< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/07/05

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: رابطه محرک با حرکت و زمان/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«والمحرک عله لوجود الحرکه فهو عله اولی لوجود الزمان»[1]
بحث در این بود که نامتناهی در خارج موجود است و نحوه وجودش بیان شد در ادامه مصنف خواست موارد آن را ذکر کند بیان شد که عدد و مقدار، نامتناهی است بعداً بیان شد که حرکت و زمان هم نامتناهی اند سپس بین حرکت و زمان مقایسه شد حال می خواهد بین محرّک و حرکت یا محرّک و زمان مقایسه کند یعنی دو مقایسه انجام می گیرد. البته بیشتر مقایسه بین محرّک و زمان است. محرّک و حرکت اگر ذکر می شود فقط به خاطر این است که راه را برای مقایسه بین محرّک و زمان باز کند و الا غرض اصلی ما مقایسه بین محرّک با حرکت نیست. مصنف می فرماید محرّک، علت برای وجود حرکت است و قبلا گفته شد که حرکت، علت برای وجود زمان است پس حرکت، علت العله است پس محرّک علت العله برای زمان است به جای اینکه از محرّک، تعبیر به علت العله شود تعبیر به علت اولی می شود و گفته می شود که محرّک، علت اُولی برای زمان است. علت اولی را ترجمه به علت بعیده می کنیم و می گوییم محرّک، علت بعیده برای زمان است پس محرّک را نسبت به زمان، علت دور می گیریم حال چه از آن تعبیر به علت بعیده چه علت اُولی و چه علت العله شود. چون محرّک علت برای وجود حرکت می شود حرکت هم علت برای وجود زمان می شود پس محرّک به یک واسطه علت برای وجود زمان می شود اگر با واسطه علت می شود می توان به آن علت اُولی و علت بعیده گفت.
سپس مصنف ادامه می دهد و می فرماید محرّک علاوه بر اینکه علت برای وجود حرکت است علت برای بقاء حرکت هم هست. اگر محرّک از تحریک دست بر دارد یا خودش از بین برود که قهراً تحریکش از بین می رود حرکت، ادامه پیدا نمی کند پس محرّک، علت برای بقاء حرکت هم هست و همین بقاء حرکت است که باعث می شود زمان که کمیت و مقدار حرکت است زیاد شود هر چقدر که محرّک، تحریک را ادامه بدهد زمانی که مقدار حرکت است زیادتر می شود و اگر این تحریک تا بی نهایت ادامه پیدا کند زمان، بی نهایت می شود.
پس توجه می کنید که عدم تناهی زمان را محرّک به زمان می دهد ولی به توسط حرکت می دهد. محرّک، حرکت را دائمی می کند و با دائمی شدن حرکت، مقدار حرکت که زمان است دائمی می شود پس عدم تناهی را محرّک با واسطه حرکت به زمان می دهد و قبلا گفتیم عدم تناهی را زمان هم به حرکت می دهد یعنی وصف عدم تناهی برای خود حرکت نیست بلکه برای زمان است که زمان به حرکت می دهد.
پس در وصف عدم تناهی هر دو علت یکدیگر می شوند زمان، علت حرکت می شود و حرکت، علت زمان می شود. هر کدام همین وصف را به دیگری می دهد. به ظاهر، دور است چون علت وصفِ عدم تناهی زمان، حرکت است و علت وصف عدم تناهی حرکت هم زمان است. ولی دوری است که حل می شود و بعداً بیان آن می آید. پس محرک اینچنین شد که وصف عدم تناهی را به زمان داد ولی به توسط حرکت داد. دو چیز دیگر برای زمان وجود دارد که باید بررسی شود که محرّک در این دو چیز نقش دارد یا ندارد:
1 ـ استعداد امتداد
2 ـ امتداد بالفعل.
زمان، استعداد امتداد دارد و این استعدادش هم بالفعل می شود یعنی امتداد بالفعل پیدا می کند.
مصنف می فرماید محرّک در این دو چیز نقش ندارد. ذات زمان، چنان است که قابلیت امتداد را داشته باشد و ذاتش اینچنین است که امتداد بالفعل را داشته باشد آن هم امتدادِ بالفعلِ نامتناهی دشته باشد. کسی این استعداد را به او نمی دهد آن امتداد را هم کسی به او نمی دهد زیرا جنس زمان چون تدریجی است جنسش، جنس امتداد است.
فعلیتِ امتدادِ لا الی نهایه برای زمان، بالذات است و کسی به زمان نمی دهد. الان هم بیان کردیم امتداد بلانهایت یا وصف عدم تناهی را محرّک می دهد از طرفی هم گفته شد که وصف عدم تناهی یا امتداد بلانهایه ذاتی زمان است و کسی به آن نمی دهد. پس در حرف های ما هم دور و هم تناقض است که جواب دور و تناقض در آینده داده می شود.
مصنف می گوید انقسام برای زمان، ذاتی است. قابلیت انقسام در ذات زمان وجود دارد یعنی زمان چون امر ممتد است و هر امر ممتدی قابلیت انقسام دارد پس زمان، قابلیت انقسام دارد. وجود انقسام هم برای زمان، ذاتی است و کسی به زمان نمی دهد.
مصنف فرمود قابلیت انقسام، ذاتی است و وجود انقسام هم ذاتی است. قبلا هم گفت قابلیت امتداد ذاتی است امتداد بالفعل هم ذاتی است. مصنف 4 چیز را ذاتی قرار داد که عبارتند از قابلیت انقسام و قابلیت امتداد و فعلیت انقسام و فعلیت امتداد. سپس مصنف اضافه می کند همانطور که در وجود این ذاتی که عبارت از انقسام است قاسم، شرط می شود تا کسی زمان را قسمت نکند زمان، ذاتی خودش را ظاهر نمی کند و حاصل نمی شود باید قاسم که مثلا ما هستیم با فرض، زمان را تقسیم کنیم یا تاریکی و روشنی روز و شب، زمان را تقسیم کند یا گذشت سال و امثال ذلک زمان را تقسیم کند تا زمان، ذاتی خودش را که قابلیت انقسام یا وجود انقسام است را ظاهر کند.
همچنین زمان، ذاتا استعداد امتداد را دارد امتداد بالفعل هم برای ذاتش است ولی مادامی که محرّکی او را ایجاد نکند زمان که این دو ذاتی را دارد ظاهر نمی کند. ظهور این دو ذاتی وابسته به وجود زمان است و وجود زمان هم به توسط محرّک است پس ظهور این دو ذاتی به توسط محرّک است. «اگر دقت کنید هم دور رفع می شود هم تناقض رفع می شود»
سپس مصنف درباره به مطلب، تصریح می کند تصریحی که دور و تناقض را بر طرف می کند، مصنف می گوید هر یک علت برای عدم تناهی دیگری است ولی این به یک وجه است و آن هم به یک وجه است.
زمان به حرکت، وصف عدم تناهی یا وصف امتداد بلا نهایه می دهد. امتداد بلا نهایه ذاتیِ حرکت نیست. حرکت و قبل از آن که محرّک است، به زمان امتداد لا الی نهایه یا استعداد را نمی دهند بلکه وجود می دهند و چون این امتداد یا آن استعداد، ذاتی زمان است با وجودی که محرّک عطا می کند این ذاتی، ظاهر و حاصل می شود پس حرکت ذاتی را به زمان نمی دهد زیرا ذاتی، علت نمی خواهد.
حرکت به زمان، وجود می دهد و وقتی وجود داد این عدم تناهی که وصف ذاتی زمان است ظاهر و حاصل می شود ولی نه اینکه حرکت به طور مستقیم عدم تناهی را به زمان بدهد چون دور و تناقض لازم می آید لذا حرکت یا محرّک، عدم تناهی را به طور مستقیم به زمان نمی دهند بلکه زمان را موجود می کند و زمان هم چون ذاتش غیر متناهی است عدم تناهیش ظاهر می شود اما حرکت، عدم تناهی را ندارد و اگر کسی به آن وجود بدهد، عدم تناهی را به او نمی دهد. بلکه زمان به او عدم تناهی می دهد یعنی اگر زمان، نامتناهی شد و حرکت در زمانِ نامتناهی واقع شد حرکت هم نامتناهی می شود پس عدم تناهی را زمان، مستقیماً به حرکت می دهد ولی حرکت، مستقیماً به زمان نمی دهد بلکه حرکت، مستقیما وجود را به زمان می دهد. و عدم تناهی خود بخود برای زمان حاصل می شود.
پس ملاحظه می کنید که حرکت، علت برای عدم تناهی زمان نشد بلکه علت وجود زمان شد ولی زمان، علت عدم تناهی حرکت شد. پس آن که زمان، علتش قرار گرفت غیر از آن چیزی است که حرکت، علتش قرار می گیرد. زمان، علت برای وصف می شود و حرکت هم علت برای وجود می شود. معطی وصف، زمان است که به حرکت، وصف عدم تناهی را عطا می کند و معطی وجود، حرکت است. آن که معلول حرکت است وجود زمان می باشد و آن که معلول زمان است وصف حرکت می باشد نه وجود حرکت. پس علت و معلول دو تا شد و لذا دور لازم نمی آید. تناقضی هم واقع نشد چون یکبار گفته شد عدم تناهی ذاتی زمان است و کسی به آن نمی دهد و یکبار گفته شد که حرکت، این ذاتی را می دهد یعنی حرکت، وجود می دهد و این ذاتی می آید. منظور ما این نیست که حرکت، ذاتی را به زمان می دهد بلکه حرکت، وجود را به زمان می دهد و وقتی وجود را داد این ذاتی خودش می آید.
خلاصه بحث: محرّک علت برای وجود حرکت و علت برای ثبات و دوام حرکت شد. چون علت وجود حرکت است حرکت هم علت وجود زمان است پس محرّک، علت اSولی و علت بعیده برای زمان است. و چون محرّک علت بقاء حرکت است و حرکت، کمیت و مقداری دارد که با بقاء حرکت، آن مقدار باقی می ماند پس محرّک علت بقاء زمان و به عبارت دیگر علت ازدیاد زمان می شود «یعنی هر چه محرّک، حرکت را القاء کند زمان که مقدار حرکت است بیشتر خواهد شد. سپس مصنف وارد این بحث شد که محرّک نه استعداد امتداد به زمان می دهد نه خود امتداد بالفعل بلانهایه را به زمان می دهد. بلکه اینها ذاتی زمان اند همانطور که استعداد انقسام و وجود انقسام، ذاتی زمان است. سپس مصنف فرمود ولی این وصف حرکت را که عدم تناهی است زمان به آن می دهد.
سپس این بحث پیش آمد که هم زمان این وصف را به حرکت می دهد هم حرکت، وصف را به زمان می دهد که ظاهراً دور بود ولی با این توضیحات معلوم شد که دور نیست.
توضیح عبارت
«والمحرک عله لوجود الحرکه فهو عله اولی لوجود الزمان»
قبلا گفته شد حرکت علت وجود زمان است که در سطر 6 صفحه 222 بیان شد این دو عبارت را کنار هم قرار دهید «المحرک عله لوجود الحرکه ـ فالحرکه عله لوجود الزمان» نتیجه را با فاء در «فهو عله...» بیان می کند که اگر محرک، علت وجود حرکت است و حرکت، علت وجود زمان است پس محرک، علت العله برای وجود زمان است.
«و علته لثبات الحرکه التی هی کمال اول»
نسخه صحیح «و علهٌ لثبات» است.
محرّک، علاوه بر اینکه علت برای وجود حرکت است علت برای ثبات و بقاء حرکت هم هست حرکتی که کمال اول است.
«فیتبع ثباتَه ازدیاد امتداد کمیته التی هی الزمان»
به دنبال ثبات این حرکت «یا بقاء حرکت»، ازدیادِ امتدادِ کمیت حرکت که کمیت عبارت از زمان است حاصل می شود یعنی با امتداد حرکت، این کمیت حرکت که زمان است ازدیاد پیدا می کند به تبع آن امتداد یا ثبات و بقاء، ازدیاد زمان را داریم.
ضمیر «ثباته» و «کمیته» هر دو به «حرکت» بر می گردد و به اعتبار «کمال اول» مذکر آمده است.
این سوال پیش می آید که چرا حرکت را موصوف به «التی هی کمال اول» کرد اگر موصوف هم نمی کرد مطلبش صحیح بود. ظاهراً این صفت را می آورد تا عبارت بعدی را روشن تر کند چون در عبارت بعدی می فرماید «فیتبع». و این عبارت نشان می دهد که صفت دوم و کمال دومی ذکر می شود. ابتدا می گوید حرکت، کمال اول برای شیء است بعدا می گوید کمیت حرکت کمال ثانی است مثلا انسانی را فرض کنید که کمال اولش صورت نوعیه انسانیه اش است و حرکتش نیست. اما انسان بما اینکه متحرک است کمال اولش حرکتش است و به دنبال کمال اول، زمانش است. زمان تابع کمال اول است مصنف حرکت را موصوف به کمال اول کرده تا لفظ «فیتبع» بعد از آن آمده جا بیفتد زیرا تابع نیاز به متبوع دارد و متبوع خود حرکت است که کمال اول می باشد یعنی چون حرکت، کمال اول است باید متبوع باشد و زمان، تابع باشد پس علت اینکه کمال اول را در اینجا ذکر می کند این است که بفهماند حرکت، متبوع است و این چیزی که بعداً می آید تابع است یعنی «التی هی کمال اول» دلیل برای «یتبع» است.
«و لیس عله بوجه الکون الزمان مستعدا لان یمتد الی ما لا نهایه»
نسخه صحیح «لکون الزمان» است نه «الکون الزمان».
بیشتر نسخی که دیدم به این صورت بوده «لیس عله موجبه لکون الزمان مستعدا».
مراد از علت موجبه، علت تامه است یعنی علتی که می خواهد بدون کمک و بدون وساطت معلول، خودش را ثابت کند.
محرّک، چنین علتی برای استعداد زمان نیست اگر چه علت برای استعداد زمان است به خاطر اینکه وجود زمان را می دهد. اما علت مستقیم برای استعداد زمان نیست پس علت موجبه نیست زیرا علت موجبه آن بود که به تنهایی علت باشد نه اینکه جزء العله با آن همراهی کند و نه واسطه بگیرد. در ما نحن فیه این علت، علت موجبه نیست یعنی حرکت یا محرّک، علت موجبه نیست زیرا بی واسطه کاری نمی کند بلکه ابتدا وجود می دهد بعداً استعداد را می دهد. به توسط وجود، استعداد می دهد. پس معلوم می شودکه در استعداد، نقش دارد ولی موجِب نیست. از این بیان روشن شد که «بوجه» اصلا صحیح نیست لذا اگر گفته شود: «و لیس عله بوجه لکون الزمان مستعدا لان یمتد الی ما لا نهایه» صحیح نیست چون معنای عبارت این می شود که به هیچ وجه علت نیست حتی از ناحیه ی دادن وجود هم علت نیست در حالی که از ناحیه دادن وجود، علت هست یعنی چون وجود به زمان می دهد استعداد را برای زمان درست می کند پس نمی توان گفت که محرّک به هیچ وجهی علت استعداد نیست، بله علت موجبه نیست. در تمام نسخه هایی که ملاحظه کردم لفظ «موجبه» بود فقط در یک نسخه کلمه «بوجه» را به عنوان یک نسخه در حاشیه نوشته بود. چون اگر نسخه «بوجه» باشد نمی توان اشکال دور را حل کرد مگر نسخه «بوجه» را طور دیگر معنا کرد که شامل این فرض نشود چون در این فرض که محرّک به زمان وجود می دهد و زمان بعد از وجود آن استعدادش را ظاهر می کند پس محرّک، دخالت در استعداد می کند این مقدار دخالت ممکن است از «بوجه» اراده نشده باشد اگر این مقدار دخالت از «بوجه» اراده نشده باشد و «بوجه» به معنای دیگری گرفته شود اشکال ندارد.
ترجمه: استعداد امتداد الی ما لا نهایه را محرک به زمان نمی دهد «بلکه این استعداد، ذاتی زمان است. کافی است که به زمان، وجود بدهند تا استعدادِ ذاتی خودش را ظاهر کند».
نکته: در بعضی از نوشته های فلاسفه لفظ «الی» بر لفظ «لا نهایه» در می آید و گفته می شود «الی لا نهایه». می گویند این تعبیر صحیح نیست چون «الی» برای انتهای غایت است و «لا نهایه» انتها نیست. مرحوم خواجه خیلی دقیق حرف می زند و می فرماید «لا الی نهایه» یعنی لفظ «الی» بر لفظ «نهایه» داخل می شود نه بر «لا نهایه». مرحوم صدرا هم همین کار خواجه را می کند اما مصنف کلمه «ما» را فاصله می کند و می گوید «الی ما لا نهایه» یعنی «الی» را بر «لا نهایه» وارد نمی کند بلکه بر لفظ «ما» وارد می کند. اما بعضی فلاسفه این دقت را ندارند و تعبیر به الی لا نهایه می کنند البته منظورشان روشن است لذا بر آنها ایرادی وارد نمی شود ولی ظاهر عبارتشان عبارت ناقصی است. البته اگر مراد از «ما» در «الی ما لا نهایه» همان «لا نهایه» باشد اشکال پیدا نمی کند چون معنای عبارت «الی ما لا نهایه» این می شود «امتداد پیدا می کند به جایی که آن جا نهایت ندارد» در این صورت «الی» بر جا و مکان وارد شده.
«و عله لکون الزمان ممتدا بلا نهایه»
«عله» عطف بر «عله» است لذا «لیس» بر آن داخل می شود یعنی «و لیس المحرک عله لکون الزمان ممتدا بلانهایه» همانطور که محرّک علت استعداد امتدادِ بی نهایتِ زمان نبود علت امتدادِ بالفعلِ بی نهایتِ زمان هم نیست.
بر لفظ «ممتداً» کلمه «بالفعل» نوشته شود تا روشن شود این عبارت با عبارت قبل فرق دارد. در عبارت قبل تعبیر به «مستعداً» کرد. اما در این عبارت «ممتداً بالفعل» می گوید. البته احتیاج به قید «بالفعل» نیست چون روشن است وقتی که «ممتد» گفته می شود با «استعداد امتداد» فرق می کند ولی برای روشن شدن و توضیح بیشتر، لفظ «بالفعل» را بنویسید. معنا این می شود: این محرک علت نیست برای اینکه زمان، ممتد بلانهایه باشد.
گاهی ممکن است گفته شود «لیس عله لوجود امتداد الزمان بلا نهایه» در این صورت احتیاج به قید «بالفعل» نخواهد بود چون در مقابلِ «مستعداً» می شود چون وجود در مقابل استعداد است و فعلیت را افاده می کند.
«حتی تصیر الحرکه بلا نهایه»
بر روی لفظ «بلانهایه» کلمه «بالذات» نوشته شود.
مصنف می فرماید محرّک اگر علت برای امتداد زمان شود حتما به واسطه حرکت، علت می شود. حرکت این امتداد بی نهایت را به زمان می دهد اگر حرکت، امتداد بی نهایت را به زمان بدهد معلوم می شود که خود این حرکت قبل از زمان این امتداد بلانهایت را داشته که توانسته به زمان بدهد در این صورت محرّک، وجود حرکت را جعل کرده به محض اینکه وجود حرکت را جعل کرده عدم تناهی یا امتداد بی نهایت برای حرکت، ذاتا حاصل شده است. لازم می آید حرکت، بلانهایتِ بالذات شود. اگر زمان، بلانهایتش را از حرکت یا محرّک بگیرد لازم می آید حرکت، نامتناهی بالذات باشد و زمان، نامتناهی به توسط حرکت یا محرک باشد.
اینکه گفته شد قید «بالذات» نوشته شود برای این توضیحاتی بود که داده شد و الا حرکتِ بلانهایت وجود دارد آنچه اشکال دارد این است که حرکت، بلانهایتِ بالذات باشد. اگر زمان را نامتناهی به توسط حرکت بگیرید حرکت، بی نهایتِ بالذات می شود و این، اشکال دارد و الا بی نهایت شدن حرکت، اشکال ندارد لذا نیاز به قید «بالذات» می شود.
«فان ذلک للزمان لذاته»
این عبارت تعلیل برای «لیس عله لکون الزمان ممتدا بلانهایه» است یعنی محرک یا حرکت نمی تواند علت امتداد بی نهایت برای زمان شود چون این امتداد بی نهایت برای زمان، ذاتا حاصل است و ذاتی را چیزی به شیء نمی دهد پس این ذاتی را چیزی به زمان نمی دهد. حرکت ومحرک، زمان را ایجاد می کند نه اینکه این حرکت را بدهد.
«ذلک» را به تبع محشین به «کونه ممتدا بلا نهایه» بر گرداندیم ولی می توان به این و هم به «کون الزمان مستعدا لان یمتد الی ما لا نهایه» بر گرداند یعنی هر دوی اینها برای زمان، لذاته است و هیچکدام را حرکت یا محرّک عطا نمی کند.
ترجمه: هر یک از این دو که ذکر کردیم «چه استعداد امتداد و چه فعلیت امتداد» را محرک نمی دهد زیرا که هر یک برای زمان لذاته حاصل است.
«کما کان فی الانقسام ایضا»
یعنی «کما کان الزمان فی الانقسام ایضا».
«ایضا» یعنی «کما فی الامتداد».
همانطور که در انقسام زمان، هم استعدادِ انقسامش لذاته بود هم وجود انقسامش لذاته بود همچنین امتداد، هم استعدادش برای زمان، لذاته است هم وجودش برای زمان، لذاته است.
ترجمه: همانطور که لذاته بودن استعداد و لذاته بودن فعلیت در انقسام هم هست.
«لکن وجود هذا المعنی بالفعل للزمان فهو بسبب المحرک بوساطه الحرکه»
«هذا المعنی»: مراد امتدادِ لا الی نهایه است.
وجود بالفعلِ امتداد لا الی نهایه برای زمان به سبب محرّک است به وساطت حرکت. یعنی محرّک، حرکت را موجود می کند. حرکت هم واسطه برای وجود زمان می شود «نه برای بلانهایتِ زمان» و وجود زمان که حاصل می شود بلانهایت که وصف ذاتی زمان است هم حاصل می شود بدون اینکه این وصف را علّتی عطا کند.
ترجمه: لکن وجود امتداد بلانهایه برای زمان به سبب محرک به واسطه حرکت است «سبب، محرک است و حرکت، واسطه است یعنی محرک، حرکت را ایجاد می کند و حرکت هم بعد از موجود شدنش زمان را ایجاد می کند پس محرک، وجود دهنده به زمان می شود و به توسط حرکت، زمان موجود می شود و وقتی زمان موجود شد ذاتی آن هم موجود می شود بدون اینکه ذاتی را کسی به او بدهد.
نکته: مراد از «هذا المعنی» را «امتداد لا الی نهایه» معنا کردیم. بعضی از محشین هم همین را نوشتند البته محثین نوشتند «امتداد الی لا نهایه» ولی بنده تصحیح کردم.
یکی از محشین نوشته «عدم التناهی لا الامتداد الغیر المتناهی»، چرا این کار را کرده؟ چون امتداد غیر متناهی در خط قبل گفته شد که به عهده محرّک نیست در آنجا که فرمود «و عله لکون الزمان ممتدا» که در سطر 8 آمده بود. یعنی اینکه محرک، علت امتداد بالفعلِ لا نهایتِ زمان باشد نفی شد در اینجا معنا ندارد که گفته شود وجود این معنا که امتداد بالفعل بلانهایه است به سبب محرک می باشد چون تناقض می شود. اگر مراد «امتداد لا الی نهایه» باشد در سطر 8 این امتداد بلانهایه را به عهده محرک نگذاشت اما الان به عهده محرک می گذارد و تناقض می شود لذا تعبیر به «امتداد بلانهایه» نکنید بلکه تعبیر به عدم تناهی کنید.
اگر توجه کنید احتیاج به این نیست چند محشین مشار الیه را به «امتداد لا الی نهایه» بر گرداند. لذا کلام محشین صحیح است.
البته دو نسخه در نزد بنده است که حاشیه دارند دو حاشیه بود که یکی از آنها نوشته بود «امتداد لا الی نهایه» و دیگری نوشته بود «امتداد لا الی نهایه قیل عدم التناهی لا الامتداد الغیر المتناهی» یعنی بالفظ «قیل» آورده بود که خودش هم قبول نداشت.
«کما کان وجود الانقسام له بالفعل بسبب شیء من خارج قاسم»
«قاسم» صفت «خارج» است.
پس حرکت یا محرک، به زمان وجود می دهد اما به توسط وجود، استعداد یا فعلیتِ امتداد را هم به آن می دهد شیئی هم که این زمان را قسمت می کند این، استعداد به زمان نمی دهد. وجود الانقسام هم برای خود زمان است. این، فقط وجود الانقسامی که برای خود زمان است را ظاهر می کند یعنی همانطور که از خارج نیاز به قاسم «قسمت کننده» هست یک موجد و ایجاد کننده امتداد در خارج داریم ولی نباید فکر کرد که آنچه که ایجاد امتداد برای زمان می کند به طور مستقیم ایجاد امتداد می کند بلکه ایجاد زمان می کند و زمان به خاطر اینکه ذاتا امتداد دارد ایجاد امتداد هم می شود.
«فالحرکه سبب لوجود هذا العارض للزمان و الزمان سبب لوجود هذا العارض للحرکه»
«هذا العارض»: یعنی «امتداد لا الی نهایه».
«امتداد لا الی نهایه» را حرکت به زمان می دهد و زمان بسبب وجود همین عارض برای حرکت است یعنی عدم تناهی را زمان به حرکت می دهد پس هم زمان به حرکت، عدم تناهی داد هم حرکت به زمان،عدم تناهی داد.
«لکن هذا بوجه و ذلک بوجه»
اینطور نیست که هر دو خودِ وصف را داده باشند. زمان، خود وصف را به حرکت داده ولی حرکت، خود وصف را به زمان نداده بلکه وجود را به زمان داده و وصف برای زمان ذاتا حاصل شده ولی هر دو، معطی شدند ولی یکی معطی وجود و به توسط وجود، وصف است و یکی مستقیما معطی وصف است به عبارت دیگر حرکت سبب برای وجود یا ثبوت این وصف است یعنی وجود به حرکت می دهد تا این وصف وجود بگیرد اما زمان واسطه در عروض این وصف است. یعنی وجود و ثبوت به این وصف نمی دهد بلکه این وصف را بر حرکت عارض می کند پس زمان عارض کننده این وصف برای حرکت است لذا واسطه در عروض این وصف است اما حرکت واسطه در ثبوت این وصف است یعنی ثبوت و وجود به زمان می دهد تا این وصف ثابت شود و وجود بگیرد نه اینکه مستقیما وجود بدهد پس بین عطا زمان و عطا حرکت فرق است.



[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص222،س.6، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo