< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/06/23

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ آیا ما لا یتناهی داخل در وجود می شود یا نمی شود؟
2 ـ معنای ما لا یتناهی و اقسام آن/ فصل 9/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«الفصل التاسع فی تبیین دخول ما لا یتناهی فی الوجود و غیر دخوله فیه»[1]
در فصل نهم ازمقاله سوم همانطور که از عنوانش پیداست دو مطلب مطرح می شود:
مطلب اول: آیا «مالا یتناهی» داخل در وجود می شود یا نمی شود؟ یعنی آیا «مالا یتناهی» می تواند موجود باشد یا نمی تواند موجود باشد. اگر موجود نباشد بحثی نخواهیم داشت ولی اگر موجود باشد به چه نحوه موجود است؟ آیا بالقوه موجود است یا بالفعل موجود است.
مطلب دوم: کسانی قائل شدند که «ما لا یتناهی» بالفعل در جهان موجود است مصنف می خواهد قول این گروه را رد کند. از مطلب دوم معلوم می شود که جواب مطلب اول چیست؟
جواب مطلب اول: جواب مطلب اول این است که یا «مالا یتناهی» موجود نیست و یا موجود بالقوه است. سپس این بحث پیش می آید که اگر موجود بالقوه است آیا افرادش موجود بالقوه است یا کلِّ آن، موجود بالقوه است؟
سپس بحث دیگری می شود که «ما لا یتناهی» به چه معنا است.
و به کدام معنا می تواند بالقوه موجود باشد و به کدام معنا، حتی بالقوه موجود نیست. اینها مباحثی است که باید مطرح شود.
توضیح بحث: مصنف ابتدا می فرماید «ما لا یتناهی» گاهی در طرف نقیصه است و گاهی در طرف زیاده است. گاهی شیئی را تقسیم می کنید و آن را به سمت نقص و کم شدن می برید و این بردن به سمت نقص و کم شدن را متوقف نمی کنید. همچنان تقسیم را تا بی نهایت ادامه می دهید.
اما یکبار اینچنین نیست بلکه از طرف زیاده به سمت بی نهایت می روید مثلا عددی را توجه می کنید سپس به این عدد اضافه می کنید و دوباره بر آن اضافه، عددی اضافه می کنید و همینطور ادامه می دهید تا به سمت بی نهایت بروید. هر دو مطلب، مورد بحث ما است مصنف می فرماید بی نهایت در انقسام جزء «که جزء را منقسم کنیم و به سمت بی نهایت برویم مثلا می گوییم انقسام اول و دوم و ...» یا بی نهایت در تزیّد عدد «مثلا می گوییم عدد اول و دوم و ....» و جاری مجرای عدد « که اگر چه عدد نیست ولی چون با عدد تبیین می شود می توان آن را جاری مجرای عدد قرار داد» جاری می شود. مثلا مرور زمان، نه از سنخ عدد است و نه از سنخ انقسام جزء است اما می توان آن را با عدد بیان کرد همانطور که انقسام جزء را می توان با عدد بیان کرد. پس سه بحث مطرح می شود.
بحث اول: انقسام جزء تا بی نهایت می تواند برود.
بحث دوم: تزید عدد تا بی نهایت می تواند برود.
بحث سوم: مرور زمان تا بی نهایت می تواند برود. یا نمی تواند برود.
البته همه این سه بحث همان عدد است که آیا عدد می تواند تا بی نهایت برود یا نمی تواند. این، اصل بحث ما است.
سپس مصنف می فرماید بحث ما دو حالت دارد:
حالت اول: گاهی در امری که می خواهد نامتناهی باشد بحث می کنیم که آیا امری می تواند موصوف به بی نهایت بشود یا نمی تواند.
حالت دوم: گاهی در خود حقیقت و طبیعت بی نهایت بحث می کنیم.
توضیح: گاهی بحث ما در صفت است که همان «بی نهایت» است و گاهی بحث ما در موصوف است یعنی آن که متصف به بی نهایت می شود. یعنی گاهی مثلا می گوییم حوادثی مثل تولد انسانها آیا می تواند بی نهایت باشد یا نمی تواند باشد. در اینجا بحث در موصوف است و در خود بی نهایت بحث نمی شود بلکه بحث در افراد انسانها می شود و اینکه این افراد آیا می توانند موصوف به بی نهایت بشوند یا نمی توانند.
گاهی هم بحث در خود «بی نهایت» است که معنای «بی نهایت» را بیان می کنیم و می گوییم کدام یک از معانی آن می تواند در جهان موجود باشد.
مصنف تشبیه می کند و به این صورت مثال می زند و می گوید که درباره «عشرون ذراع» می خواهد بحث شود گاهی به این صورت بحث می شود که آیا چوبی وجود دارد که 20 ذراع باشد یا نیست؟ این بحث، بحث در موصوف است. اما گاهی در خود 20 ذراع بحث می شود که آیا 20 ذراع وجود دارد یا ندارد؟
توضیح عبارت
«فصل فی تبیین دخول ما لا یتناهی فی الوجود»
«فی الوجود» متعلق به «دخول» است یعنی: آیا «مالا یتناهی» می تواند داخل در وجود شود یا نمی شود «یعنی آیا ما لا یتناهی می تواند موجود شود یا نمی تواند موجود شود»
«و غیر دخوله فیه»
بحث در این داریم که «ما لا یتناهی» در وجود داخل نشود.
«و فی نقض حجج من قال بوجود ما لا یتناهی بالفعل»
«بالفعل» می تواند قید «وجود» و می تواند قید «لایتناهی» باشد.
کسانی که قائل شدند «مالا یتناهی» وجود بالفعل دارد یا «مالا یتناهیِ» بالفعل، موجود است و دلایلی اقامه کردند مصنف در این فصل، نقض دلایل آنها را می گوید.
«و اذ قد تبین هذا کله فبالحری ان نعلم»
وقتی این مطالبِ گذشته که در فصول قبل گفته شد، روشن گردید سزاوار است که بدانیم.
«کیف یمکن ان یکون لما لا یتناهی فی انقسام الجزء و فی تزید العدد و فیما یجری مجری ذلک وجودٌ»
«وجود» اسم یا فاعل برای «ان یکون» است. «فی انقسام» و «فی تزید» و «فیما» هر سه متعلق به «لا یتناهی» است.
چگونه برای «ما لا یتناهی»، ممکن است وجود باشد گویا مصنف، وجود گرفتن «مالا یتناهی» را مفروغ عنه گرفته و لذا بحث در کیفیت وجود می کند. می داند که «ما لا یتناهی» موجود است اما بحث می کند که چگونه موجود است؟ آیا بالفعل، موجود است یا بالقوه موجود است؟
«مالا یتناهی» در سه چیز مطرح می شود که عبارتند از:
1 ـ انقسام الجزء
2 ـ تزید العدد
3 ـ ما یجری مجری ذلک.
یعنی وقتی که شروع به تقسیم کردن جزء می کنید و به سمت بی نهایت می روید به آن، «ما لا یتناهی فی انقسام الجزء» می گویند. و مانند اینکه شیء یا عددی را زیاد می کنید و به سمت بی نهایت می روید آیا اینچنین ما لا یتناهی وجود دارد یا ندارد؟
«تزید العدد»: یعنی چه تزید مربوط به خود عدد باشد چه مربوط به معدود باشد که با عدد، شمرده می شود همه را شامل می شود لذا نگفته «تزید فی العدد» بلکه تعبیر به «تزید العدد» کرده تا فقط شامل عدد نشود بلکه شامل عدد انسان و شامل خود عدد هم بشود.
«فیما یجری مجری ذلک»: مراد از «ذلک»: یعنی در تزید و انقسام.
«فنقول ان قولنا ما لا نهایه له تاره یتناول الامور التی توصف بذلک»
«بذلک» یعنی بما لا نهایه له.
وقتی ما «ما لا نهایه له» را می گوییم، دو معنا دارد:
1 ـ یا نظر به «لا نهایتی» است که وصف باشد.
2 ـ یا نظر به «لا نهایتی» است که موصوف باشد.
ترجمه: قول ما که می گوییم «ما لا نهایه له»، گاهی شامل می شود و مربوط می شود به اموری که خود آن امور، «ما لا نهایه له» نیستند ولی موصوف به «مالا نهایه له» می شوند.
«و تاره یعنی بها نفس حقیقه غیر المتناهی»
ضمیر «بها» به «ما لا نهایه له» بر می گردد. اگر ضمیر به صورت مذکر آمده بود به اعتبار «قولنا» می آمد.
گاهی هم به «ما لا نهایه له» خود حقیقتِ غیر متناهی قصد می شود.
«کما اذا قلنا هو عشرون ذراعا»
این عبارت، تنظیر برای «تاره نعنی الخشبه... و تاره یعنی به ...» است. یعنی همانطور که «عشرون ذراعا» گاهی صفت و گاهی موصوف قرار می گیرد «ما لا یتناهی» هم گاهی صفت و گاهی موصوف قرار می گیرد.
«فتاره نعنی الخشبه التی هی عشرون ذراعا وتاره یعنی به طبیعه هذه الکمیه»
گاهی قصد می کنیم که خشبه ای را که 20 ذراع است و گاهی به این قول، قصد می کنیم طبیعت این کمیت «یعنی خود همین عشرون را قصد می کنیم»
صفحه 219 سطر 10 قوله «ایضا نقول»
تا اینجا یک تقسیم برای «ما لا نهایه له» بود.
تقسیم اول: «ما لانهایه له» تقسیم شد به اینکه خودش باشد یا «ما لا نهایه له» که موصوف باشد.
تقسیم دوم: خود طبیعت «ما لا نهایه له» به دو صورت می تواند باشد:
صورت اول: شیئی در خارج موجود می شود و ما هر چه از آن برداریم باز هم باقیمانده داشته باشد به شرطی که این برداشتن، تکراری نباشد یعنی اینطور نباشد که این بخش از جسم را جدا کنیم دوباره همین بخش را جدا کنیم. بلکه این بخش از جسم را جدا کردیم و کنار گذاشتیم و دوباره بخش دیگر را از جسم جدا کردیم و کنار گذاشتیم و هر چه جدا می کنیم کم نمی شود.
حکم صورت اول: این معنا، مستلزم این است که شیئ در خارج باشد که غیر متناهی هم باشد و هر چه از آن برداریم باز هم وجود دارد. این معنا روشن است که باطل است.
صورت دوم: ما هر چه بیشتر برویم به حدّی نرسیم که در آن حد توقف کنیم و اجازه پیشرفت نداشته باشیم مثلا عدد را ملاحظه کنید که هر چقدر عدد را اضافه کنید نمی توانید بگویید که این عدد، آخرین عدد است بلکه می توان دوباره ادامه داد.
حکم صورت دوم: این معنا، مستلزم وجود بالفعلِ «ما لا نهایه له» در خارج نیست ولی معنایش این است که هر چقدر انسانها متولد شوند نمی توان گفت که این، آخرین انسان است. بلکه هنوز هم می تواند انسان های بعدی بیایند و هر چقدر این عدد را پیش ببریم نمی توانیم بگوییم که رسیدیم به جایی که قابل ادامه دادن نیست.
مصنف این معنا را قبول می کند اما آیا بالقوه است یا بالفعل است بحث آن در ادامه می آید.
توضیح عبارت
«و ایضا نقول لنفس هذه الطبیعه انها لا تتناهی»
مصنف از اینجا تقسیم دیگری می کند. تقسیم اول برای مطلق ما لا یتناهی بود چه موصوف باشد چه صفت باشد اما تقسیم دوم، برای صفت است یعنی خود «ما لا یتناهی» را تقسیم می کند و تقسیم آن به این صورت است که دو معنا برای آن درست می کند.
مصنف تعبیر به «لنفس هذه الطبیعه» می کند نه به موصوف های این طبیعتِ «ما لا نهایه له».
ترجمه: می گوییم این طبیعت، نا متناهی است.
«و نعنی بذلک انها بحیث ای شئ منها اخذت وجدت منه موجودا من خارج من غیر تکریر»
«بذلک» یعنی «بقولنا انها لا تتناهی»
می گوییم طبیعت، نامتناهی است اما مراد ما از «انها لا تتناهی» این است که هر چقدر از این نامتناهی، بدون تکرار اخذ کنید باز هم می بینید هنوز وجود دارد و به آخر نمی رسد.
«وجدت منه»: ضمیر را به صورت مذکر آورده که به «ما لا تتناهی» بر می گردد. در حالی که قبلا به صورت مونث آورده بود و به طبیعت بر می گرداند.
«من غیر تکریر»: بدون اینکه این وجودها تکراری باشند یعنی هنوز هم موجود است ولی نه همان موجودی که قبلا دیده می شد بلکه یک موجود جدید است که دنباله آن موجود قبلی است.
تا اینجا یک معنا برای«نامتناهی» بیان شد که در آن معنا، کاری به شئ نامتناهی ندارد بلکه خود «نامتناهی» وصف هر چیزی که می خواهد باشد به این معنا است که هر چه از آن بردارید کم نمی شود.
نکته: «نامتناهی» یک مفهوم است و وقتی آن را وصف قرار دهید باز هم یک مفهوم است. اینکه ما آن را تبیین می کنیم در واقع نظر به موصوف آن داریم ولی آن موصوف را تعیین نمی کنیم. یعنی می گوییم طبیعت غیر متناهی به این معنا است که هر چه از آن بردارید کم نمی شود و تمام نمی شود حال در هر کجا که می خواهد بیاید.
ضمیر «منه» را که به صورت مذکر آورده بعید نیست که به همین مناسبت باشد که به شیئی بر می گردد که می خواهد آن را غیر متناهی کند.
نکته: بعضی معتقدند که «نا متناهی» قابل زیاده و نقصان است یعنی اگر چیزی از آن بردارید کم می شود. اما همه قائل هستند که اگر چیزی از آن برداشته شود تمام نمی شود. لذا بین «کم شدن» و «تمام شدن» فرق است. لذا اگر چه کم شدن مستلزم تمام شدن است ولی به شرطی که نامتناهی نباشد.
«و نقول ذلک و نعنی به انها لم تصل عند حد تقف علیه فتتناهی عنده»
ضمیر «انها» به «طبیعت» بر می گردد.
«ذلک»: یعنی «انها لا تتناهی» زیرا در خط قبل فرمود «نقول لنفس هذه الطبیعه انها لا تتناهی» حال دوباره این عبارت «انها لا تتناهی» گفته می شود و از آن معنای دومی اراده می شود و آن این است که این طبیعت به حدی نمی رسد که بر آن حد توقف کند و در نزد آن حد، متناهی شود بلکه هر چه ادامه داده شود باز هم می توان ادامه داد.
«فاذن هی غیر متناهیه بعد ای غیر واصله الی نهایه الموقف»
این طبیعت، هنوز غیر متناهی است یعنی نمی رسد به آن نهایتی که در آن نهایت، محل وقوف باشد یعنی ممکن است به جایی رسید که موقف باشد و ایستاد ولی به نهایت موقف نرسید.
نکته: بحث ما در عنوان «لا تتناهی» است ولی چون این عنوان، عنوان وصفی است هر جا بیاید موصوفی همراهش است حال این عنوان با این معنا اگر در جایی بیاید به موصف ها این معنا را می دهد و این عنوان در موصوف دیگر بیاید معنای دیگری می دهد. یعنی وقتی که «نا متناهی» گفته می شود مراد «سنگریزه های نامتناهی» است یعنی هر چقدر از این سنگریزه ها بردارید باز هم موجود است یا هر چقدر که جلو بروید به آخر نمی رسید. پس این صفت، دو معنا می شود ولی چون این صفت، بدون موصوف نمی شود هر دو معنا دو موصوفاتش پیدا می شود یعنی این صفت یا با این معنا در موصوف می آید یا با معنای دیگر در موصوف می آید و الّا این معناها هر دو برای صفت است نه برای موصوف. زیرا سنگریزه به معنای سنگریزه است معنایش این نیست که چیزی از آن کم شود یا اضافه شود. وقتی این معنا در سنگریزه استعمال شود آن دو معنا را در سنگریزه می آورد پس همانطور که مصنف می گوید، معنا برای صفت است ولی چون این صفت بدون موصوف نمی شود معنایش را برای موصوفش می آورد یعنی وقتی «لا یتناهی» صفت قرار داده می شود یا با این معنای اول، صفت قرار داده می شود یا با معنای دوم، صفت قرار داده می شود.
صفحه 219 سطر 12 قوله «فاما الامور التی»
مصنف از اینجا وارد بحث در موصوف های «لا یتناهی» می شود یعنی اموری که موصوف به «لا یتناهی» می شوند. درباره موصوف 4 فرض وجود دارد مثلا انسان را ملاحظه کنید که بی نهایت است. بی نهایت انسان را به 4 صورت می تواند تصور کرد.
صورت اول: گفته شود تک تک انسان ها پشت سر هم می آیند و تمام نمی شوند ولی هیچ التزامی نیست که انسانهای قبلی یا انسان های بعدی موجودند بلکه گروهی الان موجودند و گروهی قبلا از بین رفتند و گروهی هم هنوز نیامدند.
این معنایی است که مشاء آن را قبول دارد و می گوید وجود انسان ها بی نهایت است به این معنا که پی در پی می آیند و نه اول دارند و نه آخر دارند. ولی اینچنین نیست که به یک جا برسد تا متوقف شود بلکه همچنان، آمدن انسان ها ادامه دارد لا الی نهایه.
صورت دوم: گفته شود تک تک انسان ها الان، بالفعل موجودند و تمامی ندارند. معنایش این است که همه انسان ها الان هستند ولی نظر به مجموع نمی شود. هیئت اجتماعی را که برای این انسان ها هست ملاحظه نمی شود بلکه تک تک آنها لحاظ می شود.
نکته: صورت اول و صورت دوم برای تک تک انسان ها بود. یعنی کل افرادی بود ولی صورت اول، موجود بالقوه و صورت دوم، موجود بالفعل است.
صورت سوم: گفته شود کل مجموعی، بالقوه موجود است. یعنی الان، کل انسان ها و بی نهایت انسان ها موجود نیستند. بلکه بعضی از این بی نهایت انسان، آمدند و از بین رفتند و بعضی از این بی نهایت انسان، آمدند و الان هستند و بعضی از این بی نهایت انسان، هنوز نیامدند. یعنی کل انسانها الان موجود نیستند ولی این کلّ، الان بالقوه موجود است یعنی یک وقتی می آید که کلِّ انسان ها یک جا موجود می شوند حال یا در قیامت جمع می شوند یا درغیر آن جمع می شوند.
صورت چهارم: گفته شود کل مجموعی، بالفعل موجود است. یعنی همین الان، همه انسان ها به عنوان یک مجموع، موجود باشند.
پس آن چهار صورت عبارتند از:
1 ـ کلّ افرادی که موجود بالقوه اند.
2 ـ کلّ افرادی که موجود بالفعل اند.
3 ـ کلّ مجموعی که موجود بالقوه اند.
4 ـ کلّ مجموعی که موجود بالفعل اند.
نکته: فرق صورت اول و دوم با صورت سوم و چهارم این است که در صورت اول و دوم، هیئت مجموعی لحاظ نمی شود اما در صورت سوم و چهارم، هیئت مجموعی لحاظ می شود.
نکته: کل افرادی که بالفعل موجود باشد با کل مجموعی که بالفعل موجود باشد یک چیز است فقط فرق در این است که در کل افرادی، لحاظ با افراد است اما در کل مجموعی، لحاظ با مجموع است.
حکم صورت اول: مصنف می فرماید صورت اول «کل افرادی، موجود بالقوه باشند» صحیح است یعنی انسان هایی می توانند از ازل بیایند و به تدریج از بین بروند و در هر زمانی، تعداد معدودی از انسان ها باشد که گذشته های آنها از بین رفته باشند و آینده های آنها هنوز نیامده باشند.
حکم صورت دوم و صورت چهارم: صورت دوم «کل افرادی که موجود بالفعل اند» و صورت چهارم «کل مجموعی که موجود بالفعل باشد» باطل است زیرا لازمه اش وجود بالفعلِ مالا یتناهی است. در عنوان دوم فصل، آمده بود که حجج آنها را نقض می کند.
حکم صورت سوم: مصنف می فرماید صورت سوم «کل مجموعی که موجود بالقوه است» باطل است.
نکته: مشاء، قیامت را طور دیگر تفسیر می کند و نمی گوید بی نهایت انسان در قیامت، جمع می شود بلکه می گوید هر کس که می میرد قیامتش بر پا می شود. قیامتی که همه در آن جمع بشوند را توجیه می کند. در جایی هم که جمع می شوند نفوس هستند و انسان نیستند. لذا معاد جسمانی را قبول ندارد بلکه معاد، معاد روحانی است. هر کس که می میرد روحش اگر قابلیت دارد به عالم عقل برود به آنجا می رود و اگر قابلیت ندارد باید بماند تا قابلیت پیدا کند.
توضیح عبارت
«فاما الامور التی یقال لها انها غیر متناهیه من الطبایع التی ذکرناها فصحیح ان نقول انها موجوده فی القوه لا الجمله بل کل واحد»
«من الطبایع» بیان برای «الامور» است لذا به جای «الامور»، لفظ «طبایع» می آوریم و می گوییم: طبایعی را که به آنها گفته می شود «غیر متناهی اند» که مراد موصوفات است یعنی موصوفاتی که طبیعت خودشان را دارند و طبیعت غیر متناهی ندارند مثلا چوب یا انسان یا سنگریزه است این ها متصف به غیر متناهی می شوند ولی ذاتشان، غیر متناهی نیست بلکه ذاتشان، یکی از طبایع است و صفتشان غیر متناهی است.
«فصحیح ان نقول...» صحیح است که بگوییم اینها کلّ افرادیِ بالقوه اند اما کلّ افرادی بالفعل یا کل مجموعی چه بالقوه باشد چه بالفعل باشد ممنوع است.
«موجوده فی القوه»: می توان گفت این طبایعی که متصف به نامتناهی اند بالقوه موجودند اما نه اینکه مجموعشان موجود باشد «یعنی مجموعشان، بالقوه هم موجود نیست» بلکه هر یک از افراد آن بالقوه، موجود است»
ترجمه: این طبایعی که متصف به نامتناهی شدند صحیح است که گفته موجود فی القوه اند ولی این موجود فی القوه را وصفِ جمله و کلّ مجموعی قرار ندهید بلکه وصف کلّ واحد «یعنی کل افرادی» قرار دهید. وجود بالقوه برای کل افرادی جایز است اما برای کل مجموعی جایز نیست.
«فتکون الامور التی لا نهایه لعددها کل واحد واحد منها موجودا فی القوه»
اموری «مثل انسان که حادث است و کل حوادثی که هست» که لا نهایتی برای عددش است هر کدام از آنها موجود بالقوه است و بعداً بالفعل می شود و دوباره وجود بالفعل هم معلوم می شود.
مثلا انسان را ملاحظه کنید که از ازل شروع کردند انسان های آینده، بالقوه بودند. این بالقوه ها، بالفعل شدند و از بین رفتند. به این صورت اگر نامتناهی باشد اشکال ندارد که افراد این بی نهایت، بالقوه موجود است و به تدریج، بالفعل می شوند و از بین می روند و هیچ وقت یک کلّ که همه بی نهایت را در خودش داشته باشد وجود ندارد بلکه اجزاء، بالقوه موجود هستند. مصنف می فرماید این، اشکالی ندارد.
ترجمه: اموری که لا نهایتی برای عدد آن است هر کدام از آنها موجود بالقوه اند.
«و الکل بما هو کل غیر موجود لا بالقوه و لا بالفعل»
اما کل بما هو کل «یعنی کلّ مجموعی» نه بالقوه موجود است نه بالفعل موجود است یعنی نه انتظار داشته باشید که در آینده، این بی نهایت جمع شود و نه همین الان فکر کنید این بی نهایت، جمع شده.
«الا بالعرض من جهه اجزائه»
بله ممکن است کسی کلّ را متصف به وجود کند اما این اتصاف، اتصاف بالعرض است یعنی وصف برای غیر ماهوله است وصفِ وجودِ بالقوه برای اجزاء و افراد است ممکن است این وصف را که برای افراد است به کل نسبت داد و قبول هم کرد که این وصف، وصف غیر ماهوله است یعنی وصف برای اجزاء است و ما، بالعرض و بالمجاز به کلّ اسنادش دادیم. این، اشکالی ندارد.
پس به اعتبار نسبت وجود به اجزاء، می توان این وجود را به کل نسبت داد ولی این نسبت، نسبت بالعرض و المجاز است.
نکته مهم: مراد از «نسبت بالعرض و المجاز»، مجاز لغوی نیست بلکه مجاز عقلی مراد است که به معنای اسناد الی غیر ماهوله است.
«ان کان قد یقال مثل ذلک»
«ذلک»: اگر «غیر متناهی» گفته شود و اطلاق بر کلّ شود بالقوه.
اگر چنین اطلاق شود این اطلاق، بالعرض و المجاز و به اعتبار اجزاء است.



[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص.219،س3، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo