< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/07/07

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه نقض دلایل کسانی که قائل به وجود لایتناهی بالفعل شدند/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و اما ما قالوه من امر ان کل متناه فانه یتناهی الی شیء آخر فانه لیس بمسلم»[1]
دلایلی اقامه شد از جانب کسانی که معتقد بودند ما لایتناهی بالفعل در خارج موجود است ما معتقدیم که ما لایتناهی، بالقوه در خارج موجود است آنها معتقد بودند که بالفعل موجود است. دلایل اقامه کردند که در آخر فصل 7 همین مقاله مطرح شدند یکی از دلایل که گفتند این است:
دلیل: هر جسم متناهی به جسم دیگری منتهی می شود و با جسم دیگر ملاقات می کند و آن جسم دیگر چون نامتناهی است با جسم بعدی ملاقات می کند اگر جسم، نامتناهی باشد مدعای ما ثابت است و تناهی و ملاقات نخواهیم داشت ولی اگر جسم، متناهی باشد چنانکه این گروه مدعی هستند این جسمِ متناهی در یک جا تمام می شود، با تمام شدنش جسم بعدی شروع می شود به دلیل اینکه این جسم باید متناهی الی شیء آخر شود یعنی متناهی به شیء دیگر یا به امتداد دیگر شود ولو آن امتداد، جسم نباشد اگر اینگونه باشد وقتی امتدادها را کنار هم قرار دهید عدم تناهی درست می شود. بنابراین امر خالی از دو حالت نیست:
1ـ یا یک جسم بی نهایت سرتاسری داریم.
2ـ یا اجسامی داریم که همه متناهی اند ولی به همدیگر متناهی شدند و با هم ملاقات کردند و اگر اینها را با هم لحاظ کنید نامتناهی می شوند.
اگر حالت اول «که جسم نامتناهی داشته باشیم» را قبول نداشته باشید ناچار هستید که دومی را بپذیرد چون جسم را متناهی می دانید و هر جسمی هم متناهی به شیء دیگر می شود و نتیجه این می شود که در پِیِ هر جسمی، جسمی است لا الی نهایه.
جواب مصنف: این جسم متناهی مُنتهی می شود. وقتی به نهایت خودش رسید و با جسم بعدی یا امتداد بعدی ملاقات می کند اگر در پی آن، جسم بعدی یا امتداد بعدی باشد. پس این جسمِ متناهی دو صفت دارد:
1ـ متناهٍ
2ـ ملاقٍ.
هم متناهی می شود چون فرض شده که جسمی متناهی است و به یک جا می رسد و تمام می شود هم ملاقات با جسم بعدی می کند چون شما فرض کردید بعد از این جسم، جسم دیگری است یا بعد از این امتداد، امتداد دیگری است.
این قانون را هم می دانیم که اگر ملزومی حاصل شد لازمش بالضروره و حتما حاصل خواهد شد و ما نمی توانیم مانع آن شویم «مراد از ملزوم، علت تامه است. و ما نمی توانیم مانع آن شویم چون فرض این است که علت، تامه است اگر ما مانع شدیم آن ملزوم، ملزوم نخواهد بود بلکه جزء ملزوم و علت خواهد بود».
باید ببینیم ادامه یافتن جسم و تا بی نهایت رفتنش لازمِ چیست؟
آیا لازمِ تناهی این جسمِ متناهی است یا لازم ملاقاتش است. لازمِ تناهی این جسم نیست چون تناهی به معنای تمام شدن است یعنی این جسم تمام می شود چه بعد از آن جسمی باشد چه نباشد چه بعد از آن امتدادی باشد چه نباشد. این جسم وقتی به آخرش رسید تمام می شود که این، تناهی است و تناهی، چیزی را لازم ندارد جز به آخر رسیدن. اما ملاقات، لازم دارد که جسمی بعد از آن باشد. اگر این جسم یا جسم بعدی ملاقات کرد مستلزم این است که جسم بعدی باشد تا ملاقات، صدق کند بنابراین ملاقات اقتضا می کند که یا ملزوم است و لازمش وجود جسم بعدی است و آن جسم بعدی اگر ملاقات کند لازمه ملاقاتش این است که جسمی بعد از آن باشد و هکذا. در این صورت به بی نهایت می رسیم یعنی به مجموعه اجسامی می رسیم که مجموعه آنها بی نهایت است پس عدم تناهی اجسام، لازمه ملاقات است و عدم تناهی اجسام، لازمه تناهی آن جسم نیست. اگر ملزوم حاصل شد گفتیم لازم باید بالضروره و حتما حاصل شود اگر ملاقات حاصل شد حتما باید عدم تناهی که لازمه ملاقات است حاصل شود ولی اگر تناهی حاصل شد ملاقات کردن لازمه آن نیست. ادامه یافتن و اینکه در پی آن جسمی باشد لازمه ی تناهی نیست زیرا تناهی به معنای این است که این جسم تمام می شود حال می خواهد بعد از آن جسمی باشد یا نباشد. ملاقاتی حاصل شود یا نشود. پس عدم تناهی اجسام لازمه ی ملاقات است و لازمه ی تناهی جسم نیست. اگر ملاقاتی حاصل بود عدم تناهی می آید اما اگر تناهی حاصل بود عدم تناهی بدنبال آن نمی آید چون عدم تناهی لازمه ی تناهی نیست بلکه لازمه ی ملاقات است.
تناهی این جسم، یقینا حاصل است ولی این، ملزوم برای آن لازم نیست. ملاقات، ملزوم آن لازم است و اگر حاصل شود عدم تناهی را در پی دارد اما ملاقات، روشن نیست زیرا نمی دانیم هر جسمی با جسمی ملاقات کرد. شاید در انتهای این جسم، جسم دیگری نباشد و ملاقات اتفاق نیفتد. ما تناهی جسم را می بینیم ولی ملاقات اجسام را نمی بینیم. آن مقدار از ملاقات اجسام را که می بینیم می گوییم در پی این جسم، جسمی هست ولی در جایی که نمی توانیم ملاقات را ببینیم نمی توان یقین به ملاقات کرد مگر اینطور گفته شود که لازمه ی هر جسمی، ملاقات است و این لازمه ثابت نیست. یا قانون کلی درست کنیم که اگر جسمی هست ملاقات هم هست. فلک نهم جسم است پس باید ملاقات کند ولو ملاقاتش را نبینیم اما چون قانون کلی به ما می گوید هر جسمی ملاقات می کند فلک نهم هم چون جسم است ملاقات می کند. اگر این قاعده درست شود در جاهایی که دیده نمی شود ملاقات درست می شود چون جسم بودن هست پس ملاقات هست ولی این قانون «کل جسم فهو ملاق» را نداریم. جسم، جنس و فصل و لوازم دارد که اگر در جنس و فصل و لوازم آن بگردید ملاقات در آن وجود ندارد.
پس آن که عدم تناهی، لازمش است «یعنی ملاقات» یقین به وجودش نکردیم و آن که یقین به وجودش کردیم «یعنی تناهی این جسم» لازمه اش عدم تناهی اجسام نیست پس چگونه می توانید عدم تناهی اجسام را ثابت کنید؟
سؤال: ما استقراء ناقص می کنیم و از استقراء ناقص کشف می کنیم که جسمی با جسمی ملاقات می کند. این قانون یا از استقراء ناقص بدست می آید یا از تجربه بدست می آید اگر از تجربه بدست آید مشکلی وجود ندارد ولی اگر از استقراء ناقص بوجود آید چون استقراء ناقص مفید ظن است شما می گویید از استقراء ناقص پی به علت برده می شود و وقتی علت، حاصل شد و از معلول به علت پی برده شد یقین آور خواهد بود. خود استقراء ناقص مفید نیست ولی از استقراء ناقص، علتی بدست می آید و لو آن علت ناشناخته باشد پس به توسط علت به معلول که ملاقات است می رسیم یعنی می فهمیم که در جسم یک حالتی است که باید ملاقات کند.
جواب: این را قبول داریم که در وقتی که تجربه یا استقراء کردیم و به علتی رسیدیم لازم نیست آن علت را بشخصها بدانیم بلکه اگر بدانیم علتی وجود دارد کافی است مثلا فرض کنید که نگاه می کنیم افرادی که مبتلا به تب شدند اگر شیر بنوشند تب آنها قطع می شود. می دانیم در شیر خاصیتی وجود دارد که آن خاصیت بُرنده ی تب است ولی آن خاصیت را نمی دانیم چه چیز هست؟ نه اسم آن را می دانیم نه حقیقت آن را می دانیم اما می دانیم وجود دارد لذا به صورت کلّی گفته می شود «هر شیری که نوشیده شود بُرنده تب است» البته اگر شرائطی هم داشته باشد آن شرائط را در شیر لحاظ می کنیم. سوال این است که آیا با ملاحظه ی ملاقات اجسام عنصری می توان ثابت کرد که اجسام فلکی هم مُلاقی اند و با ملاقات اجسام فلکی آیا می توان ثابت کرد اجسامی که نمی دانیم از چه سنخ هستند ملاقی اند یا نه؟
الان دو جسم عنصری و فلکی روشن است که ملاقی اند اما فلک نهم که آخرین فلک است دیگر جسم فلکی وجود ندارد چون کوکبی وجود ندارد. اگر گفته شود که همانطور که فلک نهم بدون کوکب است فلک بعدی هم بدون کوکب باشد سوال می کنیم که به چه دلیل فلک بعدی را اثبات می کنید؟ فلک نهم را به خاطر بعضی احتیاجاتی که وجود داشت ثابت کردند ولی فلک دهم به چه علت ثابت می شود «البته عقول 11و 12و 13 را نفی نمی کنیم چون ممکن است آنها مشغول کارهای دیگر باشند» پس فلک دهم اثبات شدنی نیست لذا باید از فلک نهم به بعد قطع کنید و برای اثبات آن باید از راه احتیاج یا راه دیگر اثبات کرد و چون احتیاج وجود ندارد باید از راه دیگر ثابت کرد که وجود ندارد.
نکته: ما کشف کردیم به فرض که جسم عنصری ملاقات کرده، جسم فلکی هم ملاقات کرده اما اینکه کل جسم ملاقات کرده نیاز به علت دارد علت آن را از کجا به دست آوردید؟ تجربه نکردید و استقراء هم نکردید یا ممکن است جسم های دیگر وجود داشته باشد که ملاقات نکنند. مگر اینکه بگویید خلأ محال است و در جایی که جای خلأ نیست ملاقات لازم نیست. نگویید یک آب را مقایسه کردیم و حکم را در کل آب جاری کردیم که تمام آب ها در 100 درجه جوش می آیند چون جنس این آبها یکی است آب شور و آب شیرین و.... همه اصناف هستند نه انواع. انواع به معنای این است که حقیقت آنها فرق می کند. لذا اگر در 5 نوع حیوان امتحان کردیم شیر، تب را می بُرد نمی توان در تمام حیوان این حکم را جاری کرد چون حیوان دارای انواع است زیرا این شیر که تب انسان را مثلا می بُرد خاصیت فاعلی او و قابلیت بدن انسان دخالت می کند و قابلیت بدن حیوان دیگر دخالت می کند ولی ممکن است بدن حیوان دیگر این قابلیت را نداشته باشد. اینکه در موش و خرگوش آزمایش می کنند نمی گویند پس انسان هم اینگونه است بلکه جرأت پیدا می کنند که در انسان آزمایش کنند. آن تجربه را از موش و خرگوش بدست نمی آورد بلکه مستقیماً بر روی انسان تجربه می کند یعنی وقتی بر روی موش و خرگوش تجربه کرد ترس او می ریزد و در انسان تجربه می کند نه اینکه از تجربه ای که بر روی موش و خرگوش کرده، بگوید حکم انسان هم همین است.
پس اگر در نوع تفاوت بود حکم فرق می کند. سلمنا که حکم فرق نکند حال اگر در جنس تفاوت نبود حکم یکسان است اما جنس عنصری با جنس فلکی فرق می کند و جنس فلکی با چیزی که نه عنصری و نه فلکی است فرق می کند لذا نمی توان حکمی را که در یک جنس ثابت کرده به جنس دیگر هم سرایت داد.
توضیح عبارت
«و اما ما قالوه من امر ان کل متناه فانه یتناهی الی شیء آخر فانه لیس بمسلم»
مراد از «شیء آخر»، امتداد است والا اگر امتداد به غیر امتداد ختم شود ما نمی توانیم عدم تناهی درست کنیم. عدم تناهی امتداد در صورتی است که امتداد به امتداد ختم شود یا جسم به جسم ختم شود.
ترجمه: اما آنچه که طرفداران وجود نامتناهی بالفعل گفته اند که عبارت از این امر است که هر متناهی منتهی به شی دیگر می شود مورد قبول نیست.
«لانه اذا اتفق ایضا أن کان شی واحد متناهیا و نهایته عند شیء آخر فهو متناه و ملاق»
اگر اینچنین نیز اتفاق بیفتد یعنی یک اتفاق این است که از ابتدای مرکز زمین تا بی نهایت را یک جسم پُر کند که این، یک جسمِ یک پارچه ی بی نهایت می شود و این یک امر اتفاقی است. اگر چنین اتفاقی بیفتد امر نامتناهی خواهیم داشت. حال مصنف می فرماید ایضا یعنی همچنین اگر اتفاق بیفتد که هر متناهی به جسم دیگری وصل شود باز هم در جهان، نامتناهی وجود دارد ولی آن نامتناهی، پیوسته است ولی این نامتناهی حاصل از متناهی ها می باشد. همانطور که اگر به آن صورت اتفاق بیفتد نامتناهی وجود دارد اگر به این صورت هم اتفاق بیفتد نامتناهی وجود دارد.
ترجمه: اگر اتفاق بیفتد همچنین، که شیء واحدی متناهی باشد و نهایتش نزد شیء دیگر باشد «یعنی نه اینکه آن شیء واحد، فقط متناهی باشد بلکه نهایتش نزد شیء دیگر باشد» پس آن شی هم متناهی است و هم ملاقی است.
«و من حیث هو متناه فله نهایه فقط»
«فقط» قید برای «له نهایه» است.
تناهی این جسم، لازم ندارد که نهایتش عند شیء آخر باشد بلکه تناهی لازم دارد که تمام شود حال چه عند شئ آخر تمام شود چه تمام نشود.
ترجمه: این شی از این جهت که متناهی است برای او نهایت است فقط «فقط صفت نهایت دارد و صفت دیگر به اینکه ملاقات با چیز دیگر می کند را ندارد».
«و معنی انه متناه هو ذلک»
معنای متناهی بودنش هم همین است که «له نهایه فقط».
«و اما من حیث هو ملاق فنهایته عند شیء آخر»
از این حیث که صفت دوم دارد «یعنی ملاقات را دارد» نهایتش نزد شیء دیگر است.
«فتکون نهایته عند شیء آخر امرا تقتضیه الملاقاه و لیس هو مقتضی تناهیه»
«نهایته عند شیء آخر» اسم «تکون» است و ضمیر «هو» به این برمی گردد. و «امرا» خبر آن است.
اینکه گفته می شود «نهایته عند شیء اخر» امری است که لازمه ی ملاقات است و لازمه ی تناهی نیست.
«فان مقتضی تناهیه هو انه ذو نهایه فقط»
مقتضای تناهی این شیء این است که ذو نهایت است فقط.
«و اما ان نهایته عند شیء آخر فهو معنی آخر ازید من معناه»
ضمیر «معناه» به «تناهی شی» برمی گردد.
اما اینکه نهایت این شیء نزد شیء دیگر است لازمه و مقتضای تناهی نیست بلکه معنای دیگر است که لازم ملاقات است و از معنای تناهی شیء اضافه است «پس نهایته عند شیء آخر، ربطی به تناهی ندارد بلکه مربوط به ملاقات است».
«فلو کان کل متناه یلزمه ان یکون ملاقیا لشیء من جنسه او غیر جنسه کان ربما یصح قولهم»
تا اینجا تقریبا استدلال تمام شد ولی ادامه آن را مصنف ذکر نکرده، باید دلیل ادامه داده شود و گفته شود این، لازم ملاقات است و ملاقات، روشن نیست بلکه مشکوک است لذا لازم هم مشکوک می شود. پس دلیلی بر ثبوت لازم وجود ندارد که نهایت عند شی آخر باشد بله اگر نهایت عند شیء آخر را توانستید اثبات کنید عدم تناهی نتیجه گرفته می شود که این را با همین عبارت «فلو کان ...» بیان می کند.
ترجمه: اگر هر متناهی «تعبیر به متناهی کرد و تعبیر به ملاقی نکرد» لازمه اش این بود که ملاقی باشد با چیزی از جنس خودش یا غیر جنس خودش، چه بسا که قول آنها صحیح می شد.
مصنف نفرد «کان یصح قولهم» بلکه فرمود «کان ربما یصح قولهم» چون ممکن است قول آنها را از راه دیگر هم بتوان ابطال کرد. باید ابتدا این مطلب ثابت شود تا قول آنها از اشکال، مصون و محفوظ بماند بعداً ببینیم که آیا می توان اشکال دیگر وارد کرد یا نه؟
«و کان کل جسم یتناهی الی جسم»
اگر قول آنها صحیح شود لازم می آید هر جسمی منتهی به جسم دیگر شود و نتیجه اش عدم تناهی اجسام است.
«و لکن فلیس یجب ان یکون کل متناه ملاقیا لجنسه حتی یلاقی الجسم لامحاله جسما»
این عبارت، دنباله ی جواب است ولی شاید بتوان آن را یک جواب مستقل قرار داد و آن جواب مستقل اشاره شد یعنی به این صورت گفته شود که لازم نیست هر جنسی با جنس خودش ملاقات کند حرکت با سکون ملاقات می کند و هر دو از یک جنس نیستند لذا ممکن است جسم با جسم ملاقات کند و ممکن است جسم با غیر جسم ملاقات کند. یعنی ممکن است امتداد با غیر امتداد ملاقات کند. اگر توانستیم بگوییم لازم نیست جنس با جنس خودش ملاقات کند می توان گفت لازم نیست امتداد با امتداد خودش ملاقات کند بلکه امتداد با لا امتداد ملاقات می کند در این صورت، نتیجه اش عدم تناهی است و امتداد نیست. بلکه لا امتداد است و نامتناهی است.
ترجمه: لکن واجب نیست «فلیس یجب به معنای نباید نیست می باشد» که هر متناهی با جنسش ملاقات کند «می تواند ملاقات کند و می تواند ملاقات نکند» تا لازمه اش این شود که جسم لا محاله با جسم دیگر ملاقات کند و نتیجه این شود که جسم های ملاقات کرده، نامتناهی اند.
«فانت تعلم ان الحرکه تتناهی الی السکون و هو عدم فقط او ضد»
این عبارت دلیل بر این است که لازم نیست جنسی با جنس خودش ملاقات کند.
ترجمه: تو می دانی که حرکت، متناهی به سکون می شود «یعنی حرکت، ملاقات با سکون می کند» در حالی که سکون عدم است یا ضد است.
مراد از عدم، عدم ملکه است. و مراد از ضد هم ضدِ حرکت است. یعنی چه سکون را عدم ملکه بگیرید و چه ضد حرکت بگیرید در هر دو حال غیر از جنس حرکت است و از جنس حرکت نیست چون سکون یا عدم حرکت است یا ضد حرکت است. پس می توان گفت که لازم نیست هر ملاقی با جنس خودش ملاقات کند در ما نحن فیه هم گفته می شود که لازم نیست هر جسمی با جسمی ملاقات کند و مقداری جلوتر می رویم و می گوییم لازم نیست امتدادی با امتدادی ملاقات کند. ممکن است امتداد با غیر امتداد ملاقات کند و نتیجه اش این می شود که امتدادِ نامتناهی نداریم و مطلب ما ثابت می شود.
«فقط»: چون در ضد باید عدم حرکت را داشته باشید و چیزی هم که خلاف حرکت است باید داشته باشید چون جایی که ضد است حرکت نیست یک امر ثبوتی دیگری هم هست اما وقتی عدم ملکه گفتید فقط عدم است و نیاز به آن امر ثبوتی که در ضد بود، نیست.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص223،س1، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo