< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/04/13

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفحه 157 سطر 18 (قوله فبین من هذا)
 موضوع: ادامه بیان اثبات وجود زمان
 بحث ما درباره اثبات زمان و بیان ماهیت زمان بود. ابتدا بحث در ماهیت زمان کردیم و در ضمن آن، اثبات وجود کردیم بعداً با توجه به ماهیتی که تبیین شد به بحث در وجود زمان پرداختیم. در بحث از وجود زمان، از وصف تقدم و تاخر استفاده می کنیم. دو شی را ملاحظه می کنیم می بینیم یکی مقدم و یکی موخر است نمی توانیم تقدم و تاخر آنها را انکار کنیم پس باید قبول کنیم یکی مقدم است و دیگر موخر است. سپس به نحوه تقدم و تاخر توجه می کنیم می بینیم این نحوه تقدم و تاخر با نحوه تقدم و تاخرهای دیگر فرق می کند. در تقدم و تاخرهای دیگر، متقدم و متاخر جمع می شوند اما در این نوع از تقدم و تاخر، متقدم و متاخر جمع نمی شوند. در ادامه شروع به تفحص می کنیم که این تقدم و تاخری که جمع نمی شوند از کجا آمدند؟ تمام محتملات را رسیدگی می کنیم و می بینیم خدشه دارد. در پایان به این نتیجه می رسیم که چیزی به نام زمان موجود است و تقدم و تاخر از آن جا گرفته می شود. به این ترتیب وجود زمان ثابت می شود. مثلا می بینیم اب مقدم بر ابن است. در اینجا دو احتمال است. احتمال اول این است که تقدم و تاخر، عین ذات یا جزء ذات اب باشد.
 احتمال دوم این است که تقدم و تاخر لازم ذات باشد.
 احتمال اول را رد می کنیم و می گوییم اب و ابن جوهر است. و تقدم و تاخر، اضافه است نمی توانیم بگوییم اضافه، عین جوهر یا جز ذات جوهر است.
 احتمال دوم هم باطل است چون اگر لازم ذات باشد اجزاء منفک نمی شوند یعنی اب همیشه مقدّم است در حالی که اینچنین نیست بلکه در حین سنجش با ابن، گاهی مقدم و گاهی موخر است. مثلا اب را با این می سنجیم می بینیم مقدم است وقتی ابن بدنیا می آید و می میرد و اب باقی می ماند به اب، صفت تاخر را اسناد می دهیم. پس اب که نسبت به ابن صفت تقدم را گرفت می تواند نسبت به همان ابن، صفت تاخر را بگیرد لذا صفت تقدم و تاخر، لازم ذات نیست. اگر لازم ذات بود منفک نمی شد.
 سپس وجود اب را با عدم ابن می سنجیم باز می بینیم تقدم و تاخری درست شد. تقدم و تاخر درست می شود یعنی وقتی می گویی اب هست در حالی که ابن نیست پس اب مقدم بر ابن است. شخص دیگری می گوید بعد از اینکه ابن، مُرد. اب هست در حالی که ابن نیست. در اینجا نمی توان گفت اب مقدم است بلکه موخر است. پس نسبت وجود شی به عدم شی دیگر، نمی تواند تقدم و تأخر را توجیه کند. چون در همان هنگام، تاخر هم می تواند بیاید. لاجرم ناچاریم به چیز دیگری تن بدهیم که تقدم و تاخر وصف خودش است. این جزء زمان تقدم دارد و نمی توان تقدم را از این جزء زمان گرفت چون لازم ذاتش است. تاخر برای این جزء نیست بلکه برای جزء دیگر است. چنان این تقدم لازم ذات است که اگر بخواهیم موخرش کنیم باطل می شود والا نمی توان جزء را نگه داشت و وصف تقدم را از او گرفت و وصف تاخر را داد. پس باید چنین چیزی معتقد شویم و بگوییم اجزا اگر تقدم و تاخر دارند به وسیله این چیز است. تا اینجا استدلال تمام شد.
 خلاصه گیری استدلال: وصف تقدم را در اشیا دیدیم و جستجو کردیم که این وصف از کجا آمده است. از ذات شی و جزء ذات شی و لازم ذات شی نبود. از مقایسه وجود این شی با عدم شی دیگر نبود. از مقایسه وجودی با وجود دیگر نبود (مثلا وجود حضرت نوح (ع) که با وجود حضرت ابراهیم (ع) مقایسه شود. که اگر زمان را برداریم تقدم و تاخری نیست. همانطور که وجود اب را با عدم ابن مقایسه کردیم وجود حضرت نوح (ع) را با وجود حضرت ابراهیم (ع) مقایسه کردیم). پس هر چه جستجو کردیم منشأ این تقدم را نیافتیم. به سراغ چیزی به نام زمان رفتیم که تقدم و تاخر یا ذاتی آن بود یا لازم ذاتیش بود که از آن منفک نمی شد. در اینجا، تقدم و تاخر را یافتیم و دیدیم بقیه اشیا تعداد تاخر خود را از آن می گیرند فهمیدیم که چنین چیزی موجود است و آن زمان است.
 احتمالات متعددی برای وصف تقدم و منشأ تقدم دادیم. 1ـ برای خود ذات باشد 2ـ جز ذات باشد. این دو مورد را مصنف مطرح نکرده است 3ـ لازم ذات باشد. مصنف این احتمال سوم را به طور ضمنی اشاره کند چون می فرماید این ذات، وصف تقدم می گیرد و تقدم از بین می رود و صفت تاخر می آید در حالی که شی، همان شی است. مصنف با این عبارت بیان می کند تقدم لازم ذات نیست. اب، همان اب است که وصف تقدم و تاخر و معیت را می گیرد و ذاتش عوض نمی شود. این، نشان می دهد که تقدم و تاخر لازم ذات نیست. تمام این سه احتمالات را فخر رازی در مباحث مشرقیه می آورد و هر سه را رد می کند.
 سپس مصنف این بحث را مطرح می کند که وجود را با عدم بسنجیم و به طور تفصیل وارد آن می شود و قبول می کند که اگر وجود را با عدم بسنجیم تقدم درست می کند.
 ولی می گوید گاهی تقدم و گاهی تاخر درست می کند پس به این هم نمی توان اکتفا کرد.
 بله ما از سنجش وجود با عدم، می توانیم تقدم را بدست بیاوریم ولی در همه جا نیست چون گاهی تاخر را می رساند. اما وجود را با وجود می توان سنجید و تقدم به دست آورد. ولی گاهی معیت بدست می آید. پس باید بگوییم تقدم این شی که مقارن با چیز دیگر (که مراد زمان است) تقدم پیدا کرده است که آن مقارن (که زمان است) تقدم را بر آن شیء سرایت داده است. مصنف این را قبول می کند. در ادامه بیان می کند که با این دلیل، زمان یا زمانی اثبات می شود. اگر زمان اثبات شود به مطلوب رسیدیم اما اگر زمانی اثبات شود بیان را ادامه می دهیم تا زمان اثبات شود.
 توضیح عبارت
 (فبین من هذا ان هذا المقدار المذکور هو بعینه الشی الذی هو لذاته یقبل اضافه قبل و بعد)
 مطالبی که در جلسه قبل خوانده شد این بود که اولا: تقدم و تاخر اشیاء مطرح شد. ثانیاً: معلوم شد که این تقدم و تاخر با هم جمع نمی شوند. ثالثاً معلوم شد که این تقدم و تاخر برای زمان است بالذات، و برای زمانیات است بالواسطه. تا اینجا را جلسه قبل خواندیم و گفتیم زمان، مقدار حرکت است و خود حرکت را گفتیم ذاتاً بخش مقدم و بخش موخر دارد گویا تقدم و تاخرش را از زمان نمی گیرد. بیان کردیم که اگر بخواهی بگویی حرکت را از زمان برمی داریم، زمان نیست بلکه ثبات می شود.
 یعنی زمان را ملاحظه نکنیم فقط خود ذات حرکت را ببینیم. این، حرکت نیست اما اگر حرکت، حرکت باشد با وصف حرکت بودن، تقدم و تاخر برایش ذاتی است و از زمان نمی گیرد. در واقع شاید بتوانیم بگوییم مقارنت حرکت با زمان، این تقدم و تاخر را برایش ذاتی کرده.
 نتیجه ای که از مباحث قبلی گرفتیم این بود که زمان، مقدار حرکت است. حال می فرماید این مقدار، شیئی است که تقدم و تاخرش ذاتی است یعنی از جای دیگر نگرفته بلکه برای خودش است. ذاتا دارای قبل و بعد است.
 ترجمه: از مطالب گذشته روشن شد که این مقدار مذکور (که امکان تغییرات را اندازه می گرفت) عینا چیزی است که ذاتا اضافه قبل و اضافه بعد را قبول می کند.
 کلمه (اضافه) در اینجا دو مطلب را افاده می کند.
 1ـ می فهماند که قبلیت و بعدیت، ذاتی زمان نیست بلکه امری اضافی و از لوازم است یعنی عارض است و به عنوان اضافه عارض می شود ولی عارضِ لازم است و ذاتی نیست.
 2ـ می فهماند که خود قبلیت و بعدیت امر اضافی است که این را در خط بعدی شروع به توضیح دادن می کنیم.
 پس کلمه ی (اضافه) به کلمه (قبل و بعد) اضافه شده به نحو اضافه بیایند. یعنی قبلیت و بعدیت یک امر اضافی است اولا، و این امر اضافی عارض می شود به عنوان اضافه بر زمان اما به عنوان عارض لازم است ثانیاً. هر دو مطلب از کلمه (اضافه) در عبارت مصنف فهمیده می شود.
 (بل هو بنفسه منقسم الی قبل و بعد)
 (هو) به شی برمی گردد که همان زمان است.
 این عبارت، دو گونه معنی می شود یعنی آوردن این اضراب به یکی از دو نحوه توجیه می شود.
 توجیه اول: عبارت قبلی، کلمه (یقبل) داشت کلمه (یقبل) باعث می شود این مطلبی که در اینجا به زمان نسبت داده شد منحصر به زمان نباشد. «آن» هم همین حکم را دارد و لذاته مقدم و موخر می شود. عبارت مصنف، «آن» را خارج نمی کند. چون «آن» اینگونه نیست که تقدم و تاخرش را از زمان بگیرید بلکه «آن» مثل زمان، تقدم و تاخرش لذاته است. پس وقتی گفت زمان، ذاتاً اضافه قبل و بعد را قبول می کند، نمی تواند «آن» را خارج کند. در حالی که مصنف می خواهد زمان را تعریف کند و وجود آن را اثبات کند در حالی که ممکن است «آن» را هم شامل شود. لذا به دنبال آن کلمه (یقیل)، کلمه (منقسم) می آورد که «آن» نتواند بیاید. «آن» می تواند قبولِ قبل و بعد کند اما نمی تواند به قبل و بعد منقسم شود چون «آن» قابل تقسیم نیست و در این صورت (بل هو منقسم) اختصاص به زمان پیدا می کند و غیر را که عبارت از «آن» است در خودش راه نمی دهد. در این صورت غرض مصنف که بیان وجود زمان است تامین می شود.
 توجیه دوم: قبل و بعد را در اینجا به معنای قبل و بعد نگیریم بلکه به معنای قبلیت و بعدیت بگیریم. و کلمه (اضافه) شهادت می دهد که مراد، قبلیت و بعدیت است. اگرچه خود قبل و بعد هم می توانند اضافه باشند ولی اضافه بودن قبلیت و بعدیت روشن تر است. در جمله اول مصنف می گوید، زمان، قبلیت و بعدیت را قبول می کند، در جمله دوم که اضراب می کند می گوید زمان، خود قبلیت و بعدیت است نه اینکه قبول کند. بعضی گفتند (که قول مشهور هم است) که زمان، نفس التقضی و التجدد است نه قابل التقضی و التجدد باشد. پس می توان گفت زمان، نفس قبلیت و بعدیت است نه اینکه قابل قبلیت و بعدیت باشد. پس (بل هو نفسه) این نکته را افاده می کند اگر بگویی زمان، دارای قبلیت و بعدیت است شاید مسامحه کرده باشی. اگر بخواهی دقیق حرف بزنی باید بگویی زمان، نفس قبلیت و بعدیت است.
  این دو توجیه را مرحوم آقا جمال در حاشیه خود فرمودند.
 توضیح صفحه 158 سطر 1 (قوله و لست اعنی بهذا)
 از اینجا، مصنف مطلبی را شروع می کند که در گذشته به آن اشاره کرده بودیم و آن این است که مصنف می فرماید زمان ذاتاً قبلیت و بعدیت را قبول می کند.
  کلمه (ذاتا) دو معنی دارد:
 1-این قبلیت و بعدیت را از جایی نمی گیرد و برای خودش است یعنی مثل زمانیات نیست که این قبلیت و بعدیت را از زمان بگیرند.
 2ـ قبلیت و بعدیت هست بدون اینکه مقایسه بین اجزا زمان شود. در زمانیات باید مقایسه شود. مثلا حضرت نوح علیه السلام را با حضرت ابراهیم علیه السلام مقایسه کنیم تا یکی قبل و یکی بعد شود. اما در زمان، لازم نیست که شنبه را با یکشنبه مقایسه کنید. بلکه شبنه، مقدم است و یکشنبه، موخر است بدون اینکه احتیاج به مقایسه و اضافه باشد. پس زمان، ذاتا قبلیت و بعدیت دارد یعنی احتیاج به مقایسه و اضافه ندارد یعنی قبلیت و بعدیت برای زمان امر اضافی نیست.
 مصنف معنای دوم را رد می کند و می گوید ذات قبلیت و بعدیت، اضافه است و نمی توان بدون اضافه درآورد. شما اگر شنبه و یکشنبه را مقایسه نکنید نمی توانید بگویید شنبه، قبل است و یکشنبه، بعد است. در خود اجزا زمان هم باید مقایسه بیاید تا قبلیت و بعدیت درست شود. اصلا قوام قبلیت و بعدیت به مقایسه است چون از مقوله اضافه است و چیزی که از مقوله اضافه است نمی توان اضافه را از آن گرفت. پس نمی توان گفت قبلیت و بعدیت، در زمانیات امری اضافی است و در خود زمان، امری اضافی نیست بلکه در همه جا امری اضافی است. اینکه می گوییم (زمان لذاته قبل و بعد است) اینطور معنی می کنیم که زمان بدون احتیاج به واسطه ی چیز دیگر، قبلیت و بعدیت را دارد. تعبیر خود مصنف این است که زمان، ذاتا این امر اضافی را لازم دارد. (یعنی مصنف، قبول می کند که قبلیت و بعدیت، امر اضافی اند) ولی بقیه چیزها این امر اضافی را بواسطه زمان قبول می کنند. پس اضافی بودن قبلیت و بعدیت، امری مفروغ عنه است سپس باید بگوییم این اضافه، لازم زمان است و بدون احتیاج به اینکه از چیزی بگیرند و مربوط به زمانیات است به شرطی که از زمان بگیرند.
 توضیح عبارت
 (و لست اعنی بهذا ان الزمان یکون قبل لا بالاضافه بل اعنی ان الزمان لذاته تلزم هذه الاضافه)
 اینکه ما می گوییم (لذاته یقبل اضافه قبل و بعد) منظور مان این نیست که قبل بودنش را امر اضافی قرار بدهیم تا بدون مقایسه برای زمان حاصل شده باشد بلکه قصد ما این است که این امر اضافی لازم زمان است اما لازمِ ذاتا است (یعنی بدون احتیاج به واسطه)
  (بل اعنی ان الزمان....)یعنی: بلکه قصد می کند که این اضافه، لازم زمان است بدون وساطت چیزی.
 (و تلزم سائر الاشیاء سبب الزمان)
 همین اضافه، لازم سایر اشیاء (یعنی زمانیات) است به کمک زمان، یعنی اگر زمان نباشد اضافه ی تقدم و تاخر برای زمانیات نیست.
 (فان الشی اذا قیل له قبل و کان الشی غیر الزمان فکان مثل الحرکه و الانسان و غیر ذلک)
 این عبارت، تعلیل برای هر دو مدعا است. در اینجا دو مدعا داریم. یک مدعی این است که این اضافه، لازم زمان است ذاتا، مدعی دیگر این است که این اضافه، لازم زمانیات است با واسطه. مصنف می خواهد هر دو را اثبات کند. در هر دو، اضافه لازم است. ولی در یک جا گفت ذاتا لازم است و در یک جا گفت با واسطه لازم است.
 ابتدا به اثبات این اضافه برای زمانیات می پردازد بعداً به این بحث می پردازد که اضافه را برای خود زمان هم اثبات کند. درباره درست کردن اضافه برای زمان، توضیحی لازم نیست و مصنف هم توضیحی نمی دهد. اما درباره درست کردن این اضافه برای زمانیات اینگونه توضیح می دهد و می فرماید: شیئ را که غیر از زمان است (مثلا انسان) بدست می آوریم و می بینیم این شی در ظرفی که عبارت از زمان است به نحوی قرار گرفته و حالتی دارد که اگر آن حالتش را با حالت شی دیگر بسنجی اسم آن حالت را تبدّل می گذاری مثلا پدر در ظرفی قرار گرفته که آن ظرف، زمان است و پدر در آن ظرف، حالتی دارد و ما از آن تعبیر به تقدم می کنیم که اگر این حالت را بسنجی با حالتی که شی دیگر در این ظرف دارد (یعنی مثلا با حالت ابن بسنجی) وصف قبلیت را به اب ملحق می کنی و وصف بعدیت را به ابن ملحق می کنی. این دو حالتی را که آن دو موجود، در آن ظرف دارند را با هم مقایسه کنید (فعلا اسم آن حالتها را نمی بریم) وقتی آن دو حالت را مقایسه کردیم حالتی که برای اب است جا دارد که تقدم نامیده شود و حالتیکه برای ابن است جا دارد که تاخر نامیده شود. اما چگونه مقایسه می کنیم؟ به این نحو مقایسه می کنیم که اب را موجود می بینیم در حالی که ابن هنوز معدوم است (نه اینکه معدوم شده باشد) چون اگر اب را موجود بگیری بعد از اینکه ابن، معدوم شده اب موخر از ابن می شود. اما ما می گوییم اب را موجود می بینیم در حالی که هنوز ابن موجود نشده) در این صورت اب، قبل از ابن می شود. در اینجا وجودی با عدم مقایسه می شود. از همین جا است که مصنف در دو خط بعد به همین مطلب می پردازد که مقدم را مقدم می نامند زیرا وقتی با عدمی می سنجی می بینی که این مقدم، موجود شده و آن شی که متصف به عدم است هنوز نیامده است یعنی اب موجود شده در حالی که ابن موجود نشده است. با این سنجش، اب را متصف به مقدم می کنی. پس متقدم معنایش این است که موجود است در حالی که شی دیگر هنوز معدوم است. این مطلب را در جلسه بعدی توضیح می دهیم.
 الان بحث ما این بود، شیئی که غیر از زمان است (مثلا انسان است) با شی دیگری (یعنی با ظرفی که عبارت از زمان است) موجود می شود اما موجود شدنش در این ظرف، به حالتی است که اگر این حالت را با حالت موجود دیگر که در همین ظرف دارد مقایسه کنی این شی (انسان) را متصف به قبل می کنی بعد از اینکه این شی (انسان) را در آن ظرف دیدی. اما خود آن ظرف اگر بخواهد حالت تقدم یا تاخر بگیرد فقط کافی است که مقایسه اش کنی، و لازم نیست شی دیگری که ظرفِ این زمان است را بدست بیاوری و این دو حالت را در آن ظرف دیگر مقایسه کنی که این دو حالت که برای خود این ظرف وجود دارد را بدون احتیاج به ظرف دیگر مقایسه کنی و بخشی از این ظرف را متصل به قبل و بخشی را متصف به بعد کنی در حالی که در انسانی که در این ظرف بود نمی توانستی این کار را بکنی بلکه باید آن ظرف را به کمک می گرفتی تا این انسان را به قبل یا بعد متصف کنی.
 ترجمه: پس شی (مثل انسان) اگر به آن، قبل گفته شود و آن شی هم غیر از زمان باشد.
 («قیل له قبل»، شرط برای «اذا» است و «و کان» عطف بر شرط است یعنی شرطِ بعد از شرط است).
 (فکان مثل الحرکه) این جمله، تفسیر برای (و کان ذلک الشی غیر الزمان) است. اینکه می گوییم شی، غیر از زمان باشد مثل اینکه آن شیء حرکت، انسان و غیر آن باشد.
 (کان معناه انه موجود مع شی هو بحال)
 (کان معناه) جواب برای (اذا قیل) است. پس ترجمه عبارت این می شود که اگر به شیئی، گفته شد «قبل»، و آن شی، غیر زمان باشد یعنی مثل حرکت و انسان و غیر اینها باشد در چنین حالتی معنای این گفته (یا معنای این قبلیت) این است که این شی که مثلا انسان است) با چیزی موجود است (مراد از شی، زمان است) که آن شی به حالی است (که این حال، بعدا معلوم می شود که تقدم یا قبل است)
 (تلک الحال یلزمها اذا قیست الی حال الآخر)
 این حال (که برای آن شی موجود است و می خواهد این شیء آن حال را به انسان سرایت دهد) لازم می باشد اگر به چیز دیگر مقایسه شود. (بدون قیاس نمی تواند قبلیت و بعدیت را برساند حتما باید مقایسه شود).
 (حال الآخر): مضاف و مضاف الیه است و مضاف الیه «ال» دارد و مراد از آن، شی دیگر (یا انسان دیگر) است. (اگر حال الاخری می گفت یعنی حال دیگری که برای این شی یعنی زمان است. اما جوی حال الآخر گفته بین حال انسان دیگر یعنی حال یک موجود زمانی دیگر).
 (ان کان الشی بها قبل لذاته)
 این جمله فاعل برای یلزمها است یعنی لازمه این حالت بعد از مقایسه، این است که آن شی (یعنی آن انسانی که در مثال ما، قبل شد) به خاطر داشتن این حالت، قبل شود ولی این حالت را خود آن شی (یعنی خود انسان) ندارد بلکه چون آن انسان، همراه با چیزی موجود است که آن چیز، به حالتی است حالِ قبلیت برای انسان درست شده است. (یعنی چون انسان موجود در ظرف زمان است قبلیت برایش درست شده است).
 (لذاته) مربوط به یلزمها است. یعنی لازمه ذاتی این حالت، وقتی که مقایسه با حالت دیگر شود، این است که (قبل) بوجود آید. در زمان می گوید لازم ذاتیش است اما در انسان می گوید که باید از این زمان بگیرد. یعنی اگر این دو حالت که برای زمان است (نه دو حالتی که برای دو انسان است) را مقایسه کردی لازم ذاتی این است که قبلیت، ابتداءً برای زمان بیاید و سپس به کمک زمان برای انسانی که در زمان است بیاید.
 (ای یکون هذا للزوم له لذاته)
 نسخه صحیح (هذا اللزوم) است.
  این جمله، تفسیر (لذاته) است. خود مصنف متوجه است که کلمه «لذاته» با «یلزمها» فاصله پیدا کرده است و ممکن است خواننده، متوجه ارتباط کلمه (لذاته) با (یلزمها) نشود. این «لذاته» را طوری تفسیر می کند که به خواننده بفهماند کلمه «لذاته» مربوط به «یلزمها» است و در ضمن این کار هم می خواهد مطلب دوم را افاده کند. بیان کردیم که در این تعلیل دو مطلب گفته می شود 1ـ قبلیت برای زمانیات، ذاتی نیست. 2ـ قبلیت برای خود زمانی، ذاتی است اما اینکه قبلیت برای زمانیات ذاتی نیست را در عبارت قبلی بیان کرد ولی در عبارت (ای یکونی هذا... ) مطلب دوم را می گوید که قبلیت برای زمان، ذاتی است.
 ضمیر (له) به شی برمی گردد. به آن شیئ که انسان و امثال انسان با آن موجودند یعنی ظرفِ انسان و امثال انسان است.
 (هذا اللزوم) یعنی همین لزومی که عند المقایسه حاصل شد یعنی لزوم قبلیت.
 ترجمه: این لزوم برای آن شی (یعنی زمان) لذاته است به طوری که زمان، این لزوم را از جای دیگر نگرفته است (برای زمانی، این لزوم به کمک زمان حاصل است ولی برای خود زمان، بدون احتیاج به کمک زمان دیگر، لازم است.)
 (فالمتقدم تقدمه... )
 از اینجا مصنف وارد مطلب بعدی می شود. بیان کردیم که از همین عباراتی که خواندیم بدست آمد که وجود شیئ را با عدم شی دیگر می سنجیم به آن شی موجود، مقدم می گوییم و به آن شیئی که الان معدوم است و بعداً می خواهد موجود شود موخر می گوییم. به اب، مقدم می گوییم و به ابن، موخر می گوییم. مصنف از اینجا می خواهد این استفاده را بکند که آیا می تواند تقدم را عبارت از نسبه الوجود الی العدم گرفت. و خود نسبت، تقدم شود؟ شروع می کند به بیان این مطلب و آن را تایید می کند سپس در خط 13 صفحه 158 (قوله و هذا الامر لا یجوز ان تکون) بیان می کند که یک شرط دیگر هم داریم. صرفِ نسبت دادن وجود به عدم، تقدم درست نمی کند باید عدم را مقارن با زمان بگیری تا تقدم درست شود.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo