< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/10/01

بسم الله الرحمن الرحیم

صفحه 180 سطر 9 قوله (فاما المجهول)
موضوع: بیان فرق بین ملاقات دو شی و معلومیت یک شی نسبت به دو شخص/ بیان لوازم تداخل/ فصل 2/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعات شفا.
گفتیم اگر شیئی با شی دیگر ملاقات کند به نحو ملاقات تام چون ملاقی پُر می شود نمی تواند ملاقی دیگر را بپذیرد و از اینجا یک قاعده کلی می خواست استفاده بشود که شیء اگر صفتی را گرفت نمی تواند نسبت به شی دیگر صفت متقابل را بگیرد. این شی اگر نسبت به شیئی صفت مشغولیت را گرفت نمی تواند نسبت به شی دیگر صفت فراغ را بگیرد. سپس گفتیم این قاعده کلی صحیح نیست و نقض می شود مثال به باب علم و باب یمین و یسار زدیم که امر اضافی بودند ولی گفتیم این قاعده ای که ما در باب ملاقات داریم صحیح است و نقض نمی شود حاصلِ توضیحات ما این بود که بین باب ملاقات و باب علم فرق است. علم داخل در آن قاعده کلی و مصداق برای آن نیست ولی ملاقات، مصداق آن قاعده کلی هست. قاعده کلی این بود که شیئی نمی تواند نسبت به دو شی، دو صفت متقابل داشته باشد. این، در ملاقات صادق است که شیءِ ملاقی نسبت به شیئی اگر صفت ملاقات دارد نمی تواند نسبت به شی دیگر فراغت داشته باشد پس این شی ملاقی نمی تواند نسبت به شیئین دو صفت متقابل (یعنی فراغ و شغل) را داشته باشد اما این در باب علم صادق نیست زیرا یک شی می تواند نسبت به دو نفس، صفت معلومیت و مجهولیت داشته باشد. این شی را کسی عالم است پس معلوم می شود. و این شی را کسی جاهل است پس مجهول می شود.
آن شی که خارج است نسبت به دو نفس می تواند دو صفت متقابل (معلومیت و مجهولیت) داشته باشد پس بین باب ملاقات و باب علم فرق است.
تا الان بحث در ملاقات داشتیم و ثابت کردیم که حکم در ملاقات چیست و گفتیم با فراغ جمع نمی وشد مگر در صورتی که ملاقات را یک امر اضافی بدانیم یعنی بگویید این شیء نسبت به این ملاقات دارد و پُر است به طوری که بتواند نسبت به اشیاء دیگر خالی باشد. اما اگر پُر شد واقعا پُر است و نسبت به همه چیز پُر است. این صفت، صفت نفسی می شود و با چیز دیگر جمع نمی شود. الان می خواهیم توضیح بدهیم که باب علم با باب ملاقات فرق می کند. مجهولیتِ سنگی که مثلا درخارج هست را در نظر بگیرید این مجهولیت صفتی نیست که در این سنگ مستقر باشد. ملاقات، صفتِ مستقر بود یعنی این سنگ یا سنگ دیگر ملاقات کرده بود و الان پُر بود نمی توانیم بگوییم نسبت به چیزی خالی است و نسبت به چیزی پُر است بله با چیز دیگر ملاقات نکرده ولی با این شی ملاقات کرده ولی خود آن را که ملاحظه کنید می بیند پُر است نه اینکه بگویید نسبت به چیزی خالی است و نسبت به چیزی پُر است بلکه نسبت به همه چیز پُر است یعنی اصلا نسبت سنجی نمی شود بلکه گفته می شود که پُر است چون پُر بودن امر نسبی نیست بلکه امر نفسی است اما معلومیت و مجهولیت امر نسبی است یعنی نسبت به این شخص معلوم است و نسبت به شخص دیگر مجهول است. معلومیت و مجهولیت صفتی نیست که اگر به این سنگ تعلق گرفت مانع بشود از اینکه این سنگ متصف به صفت دیگر شود. این سنگ در عین اینکه متصف به معلومیت و مجهولیت است می تواند متصف به مقابل آن شود چون معلومیت و مجهولیت مستقر و امر نفسی نیستند بلکه امر نسبی است و به همین جهت است که این شی هم می تواند معلوم باشد برای این انسان و هم معلوم باشد برای انسان دیگر. در حالی که این جسم اگر پُر بود نمی تواند با چیز دیگر پُر باشد. و همچنین این شی می تواند برای این انسان معلوم باشد و برای انسان دیگر مجهول باشد یعنی هم می تواند چند معلومیت را قبول کند که صفات متما ثلند هم می تواند صفات متقابل (یعنی معلومیت و مجهولیت) را قبول کند. بر خلاف سنگی که می خواهد پُر شود که آن سنگ فقط یک ملاقات را قبول می کند و ملاقات دیگر و فراغ دیگر را هم قبول نمی کند. نه صفات متماثل قبول می کند نه صفات متقابل را قبول می کند علتش این است که نفسی است و نسبی نیست چون وقتی این کاسه آب، پُر است واقعا پُر است نمی توان گفت نسبت به چیزی پُر است و نسبت به چیزی خالی است این فرقی است که بین ملاقات و معلومیت می گذارند.
[به نحوه تقابل بین شغل و فراغ یا معلومیت و مجهولیت کار نداریم به خود آن صفت کار داریم که اگر آن صفت، نفسی است و شیئی را واقعا پُر می کند صفت دیگر نمی آمد نه متماثل نه متقابل. اما اگر صفتی واقعا پُر نمی کند صفت اضافی است و بالاضافه به شیئی این صفت است و بالاضافه به شیئی این صفت نیست.]
توضیح عبارت
(فاما المجهول فکونه مجهولا لیس امرا یستقر فیه البته)
بعد از اینکه بحث ملاقات و مماثل تمام شد وارد در بحث مجهول شود و می خواهد بین ملاقات و مجهول بودن فرق بگذارند.
ترجمه: (آن شیئی که در خارج است و نزد انسانی مجهول است) مجهول بودنش امری نیست که در آن مستقر باشد بلکه امری اضافه است (مثل ملاقات نیست که امر نفسی و ذاتی بوده. مراد از ذاتی، ذاتی در مقابل اضافی است)
(بل هو مضاف الی شیء)
این مجهول، مضاف به شیء است پس امری اضافی است.
(و لذلک لا یمنع ان یعلمه ای عالم کان بای عدد کان من العلم)
ضمیر «کان» به «عالم» بر می گردد.
«لذلک»: یعنی چون امر اضافی است.
ترجمه: چون امر اضافی است این مجهولیت منع نمی کند که بداند این شی مجهول را هر عالمی که باشد. و هر عدد از عالم که بیاید می تواند به این شی عالم شود (چون مجهولیت این شی را پر نکرده بود و مانع از معلومیت نمی شود لذا هر شخص می تواند به این شی عالم شود ولو فلان شخص جاهل ا ست.)
«من العلم» متعلق به «لا یمنع» است و «من» به معنای «ناحیه» است یعنی برای ابتدائیه است. اینگونه معنی می کنیم که از ناحیه علم منعی حاصل نیست (حال از ناحیه دیگر منعی باشد اشکال ندارد یعنی این علم طوری نیست که از آمدن ممنوع شود و آن جهل هم طوری نیست که از آمدن ممنوع کند. بلکه با هم جمع می شوند.
(لا کالجزء الذی لهم فانهم قصروا امکان مماسته علی اشیاء معدوده)
تعبیر به جزء می کند. ما تعبیر به جسم هم می کردیم. مصنف ملاقی را ذکر می کند ولی فرض می کند که جزء باشد چون بحث جزء لا یتجزی را در پیش داریم و بعدا به تداخل دو جزء قائل می شویم اگر چیزی داشته باشیم، لذا بحث از جز می کند.
توضیح: کسانی که مقابل ما هستند و جز لا یتجزی را اجازه می دهند. اینها اگر جزئی را با جزء دیگر مماس دیدند اجازه تماس جزء سوم را نمی دهند چون می گویند این جزء با جزء مجاورش که معین است مماسه دارد نه اینکه با هر جزئی مماس باشد ما گفتیم این سنگ به هر علمی، قابلیت دارد که موصوف شود اما این جزء که مماسه یعنی موصوف شد (یعنی مماس با مجاورش شد) نمی تواند با بقیه، مماس شود البته جزء را فرض کنید که تداخل در آن نیست یا اگر تداخل کرد آن تداخلی که حجم در حجم می کند مانع نمی شود. اما تداخلی که ذوالحجم در ذوالحجم می کند (چون کسانی که قائل به جزء لا یتجزی هستند جزء را ذوالحجم می دانند مثل ما جز را بی حجم نمی دانند) می گوید این جزء حجم کم دارد لذا تجزیه نمی شود وقتی حجم داشته باشد تداخلی که حاصل می شود تداخل ذوالحجمین است که حجم را باید بزرگ کند و شی را باید پُر کند اما اگر تداخل، تداخل غیر ذی الحجمین بود، پُر نمی شود مثل نقطه ای که روی نقطه ای بگذاری حجم ندارد لذا نقطه های فراوانی که بگذاری حجم اضافی پیدا نمی کند.
پس جزئی که اینها مطرح می کنند جزء لایتجزی است که دارای حجم است این جزء با یک اشیاء خاصی (مثلا با اطراف و مجاور خودش) مماس می شود و وقتی با اشیاء خاصی (مثلا با اطراف و مجاور خودش) مماس شد با اشیاء دیگر مماس نمی شود چون مماس، آن را پُر می کند و مماس امر نفسی، است نه نسبی لذا اگر مماس آمد مماسه دیگر را اجازه نمی دهد.
ترجمه: (ضمیر «لهم» به کسانی که قائل به جزء هستند بر می گردد) اینها منحصر کردند امکان مماسه جزء را به اشیاء معینه ای (و گفتند این جزء می تواند با اشیاء خاصی تماس پیدا کند. مراد از اشیاء خاص، همان اشیایی است که مجاور آن قرار گرفته است.)
(و بالجمله لایوجب ذلک فی العلم منعا البته)
«ذلک» را عبارت از «منع الجزء» گرفتند، محشین تماما «ذلک» را به این بر گرداندند و گفتند «ای المنع فی الجزء».
موجب نمی شود این منعی که در جزء است درعلم منعی را (این منعی که در جزء است منع نفسی است که درعلم، منعی ایجاد نمی کند چون درعلم، منع نفسی درست نمی شود زیرا علم، امر نفسی نیست) یعنی آن نحوه منعی که در جزء بود در علم، حاصل نیست و باعث منع علم نمی شود)
(ولو اُوجَب منعا متناولا لامر غیر متجزی بوجه من الوجوه لما علم شی)
ضمیر «اوجب» را به «مجهولیت» بر می گردانیم.
«بوجه» متعلق به «غیر متجزی» است یعنی چیزی که به هیچ وجه تقسیم نمی شود.
در نسخه فعلی «لما علمه» است. اما می توان «لما علم» هم خواند.
اگر آمدن علم، ایجاب کند منعی در باب علم را (بعد از «منعا»، «فی العلم» را در تقدیر می گریم. یعنی لو اوجب منعا فی العلم یعنی آن منع در جزء، منعی در باب علم را ایجاب کند یا آمدن علم، منعی در باب علم را ایجاب کند) منعی که شامل شود امر غیر متجزی را یعنی این منعی که در جزء بود در علم بیاید و بخواهد شامل شود منع در علم را (یعنی مانع علم شود) اگر علمی در شیئی آمد و خواست مانع ورود علم دیگر شود لازم است که این شی را شخص دیگر نداند.
اگر این مجهولیت مانند ملاقات باشد (یعنی موجب منع از علم شود) لازمه اش این است که هیچ کس، شیء معلوم را نداند چون مجهولیت آن شی را پُر کرده و قابلیت ندارد معلومیت را بگیرد لذا هیچکس آن را نمی داند حال اگر معلومیت آن را پُر کرد معلومیت دیگر نمی تواند آن را پُر کند لذا غیر از آن کسی که آن را می دانست شخص دیگر نمیتواند آن را بداند.
درحالی که این بالوجدان باطل است چون این مجهول را دیگران می توانند بدانند. شیءِ معلوم را هم دیگران می توانند بدانند. از اینجا می فهمیم علم، آن شغلی را که ملاقات آورده نمی آورد.
ترجمه: اگر این منعی که در جزء است منع در علم را ایجاب کند منعی که بتواند امر غیر متجزی (یعنی علم) را شامل شود (چون می خواهداز علم، منع کند وعلم هم غیر متجزی است، گاهی می گوییم این علم، منع از چیزی می کند این از بحث ما بیرون است اما این منعی که شما می آورید می گویید این جهل، منع از علم می کند و علم را امر غیر متجزی می دانند. متجزی یعنی جزء بردار است و تقسیم پذیر و ما دی است و غیر متجزی یعنی غیر مادی است و علم هم غیرمادی است) لازم می آید که این مجهول را عالم دیگر نداند.
اگر «لما علمه شیء» بخوانیم اینگونه معنی می کنیم: لازم می آید که این معلوم را، عالم دیگر نداند. اگر «لما علم شی» بخوانیم اینگونه معنی کنیم: لازمه اش این است که هیچ چیز دانسته نشود چون همه چیز در ابتدا مجهولند لااقل برای انسانی که کودک است همه چیز مجهول است پس همه چیز متصف به مجهولیت هستند و مجهولیت، همه چیز را پُر کرده و شخص که بزرگ می شود به چیزی نباید عالم شود چون همه چیز سابقه مجهولیت دارند یا همه چیز سابقه معلومیت برای خدا «تبارک» دارد و کسی دیگر بعد از او نمی تواند عالم شود چون علم پُر کرده است.)
صفحه 180 سطر 13 قوله (علی انه لاحاجه)
تا اینجا مصنف بین ملاقات و علم (یا ملاقات و جهل) فرق گذاشت. و فرق را بیان کرد که در ضمن فرق، مطلب را اثبات کرده سپس مصنف در اینجا می فرماید که ما اصلا احتیاج به بیان نداریم و لازم نیست فرق بگذاریم فرق، بیّن است و اگر ما الان مطلب را تبیین کردیم به خا طر این نبود که مطلبِ نظری را به ذهن شما بدهیم بلکه ما مطلب بدیهی را بیان کردیم و فرق بین باب علم و باب ملاقات روشن است ما توضیح دادیم که یکی نسبی است و یکی نفسی است و الا اگر به هر شخص القا کنید می فهمد که یک شی می تواند در عین معلوم بودن نزد شخصی، مجهول در نزد شخص دیگر باشد و بگویید شیئی پُر شده و نمی تواند پُری دیگر را قبول کند یا بگویید شیئی معلوم شده ولی می تواند مجهول بودن دیگر را قبول کند.
پس این فرق واضح است و لازم به گفتن نبود.
(علی انه لاحاجه بنا الی ابانه هذا الفرق)
«ابانه» یعنی بیان کردن نه به معنای «جداکردن».
(فان الذی نقوله فی امر الملاقاه بالاسر من انه اذا شُغل شُغل الجمیع و ان لم یُشغِل لم یُشغِل شیئا هو بیّن بنفسه و بیّن خلافه فی امر العلم)
آن که در باب ملاقاتِ بالاسر گفتیم بنفسه بیّن است و احتیاج به بیان ندارد تا آن را بیان کنیم. آنچه که ما در باب ملاقات بالاسر گفتیم دو مطلب است:
1 ـ آن ملاقی اگر مشغول شود منع می کند همه را. اگر «شَغَل» بخوانیم اینگونه معنی می کنیم: اگر چیزی مشغول کند ملاقی را، مشغول می کند همه ملاقی را (یعنی همه آن را پُر می کند و چیزِ خالی نمی گذارد و اگر «شُغل» بخوانیم اینگونه معنی می کنیم: وقتی شیئی پُر شد از همه چیز منع می شود و هیچ چیز را قبول نمی کند. هر دو (شَغَل و شُغِل) صحیح است. ولی اگر مجهول بخوانیم بهتر است.
2 ـ اگر این مُلاقا پر نشد و فارغ بود، هیچ چیز را منع نمی کند یعنی با همه چیز می سازد)
عبارت «اذا شغل شغل الجمیع» را محشین اینگونه معنی کردند: «ای من حیث هو مشغول لا یماسه شیء» یعنی این محشی، مجهول معنی کرده.
«و ان لم یشغل لم یشغل شیا» را محشین اینگونه معنی کردند «و من حیث هو فارغ یماسه کل شیء» یعنی وقتی مشغول نیست و فارغ است با همه اشیاء نسبت مساوی دارد و همه را می تواند به عنوان شاغل بپذیرد ولی وقتی به وسیله شاغل پُر شد از همه اشیاء ممنوع است و هیچ شاغل دیگر را نمی تواند بپذیرد. این مطلبی است که در باب ملاقات گفتیم.
«بین خلافه فی امر العلم» یعنی خلاف این در امر علم، بیِّن است که اگر علم آمد این معلوم از وصفِ معلومِ دیگر یا وصفِ مجهول، ممنوع نمی شود. اینطور نیست که این شیء باید خالی از علم و جهل باشد یا علم یا جهل به آن تعلق بگیرد بلکه اگر شی، پُر هم باشد باز علم و جهل می تواند به آن تعلق بگیرد. پس بین باب علم و باب ملاقات فرق است چون می توانیم بگوییم ملاقات، مصداق آن قانون کلی است و علم، مصداق قانون کلی نیست لذا نقضی که آن شخص وارد کرد بر آن مقدمه کل وارد می شود یعنی باب علم می تواند مقدمه کلی را نقض کند نمی تواند این مقدمهای که مورد بحث ما است را نقض کند چون مقدمه مورد بحث ما با باب علم فرق دارد لذا باب علم نمی تواند ناقص بحث ما باشد اگر چه باب علم می تواند آن قاعده کلی را نقض کند ولی باب علم مدعای ما نبوده
(و ما اوردوه من الامثله للمناقضه یناقض غیر المطلوب)
آنچه این مخالفینِ ما به عنوان مثال برای مناقضه بحث ما آوردند بحث ما را نقض نمی کندبلکه چیز دیگری را نقض می کند که مطلوب ما نبوده یعنی آن قاعده کلی را نقض می کندکه مطلوب ما نبوده است.
(و یوجب تجویزا فی امر اعم من المطلوب)
ضمیر «یوجب» به «ما اورده» بر می گردد.
باعث تجویزِ اجتماعِ دو صفت متقابل می شود اما در امری که مطلوب ما نیست بلکه در امر یکه اعم از مطلوب ما است. (بحث در این داشتیم که آیا جایز است دو صفت متقابل برای شیئی بیاید؟ نسبت به شیئین یک قاعده کلی گفت آن مثالهایی که آوردند این قاعده کلی را نقض می کند اما مورد بحث ما را که بحث ملاقات است. نمی تواند نقض کند کند این مثالهای ناقض اجازه می دهند که دو صفت متقابل در یک جا جمع شوند ولی در امر اعم، این اجتماع متقابل را اجازه می دهند نه در باب ملاقات که خاص است. یعنی می گویند که اینچنین نیست که در همه موارد اجتماع متقابلین بالنسبه الی شیئین ممنوع باشد بلکه فقط در همین مورد خاص (یعنی ملاقات) است نه در همه موارد. پس اجتماع را تجویز می کنند قاعده کلی اجتماع را تجویز نمی کرد اما این مثالها که ناقض اند آن قاعده کلی را نقض می کنند و اجتماع را تجویز می کنند ولی اجتماعی در امر اعم تجویز می شود نه در باب مورد بحث ما. در باب مورد بحث ما اجتماع متقابلین (ملاقات و فراغ) تجویز نمی شود.
ترجمه: این «مااورده من الامثله» موجب شود تجویز اجتماع متقابلین را اما در امری که اعم از مطلوب است.
(فیجعل تجویزا فی المطلوب)
این تجویز که در امر اعم، به توسط این ناقض ها حاصل می شود به اشتباه، تجویز در مطلوب قرار داده می شود یعنی آن ناقض، اشتباه کرد که از تجویزی که در باب علم و در باب یمین و یسار بود خواست تجویز در مطلوب را بدست بیاورید مطلوب در صفحه 179 سطر 16 آمده بود «و هو ما یقال من ان الشیء ...... فکذلک یکون مشغول باسره» یعنی از آن دو نقض و جوازِ اجتماع متقابلین در آن دو نقض، خواست حکم مطلوب که بحث ملاقات است را نتیجه بگیرد یعنی همانطور که در آنجا جواز است در اینجا هم جواز است. حال مصنف به همان کلام ناقض اشاره می کند و می گوید «فیجعل تجویزا فی المطلوب» یعنی این تجویز در امر اعم که مثال علم و مثال یمین را داشت به اشتباه قرار داده می شود تجویز در مطلوب. یعنی می گوید پس مطلوب هم که همان بحث ملاقات است جایز می باشد که متقابلان جمع شوند و بگوییم این شی، ملاقی است نسبت به امری و فارغ است نسبت به امری دیگر. در حالی که در باب ملاقات نمی توان این اجازه را داد. یعنی تجویز در امر اعم را در مطلوب هم تکرار کرده است.
صفحه 180 سطر 15 قوله (و بالحری)
مصنف از اینجا دوباره مطلب را تکرار می کند ولی تکراری که با سابق تفاوتهایی دارد که معلوم هستند ولی مصنف این تفاوتها را تذکراً ذکر می کند یعنی مطالبی که الان می خواهیم بخوانیم کانّه تکرار حرفهای قبل است.
توضیح: سه چیز را فرض کنید 1 ـ مشغول 2 ـ شاغل 3 ـ وارد.
یک شیئی و جسمی داریم که جسم دوم وارد این جسم اول شد جسم اول، مشغول می شود و جسم دوم، شاغل است. حال جسم سوم می خواهد وارد شود به این جسم سوم، وارد می گوییم. مصنف می فرماید اگر این جسم سومی (وارد) خواست با جسم دومی (شاغل) ملاقات کند (با جسم اولی کاری نداشت) شاغل می گوید من خالی هستم و مشغول را پُر کردم. و تو (جسم سوم) می توانی با من ملاقات کنی. در اینحالت معلوم می شود که جسم دومی با جسم اولی ملاقات تام نداشت و الا اگر ملاقات تام داشت همانطور که مشغول، مشغول شده بود شاغل هم مشغول شده بود چون تداخل، طرفینی است. هر دو همدیگر را پُر کردند اینطور نبود که اولی جا نداشته باشد و دومی خالی باشد و جا داشته باشد بلکه دومی هم پُر است. حالا که دومی به سومی می گوید می توانی در من وارد شوی معلوم می شود که دومی در اولی وارد نشده است و ملاقات بالاسر بین اولی و دومی حاصل نشده اگر ملاقات بالاسر وارد شود، واردِ سومی همانطور که با اولی نمی تواند ملاقات کند با سومی هم نمی تواند ملاقات کند و به طور کلی ممنوع از ملاقات و تماس می شود. تا اینجا مطلب روشن است. اما اگر جسم اولی و جسم دومی مماس شوند (نه انیکه متداخل باشند) جسم سومی می خواهد وارد شود مثلا فرض کنید جسم اولی را در وسط گذاشتیم و دومی (یک جسم باشد یا 6 جسم باشد) جسمی بود که به هر 6 طرفِ جسم اولی چسبید و جای خالی نداشته باشد و تداخل نکرد بلکه با جسم اولی تماس پیدا کرد آن جسم اولی مشغول به مماسه است و بقیه، شاغل و مماس شدند حال جسم سومی می خواهد بیاید. جسم سوم یعنی جسمی که بعد از جسم دوم است و می خواهد جسم اولی که در وسط بود را احاطه کند ولی با فاصله ای که جسم دوم است. جسم دومی، به جسم سومی می گوید با من می توانی تماس پیدا کنی ولی با جسم اولی نمی توانی تماس پیدا کنی. این، اشکال ندارد.
از این جا معلوم می شود که بین مماسه و تداخل فرق است. تداخل اگر حاصل شد آن جسم اولی مشغول می شود و جسم دومی، شاغل می شود. جسم سومی نمی تواند با شاغل، تداخل پیدا کند همانطور که نمی تواند با مشغول تداخل کند اینچنین نیست که شاغل اجازه تداخل بدهد و مشغول اجازه تداخل ندهد. اگر شاغل اجازه تداخل داد معلوم می شود که خود شاغل با مشغول تداخل پیدا نکرده است اما در مماسه اینگونه نیست زیرا جسم دومی که شاغل است اجازه تماس می دهد اما جسم اولی که مشغول است اجازه تماس نمی دهد پس بین مماسه و تداخل فرق است.
[مثال: کره ای را فرض کنید که یک کره در داخل آن است این کره بیرونی سطح درونی اش با کره درونی مماس شده است. اما سطح بیرون کره دوم آزاد است و کره سوم می تواند با آن تماس پیدا کند. بر خلاف تداخل که اگر کره ای در کره ای تداخل کند هر دو کره پُر هستند و کره سوم نمی تواند با اینها مداخله کند اما می تواند تماس پیدا کند.
اگر دو جسم با هم تداخل کردند جسم سوم با این دو تماس پیدا می کند (اجازه تداخل ندارد) با هر دو تماس پیدا می کند هم با شاغل و هم با مشغول تماس پیدا می کند. یعنی تداخلِ دو جسم، مانع تداخل جسم سوم می شود ولی مانع تماس سوم نمی شود.
جسم اول و دوم تماس دارند و جسم سوم اگر در جسم اول یا در جسم دوم تداخلِ تمام کند اشکال ندارد چون تماس مانع تداخل نمی شود تداخل هم مانع تماس نمی شود ما می خواهیم ببینیم تداخل مانع تداخل می شود یا نه. تماس مانع تماس می شود یا نه؟]
توضیح عبارت
(و بالحری ان تکون الملاقا، بالاسر لاتشغل البته عن المماسه)
ملاقات بالاسر مانع از مماسه نمی شود یعنی اگر دو چیز ملاقات بالاسر کردند و تداخل کردند شی سوم که وارد شود می تواند مماسه پیدا کند و تداخل نمی تواند پیدا کند.
(فان الوارد المماس اذا شغله المتقدم السابق الی المماسه امتنع عن المشغول و لم یمتنع عن مماسه الشاغل)
«اذا شغله» یعنی «اذا منعه».
«الی المماسه» متعلق به «السابق» است.
مراد از «متقدم»، جسم دوم است که سبقت گرفته بود به مماسه (یعنی بر جسم سوم سبقت گرفته بود) اگر جسم متقدم (آن که زودتر در جسم اول وارد شده بود) منع کند این وارد را (یعنی جسم سوم را منع کند) آن وارد ممنوع می شود از ورود در مشغول ولی منع نمی شود که با دومی (شاغل) تماس پیدا کند.
مراد از الوارد المماس» همان جسم سوم است.
می گوید: واردِ مماس را اگر شاغل از ورود در مشغول منع کند از مماسه در مشغول منع نمی کند شاغل نمی گذارد جسم سومی وارد در مشغول شود ولی از مماسه با مشغول آن را منع نمی کند.
در بعضی نسخ به جای «امتنع»، «منع» آمده که صحیح است یعنی آن وارد منع می شود از مشغول. در بعضی نسخ به جای «لم یمتنع»، «لم یمنع» آمده که ضمیر آن به «وارد مماس» بر می گردد.
(فاصاب ذات الشاغل بالمماسه دون ذات المشغول)
این واردِ مماس، که سومی است با شاغل، که دومی است اصابت می کند ولی بالمماسه اصابت می کند و دیگر نمی تواند به مشغول برسد یعنی شاغل (دومی) بین مشغول (اول) و وارد (سومی) فاصله شده است.
(و کان ذات المشغول غیر ملاق بجمیع ذات الشاغل)
لازم می آید اینگونه باشد که مشغول، با جمیع شاغل ملاقات نکند (وقتی شاغل نمی گذارد سومی به اولی برسد که در وسط اینها قرار بگیرد و بتواند مانع شود اما اگر دومی، داخل اولی شد سومی که می آید، هم با دومی و هم با اولی می تواند تماس بگیرد اینکه سومی با اولی نمی تواند تماس بگیرد به خاطر این است که دومی کاملا اولی را پُر نکرده است اگر دومی، اولی را کامل پُر می کرد سومی با هر دو تماس پیدا می کرد.
ترجمه: مشغول با همه شاغل ملاقات نداشت
(فما کانت بینهما ملاقاه بالاسر)
ملاقات بالاسر حاصل نشده بود آن وقت اجازه دارد که وارد، با دومی تماس بگیرد و با اولی تماس نگیرد.
(اما اذا کانت الملاقاه ملاقاه بالاسر کانت مداخله بالحقیقه)
اگر آن ملاقات اولی و دومی، ملاقات تام بود مداخله حاصل می شد. و وقتی مداخله حاصل می شود وارد (جسم سوم) ممنوع از ورود بود ولی ممنوع از مماسه نبود به عبارت دیگر ممنوع از تداخل بود ولی ممنوع از تماس نبود.







BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo