< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/04/15

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بیان اثبات وجود زمان

«صفحه 158 سطر 5 (قوله فالمتقدم تقدمه)»

بحث در این بود که زمان در خارج موجود است بعد از اینکه ماهیت زمان را بیان کردیم و در ضمن آن، وجودش را اثبات کردیم به بیان اثبات وجود زمان پرداختیم و گفتیم در جهان، تقدم و تاخر داریم و این تقدم و تاخر به نحوی است که با هم جمع نمی شوند و با تقدم و تاخرهای دیگری فرق دارد. جستجو کردیم که این تقدم و تاخر از کجا حاصل می شود؟ به این نتیجه رسیدیم که از زمان حاصل می شود و فهمیدیم که زمان موجود است سپس در وقتی که زمان را معرفی می کردیم گفتیم زمان چیزی است که لذاته، قبل و بعد است. اما بقیه اشیاء لذاته قبل و بعد نیستند بلکه به کمک زمان، قبل و بعد می شوند. توهم شد که منظور از لذاته این است که بدون مقایسه اجزاء زمان به یکدیگر، می توان تقدم را صفت برای جزئی قرار داد و تاخر را صفت برای جزئی دیگر قرار داد. مصنف فرمود، «لذاته» را این گونه معنی نکن. اضافه در حصول تقدم و تاخر لازم است چون تقدم و تاخر امر اضافی اند و نمی توانند بدون اضافه بدست بیایند. ولی همین امر اضافی برای زمان، لذاته (یعنی بدون وساطه چیز دیگر) حاصل است و برای اشیاء دیگر (زمانیات) به وسیله زمان حاصل است. پس مراد از «لذاته» این نیست که ذاتی باشد و اضافی نباشد بلکه مراد از «لذاته» این است که به واسطه چیز دیگر نباشد و مربوط به خود زمان باشد ولو با اضفه بدست آید. مصنف در جای دیگر به این مطلب تصریح می کند که قبلیت و بعدیت (یا تقدم و تاخر) اضافی اند. سپس درباره اشیاء دیگر اینگونه توضیح می دهند که مثلا انسان و حرکت را چه وقت متصف به قبل و بعد می کنیم؟ وقتی که انسان را ملاحظه می کنیم که موجود است در حالی که اشیاء دیگر هنوز به وجود نیامندند و معدوم اند. در این صورت برای انسان صفت تقدم را درست می کنیم که از ناحیه زمان آمده است. مصنف در این توضیح، تقدم را با مقایسه وجود پدر به وجود فرزند به دست می آورد. سپس از اینجا وارد این مطلب می شود که شاید تقدم، نسبت الوجود الی العدم باشد (که بحث امروزه از اینجا شروع می شود) مصنف می فرماید می توان وجودی را به عدمی نسبت بدهی و ببینی این وجود حاصل است در حالی که عدمی هم حاصل است مثلا پدر، موجود است در حالی که فرزند وجود ندارد. این وجود پدر که مقارن با عدم فرزند است را متصف به تقدم می کنیم.

حال بحث به این صورت در می آید که می خواهیم وجود را با عدم مقایسه کنیم و تقدم را بدست بیاوریم. به این صورت بیان می کنیم که وقتی وجود شی را با عدم شی اعتبار و ملاحظه و مقایسه کنی به آن وجود، متقدم می گوییم و به وجودی که الان معدوم است و بعدا می خواهد موجود شود متاخر می گوییم (البته مصنف فعلا به تاخر کاری ندارد، الان فقط بحث تقدم را مطرح می کند و تاخر چون طرف دیگر اضافه است خود به خود روشن می شود و لذا مصنف بحث تاخر را مطرح نمی کند. بلکه در آخر بحث در سطر 16 قوله و کذلک نظیره بیان کند). سپس مصنف می خواهد این تقدمی را که برای وجودِ همراه با عدم ثابت کرده را تشریح کند که چگونه تقدمی است؟ همان طور که قبلا گفتیم تقدمی است که با تاخر و معیت جمع نمی شود در این بیان، یکبار آن انسان را ملاحظه می کند که وصف تقدم دارد و یکبار خود زمان را ملاحظه می کند که وصف تقدم دارد در هر دو حکم می کند به این که تقدم با معیت جمع نمی شود. (تقدم را با معیت می سنجد و به تاخر کاری ندارد) وقتی معیت آمد، تقدم باید باطل شود و وقتی معیت است نباید تقدم حاصل شود. مصنف می فرماید در چیزی که مانند انسان باشد با چیزی که مانند اجزاء زمان باشد چند تفاوت حاصل است.

تفاوت اول: آن شیی که مثل انسان است خودش در حال تقدم و در حال معیت فرق نمی کند فقط وصف تقدم و معیتش تفاوت می کند. اما وقتی که وصفِ جزء زمان، تقدم است و وصفِ جزء دیگر، «مع» است نه تنها وصف تقدم و «مع» عوض می شود بلکه خود آن جزء هم عوض می شود یعنی آن جزئی که متصف به وصف تقدم بود در وقتِ «مع»، آن جزء نیست و باطل شده، وجز دیگری است و منشا این تفاوت همان است که گفتیم که تقدم و تاخر برای زمان ولو امر اضافی است ولی لذاته است (یعنی مربوط به خودش است و از چیزی نمی گیرد) اما تقدم و تاخر برای انسان، لذاته نیست بلکه از غیر می گیرد که زمان است.

اما چه وقت، تقدم باطل می شود؟ وقتی آن عدمی که وجود پدر را با آن سنجیده بودیم موجود شود یعنی فرزندی که معدوم بود متلود شود آن وقت گفته می شود این وجود پدر که متقدم بر وجود فرزند بود الان «مع» و همراه با وجود فرزند شده خود پدر باطل نشده بلکه تقدم پدر باطل شده و الان صفتی که معیت است به جای صفت تقدم نشسته است.

تفاوت دوم: انسان در حال تقدم و معیت و تاخر، ذاتش ثبات دارد یعنی انسانیتش باقی است. این طور نیست که در حال تقدم، ذاتی داشته باشد و در حین معیت، ذات دیگر داشته باشد. اما این وصف تقدم به همراه انسان، ثبات ندارد بلکه این وصف، تبدیل به معیت می شود و معیت هم عوض می شود و تبدیل به تاخر می شود و آن وقتی که است که فرزندی متولد شده و ازبین رفته، در این صورت پدر، متصف به تاخر می شود.

توضیح عبارت

«فالمتقدم تقدمه انه له وجود مع عدم شی آخر لم یکن موجودا و هو موجود»

فاء تفریع است چون مطالب قبل ایجاب می کرد که مصنف وارد این مطلب شود لذا فاء تفریع آورده که توضیح آن را در جلسه قبل و در ابتدای همین جلسه بیان کردیم.

(لم یکن موجودا) وصف برای شی آخر است و ضمیر در آن به (شی آخر) بر می گردد (هو موجود) ضمیر به متقدم بر می گردد و واو حالیه است. ضمیر لانه به متقدم بر می گردد.

ترجمه: متقدم، تقدمش به این معنی است که این متقدم (مثل پدر) برایش وجودی است اما همراه عدم شی دیگر (مثل ابن) که موجود نبود در حالی که آن متقدم موجود است (یعنی در وقتی که متقدم، موجود است شی آخر، موجود نیست. ما به وجود شیئی که الان موجود است متقدم می گوییم).

(فهو متقدم علیه اذا اعتبر عدمه)

ضمیر (هو) به متقدم و ضمیر (علیه) به شی آخر بر می گردد.

ترجمه: آن متقدم (که در مثال ما پدر بود) متقدم بر شی آخر (یعنی پسر) است.

اما چه وقت متقدم است؟ تا وقتی که عدم پسر اعتبار و لحاظ شود یعنی در زمان هایی که پسر معدوم بود اگر وجود پدر را لحاظ کنی متصف به تقدم می کنی ولو الان پسر موجود باشد ولی چون شما وجود پدر را با زمانی که پسر معدوم بوده ملاحظه می کردی در این صورت متصف به تقدم می کنی. حال اگر وجود پدر را با وجود فرزند مقایسه کردی (یعنی صبر کردی تا فرزند موجود شود یا فرزند موجود بود و شما وجود پدر را با آن زمانهایی که فرزند معدوم بود مقایسه نکردی) برای پدر معیت ثابت می شود و تقدم نیست.

ترجمه: آن متقدم (یعنی پدر) متقدم بر فرزند است زمانی که عدمِ شی آخر (یعنی فرزند) اعتبار شود.

(و هو معه اذا اعتبر وجوده فقط)

ترجمه: آن متقدم، با شی دیگر است وقتی که وجود شی آخر، اعتبار شود. (یعنی وقتی وجود شی آخر را اعتبار کنی برای وجود پدر، وصف معیت درست می شود و وصف تقدم درست نمی شود).

اما چرا قید «فقط» آمده است؟ گاهی وجود فرزند را اعتبار می کنید ولی وجودی که منتهی به عدم و فوت فرزند شده. اگر این چنین وجودی برای فرزند لحاظ شود (یعنی وجودی که به دنبالش عدم حاصل شد) وجود پدر را متصف به معیت نمی کنیم. بلکه وجود پدر را متصف به تاخر می کنیم چون الان برای پسر وجودی را لحاظ می کنیم که به عدم منتهی شده و وجود پدر را با چنین وجودی می سنجیم. اما اگر فقط وجود پسر لحاظ شود و عدمی که به دنبال این وجود آمده لحاظ نشود، وجود پدر همراه با وجود فرزندی می شود و معیت ندارد. پس قید «فقط» را آورده تا مقایسه را طوری کند که فقط وصف معیت بیاید.

«و فی حال ما هو معه فلیس متقدما علیه و ذاته حاصل فی الحالتین»

این عبارت می خواهد بیان کند که تقدم، تقدمی است که با معیت جمع نمی شود. اگر معیت آمد تقدم باید باطل شود. نمی تواند هم تقدم و هم معیت باشد.

ضمیر (هو) به مقدم بر می گردد. ضمیر (معه) به شی آخر بر می گردد. و واو در «و ذاته» حالیه است.

ترجمه: در حالی که مقدم، با شی آخر است، این مقدم، متقدم بر شی دیگر نیست در حالی که ذاتِ امر مقدم (که پدر است) در هر دو حال حاصل است (یعنی چه در حالی که متصف به تقدم می شود و چه در حالی که متصف به معیت می شود).

«و لیس حال ما هو له متقدم هو حال ما هو مع»

مراد از «ما» در (ما هو) زمانیات مثل انسان است.

کلمه(له) اگر در نسخه نباشد بهتر است. در نسخه خطی که استاد دیدند روشن است که ضمیر (له) را پاک کردند یعنی نوشته شده ولی بعدا پاک شده اگر نباشد بهتر است و اگر در نسخه باشد معنی را باطل نمی کند ولی معنی را خوب نمی کند.

ترجمه: نیست حال انسانی که آن انسان، متقدم است حال همان انسانی که «مع» است یعنی حالش فرق کرده ولی ذاتش فرق نکرده. ذات این انسان همان ذات انسان قبلی است ولی حال این انسان، حال انسان قبلی نیست. یعنی حالش وقتی که متقدم است با حالش در وقتی که متاخر است فرق دارد.

ترجمه: حال آن چیزی که متقدم است حال آن چیزی که «مع» است نمی باشد یعنی این متقدم با معیت، در حال یکی نیست ولو ذات یکی است.

اگر (له) در نسخه باشد اینگونه معنی می شود. حال آنچه که آن چیز به خاطر آن حال، مقدم است، حال چیزی نیست که آن چیز، «مع» است.

«فقد یبطل منه لا محاله امر کان له من التقدم عند ما هو مع»

ضمیر (منه) به «ما» در (حال ما هو) بر می گردد.

(من التقدم) بیان برای (امر) است. ضمیر (له) بر متقدم بر می گردد.

(عند ما هو مع) ظرف برای (یبطل) است.

از این چیزی که متقدم بود (مثلا انسان) و الان «مع» باشد باطل گردید امری که برای آن شی (انسان) بود و آن امر عبارت از تقدم بوده (یعنی آن امری ((تقدمی)) که برای این متقدم بود باطل شد در وقتی که این انسان «مع» می شود).

(فالمتقدم و القبلیه معنی لهذا الذات)

پس تقدم و قبلیت معنایی برای این ذات (مثلا انسان یا هر چیزی که غیر از زمان است) هستند نه اینکه ذاتِ انسان باشند چنان چه ذات زمان هستند. و این معنی، عوض می شود اما ذات، عوض نمی شود.

(لیس لذاته)

این معنی برای ذاتِ این ذات نیست بلکه بیرون از ذات است. به همین جهت است که اگر این معنی از بین رفت ذات، خسارت نمی بیند و باقی می ماند.

ترجمه: این معنی برای ذاتِ این ذات نیست. (ضمیر در «لذاته» را مونث نیاورده بلکه مذکر آورده به خاطر اینکه قبلا به جای «ذات» تعبیر به «ما» کرده بود و به آن اعتبار، ضمیر را مذکر آورده و اگر مونث می آورد به ذات بر می گرداندیم)

(و لا ثابت مع ثبات ذاته)

این معنی، با ثباتِ ذاتِ آن شی، ثابت نمی ماند. گفتیم ذات انسان ثابت می ماند ولی این معنایی که برای ذات انسان موجود بود با ثباتِ ذات و به همراه ذات، باقی نمی ماند و عوض می شود.

ترجمه: این معنی، ثابت نیست با ثباتِ ذاتِ آن شی (یعنی انسان) ولی خود آن معنی باید عوض شود (پس ذاتی که عبارت از مثلا انسان است باید عوض نشود و ثابت بماند ولی «ذلک المعنی» که تقدم و معیت است باید عوض شود. محال است که با آمدن معیت، تقدم باقی بماند)

(و ذلک المعنی مستحیل فیه ان یبقی مع الحاله الاخری البته استحاله لذاته)

(ذلک المعنی): یعنی این معنایی که عبارت از تقدم است.

ترجمه: محال است در این معنی، که باقی بماند با حالت دیگر (یعنی معیت) البته اما استحاله ذاتی (یعنی خود تقدم با معیت نمی سازد نه اینکه چیز دیگری نسازد و آن ناسازگاری به معیت و تقدم داده شود (در انسان که مقدم و موخر است چیز دیگری ناسازگار است و انسان متقدم را با انسان «مع» متفاوت می کند. اما در خود وصف تقدم و تاخر این طور نیست که چیز دیگری این دو را ناسازگار کند. خود تقدم و معیت، ذاتا سازگارند).

(و یستحیل فیه ان یصیر «مع»)

ضمیر (فیه) به (ذلک المعنی) بر می گردد که عبارت از تقدم بود.

محال است که خود این تقدم، «مع» شود. بله صاحب تقدم، صاحب معیت می شود ولی تقدمش، معیت نمی شود.

ترجمه: در این معنی (تقدم) محال است که خود این معنی، «مع» بشود.

(و معلوم ان هذا الوجود لا یثبت له عند وجود الآخر)

ترجمه: این وجودی که وجود تقدمی است، برای این معنایی که تقدم است ثابت نمی ماند نزد وجودمعنای دیگر (که مراد «مع» است)

در وقتی که معنی دیگر (که همان معنای «مع» است) این معنی وجود می گیرد یا این وجودی که برای این معنی است ثابت نمی ماند. ما، معنای عبارت را تحت اللفظی بیان کردیم اما بعضی از محشین، معنای این عبارت را معنای آزاد کردند و گفتند (ای لا ثبات له بل غیر قار) یعنی این وجود تقدمی برای تقدم، ثبات ندارد بلکه غیر قار است و با آمدن «مع» باطل می شود.

دقت شود که در ابتدا، به موصوفِ به تقدم و به «مع» پرداخت و بیان کرد که این موصوف، باقی می ماند ولو وصفش عوض شود. مثلا انسان باقی می ماند ولو وصف تقدم و وصف معیت انسان عوض شود. بعدا بحث را منتقل به این معنی (یعنی تقدم و تاخر) کرد و توضیح داد که تقدم و تاخر باقی نمی ماند و محال است که باقی بماند چون استحاله ذاته دارد. یا لذاته (بدون اینکه احتیاج به واسطه داشته باشد) محال است. حال دوباره با عبارت (و اما الشی الذی له) بر می گردد و به موصوف توجه می کند.

(و اما الشی الذی له هذا المعنی و الامر)

اما شیئی که برایش این معنی و امر است (تا الان، تعبیر به «هذا المعنی» می کرد ولی در این عبارت تعبیر به «هذا المعنی و الامر» کرد. و بعداً فقط تعبیر به «الامر» می کند و «هذا المعنی» را حذف می کند. به این عبارت دقت شود که از لفظ «معنی» به لفظ «امر» منتقل می شود. یعنی کم کم ما را آماده کند که به جای «هذا المعنی»، تعبیر به «هذا الامر» کند. یک همچنین کاری را مصنف در «الاول و الواجب» انجام داد. در زمان فارابی به خدا (تبارک)، اطلاق «الاول» می شد. فارابی، اطلاق واجب بر خدا (تبارک) کرد اما نتوانست واجب را جای اول بگذارد ولی مصنف گفت «الاول و الواجب» یعنی «اول» را کنار «واجب» گذاشت. کم کم «الاول» را حذف کرده و به جای آن «واجب» گذاشت. و بعد از ابن سینا «الواجب» به جای «الاول» آمد. در زمان قبل از فارابی مثلا در کتاب تنزیه الانبیاء که برای مرحوم سید مرتضی است کلمه «الاول» بکار رفته و بسیاری از فلاسفه و متکلمین کلمه «الاول» را می آورند ولی زمان ابن سینا، کلمه «الاول» با «الواجب» کنار هم می آیند و کم کم در کلمات خود ابن سینا و بعد از ابن سینا کلمه «واجب» بدون کلمه «الاول» می آید. این، یک کار رایجی بوده که وقتی می خواستند از یک لفظی به لفظی منتقل شوند مدتی هر دو لفظ را کنار هم می آوردند تا شنوندگان به این دو لفظ انس پیدا کنند سپس لفظ اولی را حذف می کردند و به جای آن، از لفظ دومی استفاده می کردند. مصنف در اینجا این کار را می کند).

(فلا یستحیل ذلک فیه)

در خود آن امر و معنی، محال بود که «یصیر مع» شود. اما ذلک (یعنی «یصیر مع») در خود آن شیئی که صاحب این معنی بود و صاحب تقدم بود محال نیست. او تا الان، تقدم داشت ولی الان «مع» شد. (ذلک) اشاره به صیرورت (ان یصیر مع) در خط قبل دارد یعنی در معنی، محال است که «مع» شود. در اینجا هم می گوید «مع» شدن محال نیست و می تواند «مع» شود.

(فانه تاره یوجد و هو قبل و تاره یوجد و هو معا و تاره یوجد و هو بعد)

ضمیر در (فانه) و (هو) به شی بر می گردد.

پس آن شی که صاحب تقدم بود گاهی یافت می شود در حالی که آن شی (مثلا انسان) قبل است و گاهی یافت می شود در حالی که آن شی، متصف به معیت است و گاهی یافت می شود در حالی که آن شی بعد است (یعنی موخر است) در حالی که آن شی در هر سه حال، یک چیز معین بود یعنی انسان بود و تفاوتی نداشت.

(و اما نفس الشی الذی هو قبل و بعد لذاته و ان کان بالقیاس فلا یجوز ان یبقی هو بعینه)

دوباره به خود آن معنی بر می گردد و تکرار می کند (ابتدا درباره شی، صحبت کرد بعدا درباره معنی صحبت کرد. دوباره درباره شی صحبت کرد الان دوباره به شی بر می گردد و درباره شی صحبت می کند و می گوید خود شی تقدم و تاخر دارد).

مصنف می گوید غیر ممکن است که تقدم با آمدن «مع» باقی بماند. یا با آمدن تاخر، باقی بماند.

توضیح: اما نفس شیئی که عبارت از قبل و بعد بود لذاته ولو این قبلیت و بعدیت بالقیاس است (یعنی امر اضافی است) ولی جایز نیست که بعینه باقی بماند. می توان این عبارت را طور دیگر معنی کرد و گفت: نفس شیئی که قبلیت ذاتی او است (مراد از شیء را زمان بگیرید نه اینکه مراد از شی را قبل و بعد بگیرید). یعنی این شی مثل انسان نیست که با رفتن قبلیت و بعدیت باقی بماند. این زمان با رفتن قبلیت و بعدیت، باقی نمیماند یعنی همان طور که وصف را ازبین می بریم موصوف هم از بین می رود.

در مثل انسان، موصوف که انسان است باقی می ماند. ولی وصف که تقدم است از بین می رود. اما درمثل زمان، موصوف وصفت با هم از بین می روند. شاید معنای دوم به لحاظی بهتر است چون عبارت مصنف از تکرار کردن، محفوظ می ماند. اما اگر معنای اول را اراده کنیم عبارت، تکرار می شود.

ترجمه: اما نفس شی که قبل و بعد است لذاته (یعنی زمانی که ذاتا قبل و ذاتا بعد است و قبلیت و بعدیت را از چیز دیگر نگرفته) ولو این قبلیت و بعدیت آن، بالقیاس است ولی جایز نیست که این شی بعینه باقی بماند.

(فیکون بعد، بعد ما کان قبل)

(یکون) ناقصه است.

یعنی آن شی، (بَعد) بشود بعد از اینکه قبل بود. یعنی قبل بودنش باطل شود و بَعد بودنش بیاید اما خودش، همان باشد که بود، این طور نیست که همین موجود که زمان است (بَعد) شود بعد از قبل بودن، بلکه باطل می شود «بعد از قبل بودن».

این عبارت، تقریبا متعین می کند که معنای دوم برای عبارت (و اما نفس الشی الذی هو قبل) درست است و مراد از (اما نفس الشی) را عبارت از زمان بگیرید نه شیئی که عبارت از قبل و بعد باشد. یعنی به خود معنی و وصف کاری ندارد بلکه موصوف را عوض می کند. موصوف تا الان انسان بود اما الان، خود زمان است. موصوفی که خود زمان باشد با وصفش باطل می شود. این طور نیست که باقی بماند و وصف بعدی را بگیرد و (بَعد) بشود بعد از اینکه قبل بود.

«فانه ما جاء المعنی الذی به الشی بعد الا بطل ما هو به قبل»

(ما) در (ما جاء) نافیه است. یعنی نمی آید (باید «نیامده» معنی کنیم چون فعل ماضی است ولی ما به «نمی آید» معنی می کنیم) معنایی که به وسیله آن معنی، شی موصوف به بَعد می شود. مگر اینکه باطل می شود آن معنایی که به خاطر آن معنی، آن شیء قبل بود. (یعنی آن معنایی که شیء را قبل می کرد باید باطل شود تا معنایی که شیء را بَعد می کند بیاید.

ترجمه: نیامده است معنایی که به توسط آن معنی، شی متصف به بعدیت شده مگر آنکه باطل شده آن معنایی که شی به توسط آن معنی متصف به قبلیت شده است.

(و الشی ذو هذا الامر هو باق مع بطلان الامر القبل)

مراد از (الشی) انسان است و زمان نیست.

شیئ که صاحب آن امر (یعنی معنای تقدم) است (دقت کنید که مصنف تعبیر به «هذا المعنی و الامر» نکرد فقط تعبیر به «هذا الامر» کرد و «المعنی» را حذف کرد) باقی است در حالی که باطل شد آن امری که این صفت دارد که قبل بوده («القبل» صفت برای «الامر» است و اضافه نیست).

«صفحه 158 سطر 13 (قوله و هذا الامر)»

مصنف از اینجا بر می گردد به بحثی که از ابتدای این جلسه شروع کرده بود، گفتیم وجودِ منسوب به عدم، تقدم است و وجودِ منسوب به وجود، «مع» است. وجود پدر را نسبت به عدم فرزند دادیم که ثابت می شود پدر وصف تقدم دارد. وجود پدر را با وجود فرزند مقایسه کنی ثابت می شود که وجود پدر، وصف معیت دارد. گفتیم اگر وجود را مقارن با عدم کنی تقدم بدست می آید و اگر وجود را مقارن با وجود کنی معیت بدست می آید. (البته گاهی وجود را با وجود مقارن می کنیم تقدم بدست می آید مثل وجود حضرت نوح علیه السلام و وجود حضرت ابراهیم علیه السلام که هر دو وجودند ولی می گوییم وجود حضرت نوح علیه السلام، مقدم بر وجود حضرت ابراهیم علیه السلام است. در اینجا که دو وجود با هم مقارن شدند تقدم به دست می آید).

از اینجا مصنف می فرماید این، کافی نیست. درست است که ما گفتیم اگر وجود را با عدم مقایسه کنی، وجود، متصف به تقدم می شود. ولی این طور نیست. چون گاهی وجود را با عدم مقایسه می کنیم و وجود متصف به تاخر می شود. مثلا وجود پدر را با عدمِ (بَعد الوجودِ) فرزند مقایسه می کنیم یعنی فرزند به دنیا آمده و بعدا از دنیا رفته است. برای وجود پدر، تقدم ثابت نمی شود بلکه تاخر ثابت می شود. پس این طور نیست که اگر وجود مقارن با عدم شد همیشه اتصاف به تقدم را بیاورد بلکه گاهی هم، اتصاف به تاخر را می آورد. و این طور هم نیست که اگر وجود با وجود مقایسه شود وصف تقدم یا معیت را بیاورد، شاید وصف تاخر را بیاورد. مثلا وجود حضرت ابراهیم علیه السلام با وجود حضرت نوح علیه السلام مقایسه می شود که وصف تاخر را بدست بیاوریم.

بنابراین معلوم می شود که وصف تقدم فقط با این مقایسه حاصل نمی شود بلکه باید در این مقایسه، چیز دیگری را هم لحاظ کرد تا اینکه وصف تقدم بیاید یعنی عدم راقید بزنید و بگویید وجود، با عدمِ سابق مقایسه می شود در این صورت، چنین وجودی حتما مقدم می شود. اگر بخواهید وصف تقدم را بردارید و وصف تاخر را بیاورید باید اینطور بگویید که وجود، با عدمِ لاحق مقایسه می شود نه با عدم سابق. که در این صورت باز هم با عدم، مقایسه شد اما عدمی که در طرف دیگر (یعنی در ظرف لاحق) است. پس قید سابق را باید بیاوریم تا تقدم درست شود. مصنف نمی فرماید که مقید به قید «سابق» کن. بلکه می فرماید: عدم را مقارن با امر دیگر کن. و منظورش از امر دیگر، زمان است. عدمی که مقارن با امر آخر است اگر وجود با آن سنجیده شود این وجود، متصف به تقدم می شود نه هر عدمی.

اگر آن عدم عوض شود و مقارن با چیز دیگری شود، برای وجود وصف تاخر می آید یعنی عدم، عوض نمی شود بلکه مقارنت آن عوض می شود عدمی که مقارن با سابق بود الان مقارن با لاحق می شود. (چون عدم، چیزی نیست که بخواهد عوض شود، خود عدم، عوض نمی شود بلکه مقارنتِ عدم عوض می شود. یعنی سابق و لاحق عوض می شود) مصنف می فرماید اگر با عدم، چیزی دیگر مقارن شود، تاخر حاصل می شود.

توضیح عبارت

«و هذا الامر لا یجوز ان تکون نسبته الی عدم فقط او الی وجود فقط»

(هذا الامر) یعنی تقدم. (مراد همان «هذا المعنی» بود که قبلا می گفت)

نسخه صحیح «نسبهً الی» است چون تقدم، امر اضافی است پس نسبت است مصنف می فرماید، تقدم را «نسبت الی عدم» نگیر «نسبت الی وجود» هم نگیر بلکه نسبت به عدم سابق بگیر.

ترجمه: این تقدم، جایز نیست که نسبت به عدم فقط باشد (تا الان گفتیم وجود را به عدم نسبت بده تا وجود متصف به تقدم شود. اما الان این را نمی گوییم بلکه می گوییم وجود را به عدم نسبت بده ولی عدمی که مقارن است با کلمه «سابق» یا امثال آن، در این صورت چنین وجودی که به عدم نسبت داده شده متصف به تقدم می شود والا هر وجودی را که نمی توان با عدم مقایسه کرد و متصف به تقدم کرد زیرا بعضی وجودها متصف به وصف تاخر می شوند).

«فان نسبه وجود الشی الی عدم الشی قد یکون تاخرا»

نسبت وجود شی (مثلا وجود پدر) به عدم شی (مثلا عدم فرزند) گاهی تاخر است (وقتی تاخر است که عدم فرزند، عدمِ بعد از وجود فرزند شود)

(کما یکون تقدما)

چنانکه گاهی این نسبت تاخر است (وقتی که عدمِ فرزند، عدمِ قبل از وجودش باشد).

اگر این عدمِ فرزند، عدمِ بعد از وجودش باشد نسبت وجود پدر به این عدم، تاخر می شود. و اگر این عدم فرزند، عدم قبل از وجودش باشد نسبت وجود پدر به این عدم، تقدم می شود. پس نسبت به عدم می تواند تقدم و می تواند تاخر باشد بنابراین لفظ «عدم» برای وصف تقدم کافی نیست بلکه چیز دیگری هم باید اضافه کرد.

(و کذلک فی جانب الوجود)

این عبات به دو صورت معنی می شود:

معنای اول: هم چنین است نسبت عدم به وجود، (تا الان نسبت وجود به عدم دادیم اما الان می گوییم در جانب وجود هم همین طور است. یعنی تا الان عدم را منسوب الیه گرفتی اگر وجود را هم مثل عدم، منسوب الیه قرار بدهی همین طور است. و عدم را به وجود نسبت بده. در این صورت، عدم را می توانی مقدم قرار بدهی. مثلا عدم فرزند، قبل از وجود فرزند است. یک عدمی هم برای فرزند است که بعد از وجود فرزند است و آن وقتی است که بمیرد. پس عدم هم که به وجود نسبت داده می شود دو قسم است. عدم فرزند را به وجود فرزند نسبت می دهی در این صورت می گوییم بستگی دارد که مراد از عدم، چه عدمی است؟

آیا عدمِ قبل از وجود است که متصف به تقدم می شود.یا عدمِ بعد از وجود است که متصف به تاخر می شود.

خلاصه اینکه چه وجود را منسوب قرار بدهی چه عدم را منسوب قرار بدهی این منسوب گاهی مقدم است و گاهی موخر است.

معنای دوم: وجودی را به وجودی نسبت بدهی (نه اینکه عدم را به وجود نسبت بدهی) همان طور که وجود را به عدم نسبت می دادید و آن وجودِ منسوبِ الی العدم، گاهی مقدم و گاهی موخر بود. حال اگر وجودی را به وجودی نسبت دادی مثل وجود حضرت نوح علیه السلام را به وجود حضرت ابراهیم علیه السلام نسبت دادی، وجود حضرت نوح علیه السلام، مقدم می شود. پس اگر وجودی را به وجودی نسبت بدهی آن منسوب که وجود است گاهی مقدم و گاهی موخر می شود.

پس نسبتِ به عدم یا نسبتِ به وجود، نتوانست تقدم باشد به عبارت مصنف توجه کنید که فرمود: «هذا الامر لا یجوز ... الی وجود فقط) که به دو مطلب اشاره کرد. یکی فرمود (الی عدم فقط) و یکی فرمود (الی وجود فقط).

در خط بعدی می فرماید (فان نسبه وجود الشی الی عدم الشی) که این عبارت مربوط به (نسبه الی عدم فقط) است و در ادامه می فرماید (و کذلک فی جانب الوجود) که این عبارت مربوط به (الی وجود فقط) است. که (الی وجود فقط) را به دو گونه می توان معنی کرد. 1ـ نسبت عدم به وجود 2ـ نسبت وجود به وجود.

(بل هو نسبه الی عدم مقارنٍ امراً آخر)

ضمیر (هو) به (هذا الامر) بر می گردد که مراد از آن، تقدماست.

یعنی آن امر، نسبت وجود است به عدمی که (دقت شود که مصنف لفظ «عدم» را قید می زند و مطلق قرار نمی دهد تا تقدم و تاخر خلط شود) مقارن امر دیگر است (مراد از امر دیگر، زمان سابق است. عدمی که مقارن با زمان سابق است نسبت وجود به چنین عدمی، تقدم است.

ترجمه: این تقدم، نسبت وجود است به عدمی که آن عدم مقارن با امر دیگر یعنی مقارن با زمان سابق است (عدمی که مقارن با زمان سابق است اگر منسوب الیه قرار بگیرد و وجود به این چنین عدمی نسبت داده شود، این وجود را متصف به تقدم می کنیم).

«اذا قارنه کانی تقدما و ان قارن غیره کان تاخرا»

ضمیر مستتر (قارنه) به عدم بر می گردد و ضمیر مفعولی به (امر آخر) بر می گردد. ضمیر موجود در (کان) به (هذا الامر) بر می گردد. و ضمیر (قارن) به عدم بر می گردد و ضمیر (غیره) به امر آخر بر می گردد و ضمیر در (کان تاخرا) به هذا الامر بر می گردد.

ترجمه: زمان که این عدم با امر آخر (زمان سابق) مقارن شود.آن امر (یعنی نسبتی که می خواهد برای وجودِ منسوبِ به چنین عدمی حاصل شود تقدم خواهد بود و این وجود را متصف به تقدم می کنیم) و اگر این عدم، مقارن با غیر امر دیگر شد (یعنی مقارن با زمان سابق نشد بلکه مقارن با زمان لاحق شد آن امرِ آخر که برای وجودِ منسوب به چنین عدمی ثابت می شود) تاخر است.

(و ان قاره غیره کان تاخرا) مراد از (غیر امر آخر) چیست؟ مراد از امر آخر، زمان سابق بود. و مراد از (غیر امر آخر)، زمان لاحق است پس این غیر، سنخ همان امر آخر است (یعنی هم آن وهم این، زمان است ولی یکی زمانِ سابق و یکی زمانِ لاحق است هر دو یک سنخ اند) ولی شخص آنها عوض می شود. آن امر آخری که مقارن با عدم می شد و تقدم می ساخت، غیر از این امر آخری است که مقارن با عدم می شود و تاخر می سازد اما غیریتِ آن، در سنخشان نیست بلکه در شخص است، پس مراد از مغایرت، مغایرتِ در سنخ نیست بلکه مغایرتِ در شخص است.

(و العدم فی الحالین عدم)

عدم در هر دو حال عدم است. آن که منسوب الیه است و وجود را به آن نسبت می دهی در هر دو حال یکی است و در هر دو حال، عدم است. در یک حال متصف به سابق است و در یک حال متصف به لاحق است. وصف آن که سابق و لاحق می باشد فرق می کند اما خودش که همان عدم است فرق نمی کند.

(و کذلک الوجود)

این عبارت را دو گونه معنی می کنیم:

معنای اول: این طور بگوییم (و العدم فی الحالین عدم و کذلک الوجود فی الحالین وجود)

یعنی وجودی که منسوب است عوض نمی شود. عدمی که منسوب الیه است عوض نمی شود. آنچه که عوض می شود مقارن عدم است. پس عدم در هر دو حال (یعنی چه مقارنِ آن، سابق باشد یا لاحق باشد) عدم است همچنین وجودی که منسوب به این عدم است در هر دو حال، وجود است. یعنی وجود و عدم فرق نکرده آنچه که فرق کرده، مقارن است.

معنای دوم: اینطور بگوییم که (کذلک الوجود یقارن العدم) که این وجود گاهی متصف به سابق می شود به تبع، عدم را مقدم می کند و گاهی متصف به لاحق می شود و به تبع عدم را موخر می کند. (تا الان می گفتیم عدم، متصف به سابق و لاحق می شود و عدم را منسوب الیه می گرفتیم. اما الان وجود را متصف به سابق و لاحق می کنیم و وجود را منسوب الیه می گیریم).

(نکته: اینکه ما عبارت را دو گونه معنی می کنیم لازم می آید که عبارات بعدی تکرار شود و این، اشکالی ندارد. و اگر تکرار شد باید بگوییم مصنف، آن معنایی را اراده کرده که تکرار نیست ولی بالاخره کلامش با هر دو معنی سازگار است)

(و کذلک نظیره یقارن المنسوب لان المنسوب ایضا منسوب الیه بالعکس و له ذلک الحکم)

ضمیر در (نظیره) به (هذا الامر) بر می گردد. و مراد از (هذا الامر) تقدم بود. نظیر (هذا الامر) تاخر می شود.

مصنف با این عبارت می خواهد، درباره تاخر حرف بزند. در این بحثی که قبلا می کردیم منسوب، وجود بود و منسوب الیه، عدم بود. ما تقدم را برای وجود قائل می شدیم. حال مصنف می فرماید نسبت را عکس کن به طوری که تا الان وجود، منسوب بوده و عدم، منسوب الیه بوده، حال این را عکس کن و عدم را منسوب قرار بده و وجود را منسوب الیه قرار بده. همان طور که در وقتی که وجود، منسوب بود به کمکِ نسبتِ به عدم دادنش برای وجود، وصف تقدم آوردی، می توانی عدم را منسوب کنی و برای عدم، وصف تاخر بیاوری. (در این صورت منسوب و منسوب الیه را، وجود و عدم گرفتیم) ممکن است مطلقِ منسوب و منسوب الیه را اراده کرده باشد و به وجود و عدم کاری نداشته باشیم مثلا پدر با پسر که پدر، منسوب است و پسر، منسوب الیه است. پدر، مقدم شد و پسر موخر شد. حال اگر شما بعد از وجود پسر و مرگ پسر، وجود پدر را ملاحظه کنید منسوب که وجود پدر است موخر می شود. مصنف می فرماید در جایی که منسوب و منسوب الیه دارید چون نسبت، طرفینی است حکمی که به منسوب می دهید به منسوب الیه هم می توان داد.

ترجمه: و همچنین است نظیر هذا الامر (یعنی تقدم) که تاخر است (یعنی همان طور که تقدم، نسبت چیزی بود به چیزی که مقارن با زمان سابق باشد همچنین تاخر، نسبت چیزی است به چیزی که مقارنه با زمان لاحق دارد) زیرا که منسوب، منسوب الیه است بالعکس (یعنی وقتی شما منسوب و منسوب الیه را عکس می کنید آن منسوب الیه، دوباره منسوب می شود. و منسوب هم منسوب الیه می شود. در این صورت، حکمِ آن برای این ثابت است یعنی حکم منسوب الیه برای منسوب ثابت است).

(لان المنسوب ایضا...) منسوب، همان منسوب الیه است اگر آن را عکس کنی.

(و له ذلک الحکم) یعنی حکم همان منسوب الیه را دارد.

تا اینجا نتیجه گرفته شد که تقدم، (نسبت الوجود الی العدم) به تنهایی نیست. هم چنین، (نسبت الوجود الی الوجود) نیست.

(و هذا الامر هو زمان او نسبه الی زمان)

نتیجه می گیریم که آن شی که تقدم و تاخر دارد یا اصلا ذاتش تقدم و تاخر است که به آن زمان می گویم. (مراد از هذا الامر همان تقدم است و اشاره به قول مشهور می کند که زمان به تنهایی سازنده تقدم و تاخر نیست) زمان نفس قبلیت و بعدیت است.

(او نسبه الی زمان) اشاره می کند که قول غیر مشهور را هم گفته باشد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo