< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/11/19

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1ـ ادامه اشکال اول بر مذهب متکلمین
2ـ اشکال دوم بر مذهب متکلمین/ رد مذهب متکلمین/ بررسی رای حق در حالت اجسام در انقسامشان
«و ان کانت الملاقاه بالاسر کانت مداخله»[1]
مذهب متکلمین: جسم می تواند تجزیه به اجزائی شود که آن اجزاء جسم نیستند.
اشکال اول: اگر این اجزاء جسم نیستند در وقتی که کنار هم جمع می شوند و جسم را تشکیل می دهند به چهار نحوه است:
1ـ به نحو تتالی باشد.
2ـ به نحو تماس باشد.
3ـ به نحو اتصال باشد.
4ـ به نحو تداخل باشد.
بیان حکم قسم چهارم:
تعریف تداخل: دو چیز در یکدیگر وارد شوند به طوری که هیچ اضافه حجمی حاصل نشود. یعنی مجموعه این اجزا متداخله بمنزله یک جزء اند اگر چنین باشد محذورش این است که ما جسم نداشته باشیم چون شما می گویید این اجزاء هیچکدام جسم نیستند و وقتی کنار یکدیگر جمع می شوند همان حال اول خودشان را دارند و اندازه آنها تغییر نمی کند پس تبدیل به جسم نمی شوند بنابراین چگونه جسم را در عالم خارج پیدا می کنید؟
اگر قبول کنید که جسمی در خارج نداریم تجزیه جسم هم نخواهیم داشت به عبارت دیگر اگر قبول کنید که جسم از اجزاء تشکیل نمی شود از انحلال جسم هم نباید به این اجزاء برسید پس قول شما که می گوید از انحلال اجسام به جزئی که جسم نیست می رسیم باطل است.
توضیح عبارت
«و ان کانت الملاقاه بالاسر کانت مداخله»
اگر ملاقات این اجزاء با یکدیگر، ملاقات بالاسر باشد «یعنی به طور کامل با هم ملاقات کنند» این ملاقات به نحو مداخله است «اگر ـ کانت ـ را ناقصه بگیریم». اما اگر ـ کانت ـ را تامه بگیریم اینگونه معنی می کنیم «که اگر ملاقات، بالاسر باشد، ملاقات محقق می شود.
«فلا یزداد باجتماعها قدر»
با اجتماع اجزاء، قدری اضافه نمی شود بلکه همان قدر اولیه که برای جز اول بود برای اجزاء بعدی هم حاصل می شود یعنی اجزاء بعدی که بیایند چیزی بر جزء قبلی اضافه نمی کنند
مراد از قدر، حجم است یعنی اصلا اندازه درست نمی شود و در نتیجه جسم هم درست نمی شود.
«فتکون کلما اجتمعت کالواحد الذی لا طول له و لاعرض و لا عمق»
ضمیر در «تکون» به «اجزاء» برمی گردد و خبر آن، «کالواحد» است. «الذی» صفت «واحد» است.
ترجمه: این اجزاء هر چقدر هم که جمع شوند مثل یک جزء است «تمام اجزاء را هم اگر جمع کنید مثل این است که یک جزء دارید، جزء واحدی که طول و عرض و عمق ندارد و در نتیجه جسم نیست پس اجزاء هم اگر جمع شوند چیزی حاصل می شود که طول و عرض و عمق ندارد لذا جسم نیست یعنی از تالیف این اجزاء کثیره نمی توان جسم را درست کرد.
«فاذ کانت هذه الاجزاء التی لم تتجزا لا تجتمع اجتماعا یتالف به منها جسم فالجسم اذن غیر منتقص الیها»
ضمیر «به» به «اجتماع» و ضمیر «منها» و «الیها» به «اجزاء» برمی گردد.
این عبارت می تواند مربوط به تمام مطالب گذشته باشد و می تواند مربوط به فرض اخیر باشد که اجزاء با هم تداخل کنند. ظاهر این است که اگر به فرض اخیر مرتبط شود بهتر است.
بعد از اینکه مصنف ثابت می کند جسم از این اجزا متداخله تشکیل نمی شود بیان می کند که جسم هم به این اجزاء متحل نمی شود.
محذور اجتماع به نحو تتالی را بیان کرد لذا لازم نیست دوباره محذور دیگری برای تتالی بگوید. هکذا محذور اجتماع به نحو اتصال و تماس را بیان کرد لذا لازم نیست دوباره محذور دیگری ذکر کند محذور تداخل را بیان کرده و با این عبارت «فاذا کانت...» این محذور را ادامه می دهد لذا اگر این عبارت دنباله محذور تداخل باشد بهتر است. یعنی اینطور می گوییم که اگر این اجزاء با تداخلشان نتوانستند اجسام درست کنند. اجسام هم با انقسامشان نمی توانند به اجزاء برسند پس این که گفتید اگر اجسام را تقسیم کنیم به این اجزاء می رسیم حرف باطلی است.
ترجمه: اگر این اجزائی که تجزی نمی شوند نتوانند جمع شوند به نحو اجتماعی که تالیف شود به این اجتماع از این اجزاء جسمی «اجتماعی که از تالیفشان جسم درست نمی شود».پس جسم در این هنگام منتقص به این اجزاء نیست. «منتقص به معنای منقسم است. چون جسم وقتی تقسیم می شود از حد اولیه اش ناقص می شود و کم می گردد لذا از انقسام تعبیر به منتقص می کند».
«فاذن لیس تنتهی قسمه الاجسام الی اجزاء لا یمکن ان تنقسم نوعا من القسمه»
«فاذن»: حال که انتقاص بین اجزاء ممکن نیست انقسام به این اجزاء هم ممکن نیست.
ترجمه: در این هنگام منتهی نمی شود قسمت اجسام به اجزایی که نتوانند به هیچ وجه قسمت شوند «چنانچه نظر متکلمین همین است که می گویند جسم منقسم و منحل به اجزائی می شود که آن اجزاء هیچ نوع قسمتی را قبول نمی کند. نه تنها قسمت فکی بلکه قسمت وهمی و فرضی را هم قبول نمی کند».
«و کذلک سائر المقادیر اعنی السطوح و الخلوط»
این عبارت عطف بر «الاجسام» است. یعنی «فاذن لیس قسمه سائر المقادیر الی اجزاء لا یمکن ان تنقسم» یعنی همانطور که اجسام به هیچ وجه قسمت نمی شوند سائر مقادیر هم به چنین اجزای قسمت نمی شود».
مراد از سائر مقادیر، سطح و خط است یعنی اگر سطح را هم تقسیم کنید به آن اجزاء لایتجزی نباید برسید هکذا اگر خط را هم تقسیم کنید به آن اجزاء لایتجزی نباید برسید. همانطور که جسم را تقسیم کردید به اجزاء لا یتجزی نرسیدید.
خلاصه اشکال اول: گفتیم جسم اگر از این اجزاء تشکیل شده باشد از اجتماع این اجزاء تشکیل شده اگر اجتماع به نحو تتالی باشد جسم متصل نداریم در حالی که جسم متصل را در بیرون می بینیم. اگر اجتماع به نحو اتصال و تماس ترکیب شده باشد لازم می آید که همه این اجزاء قابل قسمت باشند چون آنها را در وسط قرار می دهیم و وسط، قسمت می شود. پس تمام اینها قسمت می شوند در حالی که شما گفتید اینها قسمت نمی شود. اگر اجتماع به نحو تداخل باشد لازم می آید که تمام اجزاء را اگر کنار هم جمع کنیم مثل این است که یک جزء داشته باشیم و هیچ وقت به جسم نرسیم و اگر به جسم نرسیدیم بر اثر تقسیم جسم هم به این اجزاء نخواهیم رسید.
صفحه 190 سطر 4 قوله «و ای عاقل»
اشکال دوم: در این اشکال، سطح را بیان می کند و ثابت می کند که سطح نمی تواند مرکب از اجزاء لایتجزی باشد و اگر ثابت شد که سطح نمی تواند مرکب باشد خط هم که پایین تر از سطح است نمی تواند مرکب باشد جسم هم که بالاتر از سطح اس نمی تواند مرکب باشد. یعنی بحث را ا ابتدا در سطح می برد و بعدا در جسم و خط هم نتیجه می گیرد.
بیان اشکال: اگر سطح از اجزاء لایتجزی ترکیب شود این اجزاء لایتجزی زیر و روی ندارند و الا اگر زیر و روی داشته باشند تجزّی حاصل می شود یعنی یک جزء آن، زیر می شود و یک جزء آن، روی آن قرار می گیرد ولو تجزّی فکی نشود اما تجزی وهمی می شود یعنی لازم می آید که اگر یک صفحه و سطح به وسیله خورشید روشن شود آن طرف صفحه هم با همین روشنی خورشید روشن شود و هیچ وقت آن طرف صفحه تاریک نباشد در حالی که اگر صفحه ای را به سمت خورشید بگیرید یک طرفش روشن است و طرف دیگرش خاموش و تاریک است در این صورت، روشن می شود که این صفحه از اجزایی تشکیل شدند که این اجزاء زیر و روی دارند که روی آنها به واسطه خورشید روشن است اما زیر آنها روشن نیست.
خلاصه اشکال دوم: اگر سطح، مرکب از اجزاء لایتجزی باشد لازم می آید سطحی که مقابل خورشید گرفته می شود هر دو طرفش روشن باشد و سطحی که مقابل چشم ما قرار گرفته، هر دو طرفش دیده شود. و تالی باطل است «اینکه هر دو طرف سطح را با یک نظر ببینیم یا با یک تابش خورشید هر دو طرف سطح روشن باشد باطل است پس مقدم هم باطل است یعنی سطح، مرکب از اجزاء لایتجزی نیست» وقتی سطح مرکب از اجزاء لایتجزی نبود خط و جسم هم مرکب نیست. پس ترکیب از اجزاء لایتجزی باطل است.
توضیح عبارت
«و ای عاقل یرخص فی ان نقول»
«ای»، استفهام انکاری است و به معنای نفی است «یرخص» را به صورت معلوم می خوانیم و اینگونه معنی می کنیم: چه عاقلی اجازه می دهد که ما چنین بگوییم.
«ان صفحه من اجزاء لاتتجزا اضاءت علیها الشمس او عرض لها حال من جهه»
مراد از «صفحه»، سطح است.
ترجمه: صفحه ای که از اجزاء لاتتجزا تشکیل شده خورشید بر او وارد شده یا حالتی بر او عارض شده «مثلا رنگ سفیدی روی آن کشیدیم».
«من جهه» : متعلق به «اضاءت» و «عرض» است یعنی از یک طرف نور بر آن تابیده.
یا از یک طرف، حالتی مثل سفیدی بر آن عارض شده.
«فیجب ان تکون الجهه الاخری بتلک الحال»
هیچ عاقلی اجازه نمی دهد که در چنین صفحه ای بگوییم: واجب است که طرف دیگرش هم به همان حال باشد «یعنی با نور خورشید روشن باشد یا با آن سفیدی که این طرف صفحه رنگ شده طرف دیگرش هم رنگ شود».
«او نقول: ان الصفیحه لیس لها فی نفسها وجهان»
این عبارت عطف بر «او نقول» در سطر 4 است و در نسخه ای به جای، آن، «یقولون» است که از دو جهت مشکل دارد:
1ـ هماهنگ با عبارت قبلی نیست 2ـ نون باید حذف شود چون «ان» ناصبه بر آن داخل شده
. مصنف با این عبارت، اشکال را با عبارت دیگر بیان می کنند.
ترجمه: چه عاقلی اجازه می دهد به ما که این چنین بگوییم: یک صفحه فی نفسها دو طرف ندارد. «ممکن است بگویند صفحه عمق ندارد ولی نمی توان گفت صفحه، دو طرف ندارد».
«بل الضوء علی ما هو وجه الصفیحه»
نسخه صحیح «علی کل ما هو» است. کلمه «الضوء» مبتدی است و «علی کل ما... »خبر است.
ترجمه: بلکه نوری که از خورشید تابیده بر تمام آن وجه صفحه است یعنی فقط یک وجه و یک طرف دارد که نور بر همین یک وجه و طرف می تابد.
«و الوجه الذی لایلی الشمس هو ذلک الوجه بعینه»
«الوجه» مبتدی است و «هو ذلک الوجه بعینه» خبر است.
ترجمه: چگونه می توانیم بگوییم آن طرفی که به سمت شمس گرفته نشده و پشت سطح به حساب می آِید همان وجهی است که بعینه به سمت خورشید گرفته شده.
«فانه اذا اُبصر هذا الوجه فقد ابصر ذلک»
نسخه صحیح «و انه» است.
این عبارت، بیان دیگر است. تا الان مصنف فرمود نور از این طرف تابید و آن طرف روشن بشود حال می گوید: ما این طرف را می بینیم، آن طرف را هم ببینیم. یعنی ما که به سمت این سطح می ایستیم ممکن است بگوییم روی سطح را دیدیم و با دیدن روی سطح، پشت سطح را هم ببینیم. در حالی که این چنین نیست زیرا روی سطح دیده می شود اما پشت سطح دیده نمی شود.
ترجمه: چه عاقلی اجازه می دهد که بگوییم شان این است که اگر این طرف این سطح دیده شد آن طرف این سطح هم دیده شد. «یعنی با یک دیدن، هر دو طرف سطح دیده شود»


.
«اذ هذا و ذلک واحدا»
نسخه صحیح «واحدٌ» است.
ترجمه: چون این طرف سطح و آن طرف سطح، یکی است «وقتی این طرف و آن طرف سطح، یکی است باید با یک نظر، هر دو طرف را ببینیم».
«و لیس ههنا هذا و ذاک»
مصنف، مطلب را با عبارات مختلف تکرار می کند.
«ههنا»: مراد سطح واحد است.
ترجمه: در سطح واحد، این طرف و آن طرف را نداریم.
«فیکون الواقف من جهه من الصفیحه یری الصفیحه مضیئه من الجهه الاخری»
نتیجه این می شود که اگر کسی در یک طرف سطح ایستاده باشد. با یک دیدن، هر دو طرف سطح را ببیند و اگر سطحی از یک طرف روشن است این واقف هر دو طرف را ببینید.
ترجمه: شخصی که در یک طرف این سطح ایستاده باید این صفحه را ببیند که از طرف دیگر هم روشن شده.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، س189، س17،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo