< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/02/20

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه اشکال دوم بر معنای سوم «اول» / آیا برای حرکت می توان اول قائل شد.
«و لو کان هذا الجزء من الحرکه لایقبل هذا النوع من الانقسام»[1]
نکته مربوط به جلسه قبل: در صفحه 206 سطر 6 آمده بود «الذی کلامنا فیه اذ فرضنا...» ما «اذ فرضنا» را تعطیل برای «لم یکن» گرفتیم بعضی گفتند تعطیل برای «الذی کلامنا فیه» باشد در جلسه قبل گفتیم امکانش است ولی اگر تعلیل برای «لم یکن» باشد بهتر است اینکه گفتیم می توان «اذ فرضنا» را تعلیل برای «الذی کلا منا فیه» گرفت در صورتی بود که «الذی لا یبطل» صفت برای «الانقسام» است در این صورت «اذ فرضنا» را می توان تعلیل برای در «الذی کلا منا فیه» گرفت و می توان تعلیل برای «لم یکن» باشد اما ظاهر عبارت مصنف این است که «الذی کلا منافیه» صفت «اتصال» است یعنی کلام ما در حرکت متصل است نه متتالیه. در این صورت «اذ فرضنا» را نمی توان دلیل برای «الذی کلامنا فیه» قرار داد حتما باید دلیل برای «لم یکن» باشد. در هر صورت بنده ترجیح می دهم که «اذ فرضناء تعلیل برای «لم یکن» باشد اگر الذی صفت برای انقسام باشد در صورتی که الذی «صفت برای اتصال باشد معینا «اذفرضنا» تعلیل برای لم یکن می شود.
بحث در این داشتیم که حرکت، اولّ ندارد برای «اوّل» معانی گفتیم در یک معنا حرکت، طرف داشت و می خواستیم طرف را «اول» بنامیم گفتیم طرف آن، اوّل است ولی اوّل الحرکه نیست چون طرف اصلا حرکت نیست. در یک معنا اصغر الحرکات را می خواستیم «اوّل» بنامیم. که گفتیم اگر اصغر الحرکات را طرف نگیرید بلکه جزء بگیرید جزء قابل انقسام است و اگر حرکت، متصل باشد «که بحث ما هم در حرکت متصل است» تقسیم متصل تقسیم فرضی خواهد بود. به تعبیر مصنف تقسیمی است که اتصال را باطل نمی کند.
در این صورت که حرکت، متصل باشد و تقسیمی که بر آن وارد می شود تقسیمی باشد که مبطل اتصال نیست «یعنی فرضی باشد» دو حالت اتفاق می افتد:
حالت اول: آن تقسیم را به اوّل می رسانیم تا حرکت، تقسیم نشود.
حالت دوم: آن تقسیم را به ادامه می دهیم. تا به اوّلی برسانیم که قابل قسمت هست.
حکم حالت اول: حکم حالت اول را در جلسه قبل شروع به بیان کردیم مقدم و تالی قیاس را بیان کردیم اما بطلان تالی را امروز بیان می کنیم. پس حالت اول این است که این حرکت متصل را به تقسیمات فرضی تقسیم کنیم و به جای برسیم که این تقسیم ادامه پیدا نکند به قول مصنف به اوّلی برسیم که دیگر قسمت نمی شود. این اوّل چون قسمت نمی شود نمی توانیم از درون این اوّل، اوّل دیگری بدست بیاوریم مشکل این حالت اول این است که آنچه که قسمت نمی شود حرکت نیست شما این تقسیم را به چیزی رسانید که قسمت نمی شود و چیزی که قسمت نمی شود حرکت نیست چون حرکت امر تدریجی است که باید قسمت شود و لو قسمت فرضی. اگر قسمت فرضی هم نفی شود معلوم می گردد که حرکت وجود ندارد.
خلاصه حکم حالت اول: اگر در حرکت متصل تجزیه فرضی را اجرا کنید و به جزئی برسید که تجزیه نمی شود «اوّلِ حرکت» بدست می آید لکن این «اوّل» چون تقسیم نمی شود «حتی تقسیم فرضی نمی شود» پس امتداد ندارد و اگر امتداد ندارد مسافت ندارد و اگر مسافت ندارد حرکت نیست و اگر تالی باطل شد پس مقدم «که حرکت تقسیم به تقسیم فرضی شود و به جایی رسیده شود که آن، تقسیم نشود» باطل است.
توضیح عبارت
«و لو کان هذا الجزء من الحرکه لایقبل هذا النوع من الانقسام لکان اول الحرکه لیس فیه امتدادیته»
ضمیر «فیه» به جزئی که اول الحرکه که حساب شده و قابل هیچ نوع قسمتی حتی قسمت فرضی نیست برمی گردد.
اگر این جزء از حرکت که آن را تقسیم کردیم و تقسیمش را به نهایت رساندیم این نوع از انقسام «که مبطل اتصال نیست که مراد انقسام فرضی است» را قبول نکند لازم می آید آنچه که شما آن را اول حرکت فرض کردید در آن امتداد وجود نداشته باشد «و وقتی امتداد نبود مسافت ندارد و وقتی مسافت نبود حرکت نیست».
«امتدادیته»: به نظر می رسد «امتدایه» باشد ولی به نسخ خطی مراجعه کردیم خیلی واضح نبودند ولی «امتدادیته» راحت تر خوانده می شد. لذا ما هم «امتدادیته» می خوانیم و ضمیر آن را به جزء برمی گردانیم. یا به حرکت برگردانیم و بگوییم امتدادیتی که در هر حرکتی لازم است.
«فلم یکن علی مسافه البته فلم تکن حرکه»
اینچنین حرکت یا اینچنین جزئی که امتدادیت ندارد بر ما مسافت نخواهد بود و چیزی که بر مسافت نباشد حرکت نخواهد بود چون در حرکت، مسافت لازم است و اگر مسافت را بردارید معلوم می شود که آن شیء، حرکت نبوده است پس اوّل حرکتی که حساب کردید در واقع حرکت نبوده تا بعدا نوبت برسد به اینکه اوّل حرکت باشد این تقریبا مثل طَرَف است که طرفِ حرکت، حرکت نیست پس نمی توان اسم آن را اوّل حرکت گذاشت.
تا اینجا حالت اول تمام شد.
صفحه 206 سطر 8 قوله «و اذا کانت»
بیان حکم حالت دوم: می خواهیم جزء را تقسیم کنیم به تقسیمی که فرضی است ولی به نهایت نرسانیم بلکه به جایی برسانیم و بگوییم این، اوّل است ولی هنوز آن تقسیم را بتوانیم اجرا کنیم یعنی قابل تقسیم فرضی باشد. آیا می توان این را اوّل حساب کرد؟ می فرماید چون این چیزی که اول حرکت حساب شده باز هم قابل تقسیم است شما می توانید تقسیم کنید و از درون آن، اوّل دیگر در بیاورید که کوچکتر از آن است در اینصورت لازم می آید آنچه که اوّل فرض کردید اوّل نباشد. پس خلف فرض لازم می آید.
توضیح عبارت
«و اذا کانت الحرکه تنقسم الانقسام الحافظ للاتصال الی غیر النهایه فکل ما جعلته اولا بمعنی الجزء لا بمعنی الطرف فله اولُ آخرُ بالقوه»
«الانقسام» مفعول مطلق است.
اگر حرکت، قسمت شود به نحو انقسامی که اتصال را حفظ می کند «انقسامی که اتصال را حفظ می کند همان انقسام فرضی است نه انقسام فکّی» پس هر جزئی را که اوّل به معنای جزء قرار بدهی که قابل قسمت است نه اول به معنای طرف «که قابل قسمت نیست».
«فله اول آخر بالقوه»: در آن جزء، اولِ دیگری بالقوه وجود دارد که اگر آن را تقسیم فرضی کنید آن«اولِ» دیگر را بالفعل خواهید کرد. در اینصورت آنچه را که اوّل فرض کرده بودید از اول بودن در می آید
صفحه 206 سطر 9 قوله «و کذلک السکون»
مصنف می فرماید سکون هم اوّل ندارد. اینکه سکون دفعی است یا مستمر است به آن کاری نداریم و نمی خواهیم تعیین کنیم البته در گذشته گفتیم سکون، دفعی نیست. اگر سکون دفعی باشد هیچ امر دفعی، اوّل ندارد چون امر دفعی اصلا جزء ندارد که گفته شود این جزء، اول است و آن جزء، دوم است دفعی، یک جز لایتجزی است در حرکت که بحث می شود جزء دارد یا ندارد به خاطر این است که تدریجی می باشد اگر دفعی بود اصلا بحث نمی شد.
اما اگر سکون تدریجی باشد باز هم اول ندارد به همان بیانی که در حرکت گفته شد. چگونه حرکت، تدریجی است و اول ندارد سکون را هم تدریجی بگیرید و بگویید اول ندارد. چون اگر بخواهید اول برای آن پیدا شود باید تقسیم شود و اگر تقسیم کنید یا به جزء لایتجزی می رسید که این اصلا سکون نیست تا چه رسد که اولِ سکون باشد یا به جزء لایتجزی نمی رسید که این، سکون است ولی اوّل نیست چون از درون آن، اوّلِ دیگری در می آید سپس مصنف می گوید شیئی هم که توقف نامیده می شود مثل حرکت و سکون است. سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که مراد مصنف از توقف چیست؟ آیا همان سکون است یا چیز دیگری است؟ اگر همان سکون بود و می شد عطف تفسیری بر آن گرفت به اینصورت تعبیر می کرد «وکذلک السکون و التوقف» ولی اینگونه نگفته بلکه لفظ «کذلک» را تکرار کرده است. پس یا توقف باید چیزی غیر از سکون باشد یا اگر سکون است باید تفاوتی داشته باشد ما ابتدا فرض می کنیم توقف، همان سکون باشد ولی می گوییم تفاوتی با سکون دارد که مصنف آن را جدا کرده است. سکون امر عدمی است. بین حرکت و سکون، تقابل عدم و ملکه است در جایی که حرکت راه ندارد سکون، اطلاق نمی شود مثلا در مورد خداوند ـ تبارک ـ گفته می شود ثابت است اما گفته نمی شود ساکن است و در مورد عقول گفته می شود ثابتاتند ولی گفته نمی شود ساکناتند. چون حرکت در مورد اینها صدق نمی کند لذا سکون هم صدق نمی کند.
مصنف با این عبارت «و کذلک الشی الذی یسمی توقفا» می فهماند که توقف، امر ثبوتی است و با سکون فرق دارد. بر فرض اگر ملحق به سکون کنید ولی این تفاوت را با سکون دارد که امر اثباتی است و چون امر اثباتی است باید درباره آن به صورت مجزّا بحث کرد و گفت حکمی که در حرکت گفتیم در سکون و توقف هم هست. این در صورتی بود که توقف، مرادف با سکون باشد.
ولی ظاهراً این، مراد نیست و توقف، معنای دیگر دارد. در اینجا حاشیه ای وجود دارد که توقف را معنا کرده است. و توقف را عبارت از مدت زمان حرکت گرفته. یعنی وقتی جسم حرکت می کند در طول زمان حرکت می کند کانّه در حالتِ حرکت، متوقف است. این معنا کردن طبق اصطلاح نیست ولی می گوید در فصول آتیه خود مصنف توقف را به این صورت معنا می کند و ما نا چاریم طبق معنایی که خودش معنا می کند معنا کنیم عبارت حاشیه این است «و هو عباره عن طول مده الحرکه کما یظهر من کلامه فی الفصول الآتیه». یعنی گفته می شود اگر حرکت، قابل انقسام نیست به طوری که از درون آن، اوّل در بیاید زمان هم قابل انقسام نیست به طوری که از درون آن، اوّل در بیاید.
توضیح عبارت
«و کذلک السکون و کذلک الشیء الذی یسمی توقفا»
«کذلک» یعنی لا اول له.
«وهو یزید الحرکه فی السرعه ان کانت طبیعیه او فی البطو ان کانت غیر طبیعیه بل قسریه متجها بالوجهین الی السکون»
در یکی از نسخه های خطی به جای «یزید»، «تُزَیِّد» آمده است. اگر «یزید» متعدی باشد اشکال ندارد اما اگر متعدی نباشد خوب است «تزیّد» خوانده شود.
ضمیر «هو» به کجا بر می گردد؟ به سکون بر نمی گردد. یا باید به «توقف» بر گردد یا به چیز دیگر بر گردد. در یکی از این حاشیه ها، ضمیر را به «متحرک» بر گردانده بود. به ترجمه فروغی مراجعه کردم که به «انقسام بلا نهایه» بر گردانده بود. پس سه احتمال مطرح شد «انقسام بلا نهایه» را در پاورقی، فروغی معنا کرده بود ولی خیلی صاف در نمی آید.
ابتدا اصل مطلب را توضیح می دهیم: شما وقتی جسمی «مثل سنگ» را از بالا رها می کنید «نه اینکه آن را پرتاب به سمت پایین کنید چون این، حرکت قسری می شود» که به پایین بیاید حرکت طبیعی می کند وقتی شروع به حرکت می کند با وقتی که می خواهد به زمین برسد حرکتش متفاوت است ابتدا که شروع به حرکت می کند آرامتر حرکت می کند ولی وقتی نزدیک به زمین می رسد با شتاب به سمت پایین می آید پس حرکت طبیعی در سرعت، زیاد می کند. ما وقتی درحرکت، زیاد کنیم به سه صورت اتفاق می افتد.
1 ـ در مسافت حرکت، زیاد کنیم.
2 ـ در زمان حرکت، زیاد کنیم.
3 ـ در سرعت حرکت، زیاد کنیم.
بحثی که مصنف در اینجا می کند زیاد کردن سرعت است لذا می گوید «تزیّد الحرکه فی السرعه» و نفرموده «تزیّد فی المسافه او فی الزمان».
اما حرکت قسری در ابتدا که شروع می شود با شتاب شروع می شود مثلا سنگ را که پرتاب می کنید ابتدا خیلی با سرعت می رود بعداً سرعت آن کم می شود تا بایستد. وقتی نیروی قاسری که در این سنگ وارد شده به سمت صفر برود این سنگ می ایستد بعداً به سمت حرکت طبیعی می رود.
این دو نوع حرکت بود که توضیح داده شد. هر دو حرکت، منتهی به سکون می شوند. اما قسری منتهی به سکون می شود به خاطر اینکه قاسر تمام می شود. طبیعت با نیروی قاسر مقاومت می کند و به جایی می رسد که نیروی قاسر تمام می شود و طبیعت پیروز می شود و وقتی نیروی قاسر تمام شد سکون حاصل می شود حرکت طبیعی هم بالاخره به سکون منتهی می شود چون این شیء بالاخره به جایی که موضع طبیعی اش است خواهد رسید و در آنجا می ایستد. بلکه یک حرکتی است که می گویند دوام پیدا می کند و آن حرکت ارادی است که برای فلک می باشد.
حال بررسی کنیم که ضمیر «هو» به چه چیز بر می گردد؟ اگر ضمیر را به «توقف» برگردانیم معنای عبارت اینگونه می شود: این مدت هر چقدر طولانی تر شود حرکت طبیعی، سریعتر می شود و حرکت قسری کُندتر می شود. این حرف صحیحی است.
اگر ضمیر به «متحرک» بر گردد باز هم صحیح است زیرا معنای عبارت می شود: متحرک اگر حرکت طبیعی می کند سرعت خودش را زیاد می کند و اگر حرکت قسری می کند سرعت خودش را کم می کند و حرکتش را کُند می کند.
اما اگر ضمیر به «انقسام بلانهایه» بر گردد که در ترجمه فروغی بر گردانده شده به اینصورت معنا می شود: اگر حرکت را منقسم کنید و این انقسام را قبول کنید تا بی نهایت ادامه پیدا می کند تقسیمات بی نهایت در حرکت طبیعی، به سمت سرعت است و در حرکت قسری، به سمت کندی است. این احتمالی که فروغی گفته مانند دو احتمال قبلی خوب صاف در نمی آید.
سوال: اینعبارت به چه علت در اینجا آمده است؟
جواب: مصنف، بحث حرکت و سکون را مطرح کرد الان بحث حرکت و سکون را با هم مطرح می کند و حرکت را منتهی به سکون می کند که سکون، اوّل ندارد. مصنف می خواهد بفرماید توقف، اوّل ندارد. سکون هم اوّل ندارد. این حرکت که به سکون ختم می شود آن سکون هم اوّل ندارد. سکونِ ابتدایی هم اوّل ندارد.این سکون هم که منتهای حرکت است اوّل ندارد.
ترجمه «اگر یزیّد خوانده است»: متحرک، حرکت را زیاد می کند در سرعت اگر طبیعی باشد یا حرکت را اضافه می کند در بطوء اگر این حرکت، غیر طبیعی باشد. در حالی که این حرکت به هر دو وجهش «چه طبیعی باشد چه قسری باشد» متوجه به سکون است « و به سمت سکون می رود» و وقتی به سمت سکون رفت هم خودش به بیانی که گفتیم اوّل ندارد هم سکونی که او به آن منتهی می شود اوّل ندارد»
«و کذلک الامور العارضه مع الحرکه کالمفارقه و المقارنه و المجاوره و لانکسار الذی هو افترق ما بحرکه»
نسخه صحیح «و الانکسار» و «افتراق» است که الف در این دو کلمه افتاده است.
اموری که با حرکت عارض می شوند مثل خود حرکت، اوّل ندارند مثلا مفارقت که قبلا گفتیم تدریجی است و دفعی نیست. مقارنت و مجاورت هم روشن است چون یک شی حرکت می کند یک شیء دیگر مجاور آن است این، تدریجی است. حتی انکسار هم تدریجی است مثلا یک سنگ را که می خواهید بشکنید افتراق حاصل می شود و افتراق، دفعی است اما برای رسیدن به افتراق، حرکتی لازم است که به آن حرکت، انکسار گفته می شود. انکسار با حرکت، همراه است ولو افتراق دفعهً حاصل شود. این امور چون با حرکت همراه هستند حکم حرکت را دارند یعنی اگر حرکت، اوّل ندارد این امور هم اول ندارند.
«و الانکسار الذی هو افتراق ما بحرکه»: انکساری که عبارتست از نوعی افتراق که با حرکت حاصل می شود.
«وا ما الموافاه و المماسه و ما اشبه ذلک فلا زمان لها»
بعد از کلمه «ذلک» در حاشیه کتاب خودتان این کلمه «من الدفعیات» را اضافه کنید. البته جزء متن کتاب نیست بلکه در یکی از نسخه های خطی نوشته است.
بعضی از چیزها هستند که دفعی اند مثل موافات که به معنای رسیدن دو چیز به هم هست و مانند مماسه که آن هم نوعی رسیدن است.
ترجمه: موافات و مماسه و شبیه اینها از اموری که دفعی هستند زمان ندارند چون یک جزء بیشتر نیستند. چند جزء ندارند که گفته شود این جزء، اول است و آن جزء، دوم است.
«و نفی الاولیه عنها هو علی السلب المطلق»
به اینها می گوییم اوّل ندارند اما نه به خاطر اینکه چون قابلیت دارند که اوّل داشته باشند و به خاطر محذوری، اوّل را از آن سلب کنیم بلکه چون اصلا قابلیت اوّلیت را ندارند. در جایی که قابلیت نباشد سلب، به صورت سلب مطلب است اما اگر قابلیت باشد سلب می تواند به صورت سلب مطلق باشد و می تواند به صورت عدم و ملکه باشد. در موضعِ قابل می توانید بصر را سلب کنید و این سلب می توانند از باب عدم و ملکه باشد اما در غیر موضع قابل «مثلا در دیوار» اگر بخواهید بصر را سلب کنید باید سلب مطلق باشد یعنی عدم ملکه نباشد بلکه عدم باشد. فرق بین تناقض و عدم ملکه همین است که در عدم و ملکه عدمی است که باید در موضعی واقع شود که ملکه، قابلیت دارد اما سلب عدمی است که در هر جا وارد می شود چه شیء قابل ملکه باشد چه نباشد.
در جایی که قابلیت نیست حتما سلب باید سلب مطلق باشد اگر ما اوّلیت را در بعضی موارد سلب می کنیم و می بینیم اصلا قابلیت اولیت نیست سلب ما سلب مطلق باید باشد. در موافات و امثال ذلک، اولیت را سلب می کنیم چون اصلا قابلیت اولیت در آنجا وجود ندارد.
ترجمه: نفی اوّلیت از اینگونه امور «یعنی موافات و مماسه و ما اشبه ذلک» به نحو سلب مطلق است «یعنی می گوییم اولیت ندارند چون قابل اوّل داشتن نیست نه اینکه اوّلیت ندارد به خاطر اینکه اوّلیت داشتنش محذور دارد»
«و سنوضح القول فی ذلک بعدُ»
ما در این مطلب، بعداً «یعنی در فصل بعد» وارد بحث خواهیم شد.



[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص206،س6، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo