< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/02/27

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: دلیل مصنف بر اینکه حرکت برای جزء لا یتجزی نیست.
«فهذه الحجه لیست واجبه تقنع فیشبه ان تکون الحجه التی تقنعنا هی ان کل متحرک بذاته»[1]
بحث در این داشتیم که آیا جزء لا یتجزی می تواند حرکت کند یا نه؟ مشاء گفته بودند امکان حرکت برای جزء لا یتجزی نیست و بر این مدعا دلیل اقامه کردند. مصنف دلیل آنها را نپذیرفت ولی مدعای آنها را قبول دارد و خودش دلیلی را برای این مدعا ارائه می دهد.
بیان مقدمه دلیل: هر چیزی که بذاته حرکت کند دارای وضع مخصوص خواهد بود بیان کردیم که مراد از وضع، اشاره است. اگر چیزی بالتبع و بالعرض حرکت کند دارای وضع مخصوص نیست بلکه آن متحرک بالذاتش دارای وضع مخصوص است مثلا نقطه ای را فرض کنید که به تبع مخروطی حرکت دهیم در اینصورت متحرک بالذات، آن مخروط است و آن نقطه، متحرک بالعرض است نقطه وضع خاص ندارد وضعش تابع وضع مخروط است یعنی وقتی می خواهیم به نقطه اشاره کنیم به مخروط اشاره می کنیم. اشاره مخصوص به نقطه نمی کنیم ولی وقتی این نقطه را جدا کردیم و خودش را به حرکت انداختیم وضع مخصوص دارد یعنی اگر اشاره کردید به خودش اشاره می کنید نه به چیز دیگری اشاره شود و به نقطه اشاره بالعرض شده باشد. هر متحرک بالذاتی همینطور است چه نقطه باشد چه غیر نقطه باشد. وقتی چیزی خودش بتواند حرکت کند معلوم می شود که قابل اشاره مخصوص است مثلا وقتی جسم حرکت می کند رنگ آن جسم هم حرکت می کند. رنگ، قابل اشاره مخصوص نیست چون حرکتش، حرکت بالذات نیست. حرکت بالذات برای جسم است. آن جسم حرکت می کند و وضع مخصوص دارد اما رنگ که حرکتش بالعرض است وضع مخصوص ندارد. پس اگر چیزی حرکت بالذات کرد وضع مخصوص دارد و مخصوص خودش است و اگر چیزی حرکت بالتبع کرد وضع مخصوص ندارد وضع تبعی دارد یعنی وقتی اشاره به حرکت می کنید به این شیء هم که حرکت بالعرض دارد اشاره شده ولی به خود این شیء اشاره ی مستقیم نمی کنید.
نکته: در اینجا حرکت بالفعل لازم نیست بلکه حرکت بالقوه اگر بتواند بالذات باشد اجازه می دهد که وضع مخصوص حاصل باشد و لو این شیء الان بالعفل حرکت نمی کند و بالفعل ساکن است یا حرکت بالعرض می کند ولی چون می تواند حرکت بالذات کند کافی است که برای او وضع مخصوص قرار داده شود. حال اگر نقطه هم از همین قبیل باشد اگر در سر مخروط باشد حرکت می کند و اگر نقطه را از سر مخروط جدا کنید باز هم حرکت می کند پس دارای وضع مخصوص است و لو در وقتی که سر مخروط قرار گرفته حرکتش بالعرض است ولی چون می تواند حرکت بالذات هم داشته باشد وضع مخصوص پیدا خواهد کرد. تا اینجا مقدمه دلیل بود.
بیان دلیل: جزء لا یتجزی که شما آن را تصور می کنید یکی از دو حال را دارد:
حالت اول: بتواند سطح محیط به خودش «یعنی مکانش» را تقسیم کند «نمی گوید خودش تقسیم شود چون بنا شد که جزءلا یتجزی باشد» مکان در نظر مصنف، سطحِ محیط است مثلا گفته شود این سطحی که این جزء لا یتجزی را احاطه کرده قسمتِ بالا و قسمتِ پایین و سمت راست و سمت چپ داشته باشد. چنین جزئی اگر نقطه به آن جزء بچسبد «و نقطه مسلما لا یتجزی است و این جزء هم لایتجزی حساب شده ولی جزء لا یتجزایی است که سطحش تقسیم می شود» این نقطه چون لا یتجزی است تمام جزء لا یتجزی را اشغال نمی کند چون جزء لا یتجزی طوری است که سطح خودش «یعنی سطح محیطش» را تقسیم می کند این نقطه وقتی می چسبد و به یک طرف از جزء می چسبد و به طرف دیگرش نمی چسبد و طرف دیگر را آزاد می گذارد پس همه جزء لا یتجزی را احاطه نمی کند بلکه بخش هایی از جزء لا یتجزی خالی می ماند.
حکم حالت اول: در اینصورت واضح است که جزءلا یتجزی تجزیه می شود زیرا اولا سطحِ محیطش را تقسیم می کند ثانیا نقطه به یک بخشش چسبیده و به بخش دیگرش نچسبیده. این، واضح است که جزء لا یتجزی نیست بلکه این، جزء لا یتجزی فرض شده ولی در واقع تجزیه می شود.
حالت دوم: این جزء لا یتجزی نتواند سطحِ محیط به خودش را تقسیم کند و در نتیجه اگر نقطه ای به او چسبید نقطه با او تداخل کند یا به عبارت مصنف، ملاقات بالاسر داشته باشد یعنی تمام نقطه با تمام آن جزء ملاقات کند.
حکم حالت دوم: در اینجا همانطور که نقطه، تقسیم نمی شود آن جزء لا یتجزی هم تقسیم نمی شود. اینکه این جزء را جزءلا یتجزی نامیدید صحیح گفتید.
شروع استدلال: اگر این جزء لا یتجزی، حرکت بالذات کرد طبق قاعده ای که گفته شد وضع مخصوص خواهد داشت «نقطه، آن جزء را اشغال کرده یا ملاقات بالتمام کرده» ملاقِیِ این جزء که نقطه است هم وضع مخصوص خواهد داشت «دقت شود که مصنف وضع مخصوص را به طور مستقیم برای نقطه درست نمی کند بلکه ملاقی با جزء لا یتجزا می کند و چون جزء لا یتجزا حرکت بالذات می کند طبق قاعده باید وضع مخصوص داشته باشد وقتی جزء لا یتجزی وضع مخصوص داشت و نقطه هم با او ملاقات بالتمام کرده بود وضع مخصوص پیدا می کند» و اگر نقطه، وضع مخصوص پیدا کند باید جدای از خط باشد و الا اگر جدای از خط نباشد وضع مخصوص ندارد و وضعش تابع وضع خط است. پس اینکه نقطه وضع مخصوص دارد یعنی آن را جدای از خط حساب می کنیم به این معنا که خطی که به اینجا منتهی شد آن انتهاءِ خط، جدا می شود و انتهای دیگری برای خط به وجود می آید که آن نقطه متصل است.
این نقطه چون وضع مخصوص پیدا کرد باید منفصل باشد. نقطه دیگر هم نقطه است و همین کلام را در موردش اجرا می کنیم و آن را به یک جزء لا یتجزایی که شما فکر می کنید لا یتجزی است می بندیم. جزء لا یتجزی، حرکت بالذات می کند و وضع مخصوص دارد این نقطه دیگر هم که الان به خط وصل شده وضع مخصوص پیدا می کند ووقتی وضع مخصوص پیدا می کند که از خط جدا می باشد پس این نقطه دوم را هم از خط جدا می کنیم. هکذا نقطه سوم و چهارم و... که نتیجه گرفته می شود این خط، از نقاط کنار یکدیگر تشکیل شده است نه اینکه اتصال باشد. یعنی خط از اجزاء لا یتجزا تشکیل می شود و این باطل است.
این محال از اینجا تشکیل شد که نقطه را جدا کردید و برایش وضع مخصوص قرار دادید. اما نقطه چگونه وضع مخصوص پیدا کرد؟ از اینجا وضع مخصوص پیدا کرد که جزءلا یتجزا وضع مخصوص پیدا کرد. اما جزء لا یتجزی چگونه وضع مخصوص پیدا کرد؟ از اینجا وضع مخصوص پیدا کرد که حرکت بالذات کرد. پس حرکت بالذات، این تالی فاسد را به وجود آورد و چون باطل است مقدم هم «حرکت بالذات جزء لا یتجزا باشد» باطل است. پس جزء لا یتجزا حرکت نمی کند. قیاس استثنائی به این صورت است: اگر جزء لا یتجزی حرکت کند وضع مخصوص خواهد داشت و اگر جزء لا یتجزا وضع مخصوص داشته باشد نقطه هم وضع مخصوص پیدا می کند «به بیانی که گفته شد» و اگر نقطه وضع مخصوص پیدا کند لازم می آید که خط، مرکب از نقاط کنار هم قرار گرفته باشد. این تالی باطل است پس مقدمش که تالیِ قبل است باطل است و تالیِ قبل که باطل شد مقدمِ آن هم که تالی قبلی است باطل است تا می رسیم به اولین مقدم که آن هم باطل است. اولین مقدم این بود که جزء لا یتجزی، حرکت بالذات کند.
نکته: برای جزء لا یتجزی به این بیانی که گفته شد حرکت وجود ندارد حال اینکه حرکت نیست چون موجود است و حرکت نمی کند یا چون موجود نیست و نمی تواند حرکت کند یعنی سلب حرکت از باب سلب موضوع است یا از باب سلب محمول است برای ما تفاوتی ندارد.
نکته: خصم، جزء لا یتجزا را موجود می بیند ما هم گفتیم «ان کان له وجود» آیا حرکت می کند یا نمی کند؟ ثابت کردیم که اگر برای او وجود باشد حرکت نمی کند.
توضیح عبارت
«فهذه الحجه لیست واجبه تقنع»
در جلسه گذشته گفتیم «لیست واجبه» به معنای «و لیس واجبا قبولها» است. حجتی واجب است که واجب القبول باشد. این حجت چون باطل بود لذا واجب القبول نیست بلکه واجب الرد است.
ترجمه: این حجت واجب نیست که ما را قانع کند.
منظور از اقناع آن اقناعی نیست که در منطق گفته می شود. اقناع در منطق مربوط به باب خطابه است. می گویند این خطابه اقناعی است یا می گویند این دلیل، دلیل اقناعی است و به درد باب خطابه می خورد و برای باب برهان فایده ندارد. اقناع در اینجا اقناع در باب منطق نیست بلکه مراد از اقناع، اقناع یقین ما است یعنی یقین ما را قانع کند یعنی یقین آور باشد. پس ترجمه اینگونه می شود: از آن قبیل نیست که اقناع کند یعنی یقین آور باشد.
«فیشبه ان تکون الحجه التی تقنعنا هی ان کل متحرک بذاته و کل متغیر التغیرات الجسمانیه بذاته لا لاجل انه متغیر»
به نظر می رسد حجتی که بتواند ما را قانع کند و یقین ما را تامین کند این است که اینچنین بگوییم که هر متحرک بالذات «یعنی خودش حرکت کند و بالعرض حرکت نکند یعنی نه اینکه چیز دیگری حرکت کند و این، به تبع آن حرکت کند» وضع مخصوص به خودش دارد.
«ان کل متحرک بذاته»: هر متحرک چون منسبق و منصرف به حرکت مکانی می شود و مراد، حرکتِ مکانی فقط نیست لذا مصنف جمله بعدی را می آورد تا در آن توهم خلاف نشود و می گوید «کل متغیر التغیرات الجسمانیه» یعنی هر متغیری باشد چه تغیر مکانی باشد چه تغیر کمی چه کیفی چه وضعی باشد. اینطور نیست که تغیر فقط تغیر مکانی باشد تا اسم آن را حرکت بگذاریم بلکه هر نوع تغیری باشد مثلا آبی خنک بود و گرم شد که تغیر کیفی کرده است و اینقدر گرم نشده تا بخواهد منبسط شود و مکان بیشتری را اشغال کند.
«التغیرات الجسمانیه بذاته»: مراد از «بذاته» را با عبارت «لا لاجل انه متغیر» توضیح می دهد یکی از محشین اینگونه نوشته «تفسیر لقوله بذاته» اما چگونه تفسیر برای «بذاته» است؟ اگر تغیر را به عنوان اینکه تغیر است ملاحظه کنید می تواند بالعرض و می تواند بالذات باشد. مصنف می گوید نه به خاطر متغیر بودن بلکه متغیر بالذات باید باشد یعنی متغیر بالعرض نباشد چون اگر متغیر بالعرض باشد باز هم متغیر بر آن صدق می کند ولی آن کافی نیست. شیء را نه به خاطر تغیرش بلکه به خاطر تغیر بالذاتش دارای وضع مخصوص می دانیم. چون اگر صرفا به خاطر تغیر باشد با تغیر بالعرض هم جمع می شود بلکه اگر دارای وضع مخصوصش می دانیم به خاطر تغیر بالذاتش است نه به خاطر اصل تغیرش. چون اصل تغیر، وضع مخصوص را ایجاب نمی کند. بلکه تغیر بالذات، وضع مخصوص را ایجاب می کند.
«فله وضع بذاته یخصه»
این عبارت خبر برای «ان کل متحرک بذاته» است. یعنی هر متحرکی که اینگونه باشد وضعی مخصوص به خودش دارد و به خودش می توان اشاره مستقل کرد.
«فیحینئذ لا یخلو اما ان یکون بحیث یفصل بین نهایات ما یحیط به»
تا اینجا مقدمه استدلال را بیان کرد از اینجا استدلال را بیان می کند.
«فحینئذ»: حال که معلوم شد هر متحرک بالذاتی دارای وضع مخصوص است.
«لا یخلو»: جزء لا یتجزی خالی نیست از دو حالت. حالت اول را با «اما ان یکون بحیث یفصل» بیان می کند و حالت دوم را با «او لا یکون کذلک» بیان می کند.
ترجمه: جزء لا یتجزی طوری است که می تواند تفصیل دهد بین نهایاتِ آنچه که احاطه بخودش می کند. ضمیر «به» به «جزء لا یتجزی» بر می گردد مراد از «ما یحیط به» هر جسمی که می خواهد باشد مهم نیست.
مراد از «نهایات ما یحیط به»، سطح است. جسمی بالاخره این جزء لا یتجزی را احاطه می کند و لو هوا باشد چون این جزء لا یتجزی در یک جایی قرار دارد حال یا در هوا یا در آب قرار دارد. پس مراد از «نهایات ما یحیط به»، سطحِ مماسِ با این جزء لا یتجزی است که نهایت جسم اند. این جزء لا یتجزی می تواند آن نهایت جسم را تفصیل دهد «یعنی تجزیه کند» و در این صورت که سطحی را که محیطش است تفصیل می دهد پس این جزء، جزء لا یتجزا نیست پس ترجمه عبارت اینگونه می شود: یا آن جزء لا یتجزی به طوری است که بتواند جدایی بیندازد بین سطوح جسمی که احاطه به این جزء لا یتجزی دارد «یعنی مکان خودش را تجزیه کند و بگوید این بخش، سمت راست مکان من است و این بخش، سمت چپ مکان من است»
«و یکون لو لَقِیَته نقطهٌ غیر متجربه مثله لم یستغرق ذاتَه لقاءٌ بل اصاب منه جانبا»
«یکون» عطف بر «ان یکون بحیث» است. یعنی هم مکانش را تجزیه کند هم وقتی با یک نقطه تماس گرفت نقطه با آن، ملاقات بالتمام نداشته باشد چون نقطه، لا یتجزی است و این جزءلا یتجزی اگر واقعاً جزء لا یتجزی باشد باید با نقطه، ملاقات تمام کند ولی الان طوری فرض می کنیم که این جزء لا یتجزی، هم مکان خودش را تقسیم می کند و هم با یک نقطه، ملاقات بالتمام نمی کند.
«لو لقیته نقطه غیر متجزئه مثله»: اگر با این جزء لا یتجزی، نقطه ای ملاقات کند که این نقطه این صفت را دارد که غیر متجزی است مثل خود جزء لا یتجزی، ولی نقطه واقعا غیر متجزی است و این جزء لا یتجزی را شما فرض کردید لا یتجزی است. «غیر متجزئه» صفت برای «نقطه» است و «مثله» صفت برای «غیر متجزئه» است. یعنی نقطه ی غیر متجزئی که این صفت دارد که مثل این جزء لا یتجزی است.
«لم یستغرق ذاته لقاءٌ»: جواب برای لو است و «لو» با شرط و جوابش خبر برای «یکون» است و اسم «یکون» ضمیر مستتر است که به جزء لا یتجزا بر می گردد. ضمیر «ذاته» به جزء لا یتجزی بر می گردد البته در دو نسخه خطی «لقاءً» نوشته که تمیز برای نسبتِ «لم یستغرق» به ذات و فاعل آن نقطه است «لم یستغرق» چون مذکر است ضمیر آن به «مثله» بر می گردد ولی به نقطه هم بر می گردد چون خود مصنف گفته که در افعال، رعایت مذکر و مونث بودن را نمی کند اما در ضمایر رعایت می کند.
یعنی استغراق نمی کند ذات جزء لا یتجزا را از حیث ملاقات «نه اینکه استغراق از چیز دیگر باشد» استغراق به ذات نسبت داده می شود ولی معلوم نیست که چه چیز است؟ مثلا گفته می شود «طاب زید» یعنی نسبت پاکی به زید می دهد آیا خُلقاً یا نفساً یا عملاً مراد است؟ چون نسبت «طاب» به «زید» مبهم است لذا تمیز می آورد و می گوید «طاب زید نفساً»، ابهام نسبت را بر طرف می کند و تمیزِ نسبت می شود در ما نحن فیه هم همینطور است که نسبت «لم یستغرق» نسبت به ذات، ابهام دارد با لفظ «لقاء» بیان می کند که ملاقات، ملاقات تام نیست. پس اگر تمیز گرفته شود اشکال ندارد اگر فاعل هم گرفته شود اشکالی ندارد.
ترجمه: این جزء لا یتجزا به این صورت است که اگر نقطه ای که مثل خودش غیر متجزی است با خودش ملاقات کند ذات این جزء لا یتجزا راملاقات نقطه، غرق نمی کند«یعنی ملاقات، ملاقات بالتمام نیست تا تمام ذات لا یتجزا مُلاقا با نقطه شود بلکه بخشی را ملاقات می کند و بخشی را خالی می گذارد» بلکه این نقطه اصابت می کند از این جزء لا یتجزا یک جانب و طرفش را «به یک جانب و طرفِ جزء لا یتجزا اصابت می کند و طرفهای دیگر جزء لا یتجزا را خالی می گذارد»
«او لا یکون کذلک»
«لا یکون بحیث یفصل بین نهایات ما یحیط به و لا یکون لو لقیته... جانبا»
چون در خط قبل دو مطلب بیان کرد در اینجا هم هر دو مطلب را نفی می کند:
1 ـ جزء لا یتجزا سطح میحطش را تقسیم می کند.
2 ـ نقطه، ملاقات تمام با او نداشته باشد.
با عبارت «لا یکون کذلک» هر دو مطلب را نفی می کند یعنی نه می تواند سطحی که اطرافش را تقسیم کند و نه اینکه نقطه با جانبی از او تماس بگیرد و ملاقات کند بلکه نقطه با آن، ملاقات بالتمام می کند.
«فان کان علی هذه الصفه فظاهر ذاته منقسمه»
از اینجا به حالت اول می پردازد و درباره آن بحث می کند.
اگر جزء لا یتجزی بر این صفت باشد یعنی اینطور باشد که سطح محیطش را تقسیم کند و اینچنین باشد که اگر نقطه ای با او تماس بگیرد نقطه، ملاقات تام پیدا نکند در اینصورت ظاهرِ ذاتِ جزء لا یتجزا منقسم است. به باطنش کاری نداریم. وقتی ظاهر ذات جزء لا یتجزا منقسم است. دیگر جرء لا یتجزا نخواهد بود. پس حالت اول باطل شد چون فرض کردید جزء لا یتجزا باشد ولی جزء لا یتجزا نشد.
«و ان لم یکن علی هذه الصفه»
از اینجا به حالت دوم می پردازد و درباره آن بحث می کند که اگر این جزء لا یتجزی بر این صفت نباشد یعنی نتواند سطح محیطش را تفصیل دهد و تقسیم کند نقطه با او نتواند ملاقات در یک جانب داشته باشد.
کان بحیث لو لاقته نقطه طابقت ذاته باسرها»
ضمیر «کان» به «جزء لا یتجزا» بر می گردد.
ترجمه: این جزء لا یتجزا طوری خواهد بود که اگر نقطه ای با او ملاقات کند آن نقطه، ذات جزء لا یتجزا را بتمامه اشغال می کند.
«و ذاته لها وضع متمیز»
ضمیر «لها» به «ذاته» بر می گردد.
ذات جزء لا یتجزا، برایش وضع جدا بود چون فرض کردیم حرکت بالذات می کند و هر چیزی که حرکت بالذات می کند وضع مخصوص و متمیز داشت.
«و ما طابق ذاوضع متمیز صار له وضع متمیز»
هر چیزی که منطبق شود بر شیئی که دارای وضع متمیز است خود آن منطبق هم مانند منطبقٌ علیه وضع متمیز پیدا می کند مراد از «ما» در «ما طابق» نقطه است ضمیر «له» به «ما» در «ما طابق» بر می گردد.
ترجمه: نقطه ای که مطابقت کرده و منطبق شده بر جزءلا یتجزایی که صاحب وضع متمیز است برای آن ما طابق «یعنی نقطه» هم وضعِ متمیز است «اگر این جزءلا یتجزا، وضع متمیز دارد و نقطه هم بر این جزء لا یتجزا منطبق شده پس نقطه هم به تبع منطبقٌ علیه خودش وضع متمیز پیدا می کند»
«فیکون للنقطه وضع متمیز منفصل عن وضع الخط»
عبارت «و ذاته لها وضع متمیز» صغری بود و عبارت «و ما طابق ذا وضع متمیز صار له وضع متمیز» کبری است و این عبارت، نتیجه است.
اینطور نیست که وضع نقطه، همان وضع خط باشد بلکه جدای از وضع خط است به خط، اشاره می کنید به نقطه اشاره دیگر می کنید نه اینکه همان اشاره به خط، اشاره به نقطه باشد چون نقطه را از خط جدا کردید و منفصل قرار دادید اگر وضع متمیز دارد منفصل از خط است و باید اشاره ی جدایی غیر از اشاره به خط شود.
«فیکون الخط منتهیا دون تلک النقطه بنقطه»
«بنقطه» متعلق به «منتهیا» است و لذا در ترجمه عبارت، این دو کلمه را با هم ترجمه می کنیم.
خط، این نقطه ای را که به عنوان طرف و آخر داشت از دست داد و منتهی به این نقطه ی جدا نمی شود بلکه منتهی به نقطه دیگری می شود که به خودش وصل است.
ترجمه: آن خط منتهی به نقطه ای می شود که آن نقطه غیر از آن نقطه ای است که وضع مخصوص پیدا کرد و جدا شد. آن نقطه، دیگر انتهای خط نیست چون جدا از خط شد. نقطه دیگری انتهای خط شده است.
«الکلام فیها هذا الکلام»
این عبارت صفت برای «بنقطه» است یعنی نقطه دیگری انتهای خط قرار می گیرد که کلام در این نقطه دیگر همان کلامی است که در نقطه اول گفتیم. یعنی نقطه دیگر را هم همراه جزء لا یتجزایی می کنیم که شما گفتید و به کمک این جزء لا یتجزا که حرکت بالذات و وضع مخصوص دارد برای این نقطه دوم هم وضع متمیز و مخصوص درست می کنیم و این نقطه دوم از خط جدا می شود دوباره در نقطه سوم و چهارم و ... که نتیجه گرفته می شود این خط عبارت از نقاط کنار هم قرار گرفته است.
«و بالجمله تصیر کل نقطه ذات وضع متمیز»
هر نقطه ای از نقاطی که این خط را تشکیل دادند یک نقطه ی دارای وضع متمیز می شوند و همه از یکدیگر جدا می شوند.
«و لکل نقطه انفصال عن الخط»
لازم می آید هر نقطه ای از خط جدا شود و از این نقطه های منفصله، خط تشکیل شود.
«و الخط ینتهی دونها بنقطه اخری»
«دونها» یعنی غیر از نقطه ای از خط جدا کردید.
بعد از کلمه «و الخط» علامت ویرگول گذاشته که باید قبل از آن گذاشته شود.
هر نقطه ای که فرض کنید منفصل از خط می شود و خط منتهی به نقطه ای می شود غیر از نقطه ای که الان جدا کردید.
« فهذا محال»
در این صورت لازم می آید خط، مرکب از نقاط کنار هم چیده شده باشد و این محال است مصنف با این عبارت بیان می کند تالی باطل است وقتی تالی باطل شد یکی یکی مقدم های قبلی را باطل می کند تالی اولی را مقدم دوم قرار دادیم و تالی دوم را مقدم سوم قرار دادیم و وقتی تالی سوم باطل شود مقدم سوم که تالی دوم بود باطل شد و وقتی تالی دوم باطل شد مقدم دوم هم که تالی اول بود باطل می شود وقتی تالی اول باطل شد مقدم اول هم باطل می شود.
«فواضح بین من هذا ان ما لا یتجزا لا ینفصل وضعه منفردا»
این عبارت را سر خط نوشته ولی نتیجه قبل است.
«فواضح بین من هذا»: این مطلب واضح و بیِّن است اما نه اینکه بیّن ابتدایی باشد و نه اینکه بدیهی ذاتی باشد بلکه از این بیانی که کردیم بیّن شد. روشن شد که جزء لا یتجزا اگر در درون جسم است نمی تو اند از جسم جدا شود و وضع منفرد پیدا کند بلکه تابع خط و جسم است.
«و کل ما لم یکن کذلک لم یتحرک الحرکات التی بذاتها فی المکان و کذلک حال الحرکات الجسمانیه الاخری»
«کذلک» یعنی «ینفصل وضعه منفرداً»: هر چیزی که نتواند وضع منفصل و متمیز پیدا کند حرکت نمی کند.
نتیجه نهایی را گرفت و گفت آنچه که متجزی نیست و ضعش منفصل نیست و وضعِ متمیز ندارد. و چیزی که وضع متمیز ندازد حرکت هم ندارد. پس ثابت شد که جزءلا یتجزی حرکت ندارد.
«الحرکات التی بذاتها»: حرکاتی که برای خودش باشد را نمی کند و الا حرکت بالعرض و به تبع جسم و خط انجام می دهد.
«فی المکان»: متعلق به «لم یتحرک» است ابتدا تعبیر به «فی المکان» می کند. بعداً اضافه می کند و می گوید «کذلک حال الحرکات الجسمانیه الاخری» یعنی حرکات جسمانی دیگر هم همین است یعنی جزء لا یتجزا، حرکاتِ جسمانی دیگر هم ندارد. حرکت کمی و کیفی و وضعی ندارد همانطور که حرکت مکانی نداشت.
نتیجه: گفتیم جزء لا یتجزا حرکت نمی کند حال این را عکس می کنیم و می گوییم اگر چیزی حرکت کرد پس جزء لا یتجزا نیست بلکه منقسم است.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص207،س10، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo