< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/02/24

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه اشکال مصنف بر کلام مشائین/ آیا جزء لایتجزی حرکت می کند یا نمی کند؟/ حرکت اوّل دارد یا ندارد؟
«بل تکون ملاقاتها فی کل آن یفرض شیئا مثل ذاته»[1]
بحث در این بود که جزء لایتجزی آیا می تواند حرکت کند یا نمی تواند؟ اگر مستقل باشد و در خارج به نعت استقلال موجود باشد آیا می تواند حرکت کند یا نمی تواند؟ مشاء گفته بود نمی تواند حرکت کند ما هم معتقدیم که نمی تواند حرکت کند. اما دلیلی که مشاء بر مدعای خودشان آورده بودند این بود که هر متحرکی به اندازه خودش حرکت می کند و بعدا دوباره به اندازه خودش حرکت می کند در لحظه سوم هم به اندازه خودش حرکت می کند و هکذا. پس اگر این جزء لایتجزی بخواهد حرکت کند لازمه اش این است که مرتبه اول به اندازه خودش حرکت کند. مرتبه دوم هم به اندازه خودش حرکت کند و هکذا. یعنی در هر حرکتی مسافتِ موجود را طی می کند و چون خودش لایتجزی است باید مسافتهایی را که در هر مرتبه طی می کند لایتجزی باشد در اینصورت لازم می آید این مسافت، مرکب از اجزاء لایتجزی شده باشد و این، صحیح نیست پس حرکت جزء لایتجزی صحیح نیست.
ما جواب دادیم که اگر این جزء لایتجزی حرکت بالعرض کند شما «یعنی مشاء» معتقد نیستید که به اندازه خودش حرکت می کند و این محذوری را که ذکر کردید در آنجا قائل نمی شوید در جایی که این جزء لایتجزی بخواهد حرکت بالذات کند این محذور را قائل هستید یعنی در جایی که بخواهد مستقل حرکت کند این محذور لازم می آید در حالی که حرکت کردن هر موجودی به اندازه خودش یک قانون کلی است و اختصاص به حرکت بالذات ندارد. اگر این قانون صحیح است در حرکت بالعرض هم باید اجرا شود و چون در حرکت بالعرض آن را اجرا نمی کنید کشف می کنیم که قانون صحیحی نیست و اگر قانون صحیحی نبود در حرکت بالذات هم نمی توانید از آن استفاده کنید و وقتی از این قانون استفاده نکردید و این مبنا را نپذیرفتید بنایی را بر این مبنا نمی توان گذاشت چون مبنای فاسد قابلیت ندارد که بر روی آن بنا شود. این کلام مصنف بود.
در ادامه مصنف فرض می کند صورتی که در آن صورت می توان گفت این متحرک بالذات به اندازه خودش حرکت کرد یعنی مبنا پذیرفته می شود و قهرا بنایی که مشاء گذاشته است گذاشته می شود و به نتیجه مطلوب رسیده می شود.
توضیح: ما اینچنین بگوییم که هر حرکتی بالاخره در یک زمان و یک «آن» واقع می شود البته اینکه می گوییم هر حرکتی در یک «آن» واقع می شود به خاطر این است که مساله را تصور کنیم و الا حرکت، هرگز در «آن» واقع نمی شود چون حرکت امر تدریجی است و امر تدریجی در «آن» واقع نمی شود.
این متحرکی که الان حرکت می کند و جزء لایتجزی است حرکتش باید در «آن» واقع شود چون اندازه اش اقتضا می کند که انتقالش یک «آن» طول بکشد. در «آنِ» اول، حرکت اول را انجام می دهد. زمان هم وجود ندارد چون «آن» است. در «آنِ» دوم حرکت دوم را انجام می دهد و هکذا حرکت، «آن» به «آن» انجام می شود و قهرا این جزء لایتجزی در «آنِ» اول بر روی اولین جزء از اجزاء لایتجزای مسافت واقع است در «آنِ» دوم بر روی دومین جزء از اجزاء لایتجزای مسافت واقع است و در «آنِ» سوم بر روی سومین جزء از اجزاء لایتجزای مسافت واقع است و هکذا. چون در «آن» حرکت می کند لذا هر «آن» و لحظه ای در قمستی از مسافت واقع می شود و نتیجه اش این می شود که این مسافت هم مثل خود جزء لایتجزی، مرکب از اجزاء لایتجزی شود. پس فقط در اینصورت می توانید حرف خودتان را تصویر کنید و به نتیجه مطلوب برسید ما می گوییم «آن» در خارج وجود ندارد و به طریق اولی «آن» های تشکیل شده در پی یکدیگر هم نداریم پس این فرضی که شما می کنید فرضی است که هرگز واقع نمی شود بله اگر واقع می شد مطلوب شما را نتیجه می داد. این نظر مصنف بود. در اینجا سوالی مطرح می شود.
سوال: چرا مصنف می گوید نقطه در خارج وجود دارد اما می گوید «آن» در خارج وجود ندارد با اینکه نقطه، طرف خط است و «آن»، طرفِ زمان است اگر طرف خط موجود است پس طرف زمان هم باید موجود باشد به تبع زمان هر امر مستمری طرف دارد.
جواب: مشاء معتقد است که زمان از ازل شروع شده و تا ابد ادامه پیدا می کند پس ابتدا و انتها ندارد وقتی ابتدا و انتها «یعنی طرف» نداشت «آن» تحقق پیدا نمی کند لذا باید زمان را در یک جا قطع کنیم و «آن» را فرض کنیم که واقعا «آن» وجود ندارد و در فرض ما «آن» موجود می شود.
اما در مورد خط، مشاء معتقد است که ابعاد متناهی اند هر جسمی را که مشاهده کنید بالاخره متناهی است البته جسم هایی را که ما مشاهده می کنیم بدون استدلال قبول می کنیم متناهی اند مثلا این کتاب معلوم است که بی نهایت نیست و متناهی است آنچه که برای ما معلوم نیست که متناهی است یا نامتناهی است جسمِ کلِ عالَم است که آن را هم ثابت می کنند متناهی است و نامتناهی بودنش را قبول ندارند. اگر جسم، متناهی است سطح هم که تابع جسم است و خط هم که تابعُ التابعِ جسم است متناهی است و اگر خط، متناهی باشد ابتدا و انتها دارد در اینصورت می توان نقطه درست کرد. این بحث در کلِ عالَم است و الا اجسام معمولی کوچکی که در اطراف ما وجود دارد متناهی اند لذا خطی که این اجسام مشتمل بر آنها هستند هم متناهی اند پس نقطه در عالم، وجود دارد زیرا هر جسمی را که ملاحظه کنی در آن جسم نقطه بلکه نقطه ها وجود دارد اما در زمان هیچ «آن» ی وجود ندارد و اگر در داخل زمان بخواهید «آن» فرض کنید فرضی است نه واقعی. ابتدا و انتها هم ندارد پس نمی توان در زمان، «آنِ» واقعی پیدا کرد اما در ابعاد می توان نقطه واقعی پیدا کرد. اینکه مصنف می فرماید «آن» وجود ندارد ولی نقطه وجود دارد و الان هم در بحث خودش که اثبات می کرد نگفت جزء لایتجزی نداریم چون فرض کرد که جزء لایتجزی داشته باشیم نگفت مسافت جزء لایتجزی پیدا می کند. از این طریق باطل نکرد بلکه گفت چون «آن» نداریم نمی توان گفت این نقطه ها پی در پی قرار گرفتند و مسافت را به اجزاء لایتجزی تقسیم کردند. پس «آن» را نفی کرد تا نقطه را نفی کند علتش این بود که قبول داشت نقطه در خارج موجود است البته مستقلا موجود نمی داند اما اصل وجودش را قبول دارد. اما در مورد «آن»، اصل وجودش مقبول نیست چه مستقل چه غیر مستقل. اما نقطه وجود مستقلش مقبول نیست ولی فرض می کند که اصل وجود نقطه مقبول است. مصنف در این بحثی که مطرح کرد گفته «اگر فرض کنیم وجود دارد» یعنی مستقل وجود دارد.
نکته: جز لایتجزی بالقوه نه تنها امکان دارد بلکه وجود هم دارد بالقوه ای است که هرگز نمی توان آن را بالفعل کرد. و این امکان دارد که بعضی از بالقوه ها بالفعل نشوند چه خودشان مقتضی نداشته باشند چه مانعی نگذارد بالفعل شود.
نکته مهم خارج از بحث: چون بحث از تناهی ابعاد شد و مشاء هم معتقد به تناهی ابعاد است خوب است که به مساله ای اشاره کنیم.
مشاء در مورد ابعادی که در جهان اند معتقد به تناهی اند بقیه هم معتقد به تناهی اند و احتیاج به اثبات ندارد فقط بحثی که وجود دارد در مورد کلِّ عالم جسم است که آیا متناهی است یا نامتناهی است؟ مشاء می گوید متناهی است از مشا سوال می کنیم آخرِ عالم جسم کجاست؟ می گوید فلک نهم است یعنی سطح محیط فلک نهم است. سوال می کنیم بعد از فلک نهم چیست؟ می گوید لا خلأ و لا ملأ. و سوال می شود اگر لا خلأ و لا ملأ است رفع نقیضین می شود. جواب می دهد که رفع نقیضین نیست زیرا ملأ و خلأ نقیض نیستند بلکه عدم و ملکه هستند و رفع عدم و ملکه اشکال ندارد. از موضوع غیر قابل، هم عدم و هم ملکه نفی می شود مثل دیوار که می گوییم نه بصیر است و نه عِمی است.
دلیلی که اقامه کردند دلایلشان تمام نیست خودشان هم نتوانستند دلیل را تقویت کنند امروزه مطلبی در مورد خورشید کشف شده که می گویند خورشید با تمام اطرافیانش «یعنی کل منظومه شمسی» به خط مستقیم حرکت می کنند خورشید هم سریع حرکت می کند و به حرکت مستقیم می رود و دور نمی زند. فضا یک امر جسمانی است که خورشید در آن حرکت می کند بنابر نظر مشاء خورشید در ازل آفریده شده پس از ازل حرکت می کند و تا ابد ادامه دارد. چه فضای متناهی وجود دارد که خورشید از ازل شروع کرده و تا ابد هم ادامه می دهد و تمام نمی شود. این بنابر نظر مشاء است. اما بنابر نظر متجدین می گویند خورشید میلیاردها سال است که ساخته شده است و خیلی بعد از این هم باقی خواهد ماند. یعنی خورشید میلیاردها سال با این سرعتِ سریع حرکت می کند این فضا اگر متناهی باشد تا کجا می رود بالاخره باید در یک جایی تمام شود. و تصریح می کنند که حرکتش حرکت دورانی نیست بلکه مستقیم است اگر حرکت دورانی بود مشکلی نداشتیم. این فقط برای خورشید است این همه ستاره وجود دارد که آنها هم این مساله را دارند چگونه می توان ثابت کرد که بُعد نامتناهی نداریم مگر اینکه اینگونه توجیه کرد که این حرکت، حرکت دورانی است ولی چون دایره بسیار بزرگ است حرکت آن به صورت مستقیم دیده می شود چون هر چقدر دایره بزرگتر باشد حرکت به سمت استقامت نزدیکتر می شود در دایره کوچک به راحتی دور زدن دیده می شود مثلا فرض کنید زمین یک کره وسیعی است و ما بر روی آن حرکت می کنیم اصلا حس نمی کنیم که دور می زنیم بلکه فکر می کنیم به صورت مستقیم می رویم در اینصورت فضا تمام می شود و نامحدود نخواهد بود. این فضایی که خورشید می رود آسمان اول است بالاخره آسمان اول تمام می شود و آسمان دوم شروع می شود و لو آسمان اول خیلی بزرگ است و آسمان دوم در مقابل آسمان اول خیلی بزرگتر است ولی بالاخره پایان دارد پس باید گفت خورشید حرکت می کند و به خط مستقیم حرکت می کند ولی مثل مستقیمی که ما بر روی زمین حرکت می کنیم.
در اینصورت تناهی درست می شود ولی ابعاد، آن نیست که آنها می گویند آنها می گویند ابعاد تا کره نهم است و عالم تمام می شود.
البته ما معتقدیم اما نه جزماً که همه این آسمان تا فلک نهم که قدما می گفتند حتی بعد از فلک نهم در تعبیر قدما، آسمان اول است بعداً آسمان دوم و سوم شروع می شود که در روایت گفته شده که آسمان اول نسبت به آسمان دوم مثل انگشتری است که در دشتی افتاده باشد.
نکته: آسمان اول تا آسمان هفتم، به ظاهر جسمانی اند درمورد کرسی و عرش هم به ظاهر اختلاف است که جسمانی است یا جسمانی نیست. اینها مطالبی است که روشن نیست ولی در هر صورت مشاء نمی تواند به این جزمی حرف بزند.
نکته: مشاء معتقد است 10 تا عقل داریم و بیشتر از آن را نفی نمی کند و می گوید ممکن داشته باشیم ولی ما به بیش از 10 تا احتیاج نمی بینیم. چون 9 فلک قائل اند که 9 عقل مدبر آنها هست و برای عالم کون فساد هم عقل دهم را قرار دادند البته بیان دیگری است که نشان می دهد عالمِ جسم، بی نهایت است و آن این است که مشاء معتقدند که خلق انسان، ازلی است و از ازل شروع شده و تا ابد ادامه پیدا می کند در مبنای مشاء مشکل وجود ندارد چون می گویند این همه موجودات خلق شدند بعد از اینکه نفس آنها از بدنشان مفارقت می کند نفس آنها تبدیل به عقل می شود و چون بی نهایت نفس است پس بی نهایت عقل وجود دارد، عقل نیاز به مکان ندارد لذا به مشاء نمی گوییم این بی نهایت عقل در کجا قرار دارند؟ اما مرحوم صدرا معتقد است که عوالم بی نهایتند و در هر عالمی انسان بوده است پس تا الان بی نهایت انسان آمده است مرحوم صدرا می فرماید وقتی نفس از بدن مفارقت می کند معاد جسمانی پیدا می کند «و مانند مشا, نمی گوید» اینها یا در جهنم هستند یا در بهشت هستند و نیاز به مکان دارند در چه جایی باید قرار بگیرند؟ اگر عالم متناهی است در کجا قرار می گیرند البته این را خیلی نمی توان اشکال قوی قرار داد چون اگر چه مرحوم صدرا تصریح ندارد ولی اگر کلمات او را زیر و رو کنید بدست می آید که انسان وقتی این بدن عنصری را رها می کند بدن برزخی می گیرد که حالت مثالی دارد و بعداً بدن اخروی می گیرد که لطیف تر از بدن برزخی است لذا مرحوم صدرا می تواند بفرماید که بدن، بدنِ مثالی یا اخروی است که نیاز به جا ندارد. اما بنابر نظر متکلمین «اگر انسان را بی نهایت بدانند در حالی که انسان را بی نهایت نمی دانند» انسان در قیامت با همین جسم عنصری می آید و این همه انسانها که می خواهند با جسم عنصری بیایند نیاز به جا دارند به خصوص که به هر شخصی که در بهشت قرار دارد منطقه ای را می دهند که به اندازه عرض آسمان و زمین است. یعنی هم خود انسان و هم محدوده اش نیاز به چه مقدار جا و محدوده دارد؟
پس آن کسی که انسان یا عوالم را بی نهایت می داند جسم عنصری قائل نیستند بلکه یا عقل یا جسمی که مثالی و لطیف تر از مثال است قائل اند و آن که به جسم عنصری معتقد است تعداد انسانها را بی نهایت نمی دانند.
توضیح عبارت
«بل تکون ملاقاتها فی کل آن یفرض شیئا مثل ذاته»
این عبارت می خواهد توجیه کند که چگونه ممکن است ما مسافت را مرکب از اجزاء لا یتجزی کنیم. چگونه ممکن است حرکت جزء لا یتجزی را مستلزم ترکیب مسافت از اجزاء لا یتجزی قرار بدهیم. مصنف می فرماید این در صورتی ممکن است که حرکت جزء لایتجزی را در «آن» قرار بدهید در اینصورت لازمه اش این می شود که جزء لا یتجزی، مسافت را به اندازه خودش تجزیه کند و لذا مسافت، ترکیب از اجزاء لا یتجزی می شود.
ترجمه: ملاقات این نقطه ی متحرک «یا جزء لا یتجزی» با مسافت در هر «آن» ی که این نقطه حرکت می کند ملاقاتش با مسافت به اندازه خود نقطه فرض می شود. در اینصورت در «آن» اول به اندازه یک نقطه بر روی مسافت واقع می شود در «آن» دوم به اندازه یک نقطه بر روی مسافت واقع می شود به این ترتیب مسافت به اندازه نقطه ها تجزیه می شود و لازم می آید مسافت دارای اجزاء لا یتجزی باشند که در پی یکدیگر قرار گرفتند.
این عبارت مصنف، تصحیح فرضی بود که مشا آورده بود و بر روی آن مطلب خودش را بنا کرده بود. الان مصنف فرض آنها را تصحیح کرد و گفت مبنایی که گذاشته بودید با این فرضی که ما می کنیم صحیح است. با عبارت «و الآنات لا تتشافع...» می خواهد این فرض را رد کند و بگوید ولی آنات موجود نیستند تا بتوان گفت این جزء لا یتجزی در هر «آن» ی به اندازه خودش حرکت کرد زیرا «آن» وجود ندارد و آن جزء لا یتجزی حتما در زمان حرکت می کند و وقتی در زمان حرکت کرد مسافتی که او حرکت می کند به صورت یک خط دیده می شود نه به صورت جزء لا یتجزی، در اینصورت لازم می آید که این مسافت، مرکب باشد از قسمتهایی که هر کدام از این قسمت ها دارای طول هستند و جزء لا یتجزی نیستند. و ترکیب و تشکیل از اجزاء لا یتجزی لازم نمی آید زیرا حرکت در زمان واقع می شود پس متحرک که در زمان حرکت می کند خط رسم می کند نه نقطه، یعنی روی مسافتی که حرکت می کند ایجاد خط می شود نه نقطه.
«و الآنات لاتتشافع و بینها زمان دائما»
آنات، کنار هم جفت نمی شوند بلکه بین دو «آن» باید زمان فاصله شود زیرا دو «آن» کنار هم قرار نمی گیرند. اگر بین دو «آن» باید فاصله شود معلوم می شود این متحرکی که در «آنِ» اول حرکت کرد نقطه گذاشت در زمانِ فاصل، حرکت کرد ایجاد خط کرد در انتها هم نقطه گذاشت. در اینصورت، مسافت از نقطه ها تشکیل نشد و مرکب نگردید.
ترجمه: آنات، کنار هم جمع نمی شوند و بین آنات، دائما زمان فاصله می شود «اینطور نیست که دو ـ آن ـ بتوانند کنار هم جمع شوند»
«و علی ما اوضحناه فی جواب حرکه الکره علی السطح»
تا اینجا مطلب، تمام شده روشن گردید که این متحرک بر روی مسافت، خط می کِشد چون در زمان حرکت می کند حال عبارت بعدی را با واو می آورد و می گوید «و علی ما اوضحنا» که بیان دیگری است بر اینکه متحرک، خط می کشد. بیان اول این بود که چون حرکت در زمان است باید این متحرک که بتدریج حرکت می کند بر روی مسافت، خط بکشد. بیان دوم این است که قبلا در جایی که کره ای می خواست بر روی سطح صاف حرکت کند گفته بودند که این کره به وسیله نقطه ای با سطح صاف تماس می گیرد بعداً که خواست حرکت کند نقطه را عوض می کند و پی در پی نقطه ها عوض می شوند و در زیر این کره، نقطه هایی که در پی هم قرار گرفتند واقع می شوند. مصنف جواب داد که اینچنین کره ای در وقتی که ساکن باشد تماسش با آن سطح به نقطه است وقتی حرکت کند تماسش با نقطه نیست بلکه با خط است. این مطلب در صفحه 201 سطر 12 خوانده شد. حال اشاره به همان مطلب می کند و می گوید به همان صورتی که در جواب حرکت کره بر سطح استدلال کرده بودند ما به این استدلالشان جواب دادیم و توضیح دادیم که کره وقتی حرکت می کند خط رسم می کند نه نقطه قرار دهد.
حال مصنف نتیجه می گیرد و می گوید نقطه را فرض کردی که مثل ذات خودش حرکت می کند یا به تعبیر دیگر فکر کردید جزء لا یتجزی به اندازه ذاتش حرکت می کند. الان روشن شد که جزء لا یتجزی به اندازه ذاتش حرکت نمی کند بلکه خط می کِشد یعنی مطابق ذاتش حرکت نمی کند بلکه مخالف ذاتش حرکت می کند و آن مخالف ذاتش، خط است. نقطه وجود دارد ولی حرکتش به صورت خط است و حرکتش به اندازه خودش نیست.
«فکلما فرضت ملاقیه مثل ذاتها تکون قد قطعت ما لا یطابق ذاتها و هو الخط»
ضمیر «فرضت» به «نقطه» بر می گردد.
«ملاقیهً» یعنی «ملاقیه للمسافه»ک
ضمیر «هو» به «ما لا یطابق ذاتها» بر می گردد.
هر زمانی که فرض شود این نقطه که ملاقی است با مسافت به اندازه خودش، در واقع این نقطه قطع کرده آنچه که مطابق ذاتش نیست که خط است.
پس مسافت از نقطه ها تشکیل نشد و استدلالی که برای نفی جزء حرکت لا یتجزی کردید استدلال کاملی نبود لذا می گوید «فهذه الحجه لیست واجبه تفنع»
«فهذه الحجه لیست واجبه تفنع»
واجب این نیست که آدم را قانع کند. واجب به معنای واجب القبول است. یعنی مفادش طوری نیست که الزام آور باشد. یعنی ما می توانیم آن را باطل کنیم و بگوییم این، ما را ملزم نمی کند که قائل شویم به عدم حرکت جزء لا یتجزی. نه تنها واجب نمی کند بلکه مُقنع هم نیست و ما را قانع نمی کند پس این حجت باید کنار گذاشته شود. نه یقین آور است که واجب القبول باشد نه اطمینان آور است که ما را قانع کند پس باید حجت دیگری را انتخاب کرد.
«فیشبه ان تکون الحجه التی تفنعنا هی ان کل متحرک بذاته»
به نظر می رسد دلیلی که می تواند ما را قانع کند این دلیل است. در این جلسه دلیل را مختصراً بیان می کنیم:
فرض بر این است که جزء لا یتجزی، حرکت بالذات می کند و حرکت بالعرض ندارد یعنی جزئی مستقل است.
هر چیزی که متحرک بذاته باشد وضع مخصوص دارد بذاته. حرکت بذاته روشن است که به چه معنی می شود یعنی هر چیزی که خودش حرکت می کند و به تبع چیز دیگر نیست مثلا این جزء، مستقل است خودش حرکت می کند. وضع مخصوص بذاته دارد یعنی لازم نیست آن را قطع کنی تا وضع متمیز پیدا کند همین الان وضع متمیز دارد. ولی مصنف می فرماید وضع مخصوص. مراد از وضع، قابل اشاره حسی است شما به این جسم، اشاره می کنی که متمیز از جسم دیگر است.
هر جا که شیئی خودش متمیز باشد وضع متمیز هم پیدا می کند یعنی وقتی به آن اشاره می کنید اشاره به خودش می کنید که مخصوص خودش باشد.
گاهی از اوقات وقتی می خواهید نوک مخروط را اشاره کنید در واقع به مخروط اشاره می کنید و بعداً تصریح می کنید که نوک مخروط مراد است. در اینجا اشاره متمیز به مخروط شده که در ضمن آن اشاره به نقطه شده است. اگر نقطه مخروط را جدا کنید وقتی اشاره به نقطه می کنید وضع متمیز و محدود می شود.
اگر شیئی متحرک بذاته باشد حتما وضع متمیز خواهد داشت و جدای از اجسام دیگر است بالاخره خودش یک جسم متحرک است لذا وضعش هم مخصوص می شود. پس جزء لایتجزی داریم که دارای وزن مخصوص است که اشاره خاص به آن می شود این جزء لا یتجزی را با نقطه همراه کنید که نقطه مثل جزء لا یتجزی است در عدم ترجیح. در اینصورت دو حالت پیدا می شود:
1 ـ یا این نقطه به قسمتی از جزء لا یتجزی می چسبد و به قسمت دیگر کاری ندارد.
2 ـ یا این نقطه با جزء لا یتجزی تداخل می کند و ملاقاتش یا بالاسر و الاتمام است یا بالاسر و التمام نیست. اگر ملاقاتش لا بالاسر و التمام است معنایش این است که با سطحی از جزء لا یتجزی چسبیده است و به سطح دیگر نچسبیده است معلوم می شود جزء لا یتجزی چند سطح دارد لذا سطح تجزیه می شود آنچه که شما فرض کردید لا یتجزی است لا یتجزی نیست.
در این فرض از آن قانونی که در ابتدا گفت استفاده نکرد. قانونش این بود که اگر چیزی متحرک بالذات است وضع مخصوص و متمیز به ذات خودش دارد. از این قانون در دیگری استفاده نکرد اما اگر فرض دوم باشد یعنی این نقطه با جزء لا یتجزی، ملاقات بالاسر کند «یعنی تماما ملاقات کند» این جزء لا یتجزی به فرض و زعم خصم حرکت می کند «ما می گوییم جزء لا یتجزی حرکت نمی کند» ما می گوییم جزء لا یتجزی حرکت نمی کند شما می گویید حرکت بذاته دارد ما می گوییم اگر حرکت بالذات دارد پس وضع متمیز دارد.
در اینصورت لازم می آید آن متحرک بالذات که جزء لا یتجزی است وضع مخصوص داشته باشد. نقطه هم با او ملاقات بالاسر کرده لازم می آید نقطه هم وضع مخصوص داشته باشد. یعنی بتوان به آن اشاره خاص کرد به طوری که بتوان به آن اشاره ی جدا کرد در حالی که نقطه پایان خط است اگر بخواهید به آن اشاره کنید حتما باید به خط اشاره کنید و به تبع به نقطه اشاره شود. اما شما می گویید نقطه، وضع مخصوص دارد یعنی به خود نقطه اشاره می کنیم. اگر به خود نقطه اشاره کنی معلوم می شود که نقطه را از خط جدا کردی و در آخر خط، نقطه دیگر است که این نقطه ی جدا شده به آن چسبیده است.
پس اگر این نقطه ی جدا شده، وضع مخصوص دارد آن نقطه ای هم که به این چسبیده است همان صحبت ها در آن می آید. که یا آن نقطه که به این نقطه چسبیده است ملاقات بالتمام کرده یا نکرده است. اگر ملاقات بالتمام نکرده لازم می آید نقطه تقسیم شود در حالی که نباید تقسیم شود اگر ملاقات بالتمام کرده پس معلوم می شود آن نقطه که در انتهای خط است جدا می شود و ممتاز می گردد و به آن اشاره مخصوص می شود و در باره نقطه های بعدی می آید که وصل به خط است همینطور لازم می آید در یک خط نقطه های جدا جدا شده رسم کنید و خط مرکب از نقاط لا یتجزی شود.
پس تا اینجا دو فرض بیان شد:
1 ـ لازم آمد جزء لا یتجزی تجزیه شود.
2 ـ لازم آمد که خط مرکب از نقاط کنار هم چیده شده باشد.
و هر دو باطل است پس اینکه جزء لا یتجزی حرکت کند باطل است.
خلاصه استدلال: اگر جزء لا یتجزی حرکت کند ما آن را با نقطه همراهش می کنیم یا این نقطه ملاقاتِ لا بالتمام با آن جزء لا یتجزی دارد یا ملاقات بالتمام دارد و تالی به هر دو قسمش باطل است. اگر ملاقات لا بالتمام داشته باشد لازم می آید جزء لا یتجزی تقسیم شود و این خلف فرض است و اگر ملاقات بالتمام داشته باشد لازم می آید که خط مرکب از نقاط پی در پی باشد و این هم باطل است. پس مقدم هم که حرکت جزء لا یتجزی باشد باطل است.


[1] لشفا، ابن سینا، ج4، ص207،س8، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo