< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/08/21

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: جواب از اشکال دوم و بیان اشکال سوم و جواب آن، بر اینکه نیروی جسمانی که نامتناهی التاثیر باشد نداریم.
«فالجواب عن هذا ان ذلک من المستحیل لما بیناه»[1]
بحث در این بود که نیروی جسمانی نمی تواند تاثیر نامتناهی داشته باشد یا به عبارت دیگر نمی تواند فعلِ نامتناهی صادر کند.
اشکال دوم: معترض فرضی را مطرح کرد و خواست در آن فرض ثابت کند که جسم می تواند با قوه جسمانی اش فعل نامتناهی ایجاد کند آن موردی که این معترض به آن اشاره کرد این بود که جسمی را فرض می کنیم دائما باقی باشد قهرا نیرویش هم دائما باقی است و این نیرو مصدر فعل می شود و چون خود جسم دائما باقی است و نیرویش هم دائما باقی است پس فعل صادر شده از او هم فعل دائمی می شود بنابراین می توان نیروی جسمانی پیدا کرد که فعل دائمی داشته باشد.
جواب: ما ثابت کردیم فعل دائمی برای نیروی جسمانی باطل است پس ثابت شد که چنین موردی اصلا وجود ندارد شما هم که نتوانستید ثابت کنید که چنین موردی موجود است. بلکه گفتید محال نیست که موجود باشد. ما جواب می دهیم که بنابر استدلال ما، محال است که موجود باشد. شما اگر وجود چنین موردی را اثبات می کردید ما باید ابطال می کردیم. شما فقط ادعا کردید که محال نیست چنین موردی پیدا شود و ما می گوییم محال است که چنین موردی پیدا شود. سپس اضافه می کند و می گوید اصلا خود فعل اقتضای تناهی دارد. تا الان می گفت قوه نمی تواند فعل نامتناهی صادر کند الان می گوید خود فعل اقتضای تناهی دارد زیرا که قوه ی هر جسمی چنانچه ما مشاهده می کنیم تحریکهای منقطع دارد. تحریکِ متشابه و مستمر ندارد و خود همین تحریک منقطع نشان می دهد که فعل، نامتناهی نیست و فعل، قطع می شود ولو به نوبت دوباره مدتی شروع می کند و قطع می کند و دوباره شروع می کند و بعدا قطع می کند ولی همین انقطاعِ فعل نشان می دهد که فعل، نامتناهی نیست بلکه فعل، متناهی است.
نکته: «فعل مستمر در قوای جسمانی وجود نداریم». ما می گوییم فعلی که از قوه ی جسمانی صادر شود مستمر نیست. نمی گوییم هیچ فعل مستمری نداریم. خلقت الهی فعل است و مستمر هم هست، یا فرض کنید تدبیر عقل نسبت به افلاک، فعل است و مستمر می باشد. ما اینگونه فعل ها را کاری نداریم بلکه می خواهیم بگوییم فعلی که از قوه ی جسمانی صادر می شود نمی تواند مستمر باشد. خود فعل، اقتضای تناهی می کند.
مثلا می بینیم این نیروهای جسمانی شئ را از جایی دور می کند و به جایی نزدیک می کند، تقریب و تبعید دارد مثلا این سنگ را از بالا رها کردید دائما از بالا دور می شود و دائما به پایین نزدیک می شود فعلش اگر ملاحظه شود می بینید که تقریب و تبعید است. «اگر چه یک فعل هم به نام حرکت وجود دارد»این تقریب و تبعید تا ابد نمی توانند ادامه پیدا کنند بالاخره در یک جا تمام می شوند. یا مثال دیگری که می زنند این است که ممکن است این جسم در یک جا دافع باشد و یک جا جاذب باشد. افعال مختلف صادر کند و همین افعال مختلف حاکی از این هستند که یک فعلی دارد تمام می شود و فعل دیگر که مقابلش است شروع می شود. جذبش تمام می شود و دفعش شروع می شود یا دفعش تمام می شود و جذبش شروع می شود. خود افعال هم اگر ملاحظه کنید می بینید نامتناهی اند البته ما قبول داریم این تناهی مربوط به قوه است ولی بالاخره الان آن را در فعل می یابیم. ما نه قوه و نه تاثیر قوه را می بینیم ولی اثر قوه را می بینیم که منقطع است و وقتی اثر منقطع است توقع نداریم که تاثیر دائمی باشد این جواب مصنف است که خودش آن را به صورت دو جواب حساب نکرده بلکه دنباله ی هم نوشته است سپس مصنف می فرماید ما فعل مستمر متشابه در قوای جسمانی نداریم مگر در فلک باشد که بیان کردیم آن فعل در واقع برای خود فلک نیست بلکه برای عقل است و آن اشکال ندارد که متشابه مستمر باشد و الا در نیروهای جسمانی ما هیچ وقت فعل مستمر متشابه نمی بینیم خود فعل قطع می شود و این انفطاعش نشان می دهد تاثیر، منقطع است و اگر تاثیر منقطع است پس نیروی جسمانی، اثر متناهی دارد نه اثر نامتناهی.
نکته: ما تمام نیروهای جسمانی را در اختیار داریم جسم هایی که ما می بینیم یا مرکب و یا بسیط است و بسیط یا عنصری است یا فلکی است. بله اشخاص و جزئیات این اجسام را ملاحظه نکردیم ولی اشخاص مهم نیستند ما انواع را ملاحظه می کنیم. اگر خصوصیتی در انواع باشد در همه اشخاص است اگر در انواع نباشد در همه اشخاص نیست. ما استمرار را در هیچ یک از انواع ندیدیم پس در اشخاص هم نداریم. اینطور نیست که یک جسم به خاطر خصوصیت شخیصه ای که ما آن خصوصیت شخصیه را ندیدیم بتواند فعل مستمر صادر کند. و این طور نیست که یک نوع دیگری پیدا کنید که آن نوع، فعل مستمر داشته باشد زیرا در دنیای ما نوع دیگر نیست. پس باید به انواع ملاحظه کرد و انواع هم ملاحظه می کنید. چون اجناس یا فلکی یا عنصری اند و عنصری یا بسیط است یا مرکب است و بسیط 4 تا است و مرکب 3 تا است.
بله اگر چیزی در درون جسم پیدا شود که تا الان مشهود نبوده و بعدا مشهود شود این اثر نامتناهی را داشته باشد باید بعدا مورد بحث قرار بگیرد و وقتی هم بحث شد آیا این اثر مستند به خود طبیعت این جسم است یا مربوط به یک مجرّدی می شود؟ شاید همین اثر دائمی حرکت الکترون در درون اتم را مرتبط به یک مجردی کنیم. اگر نتوانستیم به مجرد مرتبط کنیم و به مادّی و قوای جسمانی مرتبط شد باید گفت این جسم، باقی نمی ماند چون می دانیم که اجسام در حال تغییر و تحول اند. وقتی جسم باقی نماند نیرویش از بین می رود و ممکن است یک جسمی با یک نیروی دیگر درست شود ولی این فعل تمام می شود و فعل دیگر شروع می شود. باز هم می توان استدلال کرد ولی در اینجا فرض خصم را قبول نمی کنیم که می گفت جسمی دائمی داشته باشیم چون می گوییم این جسم، دائمی نیست زیرا همه اجسام متحول می شوند مثلا گاز تبدیل به مایع می شود و مایع تبدیل به جامد می شود و همینطور انرژی تبدیل به ماده می شود و این تبدیل و تبدّل ها نشان می دهد که یک شئ دائمی نداریم قهرا نیروی دائمی نداریم قهرا اثر دائمی هم نداریم. از این طریق جواب می دهیم که اگر نتوانستیم آثار را با مشاهده متناهی کنیم عمر جسم را می گوییم متناهی است و وقتی عمر جسم متناهی شد عمر قوه و اثرش هم متناهی می شود پس نمی توانیم جسمی نامتناهی داشته باشیم که اثری نامتناهی و متشابه داشته باشد. اگر جسم، نامتناهی است آثارش تغییر می کند و اگر اثر، تغییر نمی کند جسم را متناهی می کنیم. بالاخره هر دو راه برای ما باز است:
1ـ متناهی کردن جسم.
2ـ متناهی کردن آثار.
هر کدام که درست شود مطلوب ما نتیجه گرفته می شود که قوه جسمانی که بتواند اثر نامحدود داشته باشد، نداریم.
توضیح عبارت
«فالجواب عن هذا ان ذلک من المستحیل لما بیناه»
«ذلک»: دوام اثر جسم.
شما گفتید اشکال ندارد که جسمی دائمی داشته باشیم و این جسم، اثر دائمی داشته باشد ما می گوییم اثر دائمی داشتنش اشکال دارد و اشکالش همان دلایلی است که گفتیم.
«بل یلزم مما بیناه ان لا یکون لجسم من الاجسام قوه یفعل بها فیما یماسه دائما»
«دائما» قید «یفعل» است، ضمیر «بها» به «قوه» برمی گردد.
لازمه «ما بیناه» این است که هیچ جسمی قوه ای ندارد که بتوانند با آن قوه در آنچه که مماس با این جسم است فعل دائمی داشته باشد.
«بل قوه کل جسم قوه یفعل بها فیما یماسه تحریکا منقطعا من تبعید و تقریب»
فعلِ مستمرِ متشابه ندارد و خود فعل، متناهی است.
ترجمه: بلکه قوه ی هر جسمی قوه ای است که آن جسم انجام می دهد به توسط آن قوه، در جسمی که مماس با این جسم است تحریک منقطعی که بیان باشد از تبعید و تقریب «مثلا بدن ما جسمی است و می خواهد در جسمی که مماسش است حرکت ایجاد کند این حرکتش دائمی نیست ـ فلک را ملاحظه نکنید بلکه اجسام عنصری را ملاحظه کنید چون فلک مستند به عقل شد ـ مثلا تقریب می کند و کارش تمام می شود دوباره شروع به تبعید می کند یا جذب می کند و کارش تمام می شود، دوباره شروع به دفع می کند. خود همین فعل تقریب و جذب تا ابد باقی نمی ماند مستمراً. یعنی خود فعل قطع می شود و لو فعل بعدی شروع می شود. این فعل نشان می دهد قوه ای که این تاثیر را کرده تاثیرش را رها کرده و تاثیر دیگری را شروع کرده پس تاثیر این قوه، متناهی شد. آن لحظه ای هم که می خواهد فعل خودش را عوض کند تاثیرش را قطع می کند بالاخره فعل، متناهی می شود و تاثیر، متناهی می شود و مطلوب ما ثابت می شود.
«و لا جسم من الاجسام یمکن ان تکون فیه قوه تبقی دائما مع بقاء الجسم یکون فعلها واحدا مستمرا متشابها»
جسمی از اجسام نداریم که ممکن باشد قوه در آن جسم باقی بماند دائما با بقاء جسم «اگر جسم باقی نماند که مشکلی ندارد چون این، قوه دائمی ندارد زیرا خود جسم دائمی نیست اگر هم جسم دوام پیدا کرد قوه اش دوام پیدا نمی کند. آن قوه ای که صَرفِ تقریب می شود غیر از قوه ای است که صرف تبعید می شود. لذا قوه ای که فعل مستمر داشته باشد، نخواهد بود.
نکته: در اینگونه موارد گفته می شود قوه عوض شد مگر اینکه گفته شود قوه ی تحریک است که این تحریک گاهی تبعید و گاهی تقریب است در این صورت قوه، عوض نمی شود و تحریک هم عوض نمی شود ولی باز هم تشابه در حرکت و اثر را ندارد. پس می توان گفت قوه عوض شده و می توان گفت قوه عوض نشده البته گاهی قوه عوض می شود مثلا در جسم تاثیری گذاشته می شود و قوه اش عوض می شود اما گاهی قوه، یکسان است و فعل عوض می شود مهم نیست اگر فعل هم عوض شود برای ما کافی است منظور ما این است که این قوه نتوانسته اثرش را تا بی نهایت ببرد حال خود قوه از بین رفته و اثرش تا بی نهایت نرفته یا قوه، باقی مانده و اثرش منقطع شده. هر کدام باشد برای ما کافی است.
«لا» در «لا جسمَ» نفی جنس است البته می توان «لاجسمٌ» هم خواند.
ترجمه: نیست جسمی در اجسام که ممکن باشد در آن جسم قوه ای وجود داشته باشد که این قوه دائما با بقاء جسم باقی بماند که فعل این قوه هم واحدِ مستمرِ متشابه باشد و هیچ تغییری نکند «بیان کردیم که فلک را کنار بگذارید چون فعلش دائم مستمر است ولی مثل سنگ اینگونه نیست که دائما به سمت پایین برود گاهی پایین می رود و گاهی نمی رود.
نکته: وقتی تعبیر به «فعل نامتناهی» می شود مراد «یک فعل نامتناهی» است نه چندین فعل که کنار هم گذاشته شود و نامتناهی شود.
«بل یجب ان تکون قوه الجسم قوّهٌ انما یصدر عنها فعل تقتضی نفسه التناهی و ان بقی الجسم دائماً»
«ان بقی» وصلیه است اگر شرطیه هم گرفته شود از نظر معنا اشکال ندارد ولی وصلیه روانتر است.
قوه جسم، قوه ای است که از آن، فعلی صادر می شود که این فعل، نفسش اقتضای تناهی می کند و لو جسم، دائماً باقی می ماند ولی نیرویش، نیرویی است که فعلی صادر می کند که آن فعل باید متناهی باشد پس بقاء جسم نشانه ی بقاء اثر نیست ممکن است جسم باقی بماند ولی اثرش عوض می شود چون خود اثر اقتضای عوض شدن دارد. سپس مصنف این مطلب را با مثال بیان می کند.
«فیکون مثلا دافعا او جاذبا او محیطا او شیئا مما یجری هذا المجری»
«فیکون» تفریع بر قبل است. «مثلا» قید برای بعد است چون افعالی که ذکر می کند منحصر نیستند بلکه نمونه هایی از افعال اند لذا می گوید مثلا دافع یا جاذب یا محیل است یعنی گاهی دافع و گاهی جاذب و گاهی محیل «یعنی احاله و ذوب می کند» است.
این، یک جسم است که کارهای مختلف انجام می دهد گاهی دفع می کند و گاهی جذب می کند و گاهی احاله می کند. مثلا آتش را ملاحظه کنید که گاهی یک موج ایجاد می کند و هوا را دفع می کند یا حتی ممکن است یک پَر بر روی آتش بگذارید و این آتش بر اثر موجی که ایجاد می کند پَر را از خودش دور کند یک وقت هم می بینید اشیاء موجود در هوا را جذب می کند و به درون آتش می برد و می سوزاند. یک وقت هم می بینید که چیزی را احاله و ذوب می کند. این، دائما مشغول کار است ولی کارهای مختلف انجام می دهد.
نکته: ما ابتدا گفتیم تاثیر قوه باقی نمی ماند این معترض فکر کرد اگر جسم را باقی نگه دارد تاثیر قوه را هم می تواند باقی نگه دارد جواب دادیم که بر فرض هم جسم باقی بماند تاثیر قوه باقی نمی ماند به دلیلی که قبلا گفته شد.
صفحه 230 سطر 10 قوله «فان قال»:
اشکال سوم: تا اینجا ثابت شد که جسم، فعل نامتناهی ندارد و نتیجه گرفته شد که پس نیرویش هم تاثیر نامتناهی ندارد. مستشکل برای ما نمونه ای را می آورد که در آن نمونه جسم، فعل نامتناهی دارد و نتیجه می گیرد که پس قوه ی این جسم، تاثیر نامتناهی دارد. شما گفتید جسمی نمی بینیم که اثر نامتناهی داشته باشد ما برای شما نمونه می آوریم از جسمی که اثر نامتناهی داشته باشد و آن، زمین است. اثر زمین سکون است و این سکون برای زمین متناهی است. فعلِ متشابه مستمر است. این جسم در همان مرکز عالم، ساکن مانده و اینطور نیست که گاهی تقریب و گاهی تبعید باشد پس جسمی است که دائما موجود است اولا، و نیرویش تسکین را صادر می کند دائما ثانیا.
جواب اول:سکون، اصلا فعل نیست تا دائمی باشد. ما می گوییم یک جسم، فعل نامتناهی ندارد ولی سکون، فعل نیست تا بگویید سکونش نامتناهی است. سکون، عدم فعل و عدم حرکت است.
ممکن است کسی اینطور بگوید که سکون تدریجا حاصل می شود و چیزی که تدریجی حاصل شود فعل است یعنی کم کم انجام می گیرد. عدم لازم نیست تدریجی باشد و این، فعل است که تدریجی واقع می شود. مصنف به بیان دیگری این مطلب را در کتاب مباحثات می آورد «و در اینجا بیان نمی کند» و اینچنین بیان می کند که این تدریج برای زمان است و زمان، فعلِ زمین نیست بلکه فعل فلک است و آن که از زمین حاصل می شود سکون است و نمی توان گفت حاصل می شود چون فعل نیست. این تدریج سکون نه اینکه تدریج سکون است بلکه آن زمانی که فلک می سازد متدرّج است و سکون در این متدرّج، وجود گرفته است نه اینکه خود سکون یک امر تدریجی باشد پس سکون، اصلا فعل نیست و تدریجی بودن هم برای او نیست بلکه برای فلک است. فلک فعل تدریجی که حرکت است را انجام می دهد و زمان تدریجی را به وجود می آورد و سکون در این زمان تدریجی واقع می شود و الا سکون، تدریجی نیست زیرا اگر زمان برداشته شود سکون، تدریجی نیست و زمان هم کار زمین نیست بلکه کار فلک است پس در اینجا دو چیز است:
1ـ فعل است که مربوط به فلک می باشد.
2ـ فعل نیست یعنی سکون است که برای زمین است. آن که دائمی است کاری است که فلک انجام می دهد و سکونِ دائمی اصلا فعل نیست پس نمی تواند نقض بر ما باشد.
توضیح عبارت
«فان قال قائل انا نشاهد الارض لو بقیت دائما و لم یعرض لها عارض لکان یوجد عن قوتها سکون متصل فی مکانه الطبیعی»
«فی مکانه الطبیعی» متعلق به «سکون» است و ضمیر آن به «ارض» بر می گردد ضمیر را مذکر آورده و اشکالی ندارد.
ترجمه: ما زمین را مشاهده می کنیم که اگر دائما باقی بماند و عارضی بر آن وارد نشود. از قوه زمین، سکونی ایجاد می شود که این سکون، متصل است و مستمر و متشابه است «پس آن فعل دائمی که می خواستید، از یک قوه جسمانی حاصل شد».
مبنای مشاء این است که زمین، دائما باقی می ماند و از ازل خداوند ـ تبارک ـ شخص همین زمین را آفریده و تا ابد هم شخص همین زمین باقی می ماند. مرحوم صدرا می گوید شخص این زمین باقی نمی ماند یعنی زمین هست ولی به این صورت که این زمین را خداوند ـ تبارک ـ از بین می برد و زمین دیگر می آفریند دوباره آن زمین دیگر از بین می رود و زمین دیگر آفریده می شود ولی شخص زمین باقی نمی ماند. اما مشاء این اعتقاد را ندارند و می گویند شخص همین زمین باقی است حال مصنف تعبیر به «لو بقیت دائما و لم یعرض لها عارض» می کند و به صورت شک، صحبت می کند یعنی اگر این زمین باقی بماند و عارضی بر این زمین وارد نشود که آن عارض هم زمین را از بین ببرد. چرا مصنف اینگونه صحبت می کند؟ جواب این است که در زمانی که کتاب شفا نوشته می شد فقط فلسفه مشاء رایج بود و فلسفه اشراق «البته اشراق این حرفها را قبول دارد» و فلسفه متعالیه نیامده بود که این حرفها را قبول ندارد. آنچه که در مقابل مشاء قرار داشت علم کلام بود کلام هم معتقد به زوال زمین بود و معتقد بود که عارضی بر زمین وارد می شود و زمین را از بین می برد سپس در آن عارض بحث داشتند که چه می باشد؟ بعضی می گفتند خداوند ـ تبارک ـ ضد این زمین را می سازد و این ضد، زمین را از بین می برد و در درون آن ضد، چیزی تعبیه می شود که خودش از بین برود چون این مساله بود که وقتی این ضد، زمین را از بین می برد خودش چه می شود؟ آیا خودش جای زمین باقی می ماند؟ اینها می خواستند دنیا را از بین ببرند تا آخرت را درست کنند یعنی جا و مکان را برای آخرت، خالی کنند. اگر آن ضد، زمین را از بین برد و خودش جای زمین نشست باز هم جا و مکان برایش پُر است و وقت آخرت نمی شود لذا می گفتند در خود همین ضد، خداوند ـ تبارک ـ چیزی می گذارد تا خودش بعدا اعدام شود بعضی هم از ابتدا اینگونه نگفتند که خداوند ـ تبارک ـ ضد را می آفریند چون اگر ضد را می آفریند جواب از این اشکال داده می شود.
ولی سوال می شود که چرا زمین نمی تواند آن ضد را از بین ببرد؟ از طرفی غلبه زمین قویتر به نظر می رسد شما وقتی ملاحظه کنید که در داخل قفسی، مرغی را گذاشته باشید و یک مرغ مساوی با او بیندازید ابتدا آن مرغی که داخل بوده ادعای صاحبخانه ای دارد و این مرغ جدید را می زند بعدا کم کم ممکن است با هم صلح کنند. آن که در یک جا ثابت است خودش را مالک می داند و نمی گذارد ضدش بیاید. زمین هم الان سابقه وجود داشته و اگر ضد را خداوند ـ تبارک ـ آفریده آن که سابقه وجود داشته آن ضد را بیرون می کند.
اما گروهی می گفتند خداوند ـ تبارک ـ عرضی را که اسمش فناء است می آفریند و این زمین را فانی می کند و چون ذاتش فناء است خودش هم از بین می رود و لازم نیست کسی آن را از بین ببرد، «مشاء می گوید این دنیا باقی است و هرکس که بمیرد آخرتش برپا شده و صحرایی به نام قیامت و حسابرسی را مشاء نمی تواند اثبات کند.» هیچکدام از اینها جرات نمی کردند بگویند خداوند ـ تبارک ـ زمین را از بین می برد و اِعدام می کند دلیلشان این بود که کار خداوند ـ تبارک ـ اِعدام نیست بلکه ایجاد است. خداوند ـ تبارک ـ فاعل است و فاعل، ایجاد می کند نه اعدام. بنابراین خداوند ـ تبارک ـ نمی شود که زمین را اعدام کند باید چیزی آفریده شود که زمین را اعدام کند. و آن چیز عبارت بود از عرضی که بر زمین عارض می شد و زمین را اعدام می کرد که البته متکلمین شیعه معتقدند که خداوند ـ تبارک ـ اعدام هم می کند همانطور که ایجاد می کند. اعدام خداوند ـ تبارک ـ به این معنا نیست که آن را نابود کند بلکه به معنای این است که وجود را افاضه نمی کند چون دم به دم باید وجود افاضه شود و اگر یک لحظه وجود افاضه نشود شیء از بین می رود.
مصنف به این صورت «با حالت شک» حرف زد چون نمی خواهد وارد این بحث شود که زمین باقی می ماند یا نمی ماند، اگر زمین باقی بماند و عارضی بر آن وارد نشود فعل دائمی که سکون است خواهد داشت حال آیا زمین باقی می ماند یا نمی ماند بحث دیگری است و نمی خواهد وارد آن شود لذا به این صورت بحث می کند و الا خود مصنف قائل است به اینکه زمین باقی می ماند.
«فنقول اما السکون فعدم فعل لا فعل»
سکون، عدم فعل است و فعل نیست.
«و مع ذلک فبقاء الارض و الاجرام القا بله للکون و الفساد دائما و بقاء قواها کذلک مما سنبین استحالته»
«مع ذلک»: علاوه بر اینکه سکون، فعل نیست.
«دائما» قید «بقاء» است.
«کذلک» یعنی «دائما».
جواب دوم:این اجرام «یعنی زمین، آب، هوا و آتش» اجرام قابل کون و فسادند و مانند افلاک نیستند که قابل کون و فساد نباشند.
این اجرام را عالم کون و فساد می گوییم به خاطر قابلیتی که نسبت به کون و فساد دارند بنابراین چه کسی گفته زمین باقی می ماند؟ زمین دائما در حال تحول است و کائن و فاسد می شود و لو اصل زمین از بین نمی رود ولی دائما عوض می شود و وقتی عوض شد نیرویش عوض می شود و این نیروی جدید، کار را ادامه می دهد و نیروی قبلی کارش تمام می شود. ما توجه به تحوّل زمین نمی کنیم مثلا آب را نگاه کنید که دائما به هوا تبدیل می شود و دوباره از هوا باران می آید و تبدیل به آب می شود و این گردونه همینطور می چرخد یعنی کلّ آب تبدیل به بخار می شود و تبدیل به هوا می گردد بعدا سرد می شود و تبدیل به باران می شود. پس هیچ وقت یک شخصِ آب از ازل تا ابد باقی نمی ماند بلکه این شخص عوض می شود و شخص دیگر می آید و این شخص اول با یک نیرو آمده و شخص دوم با نیروی جدید می آید و شما خیال می کنید که یک نیرو این سکون دائم را ادامه می دهد در حالی که یک نیرو نیست بلکه نیروهای پیوسته و آثار پیوسته هست نه اینکه اثر پیوسته باشد.
ترجمه: علاوه بر اینکه سکون، فعل نیست بقاء دائمی ارض و بقاء دائمی اجرامی که قابل کون و فسادند و بقاء قوای آنها دائما به زودی بیان می کنیم که محال است «محال است که زمین باقی بماند و اجرامی که قابل کون و فسادند نیز محال است که باقی بمانند چون با کوچکترین عارضی کائن و فاسد می شود چگونه می توان گفت که باقی اند. بله اصل زمین و هوا و آب باقی است اما شخص آنها باقی نیست. بقاء دائمی اینها در جای خودش احتمالا در بحث سماء و عالم در جلد دوم می آید».



[1] الشفا، ابن سینا، ج4، س230،س5، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo