< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/06/26

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بحث اینکه عدم تناهی آیا وصف برای ماده است یا برای صورت است؟/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«فالجواب ان الانقسام یقال علی وجهین»[1]
گفتیم که عدم تناهی متعلِّق به ماده می شود نه صورت. یعنی ماده ی حوادث که می تواند صور نامتناهی را به تدریج قبول کند این ماده را می توان متصف به عدم تناهی کرد عدم تناهی، وصف ماده است نه صورت. توضیح این گذشت. معترضی اشکال کرد.
بیان اشکال: عدم تناهی وصف کمیت است و لذا اگر شیئی کمیت نداشته باشد متصف به تناهی و عدم تناهی نمی شود «البته مراد ما تناهی و عدم تناهی است که در عالم ماده مطرح است» و کمیت، صورت است پس عدم تناهی وصف صورت و متعلق به صورت، می شود و این، نقض می کند کلام مصنف را که می گفت عدم تناهی وصف ماده و متعلق به ماده است.
بیان جواب: در جلسه قبل بیان شد و در این جلسه به جواب اشاره می شود. در جواب، مصنف انقسام را دو قسم می کند که در یک قسم، انقسام را متعلق به ماده قرار می دهد و در قسم دیگر انقسام را متعلق به مقدار و کمیت قرار می دهد یعنی در یک قسم، قول قائل را قبول می کند.
نکته: توجه می کنید که بحث ما در انقسام نبود بلکه در تناهی و عدم تناهی بود ولی این، روشن است که انقسام را تا بی نهایت می توانیم ادامه دهیم اگر انقسام را مربوط به ماده کردیم و این انقسام را تا بی نهایت ادامه دادیم در این صورت بی نهایت متعلق به ماده می شود پس برای اثبات مدعا کافی است که انقسام را مرتبط به ماده کنیم و وقتی انقسام، مرتبط به ماده شد تناهی و عدم تناهی هم مرتبط به ماده می شود چون انقسام چه متناهی باشد چه نامتناهی باشد وقتی مربوط به ماده شد وصف خودش را که تناهی یا عدم تناهی است را مربوط به ماده می کند پس نگویید که چرا مصنف بحث را عوض کرد یعنی گفته نشود که بحث در تناهی و عدم تناهی بود ولی مصنف در جواب، انقسام و عدم انقسام را مطرح می کند. زیرا روشن است که اگر معلوم شود که انقسام به کجا مربوط می شود تناهی و عدم تناهی هم به همان جا مربوط می شود. و لذا اگر انقسام مربوط به ماده شد عدم تناهی هم مربوط به ماده می شود.
مصنف انقسام را به دو قسم تقسیم می کند:
قسم اول: انقسام عبارت از افتراق «جدا شدن» و انقطاع «بریده شدن»
و به تعبیر جامع، انقسام به معنای انفکاک «جدا شدن» باشد که به آن انقسام فکی گفته می شود که در مقابل انقسام فرضی است مثلا جسمی را بشکنیم یا بشکافیم این جسم انقسام و افتراق پیدا می کند و به عبارت دیگر، انقسام پیدا می کند.
قسم دوم: شیء را اینچنین فرض کنیم که بالا و پایین دارد. سمت راست و سمت چپ دارد یا این جزء و آن جزء دارد یعنی فقط تقسیم فکی نشود بلکه فرض شود یعنی فرض انقسام و فرض اجزاء باشد. جسم را همانطور که یکپارچه است یکپارچه حفظ کنیم ولی ملاحظه کنیم که این قسمت جسم از آن قسمت جسم جدا است که این، انقسام فرضی می شود.
قسم اول که انقسام فکی است از متعلقات ماده است و مطلوب ما در همین قسم ثابت می شود ما می خواهیم بگوییم که انقسام یا عدم تناهی مربوط به ماده است و این انقسام را هم ثابت می کنیم که مربوط به ماده است در نتیجه، مدعای خودمان را نتیجه می گیریم.
اما قسم دوم که انقسام فرضی است مربوط به مقدار است یعنی مربوط به کمیت و صورت است. در این قسم دوم، قول خصم را به ظاهر قبول می کند «ولی بعداً رد می کند».
حکم قسم اول: چرا در قسم اول، انقسام بر مقدار وارد نمی شود ولی بر ماده وارد می شود؟ «در حالی که در قسم دوم قبول می کند که بر مقدار دارد می شود بعداً جواب خصم داده می شود»
دلیل: اگر انقسام بر مقدار وارد شود مقدار باید انقسام را قبول کند در این صورت مقدار، قابل می شود و انقسام، مقبول می شود و قانون داریم که قابل با مقبول باید جمع شود و معنا ندارد که مقبول بیاید و قابل را باطل کند. مقبول وقتی آمد با قابل جمع می شود مثلا ما سفیدی را بر دیوار وارد می کنیم دیوار، قابل سفیدی می شود و سفیدی، مقبول می شود اینطور نیست که وقتی سفیدی وارد بر دیوار شد دیوار را باطل کند بلکه با دیوار جمع می شود قابل و مقبول با هم در وجود جمع می شوند یعنی هر دو موجودند اینطور نیست که یکی معدوم شود. هر جا این قانون وجود نداشت باید بدانیم که قبول، وجود ندارد مثلا در جایی که حرارتی می آید و آب را تبدیل به بخار می کند در اینجا نمی توان گفت صورت آب، صورت هوا را قبول کرد بلکه صورت آب باطل می شود و صورت هوا جانشین آن می شود در اینجا وقتی بطلان و حدوث است اسم آن را قبول نمی گذارند بلکه به آن زوال و حدوث گفته می شود. بله ماده ی آب، صورت هوا را قبول می کند ولی صورت آب که زائل شده معنا ندارد که صورت هوا را قبول کند. هیچ وقت قابل، بر اثر ورودِ مقبول، زائل نمی شود بلکه این دو با هم جمع می شوند.
حال که این قانون را ملاحظه کردید در ما نحن فیه به این صورت می گوییم ما می خواهیم انفصال و انقسام «انقسامی که به معنای اول است همان انفصال و انفکاک است» را بر مقدار وارد کنیم. انفصال وقتی وارد بر مقدار می شود مقدار را باطل می کند و وقتی مقدار باطل شد نمی توان گفت که مقدار، انفصال را قبول کرد. آن که باقی می ماند باید در موردش گفته شود که انفصال را قبول کرد و آن که باقی می ماند ماده این مقدار است پس باید انقسام را به ماده ی این مقدار نسبت داد.
بیان تعریف مقدار:
مقدار را به دو صورت می توان تعریف کرد:
تعریف اول: مقدار عبارت از شیء متصل است. یعنی مراد از مقدار، شیء است و اتصال، وصف آن است در این صورت وقتی انفصال وارد می شود مقدار را باطل نمی کند آن وصف مقدار را که اتصال است باطل می کند چون مقدار، شیئی است که برای آن اتصال است و وقتی که انفصال وارد می شود اتصالش را باطل می کند. خود مقدار که آن شیء است باطل نمی شود.
تعریف دوم: مقدار، نفس الاتصال است. در این صورت اگر انفصال وارد شود نفس الاتصال که همان مقدار است را باطل می کند.
مصنف می فرماید ما درجای خودش ثابت کردیم که مقدار، نفس الاتصال است و شیء متصل نیست لذا وتی انفصال بر مقدار وارد می شود مقدار، باطل می شود و وقتی مقدار باطل شد نمی توان گفت که مقدار، قابل است بلکه باید چیز دیگری را قابل دانست و آن چیز دیگر، ماده ای است که این مقدار بر آن ماده حلول کرده بود و عارض شده بود.
پس توجه کردید که انقسام وارد بر ماده می شود و نمی تواند وارد بر مقدار شود وقتی وارد بر ماده شد متعلق به ماده است و مدعای ما همین بود که عدم تناهی یا انقسام متعلق به ماده است پس ثابت شد که انقسام متعلق به ماده است.
پس حرف خصم در قسم اول رد شد اما قسم دوم را مصنف با کلام مختصری بیان می کند و می گوید عروض انقسام ذاتاً بر مقدار است یعنی انقسام بر مقدار عارض می شود به خاطر ذات مقدار.اما در قسم اول انفصال بر مقدار عارض می شود به خاطر ماده. و وقتی مصنف این کلام مختصر را درباره قسم دوم بیان می کند کلام خصم تمام می شود. البته مصنف وقتی در قسم اول بحث می کند طوری بحث می کند که جواب قسم دوم هم بدست می آید.
جواب اول مصنف از قسم دوم: انقسام فرضی، انقسام فرض است و واقعی و خارجی نیست و به تعبیر مصنف، امر موهمی است یعنی وهم ما این جسم را تقسیم می کند و الا این جسم را ما در خارج تقسیم نکردیم، انقسام وهمی اگر مرتبط به مقدار شود اشکال ندارد.
توضیح عبارت
«فالجواب ان الانقسام یقال علی وجهین احدهما الافتراق و الانقطاع و هذا یلحق الکم لاجل الماده»
یکی از آن دو وجه افتراق «یعنی جدا شدن» و انقطاع «یعنی بریده شدن» است که اینچنین انقسامی ملحق به کمّ و عارض بر کمّ می شود و به قول خصم، خاصه ی کمّ است ولی به خاطر ماده است. و اگر کمیت، صورت باشد اینطور گفته می شود که انقسام، خاصه ی این صورت است ولی به خاطر ماده است پس باز هم انقسام مربوط به ماده شد و به صورت، مربوط نشد.
« و الآخر الانقسام بمعنی ان فی طبیعه الشیء ان یفرض فیه شیء غیر شی»
«غیر شی» صفت برای «شیء» است.
و قسم دیگر و وجه دیگر برای انقسام این است که در طبیعت شیء «مثل سنگ» فرض شود جزئی که این صفت دارد غیر از جزء دیگر است. یعنی این جسم را به اجزاء فرضی تقسیم کنید و بگویید این جزء که فرض ما ملاحظه می شود غیر از جزء دیگر است که در فرض ما ملاحظه می شود. یعنی اجزاء از هم دیگر جدا شود و به عبارت دیگر تقسیم فرضی درست شود نه تقسیم فکی و خارجی.
«و لا یزال کذلک»
این شیء تا وقتی که این شیء است پیوسته اینچنین است.
مصنف این عبارت را برای چه می آورد؟ چون صورت، دو قسم است:
1 ـ صورت جسمیه
2 ـ صورت نوعیه.
این جسم به لحاظ صورت جسمیه اش هر چقدر که تقسیم شود چه فرضی و چه فکی، از جسم بودن بیرون نمی رود چون صورت جسمیه هر چقدر که کوچک باشد باز هم امتدادِ لازم را دارد قهراً صاحب این صورت، جسم می شود. اما صورت نوعیه اینطور نیست. مثلا فرض کنید جسمی را که صورت نوعیه اش گوشت است. این را تقسیم کنید و تقسیم کردن را اینقدر ادامه دهید تا به جایی برسید که وقتی آن را تقسیم می کنید به آن اطلاق گوشت نمی شود این را قبلا در باب حرکت ظاهراً گفت. صورت نوعیه اینچنین است که وقتی تقسیمش ادامه پیدا کند صورت نوعیه را باطل می کند و صورت نوعیه نخواهد بود. اما صورت جسمیه اینطور نیست لذا تا آخرین قسمت که تقسیم شود صورت جسمیه حاصل است و لذا بر این شیءِ تقسیم شده، جسم صادق است ولی گوشت صادق نیست.
مصنف با عبارت «و لا یزال کذلک» بیان می کند که پیوسته این جسم را می توانید با تقسیم فرضی تقسیم کنید نه اینکه به جایی برسید که تقسیم، متوقف شود. اما در صورت نوعیه به جایی رسیده می شود که تقسیم، متوقف می شود و دیگر صورت نوعیه تقسیم نمی شود و لذا این گوشت به عنوان اینکه جسم است تقسیم می شود نه به عنوان اینکه گوشت است.
عبارت «لا یزال کذلک» را به دو صورت می توان معنا کرد:
معنای اول: هم می تواند قید تقسیم فکی باشد هم می تواند قید تقسیم فرضی باشد یعنی مربوط به اصل انقسام است چه فرضی باشد چه فکی باشد.
در هر تقسیمی چون صورت جسمیه تقسیم می شود لذا پیوسته اینچنین است که می توان شی را غیر شیء فرض کرد.
معنای دوم: جزء لا یتجزی وجود ندارد و هر چقدر که جسم را تقسیم کنید دوباره می توانید تقسیم کنید. تقسیم اگر فکی باشد در یک جا تمام می شود اما اگر وهمی باشد ادامه پیدا می کند. چون تقسیم به معنای دوم تقسیم وهمی و فرضی است همچنان ادامه پیدا می کند و این جسم هیچ وقت از این تقسیم خالی نمی شود به خصوص اگر تقسیم عقلی را ملحق به تقسیم وهمی کرد که وقتی وهم قدرت تقسیم ندارد عقل وارد می شود و تقسیم را ادامه می دهد. و این تقسیم، لا یزال و دائمی است و به سمت بی نهایت می رود.
استاد: احتمال می دهیم که مصنف معنای دوم را اراده کرده باشد.
« و هذا یلحق المقدار لذاته»
«هذا»: انقسام به این معنای دوم.
ترجمه: این انقسام به این معنای دوم عارض مقدار می شود به خاطر ذات مقدار «اما قسم اول به خاطر ماده عارض می شد».
« والاول لابد فیه من حرکه»
انقسام به معنای اول با حرکت انجام می شود. وقتی می خواهید این جسم را بشکنید یا بِبُرید و از هم جدا کنید باید حرکتی صورت نگیرد. گذشته از حرکتِ آن شی که می خواهد این جسم را قسمت کند خود همین جسم هم حرکت می کند تا بریده شود پس انقسام به معنای اول به همراه حرکت است ولی انقسام به معنای دوم به همراه حرکت نیست زیرا جسم را با فرض تقسیم می کنید و احتیاج به حرکت دارد نه شما که فارض هستید و نه آن جسم که تقسیم در آن فرض می شود احتیاج به حرکت دارد البته مراد حرکت خارجی است و الا حرکت ذهنی انجام می شود زیرا وقتی با واهمه شروع به تقسیم کردن می کنید حرکت ذهنی انجام می شود ولی آن حرکت مراد ما نیست.
«و الثانی لا یحتاج الی الحرکه»
انقسام به معنای دوم، احتیاج به حرکت ندارد نه اینکه حرکت در آن ممنوع است. ممکن است جسم را حرکت بدهید و با حرکت دادن، اجزایش را فرض کنید مثلا روی جسم را نگاه می کنید و دوباره آن را وارونه می کنید و پشت جسم را نگاه می کنید و می گویید این، یک جزء است که روی جسم قرار گرفته است و آن، جزء دیگر است که پشت جسم قرار گرفته است. در اینجا فرضی است که همراه حرکت است ولی احتیاج به حرکت نیست و بدون حرکت هم می توان فرض کرد.
«و الاول هو الانقسام الحقیقی»
انقسام به معنای اول انقسام حقیقی است اما انقسام به معنای دوم انقسام حقیقی نیست بلکه تصور انقسام است و امر موهوم است که با واهمه انجام می شود.
«و هو الذی یغیر من حال الشیء»
عبارت در اینجا ابهام دارد. چون مطالب تقریبا آسان است حاشیه ای وجود ندارد ولی یک حاشیه بر این عبارت وجود دارد «ای بعض حال الشیء» که به جای «من»، لفظ «بعض» گذاشته و «من» را تبعیضیه گرفته یعنی شیء حالات مختلف دارد یک حالتش اتصال است «یعنی بعض حالاتش اتصال است همین بعض حالات را انقسام، تغییر می دهد و اتصال را تبدیل به انفصال می کند».
ترجمه: و انقسام چیزی است که تغییر می دهد بعض حالت شیء را.
«و اما هذا الثانی فهو امر موهوم»
«هذا الثانی» یعنی انقسام به معنای دوم.
«امر موهوم»: مراد از «موهوم» امر باطل نیست بلکه مراد این است که امری است که با واهمه، فرض و ایجاد می شود.
«و الاول لا یقبله المقدار لذاته البته»
اساس جواب که مصنف به معترض می دهد همین عبارت است.
انقسام به معنای اول را خود مقدار قبول نمی کند بلکه ماده ی مقدار قبول می کند پس انقسام متعلق به کمیت نشد چنانچه معترض فکر می کرد بلکه متعلق به ماده کمیت شد چنانچه بیان کردیم.
ترجمه: و انقسام فکی را مقدار، لذاته قبول نمی کند بلکه لاجل الماده قبول می کند «چون مقدار بمنزله نفس الاتصال است و این انقسام اگر وارد شود نفس الاتصال را باطل می کند پس نفس الاتصال نمی تواند انقسام را قبول کند چون قابل نباید با عروض مقبول باطل شود».
«لان القابل یجب ان یبقی مع المقبول»
این عبارت مقدمه اول و کبرای کلی است که قابل واجب است با مقبول باقی بماند.
«و ذلک اذا عرض ابطل وجود المقدار الاول»
این عبارت، مقدمه دوم است.
«ذلک»: اشاره به «الاول» دارد و چون «الاول»، به معنای تقسیم فکی است مراد از «ذلک»، تقسیم فکی است.
ترجمه: و این تقسیم فکی وقتی عارض شد وجود مقدار اول را باطل می کند «نه وجود اصل مقدار را باطل کند زیرا انقسام عارض بر اصل مقدار نشده بلکه عارض بر این مقدار می شود یعنی همین مقداری که معین است و آن را باطل می کند.
«فان المقدار الاول لم یکن الا ذلک الاتصال المعین»
نتیجه از این دو مقدمه این می شود که مقدار، این تقسیم را قبول نمی کند یا به تعبیر دیگر تقسیم بر ذات مقدار وارد نمی شود.
سپس ممکن است قائلی بگوید که مقدار با عروض انقسام باطل نمی شود بلکه اتصال المقدار باطل می شود.
مصنف با این مقدار جواب می دهد که مقدار، شیء متصل نیست تا گفته شود که با عروض انقسام، اتصالش باطل می شود و خودش که شیء است موجود می باشد بلکه مقدار، نفس الاتصال است و با انقسام، نفس الاتصال باطل می شود.
ترجمه: مقدار اول، جز این اتصال معین، چیز دیگر نبود و با عروض انفصال، این اتصال معین باطل شد. «اصل اتصال باطل نشد اما این اتصال معین باطل شد».
«لیس شیئا فیه ذلک الاتصال المعین فان المقدار کما علمته مرارا هو نفس الاتصال»
مصنف در عبارت قبلی به صورت حصر بیان کرد که مقدار اول، جز این اتصال معین چیز دیگری نیست. چون با حصر بیان کرد لذا توهم خلاف نمی شود اما باز هم با این عبارت، تاکید می کند و می گوید مقدار، چیزی نیست که در آن چیز، این اتصال معین حاصل شود تا گفته شود مقدار، شیءٌ له الاتصال است بلکه مقدار، نفس الاتصال است.
«لیس الشیء المتصل باتصال فیه»
«الشیء» خبر برای «لیس» است و ضمیر در «لیس» به «مقدار» بر می گردد یعنی مقدار، شی متصل نیست.
«باتصال فیه» متعلق به «المتصل» است وباء در آن سببیه است یعنی متصل بودن آن شیء به سبب اتصالی است که در آن شیء است. یعنی اینطور نیست که مقدار، عبارت باشد از شیئی که به خاطر داشتن اتصال، متصل باشد بلکه نفس الاتصال است.
«فانه اذا عرض الانفصال المفکک ابطل المقدار الاول و احدث مقدارین آخرین»
فاء در «فانه» برای تفریع است یعنی حال که معلوم شد مقدار، نفس الاتصال است با عروض انفصال و انقسام به معنای اول که انقسام فکی است باطل می شود.
ترجمه: حال که معلوم شد مقدار، نفس الاتصال است اگر انفصالی که باعث فکّ می شود مقدار اول را باطل می کند و دو مقدار جدید ایجاد می کند «یعنی ابطال و احداث است نه قبول. در نتیجه مقدار، انقسام را قبول نکرده لذا انفصال متعلق به ماده نیست».
نکته مهم: بنده بارها عرض کردم که عبارتهای ابن سینا گاهی به نظر می رسد که از همدیگر جدا هستند یعنی به نظر می رسد ابن سینا مطالبی که بی ارتباط به هم هستند گفته است اما کلماتش کاملا به هم مرتبط است و باید این ارتباط کاملا کشف شود. همانطور که می نوشته مطلب در ذهنش می آمد و می نوشته.
«و انما احدث متصلین محدودین آخرین بالفعل بعد ان کانا بالقوه»
معترض دیگری می گوید قبول داریم که مقدار، نفس الاتصال است نه شیء متصل و انفصال، بر مقدار عارض می شود ولی مقدار را باطل نمی کند.
توضیح اشکال: این جسم مرکب از اجزاء صغار است همانطور که ذیمقراطیس می گوید یعنی مثلا این جسم که با عروض انقسام، دو قسم می شود از ابتدا دو قسم بوده که کنار هم گذاشته شده و شکاف بین این دو قسم دیده نمی شده. یعنی حسّاً شکاف وجود ندارد اما عقلا وجود دارد یعنی این جسم، منفصلاتی است که کنار یکدیگر جمع شدند وقتی که انقسام می آید مقدار را باطل نمی کند بلکه آن شکافِ مخفی را آشکار می کند. انقسام، احداث چیزی نمی کند بلکه اظهار چیزی می کند. نه اینکه دو مقدار احداث کند بلکه دو مقدارِ موجودی را که به حس نمی آمدند اظهار می کند.
جواب: مصنف می فرماید اگر ما این حرف را قبول می کردیم خیلی از حرفها عوض می شد و جسم را مرکب از اجزاء لا یتجزی می کردیم و درگیری هایی که با ذیمقراطیس و امثال او داشتیم حل می شد.
ما می گوییم این دو جز که بعد از انقسام، ظاهر می شدند قبل از انقسام بالقوه موجود بودند نه بالفعل. اگر بالقوه موجود بودند در واقع اتصال بوده نه اینکه اتصال به نظر می رسیده. انقسام که می آید اتصال را باطل می کند لذا کلام مصنف صحیح می شود.
بلکه اگر این دو جزء، بالفعل بودند آن وقت عروضِ انقسام، مقدار آن ها را باطل نمی کرد و فقط انفصالِ مخفی آنها را آشکار می کرد.
ترجمه: این انقسام ایجاد کرده دو متصل معین دیگر را «مراد ازمحدودین، معینین است» بالفعل، بعد از اینکه این دو متصل قبلا بالقوه بوده «یعنی ابتدا بالقوه بودند وقتی این تقسیم عارض شد آن را بالفعل کرد»
«و لو کانا بالفعل لکان فی متصل واحد متصلات بالفعل بلانهایه»
اگر بگویید این دو جزء که بر اثر تقسیم به وجود آمدند از ابتدا موجود بودند و الان ظاهر شدند لازم می آید که جسم مرکب از اجزاء باشد و همان حرفهایی که ذیمقراطیس ها و متکلمین و نظام می گفتند پیش بیاید و ما آنها را باطل کردیم.
ترجمه: اگر این دو جزء، بالفعل بودند لازم می آید در یک امر متصلِ بالفعل، بی نهایت متصلات ریز داشته باشیم «و این همان حرف متکلمین و نظام بود که رد کردیم»
«و لا ینکر ان یکون الانقسام الذی تقبله الماده انما تقبله بسبب وجود الکم لها»
وقتی مصنف، جواب را داد و مطلب را تمام کرد به حرف خصم بر می گردد و می گوید ما حرف خصم را قبول می کنیم که انفصال عارض بر کمیت می شود ولی به این نحوه که کمیت، در واقع قابل نیست بلکه ماده قبول می کند ولی به توسط کمیت قبول می کند یعنی تا این حد قبول می کند که کمیت واسطه در قبول باشد به این بیان که ماده نه متصف به بزرگی می شود نه متصف به کوچکی می شود نه قبول انقسام می کند نه قبول اتصال می کند وقتی صورت جسمیه و مقدار بر آن عارض می شود می توان گفت متصلی است که قابلیت انقسام پیدا می کند پس قابلیت انقسام برای ماده است ولی بعد از اینکه صورت جسمیه را گرفت و متصل شد و الا قبل از اینکه صورت جسمیه را بگیرد بر ماده نه می توان متصل و نه می توان منفصل اطلاق کرد همانطور که نمی توان بر ماده، بزرگی و کوچکی اطلاق کرد. پس این ماده به توسط صورت جسمیه که می گیرد صاحب اتصال می شود و در این صورت انفصال را قبول می کند پس ماده انفصال را قبول می کند به سبب کمیتی که بر این ماده عارض شده.
مصنف می فرماید این مطلب را منکر نیستیم و قبول داریم که اگر ماده، قابل است به توسط کمیت قابل است ولی باید قبول کرد که ماده، قابل است نه کمیت، کمیت را باید واسطه در قبول قرار داد نه خود قابل.
ترجمه: انکار نمی شود انقسامی که ماده قبولش می کند منحصراً قبول کند این انقسام را به خاطر اینکه کمّی برای ماده وجود دارد چون کمّ برای ماده وجود دارد قبول می کند و اگر کمّی برای ماده وجود نداشت قبول نمی کرد. این مطلب را قبول داریم ولی قابل، ماده است نه کمیت.
با این توضیحاتی که داده شد معلوم شد که همان حرفی که ما گفتیم صحیح است زیرا بیان کردیم که انقسام یا عدم تناهی متعلق به ماده است الان هم معلوم شد که متعلق به ماده است.



[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص220،س.11، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo