرد که این نیرو برای کل بدن است» سپس مصنف می گوید اگر این مرکب را تجزیه کنید نیرویش تجزیه می شود چون نیرو برای کلّ بدن است لذا در این جزء و آن جزء و جزء سوم این نیرو وجود دارد پس همه اجزاء، نیرو دارند حال اگر تقسیم کنیم به دو صورت تقسیم می کنیم:
1 ـ تقسیم می کنیم به اینکه مثلا دست را از بدن جدا می کنیم. در این صورت این نیرو باطل می شود.
2 ـ تقسیم می کنیم به این صورت که دست را نمی بُریم بلکه دست را به تنهایی ملاحظه می کنیم در حالی که به بدن وصل است. سپس اینطور می گوییم که این دست مثلا یک دهم نیروی حیات را دارد. در چنین حال آیا دست نیرو دارد؟ گفته می شود که نیرو دارد و نیرویش به اندازه جزء است و کارآیی دارد و می تواند سلسله ی اقل را درست کند. در این صورت استدلال درست می شود. ما اگر جزء را فرض می کنیم ملزم نیستیم که جزء را منفک کنیم بلکه جزء را همانطور که به کل وصل است نگه می داریم و نیرویش را ملاحظه می کنیم سپس سلسله ی اثری که از این جزء حاصل می شود را ملاحظه می کنیم. این سلسله را با آن سلسله اثری که از کل حاصل می شود مقایسه می کنیم. در چنین مواردی که با تجزیه جسم، «تجزیه خارجی جسم» نیروی جزء باطل می شود ما جزء را جدا نمی کنیم بلکه جزء را متصل به کل ملاحظه می کنیم سپس برای آن نیرو داریم و نیرویش جزء نیروی کل است و هم می توانند سلسله ی آثار داشته باشد و سلسله ی آثارش هم کمتر است یعنی استدلال، تمام می شود. پس اگر دو دست را بر یک شیئی وارد کنید می بینید که آن شی را حرکت می دهید و اگر یک دست را بر یک شیئی وارد کنید می بینید که حرکت نمی کند معلوم می شود که نیروی یک دست، جزء نیروی دو دست است و همه نیروی دو دست در یک دست وجود ندارد. وقتی دو جزء جمع شود کل درست می شود. حال اگر با دست حرکت ندادید بلکه تمام نیروی بدن را هم در دست قرار دادید در این صورت کل نیروی بدن بر این سنگ مثلا وارد می شود. شما دیدید که به بعضی افراد گفته می شود که این ماشین را هُل بدهید روشن است که رودرواسی قرار گرفته و می خواهد هُل بدهد لذا فقط دست راست را بر ماشین گذاشته و بدنش حرکت نمی کند و فشاری وارد نمی آورد لذا اثری در آن ماشین نمی گذارد. دست الان به بدن وصل است ولی جزء است و نیرویش هم نیروی جزء است این دست فعالیت می کند ولی فعالیتش خیلی زیاد نیست. پس امکان دارد که جزء اثر بگذارد در حالی که از کل منفک نشده است و انفکاکش انفکاک فرضی است.
نکته: گاهی کیسه ای که پُر از بار است وقتی آن را با انگشت بگیرید این انگشت آن را بلند نمی کند زیرا فشار بر کل دست «یعنی آرنج و بازو» می آید مگر اینکه فقط خود انگشت را تکان دهید و اصلا دست تکان نخورد در این صورت این انگشت نیروی جزء می شود.
توضیح عبارت
«فنقول: ان الامر لیس علی ما قدرت»
وضع اینچنین نیست که تو فرض کردی بلکه راه دیگری هم برای فرض وجود دارد که در آن راه ما نتیجه می گیریم و کلام مستشکل رد می شود.
«اذ القوه و ان کانت للجسم بحال اجتماع اجزائه و بحال مزاجه»
زیرا قوه و لو برای کل جسم است در حالی که اجزاء این جسم، مجتمع است و در حالی که این جسم، مزاجش برقرار است. «قوه برای چنین جسمی است که در حالت اجتماع اجزاء باشد و درحالت بقاء مزاج باشد» اما می دانید که چنین قوه ای در کل جسم سریان دارد نه اینکه در یک جای جسم، انبوه و متراکم و مجتمَع باشد و بقیه جسم از آن نیرو خالی باشد.
«فانها مع ذلک تکون ساریه فی جملته»
«فانها» بعد از «ان» وصلیه آمده به معنای «لکن» است.
ترجمه: قوه و لو برای جسمی است که در حال اجتماع باشد ولی این قوه در عین اینکه مربوط به حالت اجتماع است در کل جسم سریان دارد.
«و الا کانت قوه لبعض الجمله دون الکل»
و الا اگر در کل، سریان پیدا نمی کرد «مثلا فقط در قلب قرار داشت» قوه ی بعض می شود و قوه ی کل نمی شد در حالی که خود شما قبول کردید و گفتید «لان کل هذه القوه للکل» که در سطر 14 آمده بود.
«و اذا کانت ساریه فی جملته کان لبعضها بعض القوه»
ضمیر «کانت» به «قوه» و ضمیر «جملته» به «جسم» و ضمیر «لبعضها» به «جمله» بر می گردد که مراد از «بعض جمله» همان «اجزاء» است.
«فیکون البسیط اذن فی حال المزاج حاملا للقوه الحاصله بعد المزاج الساریه فی الکل»
در چند خط قبل تعبیر به «ارکان» کرد و در اینجا تعبیر به «بسیط» می کند.
یعنی این جسم مرکب از ارکان یعنی بسایط شده و هر جزئش به تنهایی بسیط است و مجموع اجزاء با هم مجموعه بسائط است که همان مرکب است.
ترجمه: پس بسیط «یعنی بعض جزء از این مرکب که در مثال مرکب از عناصر، مراد از بسیط عنصر است و در مثال بدن ما مراد از بسیط دست می شو که یک جزء است» اگر چه وقتی منفرد می شود آن قوه حیات را ندارد ولی در حال مزاج «یعنی مرکب را تجزیه نکردیم و هنوز مزاج به حال خودش باقی است» بعض قوه حیات را دارد و حامل قوه ای است که آن قوه، حاصل بعد از مزاج است و ساری در کل است «یعنی بسیط، در حال مزاج، این قوه را دارد ولی نه همه قوه را بلکه بعض قوه را»
نکته: مصنف در اینجا «قوه» را حاصل بعد از مزاج قرار می دهد پس در سطر 14 که گفتیم لفظ «بعد المزاج» ظرف برای «یوجد» باشد این عبارت آن را تایید می کند.
«و انما لا یحملها فی حال الانفراد»
این بعض، حامل آن قوه نیست در حالی که این بعض از کل، منفرد و بریده شود. اگر بعض از کل بریده نشود و همراه کل باشد آن بعض، بعض نیرو را دارد بله وقتی آن بعض را از کل جدا می کنید نیرو باطل می شود.
ترجمه: و همانا این بعض، حمل نمی کند آن قوه را در حالی که این بعض، از کل منفرد شده و مزاج از بین رفته است.
«و لیس یجب ان یکون فرضُنا للجسم بعضا یلجئنا الی ان ناخذ ذلک البعض بشرط قطعه و ابانته حتی یکون للقائل ان یقول ان البعض المباین لا یحمل من القوه شیئا»
«بعضا» مفعول برای «فرضنا» است.
«یلجئنا» خبر برای «یکون» است.
سوال می شود که چرا این بعض را از کل جدا نمی کنید تا منفرد و باطل شود؟ مصنف می فرماید وقتی من فرض کنم که این بعض، بعض نیرو را دارد واجب نیست و ملزم نیستم که آن بعض را جدا کنیم بلکه می گوییم این بعض در حالی که متصل است بعض نیرو را دارد چه لزومی دارد بریده شود بعداً گفته شود که بعض نیرو را دارد تا اشکال کنید که هیچ نیروی ندارد.
پس اینچنین نیست که اگر ما برای جسم، بعضی را فرض کردیم این فرض بعض، ما را وارد کند که بعض را ببُریم و از کل جدا کنیم بلکه می توان بعض را جدا کرد و مجبور نباشیم که این بعض را از آن کل منفرد کنیم.
ترجمه: واجب نیست که فرض بعض کردن و جزء کردن برای جسم ما را وادار کند که این بعض را بگیریم به شرط اینکه جدا شود و ابانه پیدا کند تا قائل حق داشته باشد بگوید بعض که جدا شد حامل هیچ چیز از قوه نیست «ما جدا نمی کنیم تا قائل این حرف را بزند»
«بل یکفینا ان نعین بعضا منه و هو بحاله»
بلکه کافی است ما را که تعیین کنیم بعض از آن جسم و کل را در حالی که آن کل به حال خودش هست «و هیچ چیز آن بریده نشده است و همانطور که بوده باقی است».
«فیُتعرَّفُ حال ما یصدر عن ذلک البعض و عن القوه التی فیه وحدها التعرفَ المفروغ منه علی سبیل التقدیر»
«التعرف» مفعول مطلق برای «فیتعرف» است.
ضمیر «منه» به «تعرف» بر می گردد.
بعد از اینکه ما بعض را تعیین کردیم حالِ افعالی را هم که از این بعض صادر می شود می شناسیم بدون اینکه این بعض را از این کل بریده باشیم. لازم نیست برای شناخت آثار این بعض، بعض را از کل جدا کنیم بلکه حتی در وقتی هم که این بعض به کل متصل است می توان بعد از تعیین این بعض، حالش را بشناسیم و افعال و آثاری که صادر می کند را بدانیم.
ترجمه: شناخه شود حال آن چه که صادر می شود از این بعض و از قوه ای که در این بعض است وحدها «یعنی همین قوه را تنها لحاظ کن نه اینکه این قوه با ضمیمه بقیه اجزاء قوه ای که در کل جسم هستند لحاظ شود» تعرّفی که این تعرّف، مفروغ منه و مسلم است اما بر سبیل فرض است «نه بر سبیل جدا شدن». «به عبارت دیگر: حال جزئی که معلوم است به همان وجه مسلم ولی وجهی که برسبیل تقدیر بود».


[1]الشفا، ابن سینا، ج4، س230،س12، ط ذوی القربی. .

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo