< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/07/02

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ بیان فرق انقسام و همی و انقسام معین بالفعل.
2ـ آیا حرکت، نامتناهی است/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
« واما الحرکه من حیث هی قطع فانها کما یعرض لها ان لا تتناهی فی القسمه» [1]
گفتیم نامتناهی در خارج موجود است به آن نحوی که بیان شد سپس به نامتناهی هایی که در خارج موجودند پرداخت که عبارت از عدد و مقدار و حرکت و زمان بودند و توضیحاتی داده شد.
درباره ی زمان دو نوع انقسام مطرح شد:
1 ـ انقسام وهمی
2 ـ انقسام معین بالفعل.
اینها توضیح داده شد ولی مثل اینکه برای بعضی مبهم است لذا دوباره فرق بین قسمت وهمی و قسمت بالفعل را بیان می کنیم.
بیان فرق بین قسمت وهمی و قسمت بالفعل: مصنف سه فرق بین این دو ذکر کرد که آن سه فرق را ذکر می کنیم:
فرق اول: در صفحه 220 سطر 13 اینطور فرموده «و الاول لا بد فیه من حرکه و الثانی لا یحتاج الی الحرکه» مراد از «الاول»، «انقسام معین بالفعل» بود و مراد از «الثانی»، «انقسام فرضی و موهوم» بود. مصنف فرمود اوّلی احتیاج به حرکت دارد اما دومی احتیاج ندارد البته جلسه قبل بیان شد که مراد از حرکت، حرکت های رایج است و الا حرکت تصور و حرکت توهم مسلماً وجود دارد. در وقتی که می خواهید تقسیم وهمی کنید ابتدا این قسمت تصور می شود بعداً آن قسمت تصور می شود این دو تصور به معنای حرکت کردن در تصور است چون از تصوری به تصوری منتقل شد و این خودش نوعی حرکت است که این نوع حرکت ها مراد ما نیست و الا در همه انقسام ها حرکت را لازم می دانیم. اینکه مصنف می گوید در انقسام وهمی حرکت لازم نیست معلوم می شود که مرادش از حرکت، همین حرکت های رایج است. مثلا حرکت جسم را اگر بخواهید بشکنید جزئی از جزئی جدا می شود و همین جدا شدن با حرکت است پس قسمت بالفعل احتیاج به حرکت دارد اما قسمت وهمی احتیاج به حرکت ندارد یعنی این جسم را با واهمه تقسیم می کنید نه شما حرکتی انجام می دهید نه آن جسم اجزائش از یکدیگر متفرق می شود تا حرکتی صورت بگیرد اما در وقتی که می خواهد افتراق انجام شود و انقسام، انقسام افتراقی و انقطاعی است حتما حرکتی هست. یا حرکت از جانب آن کسی که می خواهد این سنگ را بشکند مثلا تیشه یا دست انسان است یا حرکت از جانب خود سنگ است به اینکه اجزایش حرکت می کند و از هم متفرق می شود. از هر دو طرف، حرکت است هم حرکت متحرک و هم حرکت قاسم و هم حرکت منقسم.
نکته: قبل از بیان فرق دوم، ملاحظه کنید که دراینجا سه چیز وجود دارد:
1 ـ استعداد انقسام
2 ـ انقسامِ قبل از حرکت
3 ـ انقسامِ بعد از حرکت.
ابتدا استعداد است یعنی شیء استعداد انقسام را دارد بعدا انقسامِ بدون حرکت برایش وارد می کنیم بعدا هم انقسام با حرکت برایش وارد می کنیم. پس هر شیئی استعداد انقسام دارد و بر اثر این استعداد انقسام می توان آن را منقسم کرد حال یا انقسامی که همراه با حرکت نیست که انقسام وهمی است یا انقسامی که همراه حرکت است که انقسام افتراقی یا انقطاعی یا انقسام بالفعل است.
فرق دوم: مصنف در صفحه 220 سطر 14 می فرماید «و الاول هو الانقسام الحقیقی والثانی فهو امر موهوم» مصنف انقسام حقیقی را معنا می کند و می گوید انقسام حقیقی آن است که حالتی از حالات شیء را تغییر می دهد در جایی که حالت شیء، تغییر کرد می بینید که انقسام، انقسام افتراقی و انقسام بالفعل است. وقتی این سنگ می شکند تغییر می کند و اتصالش از بین می رود همین، دلیل می شود بر اینکه انقسام، انقسام حقیقی و انقسام بالفعل است اما گاهی جسم را منقسم می کنید بدون اینکه هیچ تغییری کند مثلا این قسمت را تصور می کنید آن قسمت را هم تصور می کنید این تصور این قسمت و تصور آن قسمت، جسم را تغییر نمی دهد. منقسم، هنوز همان وضعی را دارد که قبلا داشت بدون هر نوع تغییری قسمت بر آن وارد می شود. اینچنین قسمت را قسمت وهمی می گویند.
نکته: در جلسه قبل استاد بیان کردند «اگر گفته شود این جسم قسمت بالا و قسمت پایینش، تقسیم حقیقی است». سپس به استاد گفته شد که نوعاً اساتید وقتی می خواهند مثال به قسمت وهمی بزنند مثال به بالا و پایین می زنند چطور بالا و پایین، قسمت وهمی گرفته نشد بلکه قسمت افتراقی گرفته شد. استاد گفتند قسمت، قسمت افتراقی است ولی افتراقی که از ناحیه فکّ حاصل می شود نیست بلکه از ناحیه اعراض حاصل می شود یعنی عرض بالایی و عرض پایینی دارد مثل اینکه جسمی باشد که قسمتی از آن سفید و قسمتی سیاه باشد این، واقعا از هم جدا هست و تقسیم، تقسیم حقیقی است اما نه به وسیله فک بلکه به وسیله عرض است که عبارت از سفید و سیاهی است. حال می خواهیم توضیحی بدهیم که حرف اساتیدی که برای ما نقل کردند صحیح باشد گاهی قسمت بالا و قسمت پایین در دیوار تصور می شود این تصور، هیچ تغییری در دیوار نمی دهد پس تقسیم، تقسیم وهمی می شود با اینکه بالا و پایین به کار برده شد ولی چون تغییری در این جسم داده نشد می توانید بگویید تقسیم، تقسیم وهمی است اما گاهی اجزاء را ملاحظه می کنید بالا و پایین خارجی را ملاحظه می کنید نه اینکه فقط تصور شوند در اینجا تقسیم، تقسیم حقیقی می شود یعنی آن قسمت بالا را با قسمت هایی متفاوت می کنید و این تفاوت دلیل بر این است که قسمت های حقیقی وارد کردید. در تصور اگر تفاوتی باشد تفاوت در تصور شما هست و در دیوار نیست، که این تقسیم وهمی می شود اما اگر واقعا قسمت بالا و پایین در خارج انجام دهید مثلا یک خاصیتی در قسمت بالا و خاصیتی در قست پایین باشد یا مثلا فرض کنید فایده ای در قسمت بالا و فایده ای در قسمت پایین باشد یا بگویید پایین دیوار نمناک است و بالای آن خشک است اینها تقسیمات واقعی است نه فرضی. پس این معیار دست ما باشد که هر گاه تقسیم توانست مقسم را تغییر دهد تقسیم، تقسیم خارجی و فکّی و حقیقی است و هر وقت تقسیم نتوانست مقسم را تغییر دهد جز در تصور ما، این تقسیم تقسیم وهمی است.
این فرق دوم، تناقضی که بین کلام استاد و کلام بعضی بود را حل کرد.
فرق سوم: این فرق را با عبارت «الاول لا یقبله المقدار لذاته» که در صفحه 220 سطر 15 بیان کرده و با عبارت «و الثانی یقبله المقدار لذاته» که در صفحه 221 سطر 7 بیان شده، می گوید.
قسمت افتراقی برای مقدار نیست و اگر هم مقدار، آن را قبول می کند به خاطر ماده قبول می کند اما تقسیم وهمی برای مقدار است یعنی مقدار، مستقیما تقسیم وهمی را قبول می کند. چون اگر تقسیم بر مقدار وارد شود مقدار را باطل می کند و آن که باطل می شود مقسم نیست پس مقسم، مقدار نیست بلکه ماده است که مقدار هم به توسط ماده قسمت را می پذیرد.
این سه فرق بودکه بیان شد.
ادامه بحث: درباره عدد گفته شد از طرف زیاده نامتناهی است و از طرف نقیصه چون به عدد یک منتهی می شود متناهی است درباره مقدار گفته شد چون از طرف نقیصه قابل انقسام لا الی نهایه است نامتناهی است ولی از طرف زیاده چون تناهی ابعاد داریم متناهی است.
الان درباره حرکت می خواهد بحث کند که از طرف زیاده متناهی است یا از طرف نقیصه متناهی است.
حرکت توسطیه اصلا به تناهی و عدم تناهی متصف نمی شود. حرکت توسطیه، «کون المتحرک بین المبدأ و المنتهی» است که یکی بیشتر نیست نه تعدادش نامتناهی است و نه مقدار دارد که مقدارش نامتناهی باشد پس نه متصف به تناهی می شود و نه متصف به عدم تناهی می شود. چون عدد و مقدار ندارد. آنچه که می خواهد وصف تناهی یا عدم تناهی را بپذیرد باید مقدار داشته باشد یا عدد یا زمان داشته باشد و حرکت توسطیه هیچکدام را ندارد.
اما حرکت قطعیه هم متصف به متناهی و هم متصف به عدم تناهی می شود، اتصاف حرکت قطعیه به تناهی روشن است اما اتصاف حرکت قطعیه به عدم تناهی هم از طرف نقیصه می تواند باشد هم از طرف زیاده می تواند باشد. اما از طرف نقیصه می تواند باشد چون اولین قدم که برداشته می شود حرکت قطعیه است. این مسافتی که با اولین قدم برداشته شد قابل انقسام لا الی نهایه است پس می توان این قدم را کم کرد یعنی این قدمی که برداشته شد می تواند کوتاهتر باشد و از آن کوتاه هم می تواند کوتاه تر باشد همنیطور لا الی نهایه.
از جهت زیاده هم می توان نامتناهی کرد به این صورت که بی نهایت قدم بردارد باز هم این حرکت، حرکت نامتناهی می شود.
توجه داشته باشید که ما هیچ وقت قدم بی نهایت بر نمیداریم بنابراین نمی توان گفت حرکت قطعیه از طرف اعداد حرکت نامتناهی اند باید نامتناهی را از راه دیگر درست کرد به اینکه یا اعداد حرکت دورانی مطرح شود یا زمان مطرح شود و به این صورت گفته شود که این حرکت قطعیه اگر بر حرکت فلک اطلاق شودهر دوری، یک قطعه ای از حرکت می شود. دور بعدی، قطعه بعدی است و این قطعات بی نهایتند یعنی حرکت از جهت عدد، نامتناهی است ولی عددی که مادرست می کنیم. اگر توانستیم به این عددی که درست می کنیم اعتماد شود می توان گفت حرکت فلک به لحاظ ازدیاد نامتناهی است اینها همه فرض بود چون اگر قدم ها نامتناهی باشند فرضی است. اگر تعداد حرکات فلک نامتناهی باشد این هم فرضی است چون تعداد، نامتناهی است ولی ما تعداد نداریم بلکه یک حرکت مستمر از ابتدا تا آخر وجود دارد. بلکه تعداد را خودمان حساب می کنیم به اینکه هر گردشی را یکی حساب می کنیم. ولی قدم ها واقعا جداجدا هستند اما تعدادشان نامتناهی نیست این حرکت دورانی تعدادش نامتناهی است ولی تعداد ندارد و تعداد را ما به آن می دهیم.
پس اینکه عدم تناهی، عدم تناهی عددی باشد بالاخره واهمه و تصور و فرض ما در آن دخالت می کند لذا نمی توان گفت «عدم تناهی واقعی» بلکه عدم تناهی فرض است حال یا فرض تعدادش که تعدادی را نامتناهی فرض می کنند یا اصلا خود عدد دادن به حرکت فلک، فرضی است.
و تعدادی که برای قدم برداشتن نامتناهی باشد هم فرضی است چون قدم های نامتناهی وجود ندارد.
بیان توجیه برای حرکت قطعیه که نامتناهی بودنش واقعی باشد نه فرضی: نامتناهی بودن حرکت قطعیه اگر از طریق زمان گرفته شود واقعی می شود چون زمان، نامتناهی است حال اگر حرکتی توانست انجام بگیرد مثل حرکت فلک یا حرکت قدمهای ما اگر توانستیم، همه اینها اگر در زمان به لحاظ ازدیاد به نظر مشاء نامتناهی شد این حرکت که زمان مقدارش است، نامتناهی می شود. پس عدم تناهی حرکت قطعیه از ناحیه زمان آمد یعنی زمان، وصف عدم تناهی را به حرکت می دهد و حرکت، ذاتاً عدم تناهی ندارد و ذاتاً، تناهی هم ندارد حرکت را نه می توان متصف به عدم تناهی و نه متصف به تناهی کرد ولی به لحاظ زمان که ظرف حرکت است می توان هم متصف به تناهی هم متصف به عدم تناهی کرد. مصنف همین بحث را ادامه می دهد و می فرماید حرکت، دارای کمیت نیست یعنی اگر مسافت از حرکت گرفته شود زمان هم از حرکت گرفته شود در این صورت حرکت، امری است فاقد کمّ. چون خود حرکت، ذاتاً کمیت نیست دارای کمیت هم نیست مگر اینکه حرکت را با مسافت یا زمان ملاحظه کرد که در این صورت دارای کمیت می شود. پس وصف تناهی یا عدم تناهی که مخصوص کمیت است بر حرکت عارض نمی شود چون حرکت نه کمیت است نه دارای کمیت است پس این وصفی که مخصوص کمیت است را نمی تواند بگیرد مگر اینکه کمیتی بر حرکت وارد شود که از طریق آن کمیت، حرکت متصف به تناهی و عدم تناهی شود و آن کمیت، یا کمیت مسافت است یا کمیت زمان است اما کمیت مسافت متناهی است چون در جای خودش ثابت شده که تناهی ابعاد هست و مسافت ها متناهی اند پس اگر خواستید حرکتی را متصف به تناهی کنید از طریق کمیتی که مسافت است می توان استفاده کرد ولی اگر خواستید حرکت را به نامتناهی متصف کنید از مسافت نمی توان استفاده کرد چون مسافت، نامتناهی نیست تا بخواهد حرکت را نامتناهی کند و اگر خواستید حرکت را به نامتناهی متصف کنید باید از زمان استفاده کرد که کمّ است. پس تناهی و عدم تناهی وصف حرکت می شود ولی با واسطه می شود پس تناهی وصف حرکت می شود با یکی از دو واسطه «مسافت و زمان» و عدم تناهی وصف حرکت می شود فقط با یک واسطه که زمان است.
سپس دوباره مصنف همین بحث را ادامه می دهد و حرکت را با زمان مقایسه می کند اولا و سپس محرّک را هم با حرکت و هم با زمان مقایسه می کند ثانیا.
پس دو بحث دیگر باقی مانده:
1 ـ رابطه حرکت با زمان در بحث تناهی و عدم تناهی
2 ـ رابطه محرّک با حرکت و زمان.
نکته: کون بین المبدا و المنتهی فقط یکی است اگر آن را قسمت کردید به توسط واهمه قسمت می شود یا به توسط حرکت قطعیه ای است که انجام می شود قسمت می گردد و اینطور گفته می شود کون اول، کون دوم و ... که کون اول به معنای این است که در قطعه اول است و کون دوم به معنای این است که در قطعه دوم است.
توضیح عبارت
«و اما الحرکه من حیث هی قطع»
این عبارت به توهم ما می اندازد که مصنف قبلا حرکت توسطیه را مطرح کرده اما الان می گوید «اما حرکه قطعیه». در حالی که قبلا حرکت توسطیه بیان نشده بود و حرکتی که قبلا مطرح شده بود حرکت قطعیه بود یا دورانی بود. پس این عبارت «اما الحرکه» به چه معنا است؟ این عبارت در مقابل «اما الزمان» است. چون تا الان بیان کرد «اما الزمان فکذا» حال بیان می کند «اما الحرکه فکذا» ولی چون حرکت توسطیه رانمی تواند متناهی یا نامتناهی کند قید «من حیث هی قطع» را آورد که قید احترازی است و حرکت توسطیه را بیرون می کند ولی می توان گفت که قید احترازی نیست یعنی حرکتی که می تواند متصف به تناهی و عدم تناهی شود فقط همین یکی است نه اینکه دو تا باشد و از یکی احتراز شود و یکی دیگر مطرح شود. پس قید بمنزله توضیحی است نه احترازی. اگر چه در واقع احترازی است.
«فانها کما یعرض لها ان لا تتناهی فی القسمه کذلک یعرض لها ان لا تتناهی فی التضعیف والزیاده»
این حرکت همانطور که بر آن عارض می شود که نامتناهی در قسمت باشد به لحاظ ازدیاد هم می تواند به سمت نامتناهی برود.
آیا خودش می تواند به سمت بی نهایت برود یا به توسط واسطه ای است؟ می فرماید به توسط واسطه است که آن واسطه یا باید مسافت باشد یا باید زمان باشد لکن مسافت، متناهی است و نمی تواند قید عدم تناهی را برای حرکت بیاورد اگر چه می تواند تناهی را بیاورد پس ناچار باید واسطه را زمان قرار داد که هم می تواند تناهی را بیاورد هم می تواند نامتناهی را بیاورد.
«و اذ خاصیه التناهی و عدم التناهی لیس انما تلحق الحرکه بسبب کمیه لذاتها»
چون عرضِ خاصِ تناهی و عدم تناهی به حرکت داده نمی شود به خاطر کمیتی که برای خود حرکت است چون ذات حرکت، کمیت نیست برای ذاتش هم کمیت حاصل نیست بلکه کمیت از بیرون داده می شود و خودش کمیت ندارد.
این عبارت به صورت سالبه به انتفاء موضوع است می گوید اگر این وصف ملحق به حرکت می شود به سبب کمیتی که برای ذات حرکت باشد نیست نه یعنی اینکه این کمیت برای ذات حرکت دخالت نمی کند بلکه این کمیت برای ذات حرکت اصلا وجود ندارد. یعنی نمی گوید این کمیت وجود دارد ولی دخالت نمی کند بلکه می گوید اصلا کمیت برای ذات حرکت وجود ندارد تا بخواهد دخالت کند و تناهی و عدم تناهی را بیاورد.
«فتلحقها بسبب کمیه اخری»
یعنی این خاصیت ملحق به حرکت می شود به سبب کمیت دیگر.
با این توضیحاتی که داده شد روشن گردید مراد از «الاخری» چیست؟
«کمیت اخری» مراد این نیست که یک کمیت برای حرکت است دخالت نمی کند و کمیت دیگری که برای حرکت نیست دخالت می کند. کلمه «اخری» نشان نمی دهد که دو کمیت وجود دارد که یکی برای حرکت و یکی بیرون حرکت است و آن کمیتی که برای خود حرکت است دخالت نمی کند ولی دیگری دخالت می کند. این «اخری» از چیزهایی است که فرد دیگر ندارد یعنی به سبب کمیت دیگری است اما نه کمیت ذاتی که وجود ندارد بلکه کمیت بیرونی که وجود دارد و این کمیت بیرونی غیراز کمیت ذاتی است و اُخرایِ کمیت ذاتی است ولو کمیت ذاتی وجود ندارد. یعنی دو ذات هست که یکی وجود ندارد و فقط در فرض ما ساخته می شود و یکی هم در خارج وجود دارد.
کمیت اخری و لا حقه بر دو قسم است:
1 ـ از ناحیه مسافت
2 ـ از ناحیه زمان.
حال این اتصاف به تناهی و عدم تناهی با واسطه ی کدام کمیت است؟ آیا با واسطه کمیت مسافت است یا با واسطه کمیت زمان است؟
می فرماید با واسطه کمیت زمان است نه با واسطه کمیت مسافت، چون مسافت، متناهی است و فقط می تواند وصف تناهی را بیاورد اما وصف تناهی و عدم تناهی هر دو را فقط زمان می تواند بیاورد نه مسافت، چون مسافت نامتناهی نیست تا وصف نامتناهی را برای حرکت درست کند.
نکته: در ذات حرکت، کمیت نیست اما کمیت را می پذیرد و لاحق به کمیت می شود و کمیت عرضِ لازم است یعنی از حرکت جدا نمی شود ولی برای خود حرکت نیست بلکه ملحق به حرکت است. اگر ذات حرکت، کمیت باشد از مقوله کمّ می شود و اگر دارای کمیت باشد یا به عنوان عارض، دارا است یا به عنوان جنس و فصل دارا است. چون اگر ذاتش دارای کمیت باشد یعنی خود نوع، کمیت است و اگر کمیت را در ذات داشته باشد یعنی جنس و فصلش کمیت باشد.
«و لیس تلحقها بسبب کمیه المسافه»
این خاصیتِ تناهی و عدم تناهی ملحق به حرکت نمی شود به سبب کمیتِ مسافت، زیرا مسافت، متناهی است و می تواند در توصیف به تناهی وساطت کند و نمی تواند هم در توصیف به تناهی و هم در توصیف به عدم تناهی وساطت کند.
«فتلحقها اذن بسبب الکمیه الاخری التی هو الزمان»
«اذن»: حالا که حرکت خودش ذاتاً کمیت ندارد و مسافت هم نمی تواند ودخالت کند.
بنابراین این خاصیت تناهی و عدم تناهی ملحق به حرکت می شود در این هنگام به سبب کمیت دیگری که زمان است ملحق به حرکت می شود.
کلمه «الاخری» در مقابل کمیت مسافت است یعنی کمیت مسافت و کمیت زمان هر دو موجود است که از بین این دو موجود، موجود اولی را رها کن و دومی را بگیر. لذا مراد از «الاخری» همان که درخط قبل بیان شد نمی باشد.
صفحه 222 سطر 6 قوله «فالحرکه»
مقایسه زمان با حرکت و رابطه بین آنها: حرکت، علت زمان است و زمان هم علت حرکت است ولی هر کدام به یک وجه است و لذا دور لازم نمی آید. حرکت، علت وجود زمان است و زمان، علت وصف حرکت و عارض حرکت است. حرکت به زمان وجود می دهد اما زمان بعد از اینکه موجود شد وصف خودش را که تناهی یا عدم تناهی است به حرکت می دهد و چنانچه بعداً خواهیم گفت ایرادی ندارد که شیئی، شیئی را ایجاد کند و آن شیءِ ایجاد شده وصف خودش را به این موجِد بدهد. در فاعل های طبیعی این اتفاق می افتد اما در فاعل های الهی نمی افتد. خداوند ـ تبارک ـ ما را که جسم هستیم ایجاد می کند و وصف جسمیت به خودش داده نمی شود اینطور نیست که فعل بر گردد و وصف خود را به فاعل بدهد ولی در فاعل های طبیعی کثیراً اتفاق می افتد که شیئی چیزی را بسازد و بعداً از وصفی که برای آن چیز است بهره مند شود. مثل ما نحن فیه که حرکت، زمان را می سازد و از وصف امتدادِ زمان استفاده می کند یعنی وصف امتداد زمان یا تناهی و عدم تناهی زمان را حرکت هم دارا می شود در این صورت دور لازم نمی آید. هر دو علت هم هستند ولی یکی علت وجود دیگری است و یکی علت عارض دیگری است یعنی این شی علت برای وجود آن می شود ولی آن شی علت برای وجود این شی نمی شود بلکه علتِ عارض این شیئ می شود. معلول حرکت، زمان است و معلول زمان، خود حرکت نیست اگر خود حرکت بود دور می شد بلکه معلول زمان، عارض حرکت است.
نکته: حرکت، سبب انقسام زمان است مراد از سبب، واسطه در ثبوت است و زمان سبب تناهی حرکت است یعنی واسطه در عروض است. یعنی زمان واسطه می شود برای عروض تناهی، و حرکت واسطه برای ثبوت زمان می شود و بالتبع ثبوت اوصاف زمان. پس زمان، واسطه در عروض تناهی و عدم تناهی برای حرکت است. حرکت واسطه در ثبوت زمان و قهراً ثبوت اوصاف زمان است. بعداً مصنف، اشاره می کند که هم حرکت، واسطه است که این عارض را به زمان بدهد هم زمان، واسطه است که عارض را به حرکت بدهد.
الان د راین توضیح، حرکت را علت وجود زمان قرار داد و زمان را هم علت وصف حرکت قرار داد ولی وقتی ادامه می دهد حرکت را علت وصف زمان قرار می دهد و زمان را هم علت وصف حرکت قرار میدهد در این صورت دور خیلی قوی می شود.
توضیح عبارت
«فالحرکه عله لوجود الزمان»
حرکت علت است ولی علت برای وجود زمان است ته وصف زمان
«والزمان عله لکون الحرکه متناهیه المقدار او غیر متناهیه»
زمان هم علت برای حرکت است اما نه وجود حرکت بلکه علت تناهی و عدم تناهی حرکت است.
«والمحرک عله لوجود الحرکه»
تا اینجا این بحث تمام شد که مقایسه حرکت با زمان بود الان می خواهد محرک را هم با حرکت ملاحظه کند هم با زمان ملاحظه کند که چه رابطه ای دارد.



[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص222،س.2، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo